ادبیّات مقاومت
کشتن فرّخی
یزدی، شاعر لب دوخته
دکتر پرویز داورپناه
آن زمان كه بنهادم سر به پای آزادی/ دست خود زجان شستم از برای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار/ چون بقای خود بیند در فنای آزادی
فرّخی زجان و دل می كند در این محفل/ دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
«رّخی یزدی»
« فرّخی یزدی لب دوخته ام،
مدیر روزنامه «طوفان»،كه به جرم حق گویی و حق نویسی، ظالمانه توقیف
شده، نماینده «دارالشوری» هستم. به گناه اعتراض و تكلم علیه یك قانون جابرانه
و زیان بخش، مغضوب و متعاقب شدم.چند سال از كشور خود متواری بودم.»
«مگر ما چه نوشته بودیم؟ نوشتیم كه در مملكت مشروطه،
قانون اساسی مقدس بوده و مافوق هر قوه محسوب میشود. ما نوشتیم كه تجاوز از حدود
قانون، مسؤولیت تولید میكند و این مسؤولیت برای هر متجاوزی مجازاتی تعیین مینماید.
ما نوشتیم كه با وجود پارلمان، حكومت نظامی بیمعنی و بیمنطق است. ما نوشتیم كه تحویل چندین
شغل به یك نفر در این مملكت كه مردمانش از بیكاری بهجان آمدهاند، خارج از حدود
عدالت است»
محمّد فرّخی یزدی با این نوع نوشته هایش در طول زندگی خود، بارها به زندان
افتاد.و به دلیل سرودن شعری علیه حاكم یزد به فرمان وی دهان او را میدوزند. در
زندان شعر معروف زیر را می سراید
شرح این قصه شنو از دو لب دوختهام/ تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهام
از کودکی تا جوانی
فـرّخی یزدی، به نام اصلی میرزا محمد متخلص به فرّخی، فرزند محمد ابراهیم
سمسارزاده یزدی، شاعر و روزنامهنگار آزادیخواه در سال ۱۳۰۶ هجری قمری در یزد دیده
به جهان گشود.
شاعرانی که بر سر عقیده جان باختند، در قلمرو ادبیات فارسی انگشت شمارند. محمد
فرخی یکی از آنهاست
محمد از همان كودكی که یتیم شد با درد و رنج آشنا گشت و آن را حس كرد. او از
کودکی به کار در دکان نانوایی می پرداخت و با بردن نان به در خانه های اعیان و
تجار به آنجا رفت و آمد داشت.
فرخی
از نزدیك، سختی و مشکلات اطرافیان خود را دید و بر اثر این رنجها بود كه روحیه
انقلابی در وی پدیدار گردید و چون ذوق سرشاری به شعر داشت افكار انقلابی خود را به
نظم كشید.
من آن خونین دل زارمِ که خون خوردن
بود کارم/ مباهاتی که من دارم ز دهقان زادگی دارم
فرخی
در اوایل پیدایش مشروطیت از آزادیخواهان یزد گردید.
آزادی ایران که درختی است کهنسال/ ما شاخهً نورستهً آن کهنه درختیم
فرّخی یزدی از بزرگترین شاعران غزلسرای عصر خود بود. غزلیات سیاسی وی در
ادبیات فارسی بی نظیر است. با اینكه او از تحصیلات عالیه بی بهره بود، لیكن شعر او
بسیار پیچیده و محكم تر از اشعار معاصرینش است. اشعار فرخی دارای مفهومی جدی و
قاطع است كه معتقد به آرمانی است كه حاضر است به خاطر آن خود را قربانی سازد
در غزلی، آزادی را چنین تفسیر می کند:
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی/ که روح بخش جهان است نام آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آنکس/ که داشت از دل و جان احترام آزادی
هزار بار بود به ز صبح استیداد/ برای دستهً پا بسته شام آزادی
اگر خدای به من فرصتی دهد یک روز/ کشم ز مرتجعین انتقام آزادی
فرخی که دیگر، کارگری با سواد و آگاه شده بود و به بدبختی خود و دیگر گروه های
زحمتکش واقف و در پی چاره ای برای رهایی زحمتکشان جامعه بود، با اولین گروه های
آزادیخواه یزدهم آواز شده و به نهضت مشروطه خواهان پیوست.
فرخی
از لحاظ قالب شعری هوادار شعر قدیم بود. او در اشعارش به شدت از طبقات محروم جامعه
دفاع می كرد و به طور كلی باید گفت كه سخن و شعر فرخی در فرمی كلاسیك و دارای
مفهومی انقلابی و مدافع حقوق رنجبران، دهقانان و کارگران می باشد.
تا حیات من به دست نان دهقان است و بس/ جان من سر تا به پا قربان دهقان است و
بس.
