سه شنبه ۶ شهريور ۱۳۸۶ - ۲۸ اوت ۲۰۰۷

 

 

 

 

 

 

 

تغییرات در فکر:

رنسانس و تاثیرات دنیای جدید بر دنیای قدیم

 

م. کعبی

  Maruf_kabi@hotmail.co.uk

 

به هم رسیدن اروپا (دنیای قدیم) و امریکا (دنیای جدید) در دهه آخر قرن پانزدهم میلادی که به کشف آمریکا موسوم بوده‌ است، تاثیرات شگرفی برای هر دو جهان بدنبال داشت. این رساله تکرار رویدادها و دستاوردهای نظری‌ای که ظاهرا بر همگان آشکار است نمی‌باشد. پس در کشف آمریکا و در دنیای رنسانس چه چیز بیشتری میتواند وجود داشته باشد؟ هدف این نوشته یکی ارائه و جمعبندی برخی از دستاوردهای نظری جدیدتر در مورد تحولات قرون پانزده و شانزده در اروپای رنسانس و واکنش این اروپا به کشفیات جدید در آن قرون است، و دومین هدف نشان دادن ناپایدار بودن دستاوردهای نظری در برابر تحقیقات جدید است، زیرا که دستاوردهای نظری در تاریخ نیز با تحقیقات جدید و دست یافتن به مدارک و شواهد بیشتر کاملا تغییرپذیرند. برای مثال «کشف آمریکا» در متونهای تاریخی کم کم جای خود را به «تقابل و همیابی چندین جهان » داده است1، و یا این اصطلاح بر مبنای تحقیقات و دستاوردهای جدید قرار داده می‌شود.

 رنسانس نیز از این قاعده بدور نیست. رنسانس که به عنوان گسست قطعی از دنیای قرون وسطا دیده می‌شد2 و از قرن هجده تا قرن بیستم کتابهای تاریخی و آموزش و پرورش در سراسر جهان بر این مبنا به تدریس رنسانس پرداخته بودند، سرانجام تعریف، رسالت و اندازه «گسست قطعی‌»اش با گذشته در برابر تحقیقات جدید به زیر سئوال برده شد، و اهمیت جایگاه خاورمیانه3 نیز در شروع رنسانس، که بکلی از تصویر رنسانس غایب بود، مورد بررسی قرار گرفته است.  اروپای رنسانس که به چنان شُهرتی در نوآوری و گسست از قرون میانه رسید، خود در برابر ظهور ناگهانی قاره امریکا، مردمی جدید و تغییر نقشه دنیا واکنشی کند نشان داد. اروپا که در عصر رنسانس دستاوردهای هنری، پزشکی، علمی و تکنیکی را تجربه میکرد در هضم دنیای جدید ناکام ماند. در کتابهای آسمانی اسمی از آمریکا برده نشده بود و برای قرنها انسانها دنیا را آنگونه که بتلمیوس وصف کرده بود می‌شناختند. کشف امریکا محدودیت قابل توجه دانش انسان را آشکار ساخت4،  و کتابهای آسمانی را  نیز به زیر سئوال برد. با وجود این و علیرغم اینکه اروپا دوره‌هایی دیگر همچون انقلاب در علم، عصر روشنگری و انقلاب صنعتی را پشت سر گذاشت، اما قرنها طول کشید تا مورخان با آگاهی بر گناهان اروپایی‌ها و نه فرض گرفتن برتری [نژادی]شان تاریخنگاری دقیق‌تری را در رابطه با رویارویی با دنیای جدید ارائه دهند.

بررسی این دو رویداد از طرفی اروپا، رنسانس، کشفیات و تاثیراتشان بر دنیای کهنه، و نقش خاورمیانه را بطور خلاصه نشان خواهد داد و از طرفی دیگر جایگاه تحقیق و پژوهش برای کسب شواهد بیشتر در رد، تکامل و یا ارائه دستاوردهای فکری و تاریخی را برملا میسازد. وضعیت سیاسی اروپا در آندوره موضوع این نوشته نیست. زیرا که ظهور اسپانیا به عنوان بزرگترین قدرت سیاسی و جغرافیایی در اروپا، خارج شدن فرانسه از صحنه بدنبال قتل هنری چهارم در ١٦١٠ و سپس جلو آمدن دوباره فرانسه هم بایستی جداگانه بررسی شود و هم اینکه بررسی آن این نوشته را که اساسا به تحولات فکری پرداخته است از هدف خود دور میسازد.

در پایان این مطلب منابع معرفی شده‌اند و سعی شده که در متن نیز در هر کجا که برای خواننده ضروری است خواننده به منبعی که به پاراگراف مربوط است رجوع داده شود. با وجود این لطفآ توجه فرمائید که این رساله با کمک کتابها و تحقیقاتی که در بخش منابع معرفی شده‌اند نوشته شده‌ است و ممکن است در جاهایی خواننده به منبعی رجوع داده نشود و یا اینکه در تطابق پاراگراف و یا ادعای آمده با منبع معرفی شده  خواننده متوجه شباهتهایی در جمله و یا کلمات گردد، اگرچه نقل قولهای مستقیم با ویرگول نشان داده شده است. بهرحال در پایان هر بخش نتیجه‌گیری و تمایل ارائه دهنده این رساله به تحقیقات و دستاوردهای نظری که مورد بحث قرار گرفته‌اند سهم ارائه دهنده را در این مطلب نشان خواهد داد.

