حقیقت، قدرت، خود
(گفتگو با میشل فوکو)

ترجمه: کوروش برادری
·
من تاکنون سه مشکل سنتی را بررسی کردهام: 1.
رابطه ما با حقیقت ازطریق شناخت علمی چیست، با آن «بازیهای حقیقت»؛ که از اهمیت
بسیار زیادی در تمدن برخورداراند و ما بهیکسان سوژه و ابژهشان هستیم؟ 2. رابطه
ما،بهموجب این استراتژیهای عجیبوغریب و مناسبات قدرت، با دیگران چیست؟ 3. مناسبات
میان حقیقت، قدرت و خویشتن کدامند؟
مارتین: شما به چه دلیل به دانشگاه
ورمونت آمدهاید؟
فوکو: چون مایلم به برخی انسانها توضیح بدهم درباره چه موضوعی کار میکنم؛
چون میل دارم پی ببرم آنها درباره چه موضوعی کار میکنند؛ و چون مایلم با برخی
افراد روابط پایدار برقرار کنم. من نه نویسندهام، نه فیلسوف و نه روشنفکر کلاناندیشم:
من آموزگارم. پدیده اجتماعی وجود دارد که تاحدی ذهن مرا به خود مشغول میکند: از
سالهای شصت بهاینسو، برخی آموزگاران به شخصیتهای برجسته زندگی عمومی –
همراه با تکالیف مرتبط با آن- تبدیل شدهاند. من نمیخواهم پیامبر باشم و
بگویم: «بشینید، من موضوع مهمی دارم که باید با شما درمیان بگذارم.» من به اینجا
آمدهام، تا ما بتوانیم درباره کار مشترکمان صحبت کنیم.
شما گاهی «فیلسوف» نامیده میشوید، گاهی
هم «تاریخنگار»، «ساختارگرا» و «مارکسیست». عنوان رسمی کرسی شما در کالج فرانسه
عبارت است از: «پروفسور تاریخ نظامهای اندیشه». معنی این چیست؟
فوکو: به نظر من دانستن این واجب نیست که من کیستم. مهمترین چیز در زندگی و
در کار این است که به چیزی بدل شوید که در آغاز نبودید. وقتی شما شروع به نوشتن یک
کتاب میکنید و از همان آغاز کار میدانید که در پایان چه خواهید گفت، آیا باز
هم جرئت داشتید کتاب بنویسید؟ آن چه در مورد نوشتن و رابطه عشقی صادق است، قطعاً
درباره زندگی هم صادق است. به همین دلیل بازی باارزش است، چون ما نمیدانیم پایان
بازی چه خواهد شد.
حوزه کار من تاریخ تفکر است. انسان موجودی اندیشمند است، نوع اندیشیدن او، با
جامعه، سیاست، اقتصاد و تاریخ، و همینطور با مقولاتِ کلی و جهانروا و
ساختارهای صوری، بههمبسته است. اما تفکر با میانکنشی اجتماعی تفاوت دارد.
سبکی که انسانها واقعاً فکر میکنند را نمیشود بهطور مقتضی با مقولات منطقی
جهانروا استخراج و نتیجهگیری کرد. میان تاریخ اجتماعی و تحلیلهای صوری تفکر
یک راه و یک مسیر – شاید
تنها مسیر خیلی باریک- وجود دارد؛ راهی که
مورخ اندیشه در پیش میگیرد.
