آغازی دیگر
بحران در سوسیال دموكراسی اروپا
علیرضا شجاع
1
ـ كارآمدی یا ناكارآمدی سوسیالدموكراسی در اروپا بحثی ریشهدار است. در اوایل قرن
بیستم و در كوران مبارزات چپها در اروپا و خصوصا در آلمان، بحثهای زیادی در خصوص
شیوهی فعالیت سیاسی چپها در نظام سرمایهداری جریان داشت. با شكست رزا
لوكزامبورگ و ماركسیستهای انقلابی در آلمان و پیروزی لنینیستها در روسیه و
برپایی شوروی، اختلافنظرها به جدایی انجامید و سوسیالدموكراتها در محاق قرار
گرفتند. موج افترا و لعن و توهین كه از اردوگاه شوروی نثار سوسیالدموكراتها میشد،
آنها را درون گروهها و محافل فكری كوچكتر حبس كرد. در چنین شرایطی سوسیالدموكراتها
دنبال محلی برای پیاده كردن تزهای خود بودند و اسكاندیناوی و كشورهایی چون سوئد
پذیرای اینان شدند. دوران سیاه فاشیسم در اروپا بیش از هركس چپها را تار و مار
كرد و پس از پایان جنگ از قدرت و شكوه سوسیالیستها در اروپا چیزی جز خاطره باقی
نمانده بود. دیگر نه نشانی از بینالملل سوسیالیستی بود و نه یادی از اتحادیههای
كارگری انقلابی. چپ در اروپا تا دههی هشتاد عبارت بود از احزاب كمونیست وابسته یا
دنبالهروی شوروی كه در توفانها جدامانده از پایگاه اجتماعی خویش، اینسوی و آنسوی
میشدند. و نیز احزاب «خائن» و «مرتد» سوسیالیست (از نظر وابستگان شوروی) كه در
دولتهای ائتلافی شركت میجستند و مدلهایی چون دولت رفاه را پیاده میكردند، و
گروههای كوچكتر اكولوژیست، فمینیست و آنارشیست. شوك فروپاشی شوروی نیز بیش از آنكه
شوكی مثبت در جهت همگرایی، بازیابی و بازسازی چپ باشد، تا به اینجا بیشتر شوكی
رخوتانگیز نشان داده است. شوكی كه نتیجهاش سرخوردگی و یأس در میان سالخوردگان چپ
و سردرگمی در میان جوانان چپ بوده است.
كارآمدی
یا ناكارآمدی سوسیالدموكراسی در اروپا و در طول قرن گذشته از سوی بسیاری از تحلیلگران
و اندیشمندان چپ بررسی شده است. در یك طیف این تحلیلگران، بدبینانی بودهاند كه
سوسیالدموكراتها را یكسره در خدمت دنیای سرمایهداری انگاشتهاند. كسانی كه
سوسیالیسم را به انحراف كشانده و پیروزیاش را به تعویق انداختهاند. از این منظر
سیاستهای سوسیالدموكراتها در اروپا بیش از آنكه در جهت اهداف و چشماندازهای
سوسیالیسم باشد، در راه اصلاح و ترمیم سرمایهداری عمل كرده است. از نظر ایشان
دولتهای ائتلافی و سیاستهایی چون دولت رفاه، توانست سرمایهداری در آستانهی
فروپاشی و بحرانی اروپا را نجات دهد، اعتماد مردم و پرولتاریا به سرمایهداری را
بازگرداند، اتحادیههای كارگری را از خصلت انقلابیشان دور سازد و پایگاه اجتماعی
سوسیالیستها را به رقیب واگذار كند. در سوی دیگر تحلیلگرانیاند كه خوشبینانه
به اوضاع مینگرند. از نظر این گروه، با پیروزی لنینیستها در روسیه و در ادامه
با سیاستهای انحرافی استالین و سایر سردمداران شوروی، سوسیالدموكراتها در
اروپا با وضعیتی عجیب مواجه شدند كه توانستند با هوشیاری آن را پشتِ سر بگذارند.