 نگاهی به دوران رنسانس، اروپا در قرن پانزدهم و شانزدهم

 از نیمه قرن پانزدهم میلادی تا نیمه قرن شانزدهم جهان شاهد رویدادهای مهمی بود. در ۱۴۵۳ قسطنطنیه، پایتخت رم شرقی، بدست ترکان عثمانی افتاد که در نتیجه آن دانشمندان یونانی به ایتالیا مهاجرت کردند و با خود کتابهای دوران کلاسیک قبل از قرون وسطا را بدانجا بردند و زمینه این ادعا را که رنسانس – احیا و دوباره زنده کردن متون دوران کلاسیک – از اینجا آغاز گشت را فراهم آوردند. در همین سالهای نیمه قرن پانزدهم بود که اولین ماشین چاپ اختراع شد و خود در گسترش ایده‌های نوین نقش بسزایی ایفا کرد. نوشت‌خانه‌ stationهای دستنویسی کتاب کم کم جای خود را به چاپخانه‌ها دادند. کتاب چاپی به دوران کتابهای دستنویس و نامنظم پایان داد و در هر گوشهّ اروپا کتاب یکدست، به دست خوانندگان میرسید. اینبار دیگر منتقدین میتوانستند با اشاره به یک صفحه و پاراگراف مشخص در همان کتاب دیگران را مورد خطاب قرار دهند. نقد به شیوه جدید نیز از اینجا آغاز گشت. اختراع چاپ و کتاب برای ایده‌‌های نوین که بصورت پراکنده و هر کدام در گوشه‌ای از اروپا تقریبا در پیرامون خود فرد محدود شده بودند این امکان را به وجود آوردند که دانشـمندان و محققان نظریات خود را به دیگران برسانند و به ارتقاء آنها بپردازند. از طرفی دیگر کتاب شیوه تدریس و آموزش را نیز بطوری اساسی تغییر داد. دانش‌آموزان دیگر احتیاجی به از بَر کردن کتاب نداشتند و بنابراین حافظه آزاد گردید، و خود هدف در تربیت و تعریف آموزش نیز دگرگون شد تا آنجا که دیگر نه حجم دانش و فاکتها در فرد  بلکه دانش تربیت شده ملاک قرار گرفت.

در ۱۴۹۲ کُلُمبو که در جستجوی راهی به هند بود به امریکا رسید و تاریخ مشترکی را برای هر دو از آن تاریخ به بعد به وجود آورد و واسکو گاما با دور زدن آفریقا راه دریایی به هند شرقی را یافت. در یکی دو دهه اول قرن شانزدهم نیز مارتین لوزر با تزهای خود بر علیه فساد کلیسای مسیحیت شورید و پایه‌های جنبش رفرمیسم، که به مذهب پروتستان ختم شد و مسیحیت را دو نمیه کرد، را بنیاد گذاشت. در اینجا نیز بار دیگر ماشین چاپ نقشی حیاتی ایفا کرد آنچنانکه احتمالا بدون آن گسترش ایده‌‌های لوزر حداقل بدان سرعت مقدور نمی‌شد5، اما یقینأ سانسور را بدنبال خود نیز آورد. در ۱۵۵۲ اولین ایندکس کتابهای ممنوعه منتشر شد. استفاده از باروت تفنگ که به همراه چاپ و کشف امریکا سه مشخصه مهم قرن پانزدهم را تشکیل میدهند را نیز بایستی بدانها افزود که به نوبه خود سیمای جنگها و ارتش‌ها را برای همیشه تغییر داد و هنر جدید جنگ نیز به نوبه خود الگوی تغییرات اجتماعی و سیاسی را شکل بخشید به همان شیوه که اختراع چاپ شرایط زندگی عقلانی را تغییر داد.

هر کدام از این اختراعات، رویدادها و کشفیات خود به تنهایی میتوانند موضوع بررسی جداگانه‌ای قرار بگیرند. باوجود این، اشاره بدانها میتواند ترسیمی از دنیای آندوره باشد.

دنیای جدید:

هنگامیکه اروپائیان به قاره آمریکا پا نهادند، بین هفتاد و پنج تا صد میلیون نفر در آن قاره زندگی میکردند.6 این جمعیت در مدت کوتاهی بشدت کاهش یافت. از یک طرف بسیاری در جنگهای اروپائیان برای تسخیر زمینهای بیشتر کشته شدند و از طرفی دیگر بسیاری با حضور ’مرد سفید‘ در اجتماعشان دچار بیماریهای تا آن هنگام ناشناخته شدند. هنگامیکه کُلُمبو برای اولین بار در اسپانیولا (هایتی) لنگر انداخت حدود یک میلیون سرخپوست در آنجا زندگی میکردند. با رسیدن سال ۱۵۱۰ بیماری آبله، قحطی و استثمار بیرحمانه در معادن نود در صد این جمعیت را از بین بُرد. بدن ساکنان آمریکا بر خلاف اروپائیان که بدنشان به بیماریها و ویروسهای متفاوتی آشنا بود، تا آن هنگام چنین بیماریهایی را تجربه نکرده بود. به همین خاطر بود که تنها حضور ’مرد سفید‘ کافی بود تا هزاران نفر را به قول شاهدی عینی ’همچون مورچه‘ بر زمین بیاندازد.  دستیابی به منابع مهم  طلا و نقره و انتقال آن به اروپا، مناسبات اروپا را با خاور دور و نزدیک نیز تغییر داد. در نیمه قرن شانزدهم اروپائیان دیگر نه وارد کننده از شرق بلکه به مخترعان و نوآوران تبدیل شدند و با طلا و نقره بدست آمده از آمریکا در شرق دست به پیشروی زدند و بر آن پیشی گرفتند. تغییر مذهب و گرویدن به مسیحیت از طرف ساکنان بومی خود تحولی دیگر بود.