در «جنسیت و حقیقت» شما از انسانی حرف
میزنید، که قوانین حاکم را نقض میکند و آزادی آتی را تدارک میبیند. آیا شما کار
خودتان را در این پرتو میبینید؟
فوکو:نه. قبلا انسانها اغلب از من تقاضا میکردند به آنها بگویم چه
اتفاقی خواهد افتاد، و برنامهای برای آینده طراحی کنم. ما بهخوبی واقفیم که
چنین برنامههایی میتوانند، علیرغم اینکه آنها با نیات پاک بوجود آمدهاند،
به ابزار سرکوب بدل شوند. روسو که عاشق آزادی بود، در انقلاب فرانسه بهعنوان
دستاویزی برای سرکوب اجتماعی مورد سوءاستفاده قرار گرفت. اگر مارکس زنده بود، از
استالینیسم و لنینیسم منزجر میشد. من تصمیم گرفتهام – این اصطلاح قطعاً بسیار احساساتی
است- به انسانها نشان بدهم که آنها فراتر از آنچه گمان دارند، آزاداند؛ که آنها
چیزهایی را که در یک مقطع زمانی معین در تاریخ ارائه شدهاند، حقیقی و قطعی قبول
میکنند، و اینکه میتوان از این
باصطلاح قطعیت انتقاد کرد و آن را ویران کرد. وظیفه روشنفکر تغییردادن اذهان انسانها
است.
از ظواهر امر چنین بر میآید که شما در
نوشتههایتان شیفته چهرههائی میشوید که
در حاشیه جامعه زندگی میکنند: مجانین، جذامیان، منحرفین، آدمهای دوجنسیتی،
قاتلان، متفکران گمنام. چرا؟
فوکو: گاهی از من ایراد میگیرند که من متفکران حاشیهای را بر گزیدم، بهجای
اینکه به جریان عمده تاریخ تکیه کنم. پاسخ من به این ایراد قدری متکبرانه است:
حماقت است که چهرههائی مانند بوپ و ریکاردو را گمنام دانست.
اما علاقه شما به افراد حاشیهای
جامعه چیست؟
فوکو: من به دو دلیل به چهرهها و فرآیندهای حاشیهای میپردازم: تحولات
سیاسی و اجتماعی که به جوامع اروپای غربی سیمای جدید دادهاند، چندان ملموس
نیستند، به فراموشی سپرده شده یا به عادت بدل شدهاند، بخشی از منظرهای هستند که برای ما بسیار ملموس
است، و ما آنها را دیگر جدی نمیگیریم. اما اکثر این تحولات انسان را اول شوکه
میکنند. من مایلم نشان بدهم که خیلی از چیزهائی، که بخشی از منظره ما هستند و
جهانروا تلقی میشوند، نتیجه تغییروتحولات کاملا معین تاریخیاند. تمام
تحقیقات من در جهت مخالفت با تفکر ضرورتهای جهانروا در هستی انسان است، و به
ما یاری میکنند کشف کنیم که نهادها خودکامه هستند، که ما کماکان از کدام آزادی برخورداریم
و تحول هنوز هم ممکن است.
در نوشتههای شما رگههای احساسی قابل
تشخیص هستند، برخلاف آنچه که در تحقیقات علمی مرسوم است: خشم در «مراقبت و تنبیه»،
استهزا و امید در «نظم اشیا»، ماتم و خشم در «جنون و جامعه».
فوکو: آثار من بخشی از زندگینامه من هستند. من به دلایل متنوعی همیشه
فرصت داشتم این چیزها را احساس کنم و در زندگیام تجربه کنم. میخواهم از یک
نمونه ساده نام ببرم: در سالهای پنجاه در یک بیمارستان روانی کار میکردم. من
بعد ازاینکه فلسفه تحصیل کردم، خواستم ببینیم دیوانه بودن چیست. من آنقدر
دیوانه بودهام که خرد را مطالعه کنم و آنقدر خردمند بودهام که دیوانه بودن
را مطالعه کنم. من این امکان را داشتم که آزادانه در میان بیماران و مراقبان رفت و
آمد کنم، زیرا وظیفه مشخصی نداشتم. آنزمان دوره شکوفائی جراحی اعصاب بود، داروهای اعصاب
تازه به بازار آمده بودند، درمانگاه سنتی بیچونوچرا حکمفرما بود. من نخست مناسبات را چونان امر ضروری پذیرفتم، اما پس از سه ماه (من
تقریباً کند هستم) از خودم پرسیدم: چرا این مناسبات ضروری هستند؟ سه سال بعد کارم
را ترک میکنم و به سوئد میروم، بهلحاظ شخصی حال و روز خوشی نداشتم و شروع کردم
تاریخ این راهکارها را بر روی کاغذ نوشتن (جنون و جامعه).
