دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۶ - ۱۶ ژوئيه ۲۰۰۷

نادره افشاری

 

آن روز که هوا خوب بود!

 

 

روز خوبی بود. هوا خوب بود. قدم زنان رفت تا کنار رودخانه و درازای ساحل را زیارت کرد. روی نیمکتی نشست. دستها را بالا گرفت. نفس عمیقی کشید، تا نم باران شب مانده را که حالا شبنم وار از روی این همه برگ و گلبرگ سرزیر میکرد، به درون بکشد. خوشبخت بود. برای خوشبختی تعریف ساده ای داشت. وقتی درد نداشته باشی، وقتی مجبور نباشی برای کسی که هیچکس نیست، رل منشی را بازی کنی، همین عین خوشبختی است. خوشبختی یعنی این که هستی و میدانی که هستی و خوشبختی. چه ساده. سایه نیستی. از سایه ها بدش میآمد.

ساعت نه رسید به سلمانی. قرار نگرفته بود. فکر کرد شاید اول صبحی کسی آنجا نباشد و کلودیا براش وقت داشته باشد. وقت داشت، ولی دیرتر. از ساعت هشت تا نه را لب رودخانه با پرنده ها  و آب و رودخانه و آن درختهایی که تا نیمه، تنه شان تو آب بود، عشق کرده بود و حالا میخواست خوشگل تر باشد. خوشگل تر بشود. موها را رنگ کند و گلگیرها را که کمی فلفل/نمکی شده اند، لاپوشانی کند. به همین سادگی. هوا همچنان خوب بود. از  نه تا ده و بیست دقیقه که کلودیا براش وقت باز کرد، باید سرش گرم میشد. چپید تو کافه ی بغلی که معجونی از کافه/رستوران/نانوایی و قنادی بود. قهوه ی جانداری خرید و سینی را برداشت و آمد بیرون. بر خیابان چند دست میز و صندلی شیک را زیر چترهای آفتابی عنابی رنگ چیده بودند. روی چند تا از صندلیهای چوبی تراس کافه، پتوهای لطیف عنابی را «تاکرده» گذاشته بودند که لابد اگر هوا براش ملس بود، پتو را بکشد روی پاهاش و از میدان در نرود، یا میدان را برای بادهای شرزه باز نگذارد. پتو را کشید روی پاش و نشست. قهوه تو این هوای ملس صبحگاهی چه میچسبید. چند جرعه را با لذت نوشید، بعد مرد خوش قیافه ای را دید که به میزها نگاه میکند. میزها پر بودند و جایی براش نبود. صداش کرد. اگر دوست دارید، میتوانید سر میز من بنشینید. لبخند مهرآمیزی و ...  سپاسگزارم. صبحانه را تو کافه خورده ام و... باید بروم. بگذاریم برای دفعه بعد و لبخند دیگری میهمانش کرد. مرد درست مثل یک سکه ی کوچولوی یک سنتی بود که آلمانها میگویند اگر کسی اول صبح پیداش کند، تمام روز براش شانس میآورد. رفت و آمد اتومبیلها را نگاه میکرد و مغازه های روبرو را و این که آن بوتیک روبرویی که باز شد، میرود آنجا و آن کت شیک تابستانی راهراه را پرو میکند. اگر رنگش به صورتش بیاید و اگر سایزش را داشته باشد، خیلی خوب میشود. زنهایی که یکی/دو پرده گوشت دارند، سخت تر لباس پیدا میکنند. ولی مهم نیست. همینطور که بود، خودش را دوست داشت و مردی که دوستش داشت، همینطوری دوستش داشت. تو شرابی، هرچه میمانی خوشمزه تر میشوی. با لبهاش مزه ی شراب دیشبی را دوباره مزمزه کرد و...

زن سیاهپوشی کالسکه ای را میکشید و بچه ای را به دنبال و با بدزبانی به پدر بچه اش بد و بیراه میگفت. بچه زر میزد و دامن مادرش را میکشید. قیافه ای شرقی داشت. موها را شانه نکرده، ول کرده بود رو شانه هاش. کلافه و عصبی بود. بچه هم سر و وضع مرتبی نداشت. با این همه اگر همان لباسها را درست پوشیده بود، خیلی بدنما نبود. دمپایی پوشیده بود. انگار حوصله نکرده بود کفش و جورابی به پاش بکشد. شاسی کالسکه را کشید، آن را کنار دو میز آن طرفتر که حالا دیگر خالی شده بود، پارک کرد. با خستگی ماتحتش را روی صندلی چوبی نشاند و بچه را که همچنان زر میزد، با خشونت روی صندلی کناری اش تمرگاند.  کسی را نداشت که براش قهوه ای بیاورد. این کافه ی «سلف سرویس» پرسنل گارسن مانند نداشت. نیم ساعتی نشست و زن از همان دو میز آنطرفتر میدید، نه میشنید که چه تلخ است، چه بد زبان است و چه بی حوصله. انگار همه ی جنگها و همه ی ترورهای عالم را قلمبه چپانده بودند تو دل سیاه پوشیده اش که کمی از شلوارش بالاتر بود و نشان میداد که زمانی با حوصله بوده، برای خودش خرید رفته، بلوز کوتاه مد روز خریده، و آن را با شلوار جین شیک و مد روزی ست کرده است. حالا ارزن میریختی از هیکلش پایین نمیآمد و آن بچه ی تمرگیده که انگار منتظر چیزی بود تا به شکم صاحبمرده اش بزند و نبود، روال کار را نمیدانست.

