پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۶ - ۱۹ ژوئيه ۲۰۰۷

تا بوسه زند بر لب آب ارغوان...

 

ثریا علیمحمدی

 

 

در خانۀ محمدرضا جمع شده بودیم به مناسبت سالگرد اعدام همایون (هبت­اللـه معینی چاغروند). روی کتابخانه عکس فریدون، بهروز، توکل و جمشید بود و روی میز، کنار دستۀ بزرگی از گلهای گلایل، عکس همایون با چشمانی خندان به دوستانی که برای گرامیداشت یادش جمع شده بودند لبخند میزد.

برای من یاد همایون در همه­جا هست. در سراسر جاده­های جنوب و لرستان. در بلندای کوههای زاگرس. در زیتون کارگری و کمپلو. در نورد اهواز و، کارون. در هر فکر نو و صدای آزادیخواهانه­ای همایون را می­بینم. اما بیش از همه، گل ارغوان یادش را تداعی می­کند.

با سهراب و ناصر و فرشته و همایون همخانه بودیم. یک روز دلپذیر بهاری، هر پنج نفرمان از جادۀ اهواز به سمت خرم­آباد می­رفتیم. نزدیک جادۀ ملاوی گلهای وحشی در زمینۀ سبز دشت تا دامنۀ کوه کشیده شده بود. در کنارۀ رودخانه، میان علفهای خودرو، شاخه­های پرطراوت گلهای ارغوان روی آب افتاده بود.

به همایون گفتم گلهای ارغوان را ببین، دارند آب را می­بوسند. همایون بلافاصله تعبیر زیبایی ساخت و خواند «تا بوسه زند بر لب آب ارغوان...». بعداً شعری در همین مایه ساخت با چنین مضمونی «تا بوسه زند بر لب آب ارغوان...  / تا کار گردد آزاد...».

همایون چهره­ای دلپذیر و نگاهی پر امید داشت. در ته چشمهای سبزش انگار همیشه سئوالی یا حرف جدیدی موج می­زد. آزاداندیش بود و همه جانبه. به برابری زن اعتقاد جدی داشت. زمانی که در خانۀ کمپلو بودیم برای نظافت خانه و آشپزی تقسیم کار کرده بودیم، و هروقت نوبت همایون می­شد با دقت وظایفش را انجام می­داد. غذای مخصوصی میپخت از گوشت چرخکرده و پیاز و سیب زمینی که خیلی سریع تهیه می­کرد و اسم آنرا به طنز، گذاشته بود «بغرنج» و به شوخی می­گفت که هیچکس مثل او نمی­تواند چنین غذای خوشمزه و بغرنجی بسازد.

در خانۀ کمپلو، من و فرشته و سهراب و همایون عضو دائمی بودیم و ناصر هم همیشه حضور داشت. ناصر شیک و مرتب و تمیز و نکته­سنج بود، زیاد می­خواند و کم می­نوشت. ناصر در تقسیم کارهای خانه خیلی فعال نبود در نتیجه ما، به شوخی، اسمش را گذاشته بودیم «خان». برعکس، سهراب در همۀ کارهای خانه شرکت می­کرد اما به خاطر عجول بودن، بیشتر باعث زحمت می­شد.

سهراب و ناصر دو کاراکتر متفاوت بودند. یکی پرشتاب و عجول و ریاضت­کش و دومی کُند اما منظم و دقیق. همایون نه مثل سهراب بود نه مثل ناصر. متعادل بود. در فکر و شیوۀ زندگی­اش هماهنگی موزونی وجود داشت. همیشه، فرشته همسرش، و دوستان و اقوامش را برای پوشیدن لباس مرتب و آراسته بودن تشویق می­کرد و خودش همواره سر و وضع مرتب داشت و برغم وظایف سنگین سیاسی ـ تشکیلاتی، از هنر و ادبیات هم غافل نبود و از هر فرصتی برای شنیدن موسیقی و رفتن به دامن طبیعت استفاده می­کرد. همایون تشنۀ دانستن بود و دریچۀ ذهنش به روی هر فکر و ایدۀ جدیدی باز بود. به کار دیگران احترام می­گذاشت و در انسان ایجاد انگیزه می­کرد.

همایون در اهواز روزنامه­ای منتشر می­کرد به نام «کار جنوب» که همۀ مطالب آنرا خودش می­نوشت و فقط بخش کوچکی از اخبار کارگری را من تنظیم می­کردم اما هر وقت در مورد «کار جنوب» صحبتی می­شد از من به عنوان همکارش یاد می­کرد.

روزی که مهرداد پاکزاد خبر دستگیری همایون را داد، احساس کردم زیر پایم خالی شده است.

آخرین دیدارم با همایون در زندان بود. چندتا از دندانها و کتفش را شکسته بودند. موهایش سفید شده بود اما چشمهای سبزش هنوز میخندید و امید میبخشید.

سال 67 وقتی خبر  اعدامش را شنیدم طعم تلخ همۀ غمهای جهان را در قلبم حس کردم. رفیقی عزیز و دوستی بزرگ را از دست داده بودم. یادش همیشه هست.

 28 تیر 1386 / 18 ژوئیه 2007