خانم ها! آقایان!
" سکوت....نفس عمیق صدا دار..."
بر خلاف اینجا روی صحنه که من ایستاده ام، آنجا که شما نشسته اید..." اگر
نشسته باشید " ، خیلی تاریک است. و این، خب، نعمتی است.
با این خیال که حتا یک صندلی هم خالی نیست، برای انبوه شما تماشائیان عزیز صحبت می
کنم. اگر هم آنجا نیستید، یا تعدادتان آنقدر کم است که اگر می شد دید کلافه و
دستپاچه اممی کرد، باز برای سالنی که، شاید پر باشد حرف می زنم.
می دانم که حرف ها یم نه خنده دار است، که اگر آنجا نباشید و صدای خنده ای نیاید،
پکر بشوم، و نه مهم و هیجان انگیز، که اگر واقعن آنجا نباشید و صدای کف زدن هایتان
نیاید جا بخورم. البته چون خودم علاوه بر بازیگری.... و خب، " قابل
ندارد" نویسنده و کار گردان هم هستم، ترتیب نوار هر دو را داده ام. هم خنده
را و هم کف زدن را. از این بابت نگرانی ندارم. شما هم نداشته باشید. حتا اگر آنجا
هم باشید و احیانن اقبال رو کرد و هیجانی رخداد، زحمت نکشید، بجایتان کف زده خواهد
شد. برای خنده هم، خودتان می دانید.
ولی گرمی بازار کلیدش اینجا است، از این بهتر نمیشود....به تماشا بیائید، اما حتا
زحمت کف زدن و خندیدن هم نداشته باشید.
فقط خواهش می کنم اگر بهتان بر نمی خورد، تخمه را کمی آرامتر بشکنید تا صدایش
مزاحم کارم نشود....کاش چسفیل آورده باشید، بی سرو صدا تر است.
" سکوت....آب دهانش را قورت می دهد و سعی می کند با خیره شدن، تاریکی سالن را
پس بزند....آرام تر از قبل..."
خانم ها! آقایان!
به اطلاع می رسانم که کار امشب من یک پرده بیشتر نیست. به آنجا نمی رسد که
برای استراحت چراغ های سالن را روشن کنند، و من از گوشه پرده های کشیده شده متوجه
بشوم که چه خبر است. می بینید که فکر اینجایش را هم کرده ام.
ولی همیشه هم چنین نیست....
سالها پیش، موقعی که روی صحنه داشتم با شور و هیجان نقش دلباخته ای شیدا را بازی
می کردم و گمانم بر این بود که شما گوش تا گوش نشسته و مبهوت حرکات و حرفهایم
هستید....آن فاجعه رخ داد.
" نور پرداز " ابن دیگر کار من نیست " احتمالن بدون قصد و غرض،
اشتباهن، صحنه را، جائی که من بودم، و چون روز روشن بود به تاریکی کشاند و آنجا
را، جائی که می بایستی شما مبهوت، غرق تماشا نشسته باشید، نور باران کرد. آن هم
درست موقعی که فکر می کردم چیزی نمانده که شلیک خنده هایتان تکانم بدهد. و یا
انفجار کف زدن هایتان، آن هم برخاسته از جا، دگر گونم کند ...دیدم، دیدم شما
نیستید. حضورتان را دریغ کرده بودید. نفسم بند آمد. شانس آوردم که در تاریکی بودم
و شما حتا اگر حضور هم می داشتید
نمی توانستید متوجه حالم بشوید. با این رخداد حالی شدم که دیگر آن حال و حوصله
نیست. خب وقتی مستمع نباشد، صاحب سخن هم کارش اشکال پیدا می کند....
کم کم فهمیدم که کار اصیل دارد جایش را به " معرکه " می دهد. و این
بازار " معرکه " است که دارد رونق می گیرد، و صحنه دارد از سکه می افتد.
و من که سالها خاک صحنه را سرمه چشم کرده بودمو از "معرکه گیری!
" سر در نمی آوردم، از شوق رفتم. کنار کشیدم و منتظر بر چیدن معرکه و معرکه
گیران! شدم....چه انتظار عبثی.
امشب آمده ام تا بگویم که دارم برای همیشه می روم....بله، به واقع دارم
خداحافظی می کن. باید فرصت را به جوان ها داد. شاید آن ها بتوانند این بساط را،
بساط معرکه را جمع کنند و آبروی رفته را، کاریش بکنند.
" با صدائی بسیار آرام و مغبون ..."
خانم ها! آقایان!
واقعن از این همه توجه شما شرمنده ام....پذیرا شوید که بسیار ساده
بگویم: متشکرم....
شما هم لطفن وَهم سکوت را بشکنید....تکانی بخورید....همهمه ای داشته
باشید....صدائی در سالن باشد بهتر است.
گاه این صدا ها که حضور شما را اعلام می کند، عین صدای سخن عشق است، بازیگر را، یا
لااقل من ِ بازیگر را از تنهائی در می آورد...وقتی در آن تاریکی، تاریکی سالن، نفس
هائی شماره دارد، بازیگر حال می آید، حتا اگر صدای شکستن تخمه باشد.
" چند لحظه سکوت..."
با تشکر مجدد از تحمل شما.... داریم شروع می کنیم.... در حقیقت دارند شروع
می کنند...
امشب، من نه بازیگرم، نه کار گردان. نشسته ای هستم در تاریکی، عین شما....با هم
نگاه می کنیم.
****
دختر و پسری، سرشار از شکوفائی وارد صحنه می شوند....موزیک آرامی ترنمش را آغاز می
کند...
چیز مچاله شده ای در تاریکی، روی مبل نشسته است....هیچ صدائی از سالن بگوش نمی
رسد، حتا صدای شکستن تخمه....