دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۶ - ۱۶ ژوئيه ۲۰۰۷

نامه ای از ایران

 

محمود دوست خوبم، سلام

روبه راهی؟ تهران نبودم، فرصت و پائی دست داد، دور کوچولوئی زدم. شمال نرفتم، مثل " خود آزار " ها در تابستان رفتم جنوب.

قبلن هم بندر عباس رفته بودم. در آن سفر،  اولین زنی را که با " برقع " دیدم خیلی تعجب کردم.  بعد متوجه شدم که تعجبی ندارد، چون سطح شهرپر بود از زنان با " روبنده ".

درحالی که در  تهران نه تنها از آن خبر ها نبود که حجاب معمولی هم تک و توک دیده می شد. 

ولی این بار دربندر با تعجب بسیار دیدم که " عزا " به گرمی دفعه قبل تیست. " که می بایست باشد " برقع پوش کمتر و بدحجاب!! فراوان بود. و این نیست جز واکنش زور. 

این رسم روزکار و ذات بشر است.  زور کمتر به کرسی می نشیند.

 

" کیش " را هفت هشت ماه پیش رفته بودم. در اقیانوس تاریکی ها، کیش بیش از یک کور سو است.

 

" آل احمد" قبلن جزیره " خارک " را " دُریتیم خلیج " خوانده بود. در دوره ای نه چندان طولانی، به نان و آبی رسید و " دُر " با پدر و مادری شد....ولی حالا دوباره بی آنکه " دُر " باشد " یتیم " شده است.

چه گفته آن پیر دیر؟ " گهی پشت به زین   و گهی زین به پشت "

می بینی که دست از درهم نویسی بر نداشته ام. می بخشی!

 

کمی که به حاشیه بندر می روی " بندر عباس را می گویم "، من نمی دانم می شود آنچه را که هست و به وضوح می بینی و لمس می کنی، اسمش را زندگی بگذاری؟   ولی به طاقت انسان   ایوول می آوری.

برهوتی عاری از سبزی، جز تک و توک نخل های قتاس  ِ کم شاخ و برگ. در روز، آفتابی که در حد یک آتش سوزی هُرم و تَف دارد و در شب فضائی ساکن و بی نسیم، با پشه هائی که نیش توام با زهرشان، زجر دنیا را در جانت می ریزند. بدون آب آشامیدنی.آنچه بجایش هست، همطراز

آب سماورِ روشن است. گرم و غیر قابل دست و رو شستن، تا چه رسد به خوردن. بیغوله های مفلوک و توسری خورده ای که یعنی سر پناه. بچه هائی با پا هائی به نازکی " نی قلیان " و شکم هائی چون طبل.....و بگذلر دیگرننویسم. واقعن شرم بشریت است بر چهره کریه زندگی.

گمان نکنی دارم از رژیم حاکم ایراد می گیرم، چون در این مورد، حاکمان قبلی بیشتر کناهکارند.

آنچه که من در این سفر در آن خطه دیدم گمان نمی کنم " مالا ریا " در جهان ریشه کن شود.

باور نمی کنی، در کپری دو پسربچه دراز کشیده بودند و در واقع از بی رمقی نا نداشتند، رویشان را صدها هزار مگس همچون رو اندازی سیاه پوشانده بود.....خدایا چه منظره ای بود.

سوار جیپ که شدیم بر گردیم، از داغی نمی داتستیم چکار کنیم. از تشنگی داشتم هلاک می شدم

ولی دستم نمی رفت آی خنک " کلمن " را سر بکشم.

بر عکس استان های شمالی، که فاصله ها در حد فریاد رس است، در این جا، در این استان های نفرین شده، معیارفاصله ها، کیلومتر هم نیست، فرسنگ یا فرسخ است....صد فرسنگ یعنی ششصد کیلومتر. و فاصله ها را نه دارو درخت که شن تفته، خاک آتش گرفته . سنگهای گداخته، و...سر پناه های حصیری، مقوائی، " و مدرنش " حلبی های زنگ زده پر کرده است. و انسان هائی که نمی دانم در سر شماری ها به حساب می آیند یا خیر. ولی ایرانی، ایرانی ناب وایرانی واقعی هستند.

به شوق ایران گردی، و خب لذت بردن، راه افتادم، اما با بغضی درمان ناپذیر باز گشته ام. روحم را در آن جا در ده " دارک " که گرهی بر یکی از همان جاده های خاکی است جا گذاشته ام تا به

" کریمو "، یکی از آن هائی که زیر ملافه مگس دراز کشیده بود  تسلیم کرده باشو.   محسن