باستان شناسان معتقداند ریشه مردمی که در آمریکا زندگی میکردند از دوران آخرین عصر یخ، در حدود چهارده تا بیست هزار سال پیش، هنگامیکه زمین خشک سیبری را به آلاسکا وصل میکرد باز میگردد. اگرچه تحقیقات جدید نشان میدهد که از طریق دریا نیز مهاجرت به آمریکا ادامه داشته است، در هر حال برای هزاران سال بازماندگان مهاجرین در سراسر آمریکا پراکنده شدند و گروه وسیعی از زبانها و فرهنگهای مختلف آنها را از بقیه مهاجرین جدا می‌ساخت. جمعیت ۷۵ تا ۱۰۰ میلیونی آمریکا در ۱۴۹۲ احتمالآ یک چهارم جمعیت جهان را تشکیل میداد. در میان پیشرفته‌ترین جوامع در آنجا ’اینکا‘ را میتوان نام برد که در محل کنونی پرو و بولیوی جای گرفته بود. خانواده سلطنتی که با اشرافیت محافظت می‌شد از حمایت کار اجباری مردم عام برخوردار بود. ’آزتِک‘ در مکزیک نیز در قرن پانزدهم امپراطوری کنفدراتیو را تشکیل میداد، که خود بر جای امپراطوریهای پیشین اُلمِک، مایان و تُلتِک نشسته بود. آزتکها که پانزده تا بیست میلیون نفر میشدند به دستاوردهای قابل توجهی در زمینه آبیاری و فلزکاری دست یافته بودند. پایتخت آن دویست و پنجاه هزار نفر جمعیت داشت. جامعه آزتک بر خاندان و قبیله قرار داشت که کشاورزی را سازمان میدادند. بیشتر زمینها همگانی بود. بخش بالایی جامعه از کشیشها، ژنرالها و بازرگانان ثروتمند تشکیل میشد. اما اکثریت مردم صنعت‌گر، برزگر، کارگر مزد بگیر و سرباز بودند. در آمریکای شمالی احتمالآ پنج میلیون نفر در ۱۵۰۰ زندگی میکردند. این گروه که از گروههای جنوبی‌تر کوچکتر بودند بیشتر از سیصد زبان در میانشان رایج بود. برای مثال در کالیفرنیای امروزی هشتاد زبان مختلف صحبت میشد. جوامع بومی آمریکا مدتها بود که اقتصادشان بر شکار، ماهیگیری و جمع‌آوری گیاهان وحشی قرار داشت.

نبودن مالکیت انباشته شخصی به یک نوع سیستم تقریبآ توزیع ثروت کمک میکرد. در جوامع قرار گرفته در شرق قاره آمریکا همچون ایروکویز به گفته یک فرانسوی خانه فقیرانه وجود نداشت چون در میانشان مردم غنی‌ای نبود. محرومیت غله برای یک نفر با فقدان آن در تمام روستا برابر بود. برابری اقتصادی و استفاده اشتراکی از مواد حس هویت گروهی را تقویت میکرد. اگرچه مجازاتهای تندی برای رفتارهای ناپسند وجود داشت که شامل مجازاتهایی همچون اعلام ناپسند بودن رفتار مرتکب شده در عموم تا اخراج و تبعید میشدند. مجازات شکل محروم کردن فرد از منابع حیات و راحتی را نیز به خود میگرفت.7

در مناسبات زن و مرد، بسیاری از قبایل خط اجدادی و ارثی از طریق زن را طی میکردند و لقب و جایگاه از مادر به فرزند میرسید. قبایل شرقی همچنین ماتری‌لوکال بودند به این معنی که بعد از ازدواج این مرد بود که به قبیلهّ زن می‌رفت. رهبری به مردها محدود نبود و بعضی از زنان از استقلال فردی و قدرت گروهی برخوردار بودند. در ایروکویز زنان زمین و خانه خود را کنترل میکردند.

جهانی که اروپای رنسانس با آن روبرو گشت، جهانی بسیار پیچیده‌تر و مسکونی‌تر از آنچه عموما تصور میشود بود. این گوشه‌ای از آن جهانی بود که اروپا می‌بایستی به آن واکنش نشان دهد.

