سه شنبه ۲۷ شهريور ۱۳۸۶ - ۱۸ سپتامبر ۲۰۰۷

"ناکجا آباد" در راه

 

کامبیز گیلانی

 

" واقعییت اینست که همه ما اکنون به پالایش روح بشدت نیازمندیم. انقلاب اسلامی اهدافی داشت که بخش عمده آن انسان سازی و دور نمودن آحاد جامعه از منیت ها بود اما این بخش از اهداف این انقلاب الهی نه تنها متاسفانه بر زمین مانده بلکه عده ای در جهت عکس آن عمل می کنند. اینست که امروز جامعه ما به بازگشت به خویش و تلاش برای بازسازی معنوی بشدت نیازمند است."

 

روزنامه ی جمهوری اسلامی، سرمقاله ی روز بیست و یکم شهریور امسال خود، که یک روز به شروع ماه رمضان مانده است را، به مطلبی اختصاص داده، که مطالعه اش، از چند زاویه، برایم، قابل توجه است.

 

در این سرمقاله، نویسنده، از برکات ماه رمضان می گوید و سعی می کند با آوردن نقل قول هایی از پیامبر اسلام و علی، همرزمش، مطلب را معتبر، جلوه دهد.

سپس، خود را در نقطه ای قرار می دهد، که بتواند پیام تعیین کننده اش را، به خواننده ی مورد نظر، منتقل کند.  

 

از همین رو، با چند جمله ی بالا، خود را وارد صحنه ی مورد نظر می کند.

پس از آن، با یکی دو اشاره به خواسته های خمینی و نگرانی های او، با شکوه ادامه می دهد:

 

" کارنامه ها امروز نشان میدهند آن نگرانی کاملآ بجا بود. تشنگی قدرت متاسفانه بسیاری از داعیه داران را از دایره شیفتگی خدمت دور ساخته مچ گیری ها جای حرمت نگداشتن ها را گرفته و ایجاد تفرقه و تقتین بر جای اصلاح ذات البین نشسته است. هر چند این وجه غالب جامعه ما نیست و انسانهای پاک و خدوم و خدا ترس در جای جای این کشور و در میان مسئولان فراوانند اما همین اندازه انحراف از مسیر که پدید آمده غیر قابل پذیرش و بشدت نگران کننده است. امام تلاش کردند جامعه ما سیاسی باشد نه سیاست زده. قرار بود ما اهل سیاست باشیم نه سیاست بازی. راهی که بعضی سیاست پیشه ها پیش پای نسل جدید جامعه ما گشوده اند نه تنها ما را به مدینه فاضله ای که امام خمینی ترسیم کردند نمی رساند بلکه اگر مواظبت نکنیم به نا کجا آباد منتهی می شود."

 

نویسنده، پس از این گلایه، یاد آوری می کند:

 

"ماه مبارک رمضان فرصت مناسبی برای پالایش روح است. اگر در این ماه همچون روزه که ترک خوردن و آشامیدن است آلاینده های روح و جان نیز ترک شوند زمینه  برای باز گشت به مسیری که امام برای انقلاب و جامعه اسلامی و انقلابی ما ترسیم کرده است فراهم خواهد شد. مهمانی واقعی خدا در ماه رمضان همین است. آیا در مهمانی خدا شرکت خواهیم کرد آیا مهمان خدا خواهیم شد."

 

 

 

چیزی به سی ساله شدن این نظام، باقی نمانده است.

نظامی که در همین چند جمله، با ساده ترین زبان، به شکست خود و اهدافش اعتراف می کند.

در همین چارچوب، و با توجه به همه ی زوایای دیگر " کارنامه ها"، ظاهرآ  نیازی نیست که مجموعه ای از ضد ونقیض ها را در کنار هم قرار دهیم، تا از آن، در جهت هدفی که این نوشته دارد، استفاده کنم؛ اما با بطور موازی پیش بردن یک حرکت، در دو بستر، و با برجسته کردن آن، تلاش بر رفع ابهام دارم؛ ابهامی که هنوز برای بسیاری، در عمق اندیشه شان، وجود دارد؛ هر چند، زبانی، خود را از آن جدا نشان می دهند.

 

 

 

وقتی سرمقاله ی ارگانی که، ابزار کلیدی اداره ی جامعه ای را در دست دارد، از چنین موضعی، با مخاطب درونی خود بر خورد کند، دامنه ی بحرانی را به نمایش می گذارد، که از هیچ آینده ی محکمی، نمی تواند نشان داشته باشد.

سرمقاله نویس، در اوج ترس، "نا کجا آباد" را به جای "مدینه فاضله"ی خمینی، در چشم انداز قرار می دهد.

 

از سویی، از "کارنامه"، " تشنگی قدرت"، "مچ گیری"، "ایجاد تفرقه"  و "بشدت نگران کننده بودن اوضاع " می نویسد، و از سوی دیگر، وانمود می کند که هنوز هم " انسانهای پاک و خدوم و خدا ترس در میان مسئولان فراوانند" .

و، این درست همان نقطه ی درماندگی تاریخی این اندیشه، نگرش، و بالاخره عملکرد بسیار طولانی آن، در قدرت است.

