چرا با شما، "جنبش جمهوريخواهان
لائيک و دمکرات ايران"، نيستم
باقر مرتضوى
سرانجام آن بخش از جمهوريخواهان دمکرات
لائيک که در اجلاس هانور (فوريه ٢٠٠٦) بر خود نام "جنبش جمهوريخواهان لائيک و
دمکرات ايران" را نهادهاند، پذيرفتند که اين حرکت دچار بحران است. اگر چه
کسانی هنوز در يافتن ريشههای اين بحران در تلاشند، اما چگونگی رسيدن به اين
نقطه، سئوالیست برای همه آنانی که با اميد فراوان، همراه و همگام اين جنبش شدند.
در ميان جمهوریخواهان دمکرات و لائيک،
عدهای دل نگران آينده جنبش هستند و با خلوص نيت و جديت تمام، شب و روز در راه
اعتلای جنبش در تلاش هستند، عدهای اما چون شناگری ماهر، دارند همراه جريان آب شنا
می کنند تا موقعيت خويش را به شکلی حفظ کنند. عدهای نيز در اين ميان اصلاً بحران
را نمی پذيرند و کشف نمودهاند که در جنبشهای اجتماعی و سياسی دوران معاصر، بحران
نيز هميشه وجود داشته است، پس در آينده نيز کماکان وجود خواهد داشت و بايد با آن
به شکلی کنار آمد. من خود بر اين باورم که ريشهيابی بحران، هر چه باشد، به عنوان
يک تجربه، نه تنها برای همه جمهوریخواهان، بلکه کل جنبش و جامعه مفيد خواهد بود.
من در اين مقاله قصد آن ندارم تا به
جنبههای گوناگون عملکردمان در اين چند ساله بپردازم. دوستان زيادی به اين مسأله
پرداختهاند و حرفهای زيادی گفته شده است که از آن ميان بايد به مقاله دوست
گرانقدرم مهرداد باباعلی تحت عنوان "علل کاميابی آغازين و بحران متعاقب جنبش
جمهوريخواهان دمکرات و لائيک" اشاره کنم که در سه بخش در سايت "صدای
ما" (شنبه ۲۳ ژوئن ۲۰۰۷) منتشر شده است. حرفهای او به شکلی سخنان دل من نيز
هست، پس از تکرار آنها خودداری می کنم و به موضوعی می پردازم که فکر می کنم، طرح
آن نمی تواند بیفايده باشد.
در فرهنگ ما سياست چيزی نيست جز مبارزه
برای کسب قدرت سياسی و در نهايت، حفظ آن. ما هميشه در فعاليتهای اجتماعی خويش
کوشيدهايم تا پيکار انديشهها را از سياست حذف کنيم. افراد جامعه ما نمی خواهند
خود تصميمگيرنده باشند، بلکه می کوشند تا کسانی ديگر برای آنها تصميم بگيرند.
علت بسيار معلوم است؛ فرهنگ آن را نداريم. آنکه نمی خواهد خود به عنوان تصميمگيرنده
در زندگی سياسی جامعه خويش دخالت کند، بر رأی و نظر شخصی مهر باطل می زند. رفتار
توده مردم در اين راستا قابل فهم است، اما بايد ديد نقش ما که فکر می کنيم و از
جمله روشنفکران آن جامعه هستيم، در تثبيت چنين رفتاری چه می تواند باشد.
آزادی به قول کانت "ميراث طبيعی
انسان نيست، بايد آن را به دست آورد". در گسترش دامنه آزادیست که سياست
مردمیتر می شود و افراد جامعه اراده خويش را در همآهنگی قدرت، قانون و حقوق
شهروندی اعمال می کنند. فرهنگ آزادیخواهی اشتياق برای آزادی را در انسان شعلهور
نگاه می دارد و زمينهای ايجاد می کند تا جامعه نسبت به اهداف خويش، بصيرت عمومی
کسب کند. سياست نه هدف، بلکه بنيان زندگی اجتماعی انسانهاست.
روشنفکر اعتبار خويش را از روشنگری
دارد. آن کس که روشنگر نباشد و نکوشد شک و نقد را در ذهن اجتماع نهادينه کند، نمی
تواند روشنفکر باشد. روشنگر در گام نخست در "تقدس مذهب" شک بر می انگيزد
و آنگاه در "اقتدار شکوهمند قدرت" رخنه ايجاد می کند و ابهت بیبديل
امام و رهبر و پيشوا را درهم می شکند.