منهدم گردد قصور مالك سرمایهدار/ كاخ محكم،كلبه ویران دهقان است و بس.
ماجرای لب
دوختن
در آن زمان ستمگری به نام احمد ضیغم الدوله حاکم یزد شد و بنای ظلم و ستم
گذارد. فرخی بر آن شد تا درعید نوروز یکهزار و دویست و نود شمسی بر خلاف دیگر
سراینگان چاپلوس با ساختن مُسمطی وطنی به ضیغم الدوله هشدار دهد. ( ۲)
عید جم شد ای فریدون خو، بُت ایران زمین/ مستبدی، خوی ضحّاکی است، این خو، نِه
ز دست
تا ز ظالم می نماید عدل، سَلبِ احترام/ هر زمان این شعر می گویم پی خشم کلام:
مجلس شورای ملی تا ابد پاینده باد/ خسرو ِ مشروطهً ما تا قیامت، زنده باد
وقتی این اشعار به گوش ضیغم الدوله رسید، بسیار خشمگین شد و دستور داد فراشان
حکومتی فرخی را گرفته و پس از ضرب و شتم فراوان در دارالحکومه او را به فلک بستند
و چوب زیادی به او زدند. ضیغم الدوله نخ و سوزن خواست. فراشباشی نخ و سوزنی را که
آماده داشت به نظر ضیغم الدوله رسانید. سوزن مزبوراز جوالدوز قدری ظریف تر و کلفتی
نخ هم متناسب با همان سوزن بود. فراشباشی سه بخیه را بر دهان فرّخی زد و بدین طریق
آشکارا و آسان، حق را در دهان یک شخص حقیقت طلب محبوس و خفه کرد.
من به
دنیا آمدم
و این هم شرح ِ کوتاهی از زندگی ِ شاعر است از زبان ِ خود ِ او:
"هنگامی که من به دنیا آمدم ، ناصر الدین
شاه بر ایران حکومت می کرد. البته در این کار دست تنها نبود .هشتاد و پنج زن ومعشوقه با صدها مادر زن و پیرزن به اضافه
ی مقدار ِ زیادی پسر و دختر و نوه و نتیجه او را دوره کرده بودند. اینان ، ایران
را مثل ِ گوشت ِ قربانی
بین خود تقسیم کرده بودند . هر گوشه
ای از مملکت در دستِ یکی از شاه زاده گان
و نوه ها بود که خون ِ مردم را توی ِ شیشه می کرد. به هر حال از شرح ِ حال ِ خود
بگویم ، مخلص پس از چند سال خاک بازی در کوچه ها مثل ِ همه ی بچه ها به مدرسه رفتم
(ببخشید اشتباه کردم همه ی بچه ها که نمی تواتسند به مدرسه بروند ، از همان کودکی به
کاری مشغول می شدند تا تکه نانی به دست
آورند. بله فقط تکه نانی و دیگر هیچ . بچه ها که کاری پیدا نمی کردند ، پولی هم
نداشتند تا به مدرسه بروند .) مدرسه ای که من می رفتم ، مال ِ انگلیسی ها بود . بیچاره انگلیسی ها خیلی زحمت می کشیدند . آنها هم درس می
دادند و هم برای دولت خبرکشی می کردند ؛ اما انگلیسی ها در عوض ِ این زحمت ، هر
کاری می خواستند ، می کردند ؛ هم پول ِ مردم را بالا می کشیدند ، هم به مردم
گرسنگی می دادند. مثل ِ سگ ِ هار به جان ِ مردم افتاده بودند ، به مردم بد و بی
راه می گفتند باز هم طلب کار بودند ، فکر می کردند از کره ی مریخ آمده اند یا از
دماغ ِ فیل افتاده اند.
از پانزده سالگی که مرا ترک ِ تحصیل
دادند ، به ناچار از مدرسه بیرون آمدم. درس ِ زند گی را از کلاس ِ اول شروع کردم و
با زند گی ِ واقعی آشنا شدم. از ابتدا به کارگری مشغول شدم، مدتی پارچه می بافتم و
چند سالی هم کارگر ِ نانوایی بودم. در مدرسه ی اجتماع ، چه چیزها که ندیدم ، حتی
آردی که به ما می دادند تا نان کنیم و به نام ِ نان ِ گندم به خورد ِ خلق الله
بدهیم ، پر بود از کاه و یونجه و خاک اره . ساعتی از روزها را که کار نداشتیم با
مردم بودم، در کارهای اجتماعی شرکت می کردم و کتاب و روزنامه می خواندم . گاهی هم
شعری می ساختم و برای مردم می خواندم . با این که جوان بودم و کمتر از بیست سال
داشتم ، از کار ِ شاعران ِ درباری و مداحی
اصلا خوشم نمی آمد و از آنها بی
زار بودم . با این حال از شما چه پنهان من هم شعری در وصف ِ حاکم ِ شهر ساختم، شعر
را برای حاکم نخواندم بل که برای مردم خواندم زیرا برای مردم ساخته بودم ؛ اما
سرانجام به گوش ِ حاکم رسید . حاکم ِ شهر دستور داد لب های مرا با نخ و سوزن بهم
دوختند و به زندان انداختند."