«جنون و جامعه» قرار بود جلد اول باشد، من علاقه دارم جلد اول کتاب را
بنویسم،اما متنفرم روی جلد دوم کار کنم. این کتاب بهعنوان سوءقصد به روانکاوی
دیده شد، اما شرحی بود از چشم انداز تاریخی. آیا شما میدانید تفاوت میان علم
حقیقی و شبهعلم چیست؟ علم حقیقی تاریخ خودش را میشناسد و میپذیرد. وقتی شما
به یک روانکاو بگوئید موسسه وی از جذامخانهها نشات میگیرد، از کوره در میرود.
«مراقبت و تنبیه» چطور بود؟
فوکو: باید اعتراف کنم، که من رابطه مستقیمی با زندان یا زندانیان نداشتم،
هرچند بهعنوان روانشناس در یکی از زندانهای فرانسه کار کردهام. وقتی در
تونس بودم، میدیدم که انسانها به دلایل سیاسی زندانی شدند، و این بر روی من
تاثیر گذاشته است.
عصر کلاسیک در همه آثار شما آغازگاه
مرکزی است: آیا شما احساسات نوستالژیک باتوجه به روشنی این زمان و «ملموس بودن»
دوران رنسانس حس میکنید، وقتی همه چیز متحد شد و در پرتو نور گذاشته شد؟
فوکو: زیبایی این دوران گذشته علت این نوستالژی نیست، بلکه معلول آن است.
من واقفم که، آن ابداع ما است. اما داشتن چنین احساسات نوستالژیکی خوب است،
همانطور که خوب است رابطه سالمی با کودکی خود داشته باشیم، وقتی خود فرزند دارید. خوب
است که احساسات نوستالژیکی به زمانهای معینی حس کنید، مادامیکه این نوستالژی
در ایستار فکورانه و مثبت به زمان حال بیان شود. آشکارا وقتی نوستالژی به منزله
پرخاشگری و عدم فهم نسبت به زمان حال خدمت کند، آنوقت بهتر است که مهار شود.
شما چه کتابهایی را برای سرگرمی خود
میخوانید؟
فوکو: کتابهایی که در من احساسات قوی بر میانگیزند: فالکنر، توماس مان، و
«Under the Vulcano» اثر ملکوم لووری.
کدام روشنفکران تاثیر مهمی روی شما
داشتند؟
فوکو: من شگفتزده بودم، وقتی دو دوست من در برکلی درباره من نوشتند که
هایدگر مرا تحت تاثیر قرار داده است (هوبرت دریفوس و پاول رابینو در کتاب میشل
فوکو: میان ساختارگرائی و هرمنوتیک). البته حق با آنها بود، اما در فرانسه تاحالا
هیچکس متوجه این نشده بود. من در دوران دانشجویی در سالهای پنجاه هوسرل،
سارتر، مرلو-پونتی خواندم. وقتی کوران احساس میکنید، تلاش میکنید پنجره را باز کنید. جای تعجب است که فهمیدن
هایدگر برای یک فرانسوی اصلا سخت نیست: وقتی هر کلمه یک معما است، آنوقت فرصت
خوبی دارید که بفهمید. «هستی و زمان» دشوار است، اما آثار بعدی شفافتر هستند.
نیچه برای من یک کشف بود. من احساس کردم آنجا کسی است که کاملا متفاوت
بود، وقتی او را به من درس دادند. من او را با شوق وافر خواندم و از زندگی قبلیام
وداع گفتم، محل کارم را در بیمارستان ترک کردم و فرانسه را ترک گفتم و باورم این
بود که در زندان هستم. همه چیز برای من ازطریق نیچه خیلی بیگانه شد. من امروز نیز
هنوز بهطور کامل جذب زندگی اجتماعی و فکری فرانسه نشدهام. اگر من جوانتر
بودم، حتماً به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کرده بودم.
