« در سالهای
اول انقلاب در روزنامه ها خواندم که زنی
را برای سنگسار بردند.
چون زن زیر
فشار سنگ نمرده بود و جانسختی کرده بود، پاسداری رفت و یک
تکه سیمان
آورد و زد تو سرش و کشتش.»
سیمین بهبهانی
سیمانسار
نوبت اقرار زن تا چار شد،
حكم دین از رجم او ناچار شد.
این گره را دست حاكم باز كرد؛
راز پنهان فاش در بازار شد.
مؤمنان را شرع انور زد صلا؛
سینه هاشان مشرق الانوار شد.
این یكی بر بام شد، آن بر درخت؛
سنگ و نیرو محض دین ایثار شد.
كم كمك در دستها یارا نماند؛
شوق اندك، خستگی بسیار شد.
زن هنوزش نیمه جانی ما نده بود،
پاسدارش هفت جان شد، هار شد:
تخته سیمانی فراز آورد و سخت
بر سرش كوبید و ختم كار شد...
گفتم از امداد غیبی دان كه دین
با زمان همرنگ و همرفتار شد:
عصر سیمان است و عصر سنگ نیست؛
سنگسار القصّه سیمانسار شد.
سیمین بهبهانی ، 65