پیوستن به مبارزات ملی
فرخّی در شهریور ماه یکهزارو دویست و نود
شمسی برای پیوستن به رودِ خروشان مبارزات ملت ایران علیه ستمگران داخلی و
دخالت های بیگانه، راهی تهران شد و به آزادیخواهان پیوست.
در تهران به عضویت انجمن ادبی ایران در آمد و از آغاز ورود به تهران، همکاری
خود را با برخی جراید شروع کرد.
فرخی، چون دیگر شاعران انقلابی با لحنی شدید به مخالفت و قیام علیه عقد
قرارداد 1919 (سند ایران فروش) پرداخت.او
هم مانند دیگر آزادیخواهان ایران، نمی توانست زیر بار چنان ننگی برود.
کودتای سوم اسفند 1299 که با
حمایت و دستیاری بیگانگان شکل گرفت، تا شهریور 1320 ادامه یافت. اصلی ترین خصیصهً
این عصر، نوعی استبداد رضا خانی است که در ادوار گذشته تاریخ ایران سابقه نداشته
است
فرخی علیه دیكتاتوری رضا خان مقالات
بسیار تندی مینویسد. وی رضاخان را موجودی دست پروردهی انگلیس مینامد و بارها به
همین دلیل به زندان می افتد. ( ۲)
روزنامه
طوفان
فرخی در سال ۱۳۰۰ شمسی روزنامه «طوفان» را منتشر میكند كه در طول ۷ سال انتشار
آن، ۱۵ بار توقیف و وی بارها زندانی می شود.
احمد شاه بر خلاف میل و ارادهً خود ناگزیر گردید در سوم آبان هزار و سیصد و دو
فرمان نخست وزیری سردار سپه را صادر و او را ماًمور تشکیل کابینه کند.فرخی بی درنگ
در سرمقالهً توفان، چهار آبان هزار و سیصد و دو زیر عنوان «تعبیرخواب ندیده» چنین
نگاشته است:
«...هنوز هم مردم غفلت زده و خوش باور
ایرانی خوابی ندیده اند که حامیان قدرت، زود، زود مشغول تعبیر کردن هستند....اگر
می خواهید مثل دو هزار سال پیش عقیدهً خود را به جبر و فشار به مردم تحمیل کنید،
بدون تردید سر ِ شما به سنگ خواهد خورد. ما با اصلاحاتی موافق هستیم که گردش و
حرکت چرخ آن به دست عامّه و به ارادهً ملّت باشد. فعلا" خواب ندیده را نباید
تعبیرکرد!». (۱)
و در
پایان این غزل را درج نموده:
آنانکه بی مطالعه، تقدیر می کنند/ خواب ندیده است که تعبیر می کنند
...بازیگران که با دُم شیرند آشنا/ غافل که
تکیه بر دَم شمشیر می کنند
امنیّت
چیست؟
طوفان در سال سوم شماره سی و هفت، تحت عنوان "امنیت چیست" به
سردارسپه یادآوری می کند که چرا مدیر روزنامه اقدام(آقای خلیلی) را بدون مجوز
قانونی به بین النهرین تبعید و روزنامه اش توقیف گردیده است:
«امنیت فقط منکوب کردن راهزنان کوه و بیابان و قطع
ریشه شرارت اشرار و دزدان نیست. امنیت اینست که افراد مردم عموما" بدون
استثناء از هر نوع تعرض و خلاف مصون باشند.امروز ما موظف هستیم که سردار سپه را
یادآوری کنیم که: گذشته از اینکه دنیای ما نادر و ناپلئون نمی پروراند، اگر می
خواهید در ردیف جهانگیران مالک الرقاب نام شما ثبت شود، باید لااقل از رویهً و
طریقهً ایشان پیروی نمائید.به عبارت اُخری،تحت کلمهً "اجرای قانون" با
ارادهً فردی حکومت نکنید!»(۱)
با مُشت و لگد معنی امنیّت چیست؟/ با نفی ِ بَلـَد، ناجی امنیّت کیست؟
با زور مرا مگو که امنیّت هست/ با ناله ز من شنو که امنیّت نیست!
حکومت
فشار
پس از توقیف طوفان، فرخی روزنامه "طلیعهً آئینه افکار" را
شخصا" منتشر کرد و مندرجات مقالهً شدیدالحنی تحت عنوان "حکومت
فشار" موجبات تبعید وی را به کرمان فراهم ساخت.