ما جمهوریخواهان دمکرات و لائيک نه
سودای قدرت در سر داشتيم و نه بنيانگذاری يک حزب و يا سازمانی تازه را. ما می
خواستيم روشنگر باشيم و از اين پايگاه، در نفی نظام جمهوری اسلامی، به مبارزه برای
نابرابریهای اجتماعی، در دستيابی به استقلال، دمکراسی و آزادی در ايران، فعاليت
آغاز کنيم. می خواستيم امکانی برای گفت و گو، بحث، نقد و نظر ايجاد کنيم. حال می
خواهيم بدانيم که چرا پس از گذشت شش سال، حاصل فعاليتهای ما در اين راستا، در يک
جمعبندی کوتاه، هيچ است.(١) آن ديگر جمهوریخواهان دمکرات و لائيک سالهاست که به
بازی قدرت دل خوش کردهاند و در اين راه همراه و يار می جويند.
حق هر سازمان و حزب سياسیست که به قدرت
بينديشد و در دستيابی به آن مبارزه کند و اين حق "جنبش جمهوریخواهان دمکرات
و لائيک ايران" است که اهداف ديگری، جدا از بيانيه اعلام موجوديت خود،
برگزينند و در اين راه فعاليت آغاز کند. و اين همچنين حق همه آنانی، که انديشهای
ديگر در سر دارند، است تا راه خويش از آنان جدا کنند، در اين ميان اما اين وظيفه
همه است که نسبت به فعاليت شش سال گذشته منتقد باشند. ما بيش از همه و هر زمانی به
نقد احتياج داريم، آنجا که سراپای وجود و تمامی زندگی ما را ارزشهای تحميلی فرا
گرفته، تنها نقد است که می تواند دريچهای نو به روی جنبش بگشايد و ما را از اين
دامچاله نجات بخشد، امری که استمرار آن در افکار عمومی به شکلگيری اراده سياسی
معطوف به آزادی و دمکراسی خواهد انجاميد. اين وظيفه ماست تا قدرت سياسی را توسط
قانون و حقوق اجتماعی هرچه بيشتر عمومی کنيم.
ما اگر تنوانيم از هم اکنون در سايه
آزادی، در فکر قانونِ بی خشونتِ جابهجايی قدرت سياسی، باشيم، نادانسته به تکرار
تاريخ دل خوش کردهايم. به ياد آوريم که انتخابات در جمهوری اسلامی از همان ابتدا
نقش مشروعيت بخشيدن به حکومت جديد را بر عهده داشت، و پس از آن هميشه در تأئيد
رژيم بوده است. انتخابات اما در جامعه مدرن بايد پذيرش متمدنانه دگرانديشان باشد،
حتا آن زمان که قدرت سياسی در ميان احزاب جابهجا می شود.
ما "جمهوریخواهان دمکرات و
لائيک" در طی شش سال گذشته، گام به گام از گفت و گو با دگرانديشان، نقد و
بررسی مقولات اساسی جمهوریخواهی فاصله گرفتيم و کمکم به پروژه بديلسازی سياسی
در مقابل جمهوری اسلامی رسيديم. در اين راه به شيوه فرهنگ سنتی نهادينه شده در
خود، به زد و بندها متوسل شديم، به فکر ائتلاف افتاديم و در نتيجه چشم بر بسياری
از واقعيات بستيم. آن نسل که نتواند ارزشهای تحميلی نسل پيشين را از پيش پای خود
بردارد و ارزشهای عصر جديد را جايگزين آن کند، دوباره گام به راه سنت اجدادی
نهاده است. و ما همچنان در همين جاده می تازيم. مشکل ما با ديگران نه در بينش و
فکر، بلکه چگونگی تقسيم قدرت است.