 

اگر در سایت های خارج کشوری، چنین نوشته ای، با این ساختار انشایی به چشمم بخورد، از نظر حرفه ای کنجکاو می شوم.

چه کسی آن را نوشته است؟

بعد، دقت می کنم تا از ساختار آن متن بیاموزم؛ از شکل نوشته، از پیوستگی کلمات و جمله بندی هایش، شیوه ی کشیدن خواننده با خود به درون متن و بالاخره، علامت گذاری اش!

 

وقتی تمام این کمبود ها  را در نوشته ای می بینم، به اسم صاحب نوشته دقت می کنم، اگر از نوشته های نویسندگانی که می شناسم، نباشد، یا در نقطه ای قرار نگرفته باشد که این کار را حرفه ای انجام دهد، و بویژه از نقطه ی محرومیت های مختلف اجتماعی، مثل تبعید خارج کشوری، یا حتا، از نوع داخلی اش حرکت کند، در پایان نوشته، به منظور و محتوایش بسنده می کنم و در صورتی که آموزنده باشد، در دل، شهامتش را تحسین می کنم.

 

شهامتی، که اورا تا آنجا پیش آورده، که با دست خالی، خود را وارد این عرصه کرده است. یعنی، نه تنها ساکت ننشسته ، بلکه با پذیرش این واقعییت، که در این میدان، حتا، لنگان باید خود را به جلو کشاند، حضور خود را اعلام کرده است.

 

حالا یک بار دیگر، متن سرمقاله نویس این روزنامه را، که باید به اندازه ی کافی تجربه ی نوشتن داشته باشد، یا دست کم، آنقدر، که بتواند آن آموخته ها را، به نسل های بعدی خود منتقل کند، دوباره مرور می کنم.

 

بالای صفحه ی اول همین روزنامه، نوشته ای از خمینی، در کنار تیتر  " دلایل گرانی مسکن در ایران اعلام شد"، چنین آورده شده است:

 

" باید ما پایدار باشیم در حق خودمان، اینطور نباشد که باطل در باطل خودش مجتمع باشد

و..."

 

 

بعضی ها ممکن است ریشخند بزنند، یا از موضع خیلی بالا، بگویند: " بابا این حرفها که تازگی ندارد، اینها که وضعشان معلوم است و ..."

ولی، حرف واقعی اینجاست که این حرفها، هنوز هم، برای بسیاری، ناشناخته باقی مانده اند.

آن خیلی هایی که تازه، وارد کارزار می شوند، یا تازه، شروع به بررسی می کنند.

کسانی که، نیاز به دلایلی دارند که پیش از همه، خودشان را در حرکت محکمتر کنند.

کسانی که هنوز، در اندیشه و عمل، دلایل کافی برای ایستادن در مقابل چنین حجمی از پوسیدگی را ندارند.

 

آن چه، به این جمله ی خمینی و بسیاری از جملات و حرفهای دیگرش بر می گردد، برای جامعه ی آگاه ما حتا، زنگ خطری به حساب نیامده بود.

کسانی پشت او را محکم کردند، که مورد حمایت مردم بودند.

همان کسانی که وظیفه شان، هدایت جامعه باید می بود، همان روشنفکران، اعم از مذهبی و غیر مذهبی.

همان انقلابی ها، سیاستمداران و نیروهای فعال جامعه.

 

هر چند حالا دیگر، پس از گذشت این همه سال، اندازه ی فاجعه بزرگتر از آن است که به دنبال این مسبب یا آن قاتل بگردیم؛

یا اینکه تمام وقت، نیرو و سرمایه ی انسانی جامعه را، در راستای جنگی به هدر دهیم که با بی خردی، هر چه کمتر از این تیرگی، نوار سپیدی و روشنی، بچیند!

 

ما با کسانی رو در رو هستیم، که چنین انشایی را، به عنوان سر مقاله به خورد مردم می دهند. آن هم نه در فردای حاکمیتشان، بلکه سی سال بعد!!

این نگارش، در چارچوب دستور زبان فارسی و امکانات موجود ش، نه تنها این زبان را ـ که بسیاری از نویسندگان و روزنامه نویسان زبر دست، آن را تا به امروز کشانده اند ـ بارور نمی کند، بلکه نسلی را که خود را به آن، وابسته می بیند، شدیدآ، در بی سوادی نگه می دارد؛ و، او را تا آنجا پیش می برد، که در جمله سازی، خمینی را الگو قرار دهد.

 

محمود احمدی نژاد را در نظر بگیرید. وقتی سخنرانی رسمی دارد که میلیونها انسان به او گوش می دهند، انگار، یک بچه ی مکتبی دارد برای سایر همکلاسی هایش، که چندان هم حواسشان را به او نداده اند، انشاء می خواند؛ انشایی، از همین دست!

 

تا آنجا که به "کارنامه ها"، بر می گردد، آنچه در این سرمقاله آمده است، اعترافی است تاریخی.

سطر سطر، باید خواندش!

اینها جملات مخالفین رژیم نیستند که بگوییم در تکرار مداوم و کلیشه ای خود، با حداقل ابتکار و خلاقیت، در صحنه باقی می مانند.

گزارشهای باسمه ای این یا آن روزنامه و رادیو و تلویزیون