چهارشنبه ۲۸ شهريور ۱۳۸۶ - ۱۹ سپتامبر ۲۰۰۷

مجــروح ِ زخم ِ استبــداد

سخنی و اندوهسرودی برای

 

استادعبدالحسین زرین کوب

محمد جلالی چیمه (م.سحر)

http://msahar.blogspot.com/

 

 

 

اکنون هشت سال است که نویسنده ، پژوهشگر ،  منتقد ادبی و مورخ بزرگ ،استاد دکتر عبدالحسین زرین کوب

از میان ما رفته است.

هشت سال پیش ، از این در اکتبر 1999 مراسمی در دانشگاه سوربُن جدید درپاریس  برای  بزرگداشت استاد برگزار می شد که طی آن تعدادی از استادان و ایران شناسان (ایرانی و فرانسوی)  سخنانی در باره دکتر زرین کوب ایراد کردند.

در کنار آنان من نیزدر این بزرگداشت شرکتی داشتم و سخنان کوتاهی گفتم و شعری را که در سوگ استاد زرین کوب سروده بودم خواندم. در اینجا  به مناسبت هشتمین سالگرد درگذشت او ، متن آن سخنان  و نیز شعری را که در اندوه استاد سروده بودم  درج می کنم:

 

با سلام به حضار گرامی.

 برخلاف عنوانی که اعلام شده است  و با توجه به فرصت کوتاهی که هست ، قصد ندارم «دربارهء استاد زرین کوب و زبان فارسی» سخن بگویم. زیرا فرهنگ ایران و شعر فارسی که عظیم ترین بخش از این فرهنگ را نمایندگی می کند ، موضوع  اصلی کار و دغدغهء خاطر بیش از شصت سال تلاش و کوشش آن بزرگوار بود و پرداختن به ا ین مطلب ، نیاز به رسالات متعدد دارد و موضوع بکری ست برای دانشجویان دورهء دکترای ادب فارسی و نقد ادبی و تاریخ و آفرینش ادبی درایران و این نکته چنان واضح است که نیازی به گفتن ندارد و بر حضار محترم پوشیده نیست.

            عشق بی زوال و شیفتگی شورانگیز ایشان به شعر و ادب فارسی همراه با دانش ناپیداکرانه و ذوق سرشار ، در همهء  آثار و تألیفات ایشان نمودی درخشان و آشکار دارد.

استاد شعر هم می سرودند و غزل ها وخصوصاً مثنوی های ارجمندی برای زبان فارسی و فرهنگ ایران به یادگار گذاشته اند.

دوست گرامی ام آقای دکتر شریفی، که بیش از هرکس دیگر به مراتب ارادت و علاقهء من نسبت به آن استاد آگاهی دارد، وقتی در هفتهء گذشته ، ضمن یک مکالمهء تلفنی از من خواست که در این مراسم سخنی بگویم ؛ به او گفتم : «چه بگویم؟ اولاً درپاریس بزرگواران سخن شناس و سخن سنج بسیارند و درثانی در این فرصت کوتاه ، امکان تحقیق و ارائهء مطلب درخورد مقام استاد برای من ناموجود»  ، که دوست عزیزم آقای شریفی گفت:

« نه نمی شود، هنگامی که من از تهران ، عازم پاریس بودم،  خانم دکتر قمر آریان (همسر گرامی استاد زرین کوب) ،

ابراز علاقه کردند که تو در این مراسم شرکت داشته باشی! بیا و از یادآوری و آشنایی ات با استاد حرفی بزن و یکی از شعرهایت را که استاد به آن علاقه داشت بخوان!»

و البته پیداست که من هم این حُسن نظر و محبت خانم دکتر قمر آریان را ــ که نشانی از لطف و بزرگواری استاد در آن بود ـ  نمی توانستم بی پاسخ بگذارم. و چنین بود که در این مجلس درحضور دوستان گرامی هستم.

پیداست که یادآوری و سخن گفتن از نخستین آشنایی با استاد ، شاید از این بابت ارزش شنیدن داشته باشد که شهادت یک دانشجوی تبعیدی شعر و ادب فارسی ست در توصیف گوشه ای از مکارم اخلاقی و صفای روحی استاد زرین کوب.

و امیدوارم که شما «من»ی در میانه نبینید و در هرجا ی صحبتم  ضمیر اول شخص مفرد شنیدید به دیدهء اغماض و عفو بنگرید.