«بر اعمال نا مشروع
و خلاف قانون های صریح و روشن خود لباس قانون نپوشانید، زیرا آنوقت ما و
دیگران را با شما بحثی نیست!!.همین که از چندی قبل زمزمهً حکومت قدرت بلند شد، ما
یقین کردیم که برای آتیهً این مردم بیهوش و حواس، بدبختی های تازه ای آماده خواهد
شد و امروز صریحا" مشاهده می کنیم که رویهً دولت نسبت به عقاید و افکار آزاد،
خطرناک گردیده است.جراید مرکز، کم و بیش به حکم فساد محیط و ترس از شلاق و چوب
ناگزیر شده است که اقدامات و عملیات هیئت دولت را زشت یا زیبا تقدیس و تمجید
نمایند.
«اگر چه هوشمندان منورالفکر تهران باین عظمت جلال
مصنوعی و باین تعارفات نابهنگام پوزخند میزنند، ولی آنهائیکه دور از جراید مرکز و
در محیط خارج ازین خراب آباد زندگی می کنند، کسانیکه از این شهر خاموشان رخت
بربسته و در زوایای مطالعه و کنجکاوی نشسته اند و وقتیکه روزنامه های تهران
بدستشان رسیده و از صدر تا ذیل آنها را نظر می کنند، جز تشکر از رفتار هیئت دولت و
غیر از سپاسگذاری اولیای عدالت پرور(!) حکومت چیزی قابل مطالعه و دقت در آن ها نمی
یابند و شاید در وهله اول حقیقتا" تصور کنند که خطهً ایران از پرتو امنیت و
امان رشک بهشت برین و در خور صد هزار آفرین گردیده، خیال میکنند ایران و بالخصوص
تهران در ظل توجهات عالیه اشرف و لیدرهای خطاکار اجتماعیون، حیات تازه ای یافته،
جان و مال مردم از هر گونه تعرض مصون و محفوظ می باشد.»
«این است رئیس الوزرائی که برای ساختن مجسمهً او
روًسای قشونی بزور سر نیزه از مردم پول و جریمه اخذ میکنند. این است حکومتی که
میخواهد عظمت و افتخار ایران را برای خود یادگار بگذارد. در همین حکومت است که شب
قبل از انتشار یک روزنامه، یک گروهان آژان و نظامی بمطبعه ریخته و روزنامه را که
حتی یک کلمه تند بهیچ یک از اولیای امور
و یک جمله برخلاف قانون ننوشته است، مانع از انتشار می شوند.» (۱)
راستی نَبوَد به جز افسانه و غیر از دروغ/ آنچه ای تاریخ وجدان کُش، حکایت می
کنی
بی جهت بر خادم ِ مغلوب گوئی ناسزا/ بی سبب از خائِن غالب، حمایت می کنی
پیش چشم مردمان چون شب بود رویت سیاه/ زان که در هر روز ای جانی، جنایت می کنی
از "رضا" جز نارضایی، حکمفرما گرچه نیست/ بعد از این از او هم اظهار
ِ رضایت می کنی
سرانجام رضا خان با زمینه سازی چند ساله با دست زدن به شبه کودتا در آذرهزار و
سیصد و چهار به قدرت رسید و با تاجگذاری در پنجم اردیبهشت هزار و سیصد و پنج دوران
شانزده سالهً حکومت وحشت، شکنجه و خفقان سرتاسر ایران را فرا گرفت. زندان ها از
حقّ طلبان و آزادیخواهان
پُر شد و گروه بیشماری کشته شدندکه فرخی یکی از این خیل جانبازان و پاکبازان
بود.
ای داد که راهِ نفسی پیدا نیست/ راهِ نفسی بهر ِ کسی پیدا نیست
شهری است پُر از ناله و فریاد و فغان/ فریاد که فریاد رسی پیدا نیست
فرخی برای شرکت در دهمین جشن انقلاب کبیر روسیه از طرف دولت اتحاد جماهیر
شوروی بمعیت عده ای از محترمین تهران دعوت شده بود و مدت یازده روز در آن کشور
اقامت گزید و در آنجا غزلی ساخت بمطلع:
در جشن کارگر چو زدم فال انقلاب/ دیدم بفال نیک بود حال انقلاب
منهم بنام ملت ایران سپاسگوی/ بر قائدین نامی و عمّال انقلاب
فرّخی و
قوام السلطنه
بیشترین حملات فرخی علیه قوام السلطنه و خانوادهً او بوده است. فرخی در طوفان
می نویسد:
«اگر به ادوار سیاه و ننگین خانوادهً قوام السلطنه
مراجعه کرده و بخواهیداز قاموس کلمات برای این فامیل طمّاع و بی حقیقت،اسمی
استخراج نمایید، بدون هیچ اندیشه و تاًمل بایستی در صدر دیباچهً اعمال ایشان و در
سرلوحهً تاریخ وزارت و حکومت آنها،خانوادهً خیانت را به خطّ برجسته بنگارید» طوفان
شماره ۲۸
محو شد ایران، ز اقدام قوام السلطنه/ محو بادا در جهان، نام قوام السلطنه/
مذهبش کافر پرستی، دینش آزادی کشی/ ای دریغ از دین و اسلام قوام السلطنه/ گشته بیت
المال ملت، بهر ِ مشتی مفتخور/ مخزن الطاف و انعام قوام السلطنه/ روز و شب آباد شد
بغداد جمعی کاسه لیس/ همچو اهل کوفه، از شام قوام السلطنه/ خامهً تقدیر، نام
اکثریت را نوشت/ طایران بسته در دام قوام السلطنه/ دوخت تشریف خیانت گوییا خیّاط
صُنع/ از برای زیب اندام قوام السلطنه/ بر فراز مرز و بوم ما زند فال فَنا/ بوم ِ
شوم ِ خفته بر بام ِ قوام السلطنه.