در زمانهای که افراد جامعه از سياست می
گريزند و سلامت خود را در دوری از سياست می جويند، در زمانهای که تبليغ می شود،
کار سياست "توطئه" است، و در زمانهای که رژيم با تمام نيرو، با توسل به
انواع دسيسه، مردم را از مشارکت در امور جامعه دور می کند، بزرگترين وظيفه ما
روشنگریست، کاری که متأسفانه به انجام آن موفق نشديم و يا بهتر گفته باشم،
نخواستيم که موفق گرديم. ما همچون نسل پيشين، به شخصيتها بيش از قانون و
قراردادهای اجتماعی بها داديم و در عمل فکر می کنيم، شخصيتها بايد همچنان سکاندار
تاريخ کشور بمانند. شخصيت که معتبرتر از قانون و حقوق باشد، سر و کله سانسور و
خودسانسوری و اما و اگر در آزادیها پديدار می گردد و صلاحديدها و مصلحتانديشیها
جانشين پرنسيبها می شوند. در اين ميان چه بسا سرنوشت ملت با نيازهای شخصی گره می
خورد و دامنه حذف گسترش می يابد. لازم نيست زياد دور برويم، مگر برای نشکستن دل
فلان عزيز و يا ريشسفيد بودن آن ديگری، برای "به جا آوردن دل"، به
"خال هندوی” يار "سمرقند و بخارا" را نبخشيديم؟ مگر
"لولوخورخوره"ی زبان مادری و ملتها و فرهنگهای ديگر داخل کشور باعث
نشد، دمکراسی را به شيوه سنت اجدادی ذبح کنيم؟
ما فکر می کنيم و به همراه آن تبليغ که،
استبداد و شيوههای استبدادی به قاموس شاهان و عبای آخوندی دوخته شده است و
کوردلانه ويا شايد ناآگاهانه خود و رفتار خود را نمی بينيم و چه بسا، می خواهيم که
نبينيم. چون توان نقد خود را نداريم، از خود نمی پرسيم: فرق من با آن مستبد مغلوب
و اين مستبد حاکم در چيست؟ نمی خواهيم بدانيم که چرا در اين کشور نه تنها همه راههای
سياست، بلکه غالب فعاليتهای اجتماعی، به فلاکتِ استبداد ختم می شوند. ما داريم
در اين بلبشوی تاريخی ناآگاهی فرهنگی خويش را زير ماسک "اتحاد" پنهان می
کنيم. انگار شعار "بحث پس از مرگ شاه" حزبالهیها در دوران انقلاب دارد
تکرار می شود. دل به اتحاد چند سازمان و چندين شخصيت خوش کردهايم تا شايد کمکی از
"غيب" رسيد و ايران به دستان ما سپرده شد، بی آنکه بخواهيم لحظهای
درنگ در چگونگی ايران مفروض فردا کرده باشيم.
در ماه مه سال ٢٠٠١ دوستم ناصر مهاجر
بيانيهای را برای امضاء برايم فرستاد که در آن آمده بود: "خواست و آرزوی
مشترک امضاءکنندگان اين بيانيه آن است که طيف گستردهای از آزاديخواهان، از افقها
و خاستگاههای گوناگون پيرامون اين اصول و مواضع گردهم آيند، طيفی که از يک سو
مخالف اصولی هرگونه حکومت دينی است و با هر شکلی از جمهوری اسلامی ناسازگار است و از
سوی ديگر بر آن است که به سهم خود زمينه شکليابی جمهوری لائيک در ايران را هموار
سازد".
تصور من و بسياری ديگر از دوستان امضاء
کننده اين بيانيه اين بود که به عنوان روشنفکران تبعيدی، به سهم خود، زمينه شکلگيری
يک حکومت جمهوری لائيک و دمکراتيک را در ايران با بحث و نقد و گفت و گو فراهم
آوريم. هدف نه کسب قدرت، بلکه روشنگری بود، چيزی که در نخستين نشست ما در پاريس
به صراحت بر آن تأکيد شد. می خواستيم گذشته خويش را بر خود آشکار گردانيم و از اين
طريق راه آينده را اندکی روشنتر گردانيم.
طی شش سال گذشته متأسفانه گام به گام از اين هدف فاصله گرفتيم و سرانجام به آنجا
بازگشتيم که در سال ١٣٥٧ بوديم، شايد هم اندکی عقبتر، ماقبل مشروطيت. به جای تعمق
و کنکاش در تاريخ همچنان نامکشوف، دگربار به سطح بازگشتيم و حال داريم در خيالهای
خوش، خانه بر "ناکجاآباد" بنا می کنيم.