اما آشنایی اینجانب با استاد بازمی گردد به حدود دوازده سال پیش از این . یعنی روزی که آقای شریفی به تلفن کرد و گفت که استاد زرین کوب به پاریس آمده اند و خواسته اند که من خدمت ایشان برسم.

پیش از این بگویم که من هم مثل بسیاری از هم نسلانم متأسفانه آنچنان پرورش نیافته و نروئیده بودم که در نوجوانی از آثار کسانی چون دکتر زرین کوب برخوردار شده باشم. این سعادت را نداشتم. نظام آموزشی در ایران چنین امکانی را فراهم نمی کرد و نمی کند!

            من هنگامی با آثار و تألیفات استاد آشنایی یافتم که سال اول رشتهء تئاتر در دانشکدهء هنرهای زیبای دانشگاه تهران و بیست ساله بودم. (سال 1350).

اولین اثری که ( به توصیه  بهرام بیضایی)  از او خواندم  کتاب «نقد ادبی»  بود که در کتابخانهء دانشکده موجود بود و مرا از وجود چنین بزرگواری آگاه کرد.

از آن پس کمابیش ، هرچه از استاد می یافتم می خواندم  و این شیفتگی همچنان ادامه دارد و هردم افزون است. با اینهمه هیچگاه سعادت دیدار ایشان را نیافته بودم. به خصوص به این علت که برای ادامهء تحصیلاتم به پاریس آمدم و بعد هم انقلاب بود و بقیهء ماجراها و هرکسی کو دور ماند از اصل خویش و از نیستان تا مرا بُبریده اند و الی آخر...

            به هرحال هنگامی که حبیب گفت ،استاد به دیدن تو تمایل دارند ، شعرهایت را هم بیاور ، آنچنان ذوق زده شدم که توصیف آن برایم مقدور نیست. یکی از بعد از ظهر های استثنائاً آفتابی ِ پاریس بود. آدرس گرفتم و به دیدار شتافتم.

            آنچه بیش از هرچیز برمن تأثیر نهاد ، آن حُجب و تواضع استثنایی استاد بود. مجموع آنهمه دانش و بینش و آگاهی و ذوق، همراه با این مایه حُجب و تواضع و مهر. همانجا  به یاد این ضرب المثل فارسی افتادم که همواره از مادرم می شنیدم : درخت هرچه پربار تر خمیده تر و سربه زیر تر! و استاد نمونهء کامل این ضرب المثل بود.

آنروز ازمن خواستند که شعر بخوانم .من هم خواندم و استاد با حوصله و محبت به شعرهایم گوش می داد و گفتنی نیست که سخنان  مهرآمیزشان که حاکی از قبول خاطر بود ، چه مایه موجب تشویق من و درحکم کیمیایی بود که با مس وجودم می آمیخت!

            از آن پس ، خوشبختانه هرگاه استاد همراه با همسر گرامی شان خانم دکتر قمر آریان به پاریس می آمدند ـ حتی اگر سفرشان کوتاه و یکی دو روزه هم بود ـ مرا فرامی خواندند و به سروده هایم گوش فرا می دادند  و محبت ها و تشویق هایشان را که همچون نفخهء روحبخشی اثر می کرد ، در حق من مکرر می داشتند.

            و البته پیداست که برای یک شاعر یا نویسنده که از فضای اجتماعی و زبانی و ملی و فرهنگی خود جدا مانده و دور افتاده باشد ، حضور و وجود شنوندگان و مشوقان و درحقیقت باغبانان بزرگواری همچون استاد زرین کوب ـ هرچند گهگاه ، اتفاق افتد ـ تا چه اندازه نیروبخش و امید دهنده است. خاصه آنکه ـ همانگونه که مستحضرید ـ متأسفانه  اینطرف ها برای روئیدن نهال شعر فارسی و خلاقیت شاعر فارسی زبان  زمین و آب و هوا و فضای چندان مناسبی یافت نمی شود!

بد نیست بگویم که هنگامی که برای نخستین بار یکی از شعر های من به نام «زبان مادری» در ایران چاپ شد ، به واسطه محبت استاد بود که طی یکی ازین دیدارها از من گرفتند  وبه ایران بردند و در اختیار  مجلهء کلک و بخارا قرار دادند.