در این دیدگاه سوسیالدموكراتها هم مجبور بودهاند مخالفت اساسی خود را با دولت
اقتدارگرا و انحرافی شوروی نشان دهند و اصطلاحاً بگویند كه سوسیالیسم این نیست، و
هم از مواضع اساسی ماركسیسم دفاع كنند. به نظر ایشان هرشیوهی دیگری از فعالیت سوسیالدموكراتها
به پایان كار آنها میانجامید. بنابراین اتخاذ هر راه دیگر باعث از دست رفتن
پایگاه اجتماعی سوسیالیستها میشد و دست سرمایهداری را جهت اعمال سیاستهای خود
باز میگذاشت. همچنین میگویند كه سوسیالدموكراتها بهناچار باید در مقابل هجمهی
احزاب كمونیست و دودستگیها و انحرافاتی كه در اتحادیههای كارگری ایجاد میكردهاند
نیز مقاومت میكردند. در این دیدگاه سوسیالدموكراتها به خوبی توانستند برخی از
ایدههای سوسیالیستی را در اروپا جا بیاندازند، سیاستهای رفاه و تأمین اجتماعی
را پیاده و نهادینه كنند، خواستههای كارگران و جنبشهای اجتماعی را تأمین كنند و
سرمایهداری اروپا را از رفتن به راه آمریكا باز دارند. از نظر اینان سوسیالدموكراتها
اروپا را در آستانهی سوسیالیسم قرار دادهاند و در این راه تلاش میكنند. حركت به
سمت برخی اِلِمانهای دموكراسی مشاركتی در اسكاندیناوی از نظر ایشان موفقیت بزرگ
سوسیالدموكراتهاست. در كنار این دو گروه، گروه دیگری از تحلیلگران با وجود
تأیید برخی موفقیتهای سوسیالدموكراتها، واقعیت بحران در سوسیالدموكراسی اروپا
را نیز میپذیرند. در این دیدگاه پذیرفته میشود كه سوسیالدموكراتها میباید در
دو جبهه میجنگیدند و سیاستهای خود را با توجه به این دو جبهه (شوروی و سرمایهداری)
ارائه میدادند، و نیز اینكه توانستهاند از بسیاری جهات اقتصادی، سیاسی،
اجتماعی و فرهنگی، اروپا را از گزند نئولیبرالیسم آمریكایی و سرمایهداریِ لجامگسیخته
نجات دهند، و همچنین سیاستهای ایشان در بسیاری جهات موفق بوده و توانستهاند با
ارائهی الگوهای نوین، اروپا را بسیار بیش از گذشته به سوسیالیسم نزدیك سازند. با
این وجود ایشان بحران در سوسیالدموكراسی را نیز مطرح میسازند. در این دیدگاه
بحران مذكور بحرانی قدیمی است كه از زمان مباحث جاری در میان سوسیالیستهای آلمان
در اوایل قرن بیستم هنوز پابرجاست. از جملهی این مباحث باید به چهار بحث زیر
اشاره كرد كه بیتوجهی، عدم پاسخ صحیح و اتخاذ سیاست نادرست از سوی سوسیالدموكراتها
در این مباحث، به بحران كنونی انجامیده است. مباحثی مثل اصلاح و انقلاب و اصلاحات
انقلابی، از دست نرفتن خصلتهای انقلابی اتحادیههای كارگری در عین پاسخگویی به
خواستههای ایشان، حركت به سمت سوسیالیسم بهگونهای كه به نفی غرض نیانجامیده و
به ضد خود بدل نشود (مانند نمونهی شوروی)، و شركت یا عدم شركت در دولتهای
ائتلافی در موقعیتهای مختلف. از نظر این گروه، سوسیالیسم نیازمند یك بازبینی و
بازخوانی اساسی است تا در پرتو آن بتواند خود را بازسازی كرده و نقش اساسی خویش را
در رابطه با پرولتاریا و جنبشهای اجتماعی اروپا ایفا كند. آنچنان كه رزا
لوكزامبورگ گفت سوسیالیسم راهی است پوشیده در مه كه هرروز تازه میشود. به نظر میرسد
كه اكنون زمانهی مناسبی برای این منظور است. بحران سوسیالیستها در اروپا كه هیچكس
منكر آن نیست تنها در پرتو چنین رویكردی است كه میتواند به عنوان یك بحران مفید
باعث پیش رفتن سوسیالیسم شود.