رنسانس:  هضم دنیای جدید

خود موجودیت آمریکا به عنوان نهادی جدا از آفریقا و آسیا چالشی بزرگ برای همهّ فرضییات، عقاید و طرز برخوردهای سنتی بود. از همین جا شاید دلیل واکنش کُند اروپاییان به این رویداد و نادیده گرفتن تاثیرات آن خود را نشان دهد، زیرا که این رویداد خود بزرگتر از دایره دانش و شناخت آنان از جهان بود. از شواهدی دیگر برای این تعداد کم کتاب منتشر شده در این رابطه و عدم علاقه جامعه کتابخوان به آن است. اگر چه شواهد موجود دارای پایه‌ّ محکم آماری نیستند، اما در بین ۱۴۸۰ و ۱۶۰۹ در باره ترکها وآسیا چهار برابر کتاب بیشتر نسبت به آمریکا منتشر شده است8 و در نقاط دیگر در اروپا تا قبل از ۱۵۵۰ نشانه‌های کمی از علاقه به این موضوع به چشم میخورد. در بسیاری از خاطرات و یادداشتهای کسانی چون چارلز پنجم اسم آمریکا غایب است؛ در انتشار کتابهای درسی همان جهان‌شناسی سنتی ادامه داشت که با کشف آمریکا مدتها بود به زیر سئوال رفته بود؛ دانشـمندان و کسانی چون بودین که آنهمه اطلاعات از نتیجه کشفها بدست آمده بود را در اختیار داشتند استفاده‌ای بسیار کمی از آنان برای نوشته‌های فلسفیِ سیاسی و اجتماعی به عمل آوردند. اینها همه مشکلات فکری‌ای را برملا میسازند که رویارویی اروپائیان با دنیای جدید برایشان فراهم کرده بود. تلاش برای درک این رویداد تلاشی بسیار بزرگ به نظر رسیده است که در بسیاری موارد به همان دنیای سنتی خود ترجیح داده‌اند که عقب‌نشینی کنند.

آنچنانکه جَی هَیچ اِلیوت عقیده دارد در شکل پاسخ قرن شانزدهم به این رویداد چیز جدیدی وجود ندارد:' در قرون میانه نیز اروپائیان همین مشکل را برای درک پدیده جدید اسلام پیدا کردند؛ و داستان تلاش برای درک آن داستانی بغرنج از تفاوتها، ابهامات و تبعیضات است که در آن نمیتوان خط راستی از رویدادها را دید بلکه رویدادها یک سری از پیشرویها و عقب‌نشینیها را نشان میدهند.' همچنین به عقیده وی در این مسئله جای تعجبی نیست زیرا، از نظر او، تلاش یک جامعه برای فهم جامعه‌ای دیگر بطور اجتناب‌ناپذیری آن جامعه را وادار به بازنگریِ خود خواهد کرد. پروسهّ فهمیدنِ پدیده‌ای جدید شامل بدور انداختن بسیاری از میراثهای فکری و تلقیات سنتی جامعه‌ای خواهد بود که خود نهایتا به تناقضاتی اساسی برخورد خواهد کرد، و همین بود که  اروپائیان قرن شانزدهم را به پیدا کردن توضیح ساده‌تری برای درک پدیده‌ جدید آمریکا سوق میداد:  به قول یکی از اومانیستهای اسپانیایی ' کُلُمبو به سفری رفت تا جهان را متحد کند و به آن سرزمینهای عجیب شکل [زندگی] ما را به هدیه بُرد'. نتیجه‌ای که اِلیوت از ’ بُردنِ شکل زندگی ما به آن سرزمینهای عجیب‘ میگیرد قابل توجه است. در این جمله، به نظر او، احساس ذاتی برتر بودن خود را نشان میدهد که بدترین دشمن درک و فهمیدن است. ’چگونه میتوان‘، وی ادامه میدهد،’ از اروپایی که آنچنان بر خطاناپذیری خود – در موقعیت بی‌نظیر و مقام‌اش در نزد خدا- واقف است توقع داشت که با جهانی متفاوت کنار بیاید؟ اما این اروپا، نه اروپایِ بستهّ «عصر جهالت» بلکه در عوض اروپای رنسانس بود.‘9 بنابراین اروپا در مقامی آنچنان هم بی‌نظیر قرار نداشت. بعلاوه،اروپا که گویا به «کشف انسان و جهان » دست یافته بود و آن کشفیات را نتیجه تلاشهای قهرمانانی چون کلمبو میدانست و ایده‌های نوین رنسانس را عاملی برای ارتقا اروپائیان برای سفرهای کاشفانه و وسعت بخشیدن به افق فکری و جغرافیایی آنان معرفی میکرد، می‌بایستی یک نوع آمادگی برای پاسخ و واکنش به اظلاعات از جهان تازه را از خود نشان میداد.