وقتی
طوفان توقیف می شود، فرخی در روزنامه پیکار با عنوان«حراج در وزارتخانه»باز علیه
قوام چنین می نویسد: «اختلال و هرج و مرج
در ادارات در هیچ موقعی در این سنوات اخیر به این پایه نرسیده و دزدی و اختلاس در
وجوه مالیه در هیچ زمانی به این درجه شیوع نیافته بود... قوام السلطنه نیز می تواند مانند برادر
خود وثوق الدوله محرمانه، تعهّد نامه های مخفی با دولت بریتانیا مبادله نموده و
جنوب ایران را مانند امروزه یکسره به آنان بسپارد. قوام السلطنه نیز می تواندبه
تحریک اربابان خود تمام ادارات مرکزی و ایالات شمالی مملکت را فلج سازد، ولی اگر
تصوّر نماید که او رئیس الوزرای مملکت و نمایندهً افکار عمومی است، اشتباه کرده
است. ارادهً ملّت به اندازه ای قوی است که در مقابل تمام این تشبّـثات مقاومت
ورزیده و به زودی پرده از روی تمام این سیاهکاری های چند روزهً او به یک سو خواهد
کشید. آن وقت
است که هیئت متّحده مجلس اهمیّت شرکت خود را با خیانت قوام السلطنه ملتفت شده و
خواهند دید که برای فروختن مملکت ایران تا چه اندازه جسارت نموده اند».(۱)
بدبختی ایران ز دو تن یافت دوام/ این نکته مسلّم خواصّ است و عوام
آن دولت انگلیس را بود «وثوق»/ این
سلطنتِ هُـنود را هست «قوام»
فرّخی، نماینده مجلس شورایملی
«رخی در سال ۱۳۰۷ به نمایندگی
یزد در مجلس شورایملی انتخاب شد و با محمود رضا طلوع نماینده رشت در اقلیت بودند
زیرا از اقلیون دیگر کسی را در مجلس باقی نگذاشته بودند. فرخی در مجلس با زبان و
انتقادات تند و تیزش علیه نمایندگان و مداحان وقت، دشمنان بسیاری برای خود فراهم
كرد، زیرا تمام وکلاء طرفدار دولت بودند».( ۲)
فرخی در این مورد میگوید: «البته بر اثر فریادهای اعتراض ما گاهی چرت
نمایندگان محترم پاره میشد. سر بلند میكردند، فحش و ناسزا میگفتند و دوباره به
خواب خرگوشی فرو میرفتند. هر وقت هم نخستوزیر یا وزیر صحبت میكرد، كارشان این بود
كه بگویند صحیح است قربان. در اثر تمرین در این كار چنان استاد شده بودند كه حتی
در حال چرت زدن هم میتوانستند وظیفهی خود را انجام دهند و بگویند صحیح است قربان!
بدون این كه چرتشان پاره شود. بله در همان حالت چرت، سرنوشت یك ملت را تعیین
میكردند.» روزی عده ای از نمایندگان اکثریت تصمیم گرفتند، فرخی را کتک بزنند، چون
سخنرانی فرخی شروع شد، آنها ابتدا به وی دشنام دادند، اما بعد بی رحمانه او را کتک
زدند، به طوری که خون از دهان و بینی او سرازیر شد. (۱)
فرّخی ابتدا در مجلس متحصن شد، سپس در تیرماه هزار و سیصد و نه پس از آوارگی
بسیار به مسکو گریخت. «روح را مسموم سازد این هوای مرگبار/ زندگانی گر بود، زین
خطّه بیرون می شویم». او در مسكو نیز با مصاحبههای خود با رژیم شوروی مبارزه میكند
و در نتیجه از مسكو اخراج میشود و به او اجازه ورود به ایران نیز نمیدهند . فرخی
ناچار به برلین میرود.و آنجا روزنامه آتش را منتشر و سپس با گردانندگان روزنامه
پیكار همكاری میكند و در دادگاهی در برلین علیه رضا شاه به عنوان مهمترین و بهترین
شاهد به نفع ایرانیان آلمان رأی میدهد. بعد از توقیف روزنامه پیكار در برلین، فرخی
به انتشار روزنامهی نهضت میپردازد.