بلند شد. سینی قهوه را برداشت تا آن را به کافه برگرداند. به سر میز زن که رسید، با لبخند روز بخیری گفت که اینجا سلف سرویس است، گارسن ندارد. اگر برایتان مشکل است، برایتان قهوه ای بیاورم. زن سرش را بالا گرفت. از این که یکی پیدا شده است و در این شهر پرت و دور افتاده به زبان خودش احوالش را میپرسد، تعجب کرد. اخمش باز نشد. تشکر سردی کرد و گفت: میبینید که نمیتوانم. این پول. ممنون.

سر گفتگو باز شده بود. ساعت هنوز نه و نیم بود. رفت داخل کافه و چیزکی هم برای دخترک کوچولو سفارش داد. چیز خوشمزه ای که شاید لبخندی به چشمهای از اشک خشک شده ی دخترک بیاورد.

سینی را گذاشت روی میز زن سیاهپوش و راه افتاد که برود. زن همانطور که سرش با بچه اش گرم بود، زیرلب گفت: نمیخواهید بنشینید؟ صبح به آن قشنگی اگر با حرفهای این زنک بدعنق بیرنگ میشد، بد میشد. با این همه گفت: مرسی، ساعت ده باید بروم. در سلمانی همین بغل قرار دارم. نگاهی به ساعتش کرد و زیر لب گفت: نیمساعت هم نیمساعت است. نشست. صندلی را کشید جلو. ساندویجی را که برای دختر کوچولو خریده بود گذاشت جلوش. قهوه ی زن را نیز، و رل گارسن را براش بازی کرد. زن گذاشت تا ازش پذیرایی کنند. روش نمیشد به چشمش نگاه کند. نمیخواست چشمش به چشمش دوخته شود. میدانست اگر نگاهشان به هم گره بخورد، خودش را لو داده است. کمی صبر کرد. لب زیرینش را گاز گرفت. بعد سرش را بلند کرد. نگاهش را به زن دوخت و اشک از چشمش سرازیر شد.

اه... روز به این خوبی داشت خراب میشد. ساعتش را نگاه کرد. عقربه ها همچنان روی نه و نیم میخکوب شده بودند. انگار تمام ساعتهای دنیا در ساعت نه و نیم صبح روز هفتم ماه مه از کار افتاده بودند. قهوه تان سرد میشود. بروی خودش نیاورد که گریه اش را دیده است. زن باز نگاهش کرد. قهوه را برداشت و تلخ و سیاه، آن را هرت کشید. بچه هنوز ونگ میزد. ساندویچ را تکه کرد و تکه ای از آن را با چنگال به دستش داد. بچه آن را چنگ زد و بینی اش را خاراند. اه... چطور میتوانست از شر این زنک رها شود؟

حوصله تان را سر میبرم؟ چیزی نگفت. نمیخواست دروغ گفته باشد. میدانست داستانهاشان یکی است. فقط هنرپیشه ها عوض میشوند. آنقدر شنیده و خوانده بود - و اه... تجربه کرده بود – که دیگر حوصله نداشت همان فیلم را از اول تماشا کند. چیزی نگفت. ساعت هنوز همانجا بود. اگر این ساعت لعنتی تکان میخورد، شاید بهانه ای برای گریز پیدا میکرد. قهوه ی زن پر بود. شکم بچه اش خالی و ونگ ونگش همچنان در طنین... زود... ده بجنب... حوصله ام را سر بردی. انگار زن که زیر چشمی میپاییدش، تلخی بیحوصلگی را در چهره اش خواند. اما براش مهم نبود. گوش مجانی میخواست و حالا آن را شکار کرده بود. به جهنم که روزش خراب میشد. به جهنم که حوصله اش سر میرفت. وقتی من نباشم، دیگر چه فرقی میکند که... باغچه داشت میپلاسید.

ساعتی بعد بلند شد و رفت، اما نه به سلمانی.

 

14 ژوئیه 2007 میلادی

 

 

 

 

nadereh-afshari.com

 

nadereh.afshari@yahoo.de