جامعه سياستزده ايران در نابسامانیهای
خويش، افکار عمومی را به روزمرگی کشانده و جايی برای تفکرات عميق باقی نگذاشته
است. در خارج از کشور متأسفانه ما نيز داريم همين نقش را بازی می کنيم، همه
تقليلگرا شده و به روزمرگی دچار گشتهايم. و بدتر اينکه، همچون نسل پيشين، برای
هر پديده اجتماعی پاسخی سياسی در چنته آماده داريم و فکر می کنيم همه پديدهها، از
روانشناسی و هنر گرفته تا اخلاق و زيباشناسی بايد در منشور سياست گنجانده شوند.
در سال ١٣٥٧ با تکيه بر سادهپنداریها
و تقليلگرايیها، با توده ناآگاه همصدا شديم، شاه را سرنگون کرديم، بی آنکه ريشه
استبداد را دريافته باشيم و يا فکری برای حکومت آينده در سر داشته باشيم. نتيجه
اينکه انديشه استبداد در اذهان همچنان باقی ماند و به رفتاری اجتماعی تبديل شد.
از آن انقلاب هيچ قانونی به نفع مردم پا نگرفت، نسيم آزادی نوزيده، طوفان ظلمت از
راه رسيد، نه سودی عايد زحمتکشان شد و نه زنان به حق برابری با مردان دست يافتند،
نه سانسور از ميان رفت و نه فکری تازه باليدن آغاز کرد. آنچه بود به کام عميق و
سياه "حکومت اسلامی” کشيده شد و استبداد به شکلی ديگر با ابعادی گستردهتر
چهره عيان نمود.
سياستگريزی فرار از مسئوليت است،
نشناختن مسئوليت اجتماعیست. در اين ميان ما نه تنها هيچ توجهای در اين عرصه به
امر روشنگری نداشته و نداريم، بلکه همان راهی را ادامه می دهيم که سياست رژيم است
در داخل کشور. ما نيز همه اميدها را اندک اندک با رفتار نسنجيده خويش به يأس بدل
کرديم و تمامی آنانی را که فکر می کردند، ما راهی تازه آغاز کردهايم، و به اين
اميد با ما همصدا و همگام شده بودند، از پيرامون خود رانديم. به راستی که در اين
ميدان عملکردی واحد با رژيم در کارنامه خود داريم.
مردم آن جامعهای که با حقوق طبيعی خويش
آشنا شدهاند، مسئوليت می پذيرند، زيرا صاحب آگاهی سياسی لازم هستند. در جامعهای
همچون ايران که حاکميت قانون و حقوق شهروندی مفاهيمی نامأنوس هستند، مقولاتی چون
قدرت، قانون و آزادی دگرگونه تعبير می شوند. در اين جوامع قانون تأئيد وضع موجود
است و آزادی آرمانیست که بايد در راه آن شهيد شد. همه دوستان خوشبختانه تجربه
کافی از چندين سال مبارزه با خود دارند. حال پرسش اين است: آزادی آرمان است يا
زندگی؟ آگاهانه زندگی کردن و طالب حقوق اجتماعی بودن هدف است و يا چون گذشته در
ناآگاهی دل به آرمانی مقدس سپردن؟ به هر حال پيش از همه خودمان بايد تکليف خويش
بدانيم. جليل محمد قلیزاده صد سال پيش در عدم آگاهی عمومی در جامعه نوشته است:
"ملا يعنی ميکروب، يعنی زالو، بايد نخست اين ميکروبها را از تن بزدائيم، از
رشد و گسترش تعليمات مذهبی و خزعبلات مجلسیها که در عرض چهار سال از همان
شعارهايی که به راه آزادی داديم، از هر آن کوششی که به راه سعادت و نشر معارف و
اتحاد برداشتيم، ارمغانی جز خان و ملا تحويل نخواهيم گرفت. من می ترسم، می ترسم در
آينده نه چندان دور، در طی چهل سال چشم بگشائيد و ببينيد که هشتصد ملا يکجا خلق
شده، همه رشته امور مملکتی را به دست گرفته، شما را به امان خدا و افسارتان را به
دست بيگانگان سپردهاند". (مجله ملانصيرالدين، شماره ٢، سال ١٩٠٨) پنداری
تاريخ دارد تکرار می شود.