تیمورتاش وزیر دربار رضاشاه در آلمان با وی ملاقات می كند و به او اطمینان
میدهد كه در صورت بازگشت به ایران مورد رأفت و مهر ملوكانه قرار خواهد گرفت. فرخی
با این فریب در سال ۱۳۱۲ شمسی به تهران
بازگشت تا اینكه عدهای به اسم «طلبكار مالی» شكایتی علیه او طرح كردند و وی را با
برنامهریزی به زندان كشاندند. ( ۲)
تنها خاطرهً خوش فرّخی
فرّخی تا پایان عمر ازدواج نکرد. تنها خاطرهَ خوش فرّخی در ایام اقامت در مسکو
و ملاقات وی با یکی از دانشجویان دانشکدهً زبان های شرقی لنینگراد است که فرخی را
می شناخت و اشعار او را از حفظ داشت.
« روزی در یكی ازخیابان های سرد و برف
آلود مسكو قدم زنان می گذشتم كه ناگهان یك دوشیزه دوچرخه سواری از پشت سر رسیده و
لحظاتی پهلوی من دوچرخه اش را نگاه داشت، من با تعجب برگشتم به طرف او، كه نگاه من
را با لبخند شیرینی استقبال نموده و با زبان فارسی بسیار سلیسی سلام كرد، تا
من خود را جمع آوری نموده، خواستم سر گفتگو را باز كنم، چرخ را پا زده از نظرم
ناپدید شد. بعد از این، سه بار دیگر در خیابانهای مختلف به این دوچرخه سوار زیبا
برخورد كردم، اتفاقا در هیچ یك از برخوردها فرصت برای صحبت كردن باز نشد، در حالی
كه از همان برخورد اول همیشه بفكر او بودم. نمی دانم برای چه دلم می خواست اگر یك
بار هم شده با او حرف بزنم و نگاه خندان و قیافه جذابش پیوسته در نظرم مجسم بود،
آنی نمی توانستم خیالش را از خود دور كنم. تا اینكه یكروز در مهمانی خانه ای كه
منزل داشتم دم پله ها باو برخورد كردم. من پایین می آمدم او بالا می رفت. عده ای از دختران
جوان همراهش بودند. از دیدارش دلم سخت تكان خورد. انصافا زیبا و ملیح بود. با دیدن
من همان تبسم نمكین در لبانش ظاهر گردیده ایستاد وسلام كرد، بعد از جواب و تعارف
گفتم: ببخشید شما كه هستید و مرا از كجا می شناسید؟ گفت من یكی از مریدان شما هستم.
شما مگر آقای فرّخی یزدی مدیر روزنامه طوفان نیستید. گفتم: چرا هستم ولی شما مرا
از كجا می شناسید. گفت: از عكس شما، غزلیات شما را در لنینگراد چاپ كرده اند، من
از دانشجویان دانشكده السنه شرق آنجا هستم، می بینید فارسی را بد حرف نمی زنم. من
كتاب شما را بسیار دوست دارم. و خیلی از غزلیاتش را از بر كرده ام. اگر وفت شد
ممكن است برایتان بخوانم».(۱)
آخرین نوروز
نوروز هزار و سیصد و هجده، آخرین نوروزی بود که فرّخی در زندگی با آن روبرو
شد،زیرا پس از آن با سرودن شعری پُر مایه و جاندار پایان عمر خود را رقم زد.
سوگواران
را مجال بازدید و دید نیست/باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس/شاهد آیینه دل داند که جز تقلید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست/هرکه شادی می کند ازدورۀ جمشید نیست
سر به زیر پر از آن دارم که با من این زمان/دیگر آن مرغ غزلخوانی که می نالید
نیست
بی گناهی گر بزندان مرد با حال تباه/دولت مظلوم کُش هم تا ابد جاوید نیست
هر چه عریان تر شدم گردید با من گرمتر/هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست/از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
صحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغ/هرچه باشد از حوادث فرخی نومید نیست
اِسائه ادب
فرخی یزدی به هنگام مرگ بیش از دو سالی بود که به جرم «اسائه ادب به بندگان
اعلیحضرت همایون شاهنشاهی» در زندان به سر می برد. قرار بود فرخی پس از سه سال
زندان، آزادی خود را بازیابد. اما دستگاه مخوف شهربانی رضاشاه نظیر آنچه طی سالیان
گذشته مکرر انجام داده بود، بار دیگر دست به کار قتلی شد و با آمپول هوای پزشک
احمدی در حمام بیمارستان زندان موقت شهربانی در تاریخ ۲۴مهر ماه هزار و سیصد و هجده به حیات محمد فرخی یزدی شاعر آزادیخواه و دلیر خاتمه داده شد. آنچه
در زیر می آید گزارش فتح الله بهزادی پزشکیار وقت بیمارستان زندان موقت شهربانی
است که پس از سقوط رضاشاه از سریر سلطنت، درباره روند و کیفیت به قتل رسیدن محمد
فرخی یزدی به دادگاهی که جهت تعقیب جانیان دوره مذکور تشکیل شده بود ارائه داده
است. بهزادی و همکارش علی سینکی در شب حادثه در بیمارستان فوق کشیک داشته اند.