چرا؟
فوکو: من آنجا امکاناتی میبینم، زیرا ایالات متحده آمریکا زندگی همگون
فکری و فرهنگی ندارد و من بهعنوان خارجی احتیاج ندارم خودم را استحاله کنم. هیچکس
من را به اینکار مجبور نمیکند. دانشگاههای بزرگی وجود دارد که همه سمتگیریهای
متفاوتی دارند، اما البته میتوانست برای من اتفاق بیفتد که مرا به سرعت از کشور
بیرون بیندازند.
چرا شما عقیده دارید که از کشور بیرونتان
خواهند کرد؟
فوکو: این واقعاً مایه مباهات من است، که برخی افراد معتقدند من خطری برای
«بهداشت» روحی دانشجویان هستم. وقتی انسانها شروع کنند در زمینه فعالیتهای
فکری درباره بهداشت تامل کنند، آنوقت چیزی گندیده است. من در چشمان آنان منبع
بیماری مسری هستم: یک مارکسیستِ پنهان، یک غیرعقلگرا یا نیستانگار.
برطبق کتاب «نظم اشیا» میتوان نتیجه
گرفت که کوششهای فردی برای اصلاح بیثمراند، چون کشفیات جدید معانی و دلالتهای
بیشماری دارند که صاحب آنها به هیچوجه بر آن آگاه نیست. در «مراقبت و
تنبیه» براینمونه شما نشان میدهید که تحول ناگهانی از کلونیهای زندانیان در
غل و زنجیر به درشکههای دربسته پلیس برای حمل و نقل زندانیان، از ماجرای تنبیه
عمومی به تنبیه نهادین منضبط وجود داشته است. اما شما هم چنین نشان میدهید که
این تحول، که آنزمان به نظر رسید «اصلاح»
باشد، در واقعیت به معنای هنجارسازی قوه تنبیه اجتماعی بود. پس تغییر آگاهانه
چگونه ممکن است؟
فوکو: نمیدانم شما چگونه به صرافت این افتادهاید که من تغییر را
غیرممکن دانستم، زیرا آنچه من تحقیق کردهام، همیشه با کنش سیاسی مرتبط بوده
است. «مراقبت و تنبیه» تلاش یگانهای است برای پاسخ دادن به این پرسش و برای تفحص
کردن در اینباره، که چگونه شیوههای جدید تفکر ساخته شدند.
ما همه سوژههای زنده و فکور هستیم. آنچه من با آن مخالفت میکنم، این
نظر است که میان تاریخ اجتماعی و تاریخ اندیشه
گسست وجود دارد. بااینحساب، تاریخ اجتماعی موظف است شرح دهد چگونه انسانها
عمل میکنند، بدون اینکه فکر کنند. اما هر انسانی همزمان عمل و فکر میکند.
کنش و واکنش انسانها با تفکرشان پیوند خورده است، و البته تفکر با سنت مرتبط
است. من تلاش کردهام ریشههای این پدیده فوقالعاده پیچیده را دریابم: اینکه
انسانها در مدت زمان نسبتاً کوتاهی به آنجا رسیدهاند که به جنایت و بزهکاران
به شیوه کاملا دیگری واکنش نشان بدهند.
من دو نوع کتاب نوشتهام. یکی کتابهایی مانند «نظم اشیا»، که منحصراً با
تفکر علمی کلنجار میرود؛ دیگری کتابهایی، براینمونه، «مراقبت و تنبیه»، که به
اصول و نهادهای اجتماعی میپردازد. شیوه رشد تاریخ علم مانند ادراک اجتماعی نیست.