2
ـ انتخابات ریاستجمهوری فرانسه که به پایان رسید و اینبار نیكلا ساركوزی توانست
باردیگر سوسیالیستها را از رسیدن به كاخ الیزه باز دارد. برخلاف چند انتخابات
پیشین، اینبار تا آخرین لحظات پیروزی هیچ یك از دو رقیب قطعی نمینمود و رقابت
سختی میان ساركوزی و سگولن رویال جریان داشت. ساركوزی چهرهای بود كه برخی اقدامات
و اظهارنظرهای عجیب او، پیروزیاش را بسیار دشوار مینمود. در فرانسهای كه به
حقوق بشر و حسن رفتار با مهاجرین میبالد، ساركوزی كه اتفاقا خود نیز یك مهاجر
است، از ایجاد محدودیت برای مهاجران سخن گفت. در جامعهی ضداقتدار، ضداستبداد
و ضدسركوب فرانسه، شورشهای حاشیهنشینان را بهشدت سركوب كرد و در مقام
وزیركشور، شورشیان را مشتی اراذل خطاب نمود. و نیز در كشوری كه همیشه مردمانش به
میراث سیاسی خویش نیز در كنار میراث فرهنگی و اجتماعیشان قدر مینهند، پیروزیاش
در انتخابات را نشانهی پایان میراث انقلاب می 1968 قلمداد كرد. همچنین نوع صفبندیها و نیز جریانهای دو سه سال اخیر
فرانسه، پیروزی او بر سوسیالیستها را ناممكن نشان میداد. از جمله شورشهای
حاشیهنشینان در فرانسه از جملهی این اتفاقات است. همچنین اقبال عمومی جامعهی
فرانسه به چپها در این چند سال، كه جدای از پیروزی در انتخابات پارلمانی، خود
را در رأی منفی قاطع فرانسویان به قانون اساسی اروپا نشان داده بود. در این بزنگاه
تاریخی چپها بار دیگر قدرت خود در جامعهی فرانسه را به رخ كشیدند و با موضعگیری
هماهنگ تمامی گروههای چپ در مقابل این قانون اساسی، با وجود تمایل و تبلیغ تمام
احزاب دستراستی و دولت شیراك در مورد این قانون، مردم فرانسه به قانون اساسی
اروپا رأی منفی داده بودند. همچنین اتحادیههای قدرتمند كارگری، گروههای
دانشجویی و جنبشهای اجتماعی فرانسه همواره در انتخابات با چپها بوده و رأی آنان
در سبد احزاب چپ بوده است. به اینها اضافه كنید گروههای آنارشیست و شبهآنارشیست،
گروههای ضدجهانیسازی، فمینیستها، اكولوژیستها و طرفداران محیطزیست و نیز
گروههای كوچك چپ افراطی را كه اكثرا از جوانترها تشكیل یافته و بهدلایل مختلف
آرای خود را در سبد گروههای بزرگتر و عمدهتر چپ میریزند. اینها بخشیشان همان
كسانیاند كه پس از پیروزی ساركوزی، به خیابانها ریخته و به آتشزدن ماشینها
مشغول شدند، و یا در شورشهای حاشیهنشینان به شورشیان پیوستند . اما نظرسنجیها
نشان داد كه بخش قابل ملاحظهای از این جوانان در انتخابات به كسی رأی ندادهاند.
یعنی با وجود مخالفت آشكار با ساركوزی، حاضر نشدهاند به رویال رأی دهند.
بدینترتیب
پس از شكست چپها در آلمان و نیز پس از شكست سوسیالدموكراتها در خانهی سنتیشان
سوئد پس از هفتاد سال، فرانسه نیز چشمانداز دیگری از بحران سوسیالیستها در
اروپا بود. در واقع در تمامی این موقعیتها مردم اروپا نشان دادند كه ترجیح میدهند
به كسی اعتماد كنند كه خود به حرفهای خود اعتماد دارد و در آنها بدون ملاحظه و
راسخ است، تردید و دودلی ندارد و بدون رودربایستی در جهت آنها تا انتها حركت میكند.