یادآور می شود که مدت کوتاهی قبل از شب حادثه محمد فرخی یزدی را به عنوان زندانی
ای که دچار بیماری شده است از بند و سلول مربوطه به بیمارستان منتقل کرده و در
حمام! بیمارستان بستری کرده بودند تا چنانکه دلخواهشان بود توسط پزشک احمدی مداوا
نمایند.
گزارش فتح الله بهزادی
«.... قبلاً از طرف اداره زندان محمد یزدی
سرپاسبان آمده، شیشه های پنجره اطاق حمام را گل سفید زده و پنجره های اتاق حمام را
گرفته و مسدود نمودند، و روزبیست و یکم مهر ماه هزار و سیصد و هجده، فرخی را به آن
اطاق انتقال دادند. و دستور دادند که کسی حق ندارد به اطاق حمام داخل شود و درب را
قفل کردند و کلیدش را همراه خود بردند و نزد پایور نگهبانی بود و هر وقت که برای
معاینه و دادن دستور دوایی لازم بود به پایور نگهبانی اطلاع داده و با حضور آنها
عذا و دوا داده می شد و مجدداً درب را قفل و کلید آن را با خود می بردند تا روز
بیست و چهارم مهر ماه هزار و سیصد و هجده، ساعت پنج و نیم بعداز ظهر برحسب دستور
یاور بردبار، رئیس زندان موقت مرا مأمور کردند که به منزل سلطان متنعم، پایور
زندان بانوان رفته و از او عیادت کنم. بنده هم حسب الامر به وسیله اتومبیل به منزل
نامبرده عازم شدم و در
موقع رفتن به دکتر احمدی که در بیمارستان بوده اظهار داشتم که طبق این یادداشت
برای عیادت متنعم می روم. قریب دو ساعت در منزل متنعم بودم و دستورات دوایی نیز به
ایشان دادم و با همان اتومبیل که آمده بودم مراجعت کردم، دیدم پزشک احمدی هم نیست.
از علی سینکی سؤال کردم چرا دکتر احمدی نماند؟ شاید اتفاقی رخ بدهد. علی سینکی
جواب داد پس از رفتن شما پایور نگهبان دستور داد که ملافه های بیماران را که جمع
کرده اند بردار و چون از زندان بانوان انفرمیه خواسته اند به فوریت به آنجا برو و
من هم از زندان خارج شده و با همان ملافه ها که
برای شستن جمع شده بود با خود به زندان بانوان برده و پس از مراجعت به زندان دیدم
که پزشک احمدی نیست. من [فتح الله بهزادی] از علی سینکی سؤال کردم که احمدی کجاست؟
گفت رفته است. از پشت پنجره بیمارستان صدا کردم که کلید را بیاورید تا شام فرخی را
بدهیم. جواب دادند که فرخی گفته است امشب شام نمی خورم. ساعت بین نه و نیم و ده
بود که نیرومند وارد زندان شده و پایور نگهبان هم از عقب ایشان بودند. صبح که آقای
دکتر هاشمی آمدند پس از آنکه تمام اتاق را بازدید نمودند برای عیادت فرخی آمد دم
پنجره بیمارستان بنده صدا زدم آژدان کلید را
بیاورید که هم چای فرخی را بدهم و هم دکتر او را معاینه کند. کلید را آوردند درب
اتاق فرخی را باز کردند. دکتر هاشمی به جلو بنده از عقب ایشان پایور نگهبان یزدی
هم از رفقای ما داخل شده و علی سینکی هم با ما بود. مشاهده کردم که فرخی روی تخت
برخلاف همیشه دراز کشیده است. چون همه روزه که وارد می شدیم به پا ایستاده و پس از
سلام و تعارف چند بیتی اشعار و رباعی که ساخته بود برای ما می خواند. وضعیت فرخی
این طور بود: یک پایش از تخت آویزان و یک دستش روی تنه و جلو یقه پیراهن، یک دست
دیگر او روی شکم، چشمانش باز و گودافتاده بود. از مشاهده این وضعیت دکتر هاشمی و
من و علی چنان تکان خوردیم که یزدی و پایور نگهبان که همراه ما بودند ملتفت به این
موضوع شدند و پس از اینکه از اطاق خارج شدیم دکتر هاشمی با حالت رنگ پریدگی باقی