با وجود این اروپای رنسانس بسیار سریعتر و بهتر در برابر دنیای جدید واکنش نشان داد تا اروپای قرون میانه به پدیده نوظهور اسلام نشان داده بود. بهرحال آنچه در چند جمله بالاتر بیان شد از شواهدی نتیجه گرفته میشود که در یک دو صفحه قبلی مشکلات فکری و دشواری هضم دنیای جدید برای اروپا را نشان میدهند . و از طرفی دیگر شواهد و بحث فوق موقعیت واقعی رنسانس و رسالت آن را بهتر نشان میدهد و کمبودهای درک کنونی از رنسانس و چگونگی شرایط قرن پانزده و نیمه قرن شانزدهم را نیز دست نشان میکند. اروپایی که اکنون از طرف مورخان به دوران اولیه مدرن  شناخته میشود بنابراین نه گسستی قطعی بلکه انتقالی از قرون وسطا بطرف دوران مدرن را از سر میگذراند. مدتها طول کشید تا پدیده آمریکا به عنوان قاره‌ای جداگانه در اذهان مردم جای باز کند. نکتهّ دیگر اینکه خود درجه تحول از دوره‌ای به دوره‌ای مدرنتر و پیشرفته‌تر از نظر دستاوردها در همهّ زمینه‌ها الزاما درجه آمادگی یک جامعه را در برابر ظهور رویدادی نوین تضمین نمیکند. برای ثابت کردن این میتوان به شواهد و دوره‌های بعدی بدنبال قرون نامبرده نام برد. از تحولات عظیم قرون هجده و نوزده که بگذریم تحولات اواخر قرن بیستم در زمینه‌های تکنولوژی و سیاسی برای مثال، آن حس ذاتی برتر بودنِ (خود- ایده و یا جامعه خودی در شکل‌‌های مختلف) را نتوانسته کنار نهد تا فهم و درک آسانتر گردد.

رسالت رنسانس ایتالیایی: آغاز دنیای مدرن؟

رسالهّ  یاکوب بورکاردت10 مورخ سویسی قرن نوزدهم درک غرب در مورد گذشته و تکاملات فرهنگی در طول قرنها از دوران کلاسیک تا آنزمان را شکل بخشید.11 برای بورکاردت رنسانس ایتالیایی آغاز دنیای مدرن بود که ایتالیایی‌ها نیز ’اولین متولدین اروپای مدرن ‘ به شـمار می‌آمدند. از اینرو رنسانس گسست قطعی با دنیای قرون وسطا و عصرهای قبل از آن تعریف میشد. آنچنانکه جِنی بروکر اشاره میکند معیارهای بورکاردت برای تعریف آغاز دنیای مدرن در تفاوتهایش با دوران قرون میانه و عصرهای پیشتر جمعبندی میشد. دنیای میانه با یک اقتصاد کشاورزی ، با جامعه‌ای سلسله مراتبی و فئودالی  و با یک سیستم سیاسی که زیر نفوذ پادشاهان با قدرتهای الهی بودند شناخته میشد، و بالاتر از همه بایستی به فرهنگی اشاره نمود که اساسا و وسیعا مسیحی و آن – جهانی بود. برعکس، جامعه ایتالیای رنسانس دارای اقتصادی قرار گرفته بر مرکانتیسم و کاپیتالیسم، جامعه‌ای شهری شده بود. بعلاوه، همچنین افراد مستقل (ایندیویجوال)، و فرهنگی که میراث میسیحیت را به نفع کلاسیک باستان دفع نموده بود دیگر صفات ممیزه دوران رنسانس را نشان میدهند. دو مسئله برای بورکاردت سکولاریسم و استقلال فردی (ایندیویجوالیسم)از اهمیت فراوانی برخوردار بود. تعریف وی از اولی فرهنگ و جامعه‌ای این-جهانی بود (که در همین جهان لنگر انداخته است). در حالیکه جامعه دوران میانه بر روی زندگی بعد از مرگ قرار گرفته بود. از نظر وی در دوران میانه فرد از استقلال برخوردار نبود و همیشه در رابطه با جمع معنی پیدا میکرد. خودآگاهی فرد تنها به این محدود میشد که او به نژاد، مردم، گروه و یا خانواده‌ای مشخص تعلق دارد. تعریف بورکاردت در مورد رنسانس به عنوان داستانی انقلابی ومتمایز در تاریخ تمدن غرب به تفکر غالبی تبدیل شد که هنوز نیز برقوت خود باقی است و در مدارس و دانشگاهها، در مطبوعات و در درک عمومی در مورد گذشته اروپا به چشم میخورد. اما چگونه است که دیدگاه بورکاردت برای قرنها توانسته است همچنان معتبر بماند؟ آیا این دیدگاه هنوز معتبر است؟  از نظر ج. بروکر علیرغم اینکه بورکاردت از نظر او پژو‌هشگری توانا است که از آنچنان بصیرتی پدیده‌ مانند برخوردار بود اما معتقد است که درک بورکاردت (مسئله‌ای بدیهی، حداقل در غرب) از محدودیت‌هایی رنج میبرد که تعداد کم منابع و ناقص بودن منابع موجود بر وی تحمیل کرده بودند و به این بایستی فقدان یک زیربنای محکم پژوهشی را در آنزمان نیز اضافه نمود.

