تا بوسه زند بر لب آب ارغوان...
ثریا علیمحمدی
در خانۀ محمدرضا جمع شده بودیم به مناسبت سالگرد اعدام همایون (هبتاللـه
معینی چاغروند). روی کتابخانه عکس فریدون، بهروز، توکل و جمشید بود و روی میز،
کنار دستۀ بزرگی از گلهای گلایل، عکس همایون با چشمانی خندان به دوستانی که برای
گرامیداشت یادش جمع شده بودند لبخند میزد.
برای من یاد همایون در همهجا هست. در سراسر جادههای جنوب و لرستان. در
بلندای کوههای زاگرس. در زیتون کارگری و کمپلو. در نورد اهواز و، کارون. در هر فکر
نو و صدای آزادیخواهانهای همایون را میبینم. اما بیش از همه، گل ارغوان یادش را
تداعی میکند.
با سهراب و ناصر و فرشته و همایون همخانه بودیم. یک روز دلپذیر بهاری، هر پنج نفرمان
از جادۀ اهواز به سمت خرمآباد میرفتیم. نزدیک جادۀ ملاوی گلهای وحشی در زمینۀ
سبز دشت تا دامنۀ کوه کشیده شده بود. در کنارۀ رودخانه، میان علفهای خودرو، شاخههای
پرطراوت گلهای ارغوان روی آب افتاده بود.
به همایون گفتم گلهای ارغوان را ببین، دارند آب را میبوسند. همایون بلافاصله
تعبیر زیبایی ساخت و خواند «تا بوسه زند بر لب آب ارغوان...». بعداً شعری در همین
مایه ساخت با چنین مضمونی «تا بوسه زند بر لب آب ارغوان... / تا کار گردد آزاد...».
همایون چهرهای دلپذیر و نگاهی پر امید داشت. در ته چشمهای سبزش انگار همیشه
سئوالی یا حرف جدیدی موج میزد. آزاداندیش بود و همه جانبه. به برابری زن اعتقاد جدی
داشت. زمانی که در خانۀ کمپلو بودیم برای نظافت خانه و آشپزی تقسیم کار کرده
بودیم، و هروقت نوبت همایون میشد با دقت وظایفش را انجام میداد. غذای مخصوصی میپخت
از گوشت چرخکرده و پیاز و سیب زمینی که خیلی سریع تهیه میکرد و اسم آنرا به طنز،
گذاشته بود «بغرنج» و به شوخی میگفت که هیچکس مثل او نمیتواند چنین غذای خوشمزه
و بغرنجی بسازد.
در خانۀ کمپلو، من و فرشته و سهراب و همایون عضو دائمی بودیم و ناصر هم همیشه حضور
داشت. ناصر شیک و مرتب و تمیز و نکتهسنج بود، زیاد میخواند و کم مینوشت. ناصر
در تقسیم کارهای خانه خیلی فعال نبود در نتیجه ما، به شوخی، اسمش را گذاشته بودیم
«خان». برعکس، سهراب در همۀ کارهای خانه شرکت میکرد اما به خاطر عجول بودن، بیشتر
باعث زحمت میشد.
سهراب و ناصر دو کاراکتر متفاوت بودند. یکی پرشتاب و عجول و ریاضتکش و دومی
کُند اما منظم و دقیق. همایون نه مثل سهراب بود نه مثل ناصر. متعادل بود. در فکر و
شیوۀ زندگیاش هماهنگی موزونی وجود داشت. همیشه، فرشته همسرش، و دوستان و اقوامش
را برای پوشیدن لباس مرتب و آراسته بودن تشویق میکرد و خودش همواره سر و وضع مرتب
داشت و برغم وظایف سنگین سیاسی ـ تشکیلاتی، از هنر و ادبیات هم غافل نبود و از هر
فرصتی برای شنیدن موسیقی و رفتن به دامن طبیعت استفاده میکرد. همایون تشنۀ دانستن
بود و دریچۀ ذهنش به روی هر فکر و ایدۀ جدیدی باز بود. به کار دیگران احترام میگذاشت
و در انسان ایجاد انگیزه میکرد.
همایون در اهواز روزنامهای منتشر میکرد به نام «کار جنوب» که همۀ مطالب آنرا
خودش مینوشت و فقط بخش کوچکی از اخبار کارگری را من تنظیم میکردم اما هر وقت در
مورد «کار جنوب» صحبتی میشد از من به عنوان همکارش یاد میکرد.
روزی که مهرداد پاکزاد خبر دستگیری همایون را داد، احساس کردم زیر پایم خالی
شده است.
آخرین دیدارم با همایون در زندان بود. چندتا از دندانها و کتفش را شکسته بودند.
موهایش سفید شده بود اما چشمهای سبزش هنوز میخندید و امید میبخشید.
سال 67 وقتی خبر اعدامش را شنیدم طعم
تلخ همۀ غمهای جهان را در قلبم حس کردم. رفیقی عزیز و دوستی بزرگ را از دست داده
بودم. یادش همیشه هست.
28 تیر 1386 / 18
ژوئیه 2007