مردونگی!
بهمن
" امشب مردونگیت! آزمایش میشه "
اینو رئیسم که ضمنن دوست بودیم ( و هم او بود که پارتی استخدام من و یکی دیگر از
هم محله ای هام شده بود " گفت.
بیکاری و نیاز کلافه ام کرده بود. کمکم کرد.
" کار مشکلی نیست، پس از تعلیمات اولیه، فعلن در زندان
اوین پاسدار کشیک می شوی..."
- پاسدار کشیک یعنی چی؟ حقوقش چقدره ؟
" پاسدار که پاسداره، کشیک، یعنی که فعلن نگهبان شب خواهی بود. در آمدشم
خوبه..."
و حالا داشت از مردونگی ام حرف می زد...ادامه داد:
" دلم می خواد کارتو تمیز انجام بدی. می دونم کار
مشکلیه، آنهم احتمالن جلو چند نفر. اما باعث ترقی ات میشه، حقوقتم تغییر می کنه.
حاج آقا هم می دونه که کارساده ای نیست، اما برای از میان برداشتن دشمنان انقلاب
لازمه....تو تنها نیستی، 4 - 5 منافق مقاوم داریم که نباید بخاطر داشتن بکارت به
بهشت بروند..."
آب دهانم سفت شد. پائین نمی رفت. حدس می زدم ولی دقیقن نمی
دونستم. شایدم دلم نمی خواست بدونم. نگاهش کردم ولی چبزی نگفتم. نمی خواستم اگر
آنچه را گمان می کردم، درست نباشه به صرافت بیفته.
صد تا فحش به شانسم دادم که تو این همه کارباید اینجا دستم
بند بشه. تو زندون!. در حقیقت خودمم یه زندونی بودم با فقط چند ساعت آزادی در
هفته.
تو زندون هم آرامش نداشتم، دستور پشت دستور اعصابم
را می کوبید:
"...این فلان فلان شده را منتقل کن به اون بند....این مادر فلان را بنداز تو
انفرادی...برای رفتن به دستشوئی و توالت هم محلشان نکن، درشان را باز نکن،
بذار خودشونو کثیف کنند....تو توالت هم درشون را باز بذار و سرک بکش...."
وقتی صدایم زدند و دستوررا رسمن تفهیمم! کردند و به سوی دختری
کمتراز 16 - 17 ساله راهنمائی شدم تا به او تجاوز کنم و با نشان دادن مردانگی ام !
مانع رفتنش به بهشت!! بشوم، تعادلم داشت بهم
می خورد. خواهر خودم در همین سن و سال بود. به دوستم پناه بردم و
درخواست کردم یک ساعتی را به من فرصت بدهند تا به خودم مسلط شوم، تا کاملن آماده!
شوم. تا بتوانم کارم را درست انجام بدهم. قبول کردند.
این یاد داشت با عجله را به دوست صمیمیم که با هم استخدام شده ایم می
دهم....خوش به حالش که قرار نیست مردونگیش را نشون بده...
من
مردونگیمو به حاج آقا نشان نخواهم داد، بگذار به دلش بماند...دلم برای همه شما می
سوزد که در چه دنیائی زندگی می کنید...امید وارم آمرزیده شوید.
ازدوستم خواهش خواهم کرد برای چند دقیقه تنهایم
بگذارد....