            به هرحال ، یکی از شعرهایی را که استاد  در همان روز نخستین دیدار به آن ابراز علاقه کردند و از من گرفتند شعری بود به نام «جنگل و تبر» که در سال 1984 سروده شده است و اتفاقاً تمثیلی ست از فرهنگ و تاریخ ایران که با همهء بدبختی ها که گاه و بیگاه بر سر او آوار می شود و با همهء زخم ِ تبرهایی که از سوی خودی و بیگانه بر نهال ها و اصله ها و درختان خود تجربه می کند ، با اینهمه از روئیدن و پروردن درختان باراُومند و تناوری همچون استاد عبدالحسین زرین کوب ناتوان نیست. هرچند   که گفته اند و می دانیم که :

مادرِ آزادگان کم آرد فرزند.

آن شعر را  هم اینک خواهم خواند و پس از آن غزلواره ای را که همین روزهای اخیر در سوگ استاد سروده ام می خوانم و درد سر کوتاه می کنم.

 

جنگل و تبر

                          در کشور من جنگل قوی تر از تبری ست که با درخت می ستیزد.

                                                                                                 پل الوار

 

هرچند تبر به ریشه می کوبد

جنگل ز تبر قوی تر است اینجا

روزی که تبر نگون شود بر خاک

این بیشه شکوفه گـُستـر است اینجا

با گیسوی هر درخت ، باغی  شوق

بر آب ِ روان شناور است اینجا

وان اصلهء زخم خورد ِ پارینه

پُر گــُل شجری تناور است اینجا

بر هر سروی هزاردستانی

دستان سازی نواگر است اینجا

زاغ و زغنی نه تا فغان گوید

زیرا قـُمـری سخنور است اینجا

گر پـوپک ِ پیکی از بهشت آید

خوانـَد که بهشت ِ دیگر است اینجا

انگشت گـَزد که : نی خطا گفتم

مانا زبهشت خوشتر است اینجا

بر شاخ ِ رَزان چراغها رنگین

هرخوشه چراغ خاور است اینجا

بر ناربُنان انار خندان لب

هر خنده نشاط ِ نوبر است اینجا

برخاک فُتاده ای بسا سروا

کامروز ستاده پیکر است اینجا

با قامت ِ سربلند ِ آزادی

هر سرو بلند همسر است اینجا

آئین ِ تبرزنان به دوزخ در

تا آزادی مُظفّر است اینجا

جنگل بشکوه ، جنگل آبادان

وآتش به دل ِ تبرگر است اینجا

جنگل به تبر فرو نیارد سر

جنگل ز تبر قوی تر است اینجا.

........

 

و اینهم سوگسرودی ست

به یاد استاد زرین کوب و پاس آنچه به ما آموخت

 

 

عبدالحسین زرین کوب ، خدمتگزار ایران بود

باغ و بهار ِ آثارش ، باغ و بهار ِ ایران بود

مجموع ِ ذوق و دانش بود ، در حُجب و راستی ممزوج

آموزگار انسان بود ، آموزگار ایران بود

از کُنج ِ «کوچهء رندان » ، رمزآشنای حافظ بود

معنای معنویت را ، پیغامدار ایران بود

همراز ِ سّر ِ مولانا ، در حسرت جدایی ها

اندوهگین ِ انسان بود ، اندُهگسار ِ ایران بود

تا قوّتی به بازو داشت ،« تاریخ در ترازو» داشت

نااصلی و اصالت را ، سنگ ِ عیار ِ ایران بود

حُـلــّه ی فراست و فرهنگ ، دربافته ی دل و جانش

با کاروان ِ رهپویان ، از پود و تار ِ ایران بود

در تابشی زمین افروز ،از اختران ِ نادر بود

وان گردش ِ درخشانش ، گـِرد ِ مَدار ایران بود

مجروح ِ زخم ِ استبداد ، در انتظار ِ آزادی

همراه ِ عاشقان ،  همدرد با انتظار ایران بود

با بینشی قرین با درد ، با دانشی قرین با عشق

تا هست یار ِ ایران است ، تا بود یار ِ ایران بود

هرگز نمیرد آن استاد ، آن پاکمرد ، آن آزاد

او افتخار ِ ایرانی ست ، او افتخار ِ ایران بود!

 

پاریس ، اکتبر 1999

م.سحر