از نظر بروکر یکی از موضوعات در تعریف بورکاردت، گسست قطعی ایتالیا با گذشتهّ وسطایی، دیگر نمیتواند حمایت زیادی در میان پژوهشگران امروزی که بر تاریخ به‌هم پیوسته و ادامه‌ای تمایل دارند پیدا کند. بر خلاف بورکاردت که بر نفوذ سیاسی در جوامع (پادشاهان یا مراجع مذهبی) تاکید میکرد، در پژوهش امروز نفوس‌شناسی، اقتصاد، و شکل‌ها  و صفات (Pattern) جامعه – برای مثال تاثیر رویداد ’مرگ سیاه‘ و اپیدمی طاعون، و ظهور نخبه‌های اجتماعی جدید و سیستم‌های قیمومت و حمایت‌شان) نقش مهمی ایفا میکنند. تاریخنگاری بورکاردت همچنین دارای  معایبی است زیرا در آن این تنها پادشاهان، شاهزادگان، پاپها و بیشاپها، تجار ثروتمند، پژوهشگران و هنرمندان هستند که در تاریخ اهمیت دارند و عمدتا مردم عامی را در شهرها و دهقانان را در حومه نادیده میگرفت. برای وی ’ این مردم فقیر و بیسواد تنها شرکت کنندگان و شاهدانی در پروسه ترقی و یا در شورشهای شهری بودند. مردمی بی‌نام و بی‌شکل‌اند که در جهان هیچ نقش مهمی را بازی نمیکردند اگرچه آنها چهار پنجم جمعیت [ایتالیا] را تشکیل میداند‘.12

ادعای بورکاردت در مورد رهایی یافتن زنان در ایتالیای رنسانس  نیز در برابر شواهد ارائه داده شده در مورد وضعیت زنان معایت خود را نشان داده است. از مشاهده تعداد معدودی از زنان اشراف و کتابهایی منتشر شده در آنزمان در مورد زندگی زنان به این نتیجه کلی میرسد که زنان ایتالیای رنسانس و یا حداقل زنان طبقه بالا به آزادی دست یافته بودند. آنچنانکه در تحقیقات ج. بروکر میتوان مشاهده کرد زنان ایتالیا در زیر نفوذ والدین و شوهرانشان زندگی میکردند. اندازه سکولاریسم رنسانس که صفت ممیزه مهمی در مقایسه دوران رنسانس و دوران میانه برای بورکاردت بود نیز، در نتیجه تحقیقات کنونی، به زیر سئوال می‌رود. مردان و زنان ایتالیای رنسانس به همان اندازه مذ‌هبی و آن-جهانی بودند که پیشینیانشان بودند و بطور عمیقی در مورد سرنوشت بعد از مرگ می‌اندیشیدند. شواهد برای این ادعا، همچنانکه در تحقیقات بروکر هویدا است،  وصیت‌نامه‌ها، کلیساهای دفن مرده، خیرات به موسسات خیریه، شرکت در مراسم‌های مذهبی و جمعی را میتوان نام برد که نشان میدهند تا چه اندازه قدرت سرنوشت و تقدیر در زندگی‌شان نقش اساسی ایفا کرده است.

استقلال فردی فرد نیز که در درک بورکاردت یکی از صفات ممیزهّ دوران رنسانس ایتالیا را نشان میدهد دیگر حداقل همچون افسانه‌ای به آن نگریسته میشود. به عقیده وی در دوران رنسانس – اگر از قرن سیزدهم تا پانزدهم و شانزدهم را در نظر بگیریم- نوعی جدید از انسان ظهور کرد که آزاد و مستقل از وابستگیهای سنتی و روانی بود. انسانی خودآگاه و قادر به کنترل و اداره زندگی خود. مورخان ایتالیای رنسانس در تحقیقات خود بر برجسته بودن پیوندها و اجبارات خانوادگی در طول آن قرون تاکید کرده‌اند. آحاد جامعه، بنابراین آزاد نبودند.

 

تحقیقات کنونی و شواهد موجود پژوهش و نتیجه‌گیری کسی چون ج. بروکر که در این بخش به وی اشاره شد را مطلوبتر نشان میدهد. رنسانس ایتالیایی که به عنوان آغاز دنیای مدرن شناخته میشد، خود در واقع اینگونه به نظر میرسد که برای مثال در قرن پانزده و شانزده خود بخشی از آغاز دنیای اولیه مدرن بود که بدنبال تحولات و رویداهای بسیاری که قرون سیزده تا شانزدهم را در برمیگرفت، کم کم از دنیای میانه فاصله می‌گرفت. جامعه رنسانس نیز در بسیاری زمینه‌ها دارای تشابهات زیادی با جوامع دوران قبل از خود می‌باشد. اگر نه صرفا تاریخ پادشاهان و آنانکه نفوذ مهمی بر جامعه داشتند (و یا این نقش در تاریخنگاری بدانها داده می‌شود)  را در نظر بگیریم این جامعه و فرد رنسانس است که خود با زنجیرهای محکمی به دوران پیشین متصل شده است. آیا خود رنسانس دوره‌ای تاریخی بایستی محسوب شود که همچون داستانی حماسی در تاریخ تمدن غرب جای گرفته است؟ برای انسانهای برای مثال قرن هجدهم تحول از قدیم به جدید شیفت از قرون وسطا به دنیای مدرن بود، زیرا آنها منظورشان از مدرن ’امروز‘شان بود. برای ما این تحول، دیگر تحول از قرون وسطا به دنیای اولیه مدرن مفهومتر است. مابین قرون پانزده و شانزده و دنیای مدرن رویدادهای مهمی قرار میگیرند: انقلاب فرانسه، تکامل ناسیونالیسم و سکولار شدن عمیق فرهنگی. اروپای رنسانس و رفرمیسم جامعه ماقبل صنعتی بود که از بسیاری زمینه‌ها بیشتر به جامعه امپراطوری رُم شبیه بود تا با اروپای مدرن. در همه جا وفاداری سیاسی و نظامی سرشتی خاندانی داشت تا ملی. رشد ملت-دولت و ارتقا‌ء افراد (مثلا در ارتش) بر حسب توانایی‌ها و قابلیت‌ها و نه بر اساس پیشینه خانوادگی تحولی بود که تازه بدنبال انقلاب فرانسه (برابری همه در برابر قانون) و ظهور ناپلئون بناپارت و قانون‌های اساسی‌اش شکل میگرفت. از اینرو، ارتباط‌های سیاسی شخصی و خانوادگی بودند و مذهب نیز امری جدی در زندگی محسوب میشد. قرون پانزده و شانزده، بعلاوه، بطور حیرت‌آوری دوران خلاقیت‌های مذهبی بودند که سرشار از مقدسین و اولیا، متصوفات، اصلاح طلبان مذهبی (لوزر،کالوین، زوینگلی) و صدور مذهب و تغییر دین آنچنانکه در آمریکا برای مثال رخ داد،  و متخصصین الهیات بود. ببنابراین انسانهای رفرمیسم و رنسانس پایه‌های اروپایی نوین را ساختند که اکنون مورخان معاصر آن را اروپای سنتی – اروپای قبل از انقلاب صنعتی و فرانسه – مینامند.