اقبال مردم آمریكای لاتین به چپها تا حدود زیادی از این ویژگی در چپهای آنجا
نیز نشأت میگیرد. در مقابل موضع خانم رویال، كه هیچگاه كاملاً و بهوضوح روشن
نشد، ساركوزی با برنامهای عملگرایانه و با قاطعیت حركت كرد و هیچگاه چون رویال
برای رأی دست ائتلاف به سوی بایرو (كه نظراتش به ساركوزی نزدیكتر بود تا رویال)
دراز نكرد.
3
ـ حدوداً از دههی سی میلادی به اینسوی، بخش قابل ملاحظهای از مباحث ماركسیستی،
اختصاص به مسایل فرهنگی داشته است. از لوكاچ گرفته تا مكتب فرانكفورت، یكی از
دغدغههای مهم اندیشمندان چپ مسألهی رسانههای جمعی، صنعت فرهنگ و فرهنگ سرمایهداری
بودهاست. در كنار اینان، پستمدرنهای بیرونآمده از دل ماركسیسم نیز از نظرگاههای
دیگری با دیدی انتقادی به فرهنگ سرمایهداری و نظام فرهنگی دوران جدید پرداختهاند.
امروز در آغاز هزارهی سوم بسیار بهتر میتوان در مورد مباحث و چشماندازهایی كه
از سوی این اندیشمندان مختلف ارائه شده است اندیشید. گسترش و رواج رسانههای جمعی
و اضافه شدن روز به روز و پیشرفت تكنولوژیك لحظه به لحظهی این رسانهها، قدرت
تلویزیون در تودهای كردن جوامع و شكلدهی به افكار عمومی، گسترش ماهوارهها،
پدیدههای رایانه و اینترنت و گسترش قابل توجه آنها، تكنولوژیهای جدید
ارتباطی نظیر تلفنهای همراه، صنعت تبلیغات، صنعت هنر، صنعت مُد و... المانهاییاند
كه بهراحتی میتوان آنها را پا در هوا و بیتوجه به ریشهها و جدامانده از یك
تحلیل كلنگر مورد بررسی قرار داد و در هزارتوهای تاریك پستمدرنها گُم شد. همچنین
به راحتی میتوان اینها را با چند جمله و آوردن چند فكت از چند كتاب كلاسیك و یا
چند جزوهی حزبی، به مباحث انحرافی تعبیر كرد. اما در واقع نمیتوان اینها را
نادیده گرفت. برای تحلیل دنیای امروز و برای تعیین چشماندازهای حركت، ناگزیر
باید به اینها توجه كرد و در تحلیل آنها را مدنظر داشت.
چهكسی
میتواند انكار كند كه دنیا دارد آمریكایی میشود؟ چه كسی میتواند قدرت رسانهها
و تلویزیون را در جهتدهی به افكار عمومی انكار كند؟ و چه كسی است كه نداند این
رسانهها چگونه در اختیار سرمایهداری و صاحبان سرمایه قرار گرفته است؟ چهكسی میتوانست
تصور كند كه در فرانسهای كه مردم بهطور سنتی با آمریكاییها مشكل دارند،
آمریكاییترین فرد بر كرسی ریاستجمهوری نشیند و بعد مثل هنرپیشههای هالیوود در
مقابل دوربین عكاسان فیگور بگیرد و بوسه بفرستد؟ پیروزی نئولیبرالها در انگلستان
و آلمان در ذهن چهكسی میگنجید؟ نابودی فرهنگ و هنر انتقادی اروپا و آمریكایی
شدن فرهنگ و هنر اروپا چگونه قابل چشمپوشی است؟ مگر نه اینكه سینمای معترض و
منتقد و ضدجریان اروپا جای خود را به هالیوودیها دادهاست؟ مگر نه اینكه در دور
قبلی جشنوارهی كن فیلمهای آمریكایی غوغا كردند و نشانی از سینمای معترض اروپا
نبود؟ و مگر نه اینكه همزمان با ورود ساركوزی به الیزه، پوسترهای كلاسیك
روشنفكرانهی جشنوارهی كن، تبدیل به یك پوستر پاپآرت آمریكایی شد؟ كجاست آن
ادبیات معترض، آن سینمای منتقد و آن موسیقی انقلابی؟
اضافه
كنید به اینها ناتوانی احزاب كلاسیك چپ از كمونیستها تا سوسیالدموكراتها را
برای كسب اعتماد عمومی در اروپا. اضافه كنید این را كه بخش قابل توجهی از آرای
نئولیبرالها در اروپا توسط شعارهای عوامفریبانه، تبلیغات گسترده و پوپولیسم
تلویزیونی از درون اتحادیههای كارگری برداشته میشود. اضافه كنید به اینها
ناتوانی احزاب كلاسیك چپ را در برقراری ارتباط با نسلهای جوانتر. چنین است كه
اینان در گروهها و جنبشهای دیگری جمع میشوند، فروم اجتماعی جهانی شكل میگیرد،
جنبشهای حمله به جهانیسازی سازمان مییابند، آنارشیستها رشد میكنند و همگی در
نبود یك سیاست جامع و همبستگی پایدار بیاثر میشوند. امروز بار دیگر این سخن
فراموشناشدنی رزا لوكزامبورگ طنینانداز است كه یا سوسیالیسم یا بربریت. دوراههی
چارهناپذیر انسان، امروز بسیار ملموس است. دنیا در آستانه است. آنسو بربریت و
جنگ و توحش و دروغ و كشیدن شیرهی جان انسانها، و این سو آزادی انسان. تنها عمل
ماست كه نشان میدهد دنیا كدامین سوی خواهد رفت.