بود. وقتی فرخی را مرده مشاهده کردم چون انتظار دیدن چنین وضعیتی را نداشتم تکان
سختی خوردم و دکتر هاشمی مدت یک ساعت در حالت بهت بود و پشت میز نشسته ولی نمی
توانست دفتر نگهبانی و نسخه ها را بازدید کند. روز قبل از فوتش وقتی وارد اتاق
فرخی شدیم فرخی به پا ایستاده تا دم درب ما را مشایعت کرد. من با علی سینکی که
خارج شدیم نزدیک بانک سپه بودیم به علی گفتم بابا چطور شد که فرخی مرد و گفتم مگر
آمپول کامفـر فرخی را که دستور دادم و دکتر هاشمی داده بود به او نزدید؟ گفت آمپول
را دکتر احمدی از من گرفت و گفت من خودم به فرخی می زنم و آنچه بنده می دانم از
روی ایمان عرض کنم این است که فرخی به مرگ طبیعی نمرده و غیرطبیعی مرده است و تا
آن تاریخ معمول نبوده که دکتر احمدی آمپول را از علی سینکی یا انفرمیه های دیگر
بگیرد و مثل مورد فرخی خودش به بیمار تزریق کند. (دکتر احمدی صریحاً در بازجویی
گفته است که من هیچ وقت آمپولی به بیمار تزریق نکرده ام و این کار مربوط به
انفرمیه است). بنابراین دکتر احمدی فرخی را کشته است.»(۱)
محاکمهً پزشک احمدی
سر انجام روز موعود فرا رسید، روزی که فرّخی پیش بینی کرده بود:
دلم از این خرابی ها بود خوش زان که میدانم/ خرابی چون که از حد بگذرد آباد می
گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن، زان رو/ که بنیان ِ جفا و جور، بی بنیاد می
گردد
پس از برکناری رضا شاه و تبعید وی به ژوهانسبورگ، بسیاری از ترس ها فرو ریخت.
از نخستین اندیشه هایی که پس از فروپاشی نظم سابق در ذهن ها بارور شد محاکمه
دژخیمان آزادی بود. سرانجام دادگاه دیوان جنایی راًی خود را در سی بهمن هزار و
سیصد و بیست و دو اعلام کرد: به نظر دادگاه، بزه پزشک احمدی به شرح زیر است: قتل
عمدی مرحوم فرّخی و مرحوم جعفر قلی سردار اسعد محرز و بنا به مادّهً صد و هفتاد
قانون مجازات عمومی محکوم به اعدام است.(۱)
اکر خدای به من، فرصتی دهد یک روز/ کشم ز مرتجعین، انتقام آزادی
ترس از میعادگاه عاشقان آزادی
شاید دژخیمان ناخن های اورا کشیده باشند. چنانکه حسین مکّی این قول را با
اندکی تردید آورده است:«برای آینکه مردهً آنها هم قدرت نویسندگی نداشته باشد، ناخن
های آنها هم کنده می شد.(فرخی یزدی، معروف بود که ناخن های او را کشیده
بودند.)» از جنازه اش نیز وحشت داشتند و
از روزی می ترسیدند که آرامگاه او میعادگاه عاشقان آزادی و عدالت شود. از اینرو
بنا به حدسی که مکّی زده است، ظاهرا" پیکر این گونه افراد را به گورستان مسگر
آباد می فرستادند و از قرار معلوم، در آنجا دفن شده است. ( ۲) مکّی افزوده است:«در
سال هزار و سیصد و بیست و پنج که که به
سمت معاونت شهرداری تهران منصوب شده بودم، یک روز پنج شنبه به عنوان بازدید از
گورستان مسگر آباد بدان جا رفتم و در صدد تحقیق از محل دفن برآمدم، هر چه در دفاتر
تجسس شد، محل دفن یعنی قبر فرّخی معلوم نگردید».
هر گز دل ما ز خصم، در بیم نشد/ در بیم ز صاحبان دیهیم نشد
ای جان به فدای آنکه در پیش عدو/
تسلیم نمود جان و تسلیم نشد
دکتر
پرویز داورپناه ـ ۱۴ فروردین ۱٣٨۷ - ۲ آوریل ۲۰۰٨
مآخذ:
(۱) زندگی
و شعر فرخی یزدی پیشوای آزادی ـ حسین
مسّرت/ تهران نشر ثالث ـ چاپ اول: ۱۳۸۴شمسی
(۲) دیوان
فرخی ـ بقلم حُسین مکـّی/ تهران.موًسسه
مطبوعاتی علمی ـ چاپ پنجم: ۱۳۴۱شمسی