بر خلاف عقیده بورکاردت، این نه ایتالیایی مدرن و بُریده از دوران پیشین، بلکه این اروپای اولیه مدرن بود که کم کم خود را نشان میداد.

 

رنسانس و خاورمیانه

رنسانس به عنوان نقطه‌ای مهم برای نشان دادن جدایی غرب و شرق همواره شناخته شده است. اما تا چه‌ اندازه رنسانس – احیا و دوباره زنده کردن متون کلاسیک – میتواند صرفا اروپایی باشد؟ تحقیقات جدید، دستاوردها را به جهتی میبرند که رنسانس را جهانی‌تر نشان میدهد، رویدادی که در دوره‌های متفاوت و در شرق نیز اتفاق افتاده است و اتفاقا این همراهی و سهم خاورمیانه و شرق است که اروپای رنسانس را بوجود می‌آورد. بسیار پیشتر از سقوط قسطنطنیه و مهاجرت فیلسوفان یونانی به ایتالیا و اروپا،  و در قرن دوازده تا چهارده پژوهشگران اروپایی  به  نوشته‌های علمی عربی دسترسی پیدا کردند که مقدمات کشفیات علمی کوپرنیکوس و هاروِی شد.13

خاورمیانه و مشخصا دنیای اسلام در قرنهای متفاوتی از همان قرن هفتم میلادی رنسانسهای متعددی را شاهد بوده است. در تحقیقات  لیندا ت. دارلینگ مشاهده می‌شود که در نمیه قرن هشتم میلادی ترجمه ادبیات کلاسیک به عربی آغاز می‌شود که ادبیات سیاسی و تاریخی همراه با تاریخ الکساندر کبیر و پادشاهان پِرشا (پارس) در مقام اول قرار میگرفتند. در قرن نهم فلسفه و علوم یونانی کپی‌وار به زبان سوریاک (زبان سوریه از قرن سوم تا سیزدهم) ترجمه می‌شدند. قرون نهم و دهم در اساس به عنوان رنسانسِ- تولد دوباره میراث کلاسیک و احیای فرهنگ عمومی- جهان اسلام شناخته می‌شوند که بسیار پیشتر از اروپا شاهد چنین رویدادهایی بود، دوره‌ای که شاهد تلاش آگاهانه برای بازیافتن میراث علمی و فلسفی باستان و رشد جهان‌بینی اومانیستی بود که هدف‌اش14  همان احیای دستاوردهای دوران کلاسیک یونان بود.

هنگامیکه پایتخت اسلام توسط خاندان فارسی زبان آل‌بویه (۱۰۵۵-۹۴۵) فتح شد، این رویداد میدان بیشتری برای بسط فکری بر اساس علوم غیر اسلامی را موجب شد. دانشمندان دنیای اسلام به کشفیات و تزهای جدیدی در زمینه‌های فلسفی، دارو، چشم، ریاضییات و نجوم شناسی دست یافتند. در دوران بعدی در زمینه هنر، شعر و ... نیز تحولاتی بوقوع پیوست. همچنانکه ترجمه فلسفه کلاسیک یونانی دوره‌ای از خلاقیات را موجب گشت که در کارهای ابن سینا، آل-بیرونی، ابن مسکوویه به اوج خود رسید، ترجمه‌های کلاسیک فارسی نیز همزمان شاعرانی چون فردوسی را آفرید که  تقریبا و به قول دارلینگ  ’[در شاهنامه] با دست تنها تصورات اولیه جهان خاورمیانه را بوجود آورد‘.احیای معماری ماقبل اسلام که در شکل کاروانسراها، مدارس، مساجد و معابد با رنگ‌آمیزیها، سرامیک و... که هنوز باقی است و ظهور داستان و رُمان عاشقانه که در شرق نیز نظام‌الدین گنجوی را آفرید. در دوران تسلط تیموریان بر بخش بزرگی از مناطق خاورمیانه نیز احیای دستاوردهای گذشته و تکاملات هنری خود را نشان میدهد که میمهمترین آن مینیاتور بود. به قول دارلینگ بر خلاف هنر ایتالیای رنسانس که بدن انسان را همچون متافوری (تشبیه) برای بیان آنچه میخواست در مورد هستی  بکار میگرفت، در مینیاتور  بر ترسیم احساس انسان تمرکز می‌شد و احساس  وسیله بیان بود.