تفکر برایاینکه بهعنوان گفتمان علمی بهرسمیت شناخته شود، باید معیارهای معینی
را به جا بیاورد. در «مراقبت و تنبیه» متون، راهکارها و انسانها برله یکدیگر
میجنگند.
من در کتابهایام قطعاً تلاش میکنم که تغییرات را واکاوم؛ نه بدینخاطر
که علل مادی شان را کشف کنم، بلکه چون بر روی همه عواملی که بر روی یکدیگر تاثیر میگذارند،
و بر واکنشهای انسانها ، پرتوی بیفکنم. من به آزادی انسان اعتقاد دارم، و انسانها در
یک موقعیت مشابهه واکنشهای بسیار متفاوت نشان میدهند.
شما درپایان «مراقبت و تنبیه» مینویسید،
هدفِ کتاب شما این است که « بهعنوان پیشزمینه تحقیقات مختلف درباره قدرتِ
هنجارسازی و شکلدهی به دانش در جامعه مدرن خدمت کند». چه ارتباطی میان
هنجارسازی و این تصور وجود دارد که انسان کانون دانش است؟
فوکو: ازطریق راهکارهای مختلف – در روانشناسی، پزشکی، نظام تنبیه،
تربیت – یک آرمان معین یا الگوی اومانیته رشد داده شد، و حالا این ایده انسان خصلت
هنجاری گرفته است، قطعی شده است و بهگونه جهانروا معتبر است. اما چه بسا اومانیسم اصلا جهانروا نباشد، بلکه
احتمالا بسته به موقعیت معین است. از آنچه
ما اومانیسم میخوانیم، هم مارکسیستها و هم لیبرالها، همینطور نازیستها
و کاتولیکها، برای امیال خود استفاده کردهاند. این به این معنا نیست که ما باید
از حقوق بشر یا آزادی چشمپوشی کنیم، منتها ما نمیتوانیم بگوئیم آزادی یا حقوق
بشر به این یا آن مورد محدود میشود. وقتی شما، براینمونه، چهل سال پیش سئوال
میکردید آیا تقوای زنانه جزئی از اومانیته جهانروا هست، درآنصورت همه پاسخ
مثبت میدادند.
آنچه مایه ناخرسندی من از اومانیسم است این است که اومانیسم شکل معینی از
اتیک ما را الگو و اصل آزادی معرفی میکند. من بر این عقیدهام، که رازهای
بیشتری وجود دارد، آزادیها و اختراعات آتی بیشتری وجود دارد که ما میتوانیم
این را در چارچوب اومانیسم تصور کنیم، همانطور که اومانیسم به طور جزمی در همه
مواضع سیاسی اعلام میشود، از چپها گرفته تا میانهروها و راستها.
و موضوع «فناوریهای خویشتن» همین نیست؟
فوکو: بله. شما میگوئید، حس میکردید که من آدم متلوّنی هستم. این راست
است. بااینحال من گاهی خودم به نظرم خیلی آدم منظم و جدی میآیم.
من تاکنون سه مشکل سنتی را مورد بررسی قرار دادهام: 1. ارتباط ما با حقیقت
ازطریق شناخت علمی چیست، با آن «بازیهای حقیقت» که از اهمیت بسیار بزرگی در
تمدن برخورداراند و ما بهیکسان سوژه و ابژهشان هستیم؟ 2. رابطه ما، بهموجب
این استراتژیهای عجیبوغریب و مناسبات قدرت، با دیگران چیست؟ 3. مناسبات میان
حقیقت، قدرت و خویشتن کدامند؟
من مایلم همه اینها را با یک سئوال تمام کنم: چه چیزی میتوانست
کلاسیکتر از این سئوالات باشد و نظاممندتر از راه گذار از سئوال اول ازطریق
سئوال دوم به سئوال سوم و بازگشت به
سئوال اول. من الان دقیقاً در همین نکته هستم.
منبع:
Michel Foucault
Dits et Ecrits – Band IV
Suhrkamp Verlag, Frankfurt am Main
2005