4
ـ در دنیای كولاژگون، آگاهیهای گوناگون و اطلاعات و علایق گاه متضاد در كنار هم
چیده میشوند و در نهایت ذهنیت و دیدگاه اشخاص را شكل میدهند. این آگاهیها،
اطلاعات و علایقِ بیارتباط، مثل یك اثر هنری كولاژ در كنار هم قرار گرفتهاند. با
منطقی كه برای هر اثر هنری (هر شخص) تفاوت میكند. همانند یك كولاژ تركیبیاند
از زباله، قطعات بیمصرف، وسایل مستعمل، نوشتههای فلسفی، جملات بیارتباط،
اشعار پراكنده، عكسهای زیبا، رنگهای گوناگون و فضاهای تهی. در این میان نوع
چیدمان و رابطهی اجزای كولاژ است كه نقش اثر ـ شخص را در متن جامعه و جایگاه او
را در نبرد سیاسی و مبارزهی انتقادی مشخص میسازد. یك اثر میتواند ماهیت پاپآرت
بیابد و اثر دیگری با همان اجزا ماهیت انقلابی سوررئال داشته باشد. سازندهی این
اثر، جایگاه فرد (اثر) است در روابط تولید، جایگاهش در نظام مصرف، نوع كالایی
كه او مصرف میكند (عقیدهای كه مصرف میكند، دانشی كه مصرف میكند، مذهبی كه
مصرف میكند، هنری كه مصرف میكند، عواطفی كه مصرف میكند و...)، میزان تأثیر
تلویزیونها بر او، میزان بهرهگیری از مُد و باورهای رایج تبلیغشده، نوع و شدت
باورهای سنتی و نیز باورهای انتقال یافته از خانواده و از جایگاه او در میان
مجموعه اثر (شخص)های همگن (گروه جوانان، مهاجران، دانشجویان و...) و نیز
انتظاری كه مخاطب از فرد (اثر هنری) دارد. در دنیای كولاژ، هر اثری آنگاه به
موفقیتِ پذیرفته میرسد كه مخاطب (مخاطب و خریدار اثر) از او رضایت داشته باشد.
دنیای كولاژ دنیای بازار مصرف است، بازار مصرف هنر. هر كولاژ (اثر هنری/شخص)
باید بتواند مخاطبان بیشتری بیابد. یا به عبارت دیگر باید با ارائهی یك نمونه
كولاژ، تأثیری ژرف در كولاژها (اثرهنری/شخص) گذارد كه منجر به همهگیری و
همراهی با این فرم از كولاژ شود و اشخاص (اثرهنری)، بیشتری با او همراه شوند.
حتی اگر یك اثر با منطق ضدكولاژ تركیب یابد و مفهوم نابودی فرم كولاژ و ارائهی یك
فرم (نظام) جدید را در خود داشته باشد، باید در بازار و در میان مخاطبان فروش
رود. آنگاه است كه میتواند آثارهنری (اشخاص) بیشتری را با فرم (نظام) جدید
آشنا ساخته و دگرگونی به سوی این فرم جدید را عملی نماید.
=