عدم نقش خاورمیانه در رنسانس که زمانی مسئله‌ای بدیهی بود اکنون دیگر جای خود را به تحقیقات و رساله‌هایی برای نشان دادن و همچنین یافتن جایگاه شرق در تحولات غرب بکلی و رنسانس بطور اخص داده است. در عصر بازگشایی و سفرها و کشفیات دریایی، اروپا نسبتأ مردابی اقتصادی بود و این تنها صدور فلزات گرانبها از دنیای جدید آمریکا بود که اروپا را قادر ساخت همچون عضوی با حقوق برابر در تجارت آسیا شرکت کند و نهایتا بر آن پیشی بگیرد.

جمعبندی

تحولات قرنهای پانزدهم و شانزدهم میلادی در تعیین مسیری که جهان از آن به بعد طی نموده است دارای اهمیت زیادی هستند. ممکن است این ادعای بورکاردت اغراق‌آمیز نباشد که کشف آمریکا و دور زدن آفریقا برای یافتن راهی دریایی به هند شرقی دو تحول مهم در تاریخ تدوین شده بشر بوده‌اند، اگرچه 'کشف جهان و انسان' که وی عقیده داشت آنچه بود که با اراده اروپاییان اتفاق افتاد نمیتواند برای توضیح آن تحولات حداقل کافی باشد. از طرفی دیگر تحقیقات جدیدی که در این رساله بدان پرداخته شد نشان میدهد (به هر اندازه) که چگونه تصورات و تلقین بشر امروزی از تحولات پیشینی چون قرن پانزده هنوز میتواند دستخوش تغییراتی اساسی گردد.

در رسیدن به هدف دوم، این نوشته (به هر اندازه که قادر بوده باشد) سعی داشت نشان دهد که نه تنها خود تصور و درک تحولات و داده‌های تازه بلکه نظرات و دستاوردهای تدوین کنندگان آن تحولات نیز که برای قرنها توانسته‌اند به عنوان منابع درک و تلقین آن تحولات بر جای بمانند،  میتوانند شکننده و قابل تغییر باشند.

۱۵ مرداد ۱۳۸۶

Maruf_kabi@hotmail.co.uk

 

1. Kupperman, Two worlds encounter each other, in Major problems in American colonial history, page 1-37

2. G. Brucker, The Italian Renaissance, in A companion to the worlds of the Renaissance (Oxford: 2002) by Ruggiero G.

3. G. Brucker, The Italian Renaissance, in A companion to the worlds of the Renaissance (Oxford: 2002) by Ruggiero G.

4. Elliot, J.H., The old and the new, 1492-1650 (Cambridge:1992).

5. Rice, E. F. and Grafton, A., The foundations of early modern Europe, 1460-1559(New York: 1994).

6. Who built American, American social history project, 2000.

7. Who built American, American social history project, 2000, page 11, 12.

8. Elliot, J.H., The old and the new, 1492-1650 (Cambridge: 1992), page 12.

9. Elliot, J.H., The old and the new, 1492-1650 (Cambridge: 1992), page 15.

10. Jacob Burkhart

11. G. Brucker, The Italian Renaissance, in A companion to the worlds of the Renaissance (Oxford: 2002) by Ruggiero G.

12. Brucker, G., The Italian Renaissance, in A companion to the worlds of the Renaissance (Oxford: 2002) by Ruggiero G.

13. Darling, L. T., The Italian Renaissance, in A companion to the worlds of the Renaissance (Oxford: 2002) by Ruggiero G.

14.

جنبش امانیستی هم از نظر معنا و هم از نظر هدف نبایستی با امانیسم به معنای امروزی‌اش اشتباه شود.  در این رابطه و برای بررسی مفصلتر میتوان به کتاب زیر مراجعه کرد.

Renaissance Thought, the classic, scholastic, and humanist strains

By: Paul Oskar Kristeller

 

منابع:

1. Ruggiero, G., The Italian Renaissance, in A companion to the worlds of the Renaissance (Oxford: 2002)

2. Elliot, J.H., The old and the new, 1492-1650 (Cambridge: 1992)

3. Who built American, American social history project, 2000.

در کتاب فوق نه همه کتاب بلکه بخش عمده‌ای از آن مطالعه شده است.

4. Rice, E. F. and Grafton, A., The foundations of early modern Europe, 1460-1559 (New York: 1994).

5. Kristeller, P., O., Renaissance Thought

در کتاب فوق تنها  بخشهای یک و دو مطالعه شده است.

 

برگرفته از سايت www.helwist.com