اين نويسنده صد سال پيش گفته بود
که:"اينکه می گويند فلان ملا مستبد است و آن ديگری مشروطهخواه، سخنیست بی
محتوا. ملا ملاست و مذهب مذهب است. آن افرادی که می خواهند ميان ملايان اختلاف و
تفاوت قائل شوند، خودشان نمی دانند تفاوت در کجاست. حاصل تعليمات دينی جز جهل و
واماندگی نيست".(ملانصيرالدين، ٩ سپتامبر ١٩٠٨) حال حکايت ماست که مفاهيم
سراسر آغشته به دينخويی را داريم تکرار می کنيم. دنيای غريبیست، روشنفکران ايرانی
نشسته در اروپا و آمريکا، شيفته واژههای مندرآوردی "مردمسالاری” و
"فرهنگ گفتگو" و... می شوند و فکر می کنيم، لايههای جديدی در علوم
اجتماعی و انديشههای مدرن کشف کردهايم. اميد به "صدای سوم" بستهاند
که قرار است "دگرانديشان داخل و خارج...گامی در رساتر ساختن" آن
بردارند.(٢) و يا برای همآوايی با متحدين در راه، از برخی اهداف چشم می پوشند،
همچنانکه برخی از تفکرات و رفتار آنان را نمی خواهند که ببينند تا بتوانند با شعار
"نفی ميليتاريسم و بنيادگرايی” (٣) امکان مانور بيشتری در کسب قدرت سياسی
فردا ايجاد کنند.
در همين رابطه است که سازهای موافق
نواخته می شود، پای مجامع بينالمللی به ميان کشيده می شود.(٤) و همه می کوشند به
شکلی در کنار هم قرار گيرند. (٥)
جالبتر از همه رفتار عدهای از دوستان
است که پنداری بين دو صندلی نشستهاند. وجود بحران را در درون ما می پذيرند، ولی
ترجيح می دهند، دهان باز نکنند و چيزی ننويسند. می کوشند تا با همه از در دوستی
وارد شوند، بحث روشنگری يا بديلسازی را اضافی و يا مصنوعی می دانند، برايشان
اصلاً مهم نيست با چه کسی پشت ميز مذاکره بنشينند و يا دست همکاری بدهند، اما مهم
اين است که جای بين دو صندلی برايشان محفوظ بماند.
البته يک چيز را بايد در نظر داشت و آن
اينکه دوستان ما احساس کردهاند، به زودی حادثهای اتفاق خواهد افتاد که اگر
زودتر نجنبند، به آنان چيزی از اين خان يغما نخواهد رسيد. نمونه افغانستان پيش
روست و تهديدهای روزانه بينالمللی نسبت به ايران رو به افزايش است. در چنين
موقعيتی، آن که سودای قدرت در سر دارد، طبيعیست برای او، صحبت از روشنگری کاری
بيهوده باشد. خواستهاند و يا چنين تبليغ نمودهاند تا اکنون محور بحثها بر سر
حقوق بشر و يا بنيادگرايی باشد، پس بايد در اين راستا متحد شد و سخن بر زبان آورد،
شايد فردا مسأله زنان و يا حقوق ملتهای ساکن ايران در دستور کار قرار گيرد، پس
بهتر است، امروز از دستور کار حذف گردد. آنکه به "امکانات خارجی” می انديشد
و به "مرکز ديپلماتيک" فکر می کند، به شکلی افکار و اراده آگاهانه عمومی
را به هيچ می گيرد، و اينجاست که تاريخ تکرار خواهد شد و فاجعه اتفاق می افتد.
آنجا که آزادی نباشد، نقد نيست و آنجا
که نقد نباشد، آزادی نيست. آزادی در نفی و طرد محدويتها جان می گيرد و در حق انتخاب
انسانها شکوفا می شود. با حذف اين حق نمی توان پيامآور آزادی بود. آن قدرتی که
فاقد آزادی و قانون باشد، در نهايت استبداد است. دمکرات آن کسی است که شجاعت مدنی
دارد و مسئوليت اشتباهات و خطاهای خود را می پذيرد. متأسفانه چنين جسارتی در ما
نيست و مردم هميشه تاوان خطاهای رهبران حکومت و يا اپوزيسيون را می پردازند. فرهنگ
استبداد همين است، اينکه رهبر و مسئول هميشه از خود سلب مسئوليت می کند. روشنفکر
غير مسئول در اين ميان مسئوليت خطاهای خود را بر گردن جامعه، فرهنگ، تاريخ، مردم
و... می گذارد وچه بسا طلبکار هم می شود، نقد از خود را وا می نهد تا به نقد
ديگران و تصفيه حساب با آنان بپردازد. جالب اينکه چنين روشنفکرانی، آنگاه که
طرفدار دمکراسی و حقوق بشر می شوند، فکر می کنند، تاريخ و پيشينه دمکراسی و حقوق
شهروندی به زمان کشف آنان از اين مقولات می رسد. من فکر می کنم، يکی از علل اصلی
سياستگريزی مردم و عدم اعتماد آنان به اپوزوسيون همين است.
ژان پُل سارتر بر اين باور بود که،
"هر جامعهای روشنفکران خود را به بار می آورد". آنان که در ايران زندگی
می کنند، روشنفکرانی هستند زاده آن محيط، اما ما روشنفکرانی که نزديک به سه دهه در
تبعيد زندگی می کنيم چه؟ زاده کدام محيط هستيم، و يا بايد باشيم؟ نمی توانم بپذيرم
که آبشخور انديشه ما هنوز هم، محيطِ از نظر فکری مخدوش ايران است، نمی خواهم باور
کنم که از اين همه سال زندگی در غرب چيزی، حداقل به تجربه، نيندوختهايم. بالا و
پايين پريدنهای ما بار ديگر به تجربه ثابت کرد که بسياری از کوشندگان فرهنگی-
سياسی ما صاحب انديشهای از خود نيستند و نمی توانند آن روشنفکری باشند که انديشهای
مستقل و منظم را در مسائل مهم زندگی صاحب هستند. ما در بهترين حالت ناقل افکار و
انديشههای ديگران هستيم، از آنچه خوشمان بيايد و با موقعيت ذهنی و اجتماعی ما
سازگار باشد، سعی می کنيم از آن در دگرگونی جامعه استفاده کنيم، و در بدترين حالت
نيز "به هر سازی می رقصيم"، البته اگر آب و نان و يا آيندهای درخشان در
آن تصور کنيم و يا وعدهای خوش داده باشند.
------------------------------------------------------
١- مثلاً در پاریس سمینار "ملی
قومی" برگزار شد. برگزارکنندگان خود هیچگاه نظرات خویش بیان نداشتند. این
رفتار را مقایسه کنید با این قرار درونی که "مقولاتی که در آن اتفاق نظر وجود
ندارد، به بحث بگذاریم". هنوز معلوم نیست که نظر برگزارکنندگان در مورد مسأله
ملی چیست. چون وضع عمومی داخل و خارج ایجاب می کرد، ما هم به
خاطر اینکه از قافله عقب نمانیم، سمیناری برگزار کردیم. هدف نه بررسی یک مشکل، بلکه
حفظ ظواهر امر بود، چیزی که اکثریت روشنفکران خارج کشور به آن دچارند: روزمرگی.
٢- مهرداد درویشپور، "در باره صدای سوم
در برابر میلیتاریسم و بنیادگرایی اسلامی"، مصاحبه با هفتهنامه بامداد،
بازچاپ در تارنمای صدای ما، یکشنبه ١٨ ماه مارس ٢٠٠٧
٣- مهرداد درویشپور،
پیشین
٤- مهرداد درویشپور
در مقاله مذکور می گوید: "باید از افزایش فشار جهانی برای عقب راندن جمهوری
اسلامی در زمینه نقض حقوق بشر و حمایت از اپوزیسیون دمکراتیک ایران استقبال کرد.
این صدای سوم از زمینههای پذیرش گستردهای در داخل و خارج از کشور و در نزد مجامع
بینالمللی برخوردار است. اما صدای سوم زمانی به راه سوم بدل خواهد گشت که نیروهای
طرفدار صلح و دمکراسی با همکاری یکدیگر بدیلی جایگزینی نیرومندی را ایجاد کنند.
اپوزیسیونی که خود را جدی نگیرد و در این شرایط بحرانی در جستجوی همکاری و ایجاد
بدیل فراگیر برنیاید، نه از جانب مردم ایران و نه مجامع بینالمللی به جد گرفته نخواهد
شد. تلاشهایی برای همگرایی نیروهای اپوزیسیون حول میثاق صلح و دمکراسی در جریان
است". او اضافه می کند که: "در ایران نیز گسترش گفتمان دمکراتیک از جمله
در گرو توسعه ارزشها و باورهای دمکراتیک در چهار خانواده سیاسی، چپگرایان، ملیگرایان،
مشروطهخواهان و دینباوران و گسترش تساهل در بین آنان است".
جلال شاگونی نیز در همین رابطه می نویسد: "ایجاد یک مرکز دیپلماتیک
واحدی برای مقابله با سرکوب دگراندیشان، نقض حقوق بشر و حقوق مدنی شهروندان از
طریق فشار نهادهای بینالمللی به رژیم اسلامی..." ضروری است.(به نقل از سایت
صدای ما، جمعه ١١ خرداد ١٣٨٦، اول ژوئن ٢٠٠٧) ایجاد یک مرکز دیپلماتیک جز آدرس
دادن به کسانی می تواند باشد که در پی آلترناتیوسازی در ایران هستند؟ به صراحت می
توان دریافت که بسیاری از این دوستان حتا پارلمان در تبعید را ذهن می پرورند و
حکومت کرزای در افغانستان را پیش رو دارند.
٥- نمونه این امر
دعوت "گروه کار و ارتباطات شورای همآهنگی منتخب گردهمآیی هانور" در
تاریخ 24 تا 26 فوریه 2006 از هشت سازمان سیاسی خارج از کشور است که نخستین اجلاس
آن از طریق پالتاک در تاریخ 30 ژوئن 2007 برگزار شد. مطابق روال همیشگی تا
کنون هیچ یک از همراهان وعلاقمندان از محتوای بحثهای این نشست با خبر نشدهاند.
احزاب و سازمانهای شرکت کننده در این جلسه عبارت بودند از: حزب دمکرات کردستان
ایران، سازمان زحمتکشان انقلابی کردستان ایران (کومله)، سازمان فدائیان (اکثریت)،
اتحاد فدائیان خلق، شورای موقت سوسیالیستها، مجامع اسلامی ایرانیان، جبهه ملی
ایران، اتحاد جمهوریخواهان ایران، و جمهوریخواهان دمکرات لائیک. نوع نزدیکی و
اتحاد این جریانات خود موضوعی است که باید جداگانه به آن پرداخت. در این اینجا می
کوشم فقط رئوس اساسی مجهولات و رفتار سیاسی آنها را بیان دارم:
الف- جمهوریخواهان دمکرات و لائیک در این جمع نه به عنوان یک جنبش سیاسی
فراگیر، بلکه به عنوان یک سازمان سیاسی مشخص با دیگران وارد دیالوگ شده است که
این خود با روح مصوبات اولین و حتا دومین کنگره ما همخوانی ندارد.
ب- گروه مردانه ارتباطات مرکب از مهرداد درویشپور، جلال شالگونی و اصغر
اسلامی فاقد هرگونه مشروعیت حقوقی است، چرا که طبق آییننامه و مصوبات، هر ارگانی
باید سهمیه پنجاه درصد زنان را رعایت کند. حال چه شده است که آین آقایان آشکارا
این مصوبه را زیر پا گذاشته و گروه ارتباطات مردانه تشکیل دادهاند.
پ- این سه نفر نماینده چه کسانی هستند؟ اگر نماینده شورای عالی هستند که
این شورا خود به دلیل عدم حضور نمایندگان نهادهای محلی و عدم رعایت ضابطه
سهمیهبندی زنان ( خانمها لیلا اصلانی، مرجان انصاری، زری عرفانی و مهری جعفری
استعفا داده بودند)، خود غیرقانونی است. به علاوه نه چرایی تشکیل این گروه و نه
گزارش عملکرد این شورا تا کنون در معرض قضاوت عمومی همراهان و علاقمندان قرار
نگرفته است و هیچ کس جز خود این آقایان، به خود حق اظهار نظر به نام جنبش
جمهوریخواهان دمکرات لائیک را نداده است. این نوع نمایندهسازی نشانه انحطاط و
فرصتطلبی سیاسی است و با فرهنگ سیاسی و روح همکاریهای اولیه ما خوانایی ندارد.
د- پلاتفرم پیشنهادی این فرصتطلبان سیاسی مورد تأیید و یا مصوبه هیچ نشست
جمهوریخواهان دمکرات لائیک نیست. به عنوان مثال اتحاد حول "ميلیتاریسم و
بنیادگرایی اسلامی" معلوم نیست از کدام صندوق بیرون آورده شده است.
علاوه بر نکات یادشده قابل تأمل است که آیا شعار اتحاد بار دیگر وسیلهای
برای سرپوش نهادن بر بحرانها و آغاز انشعابات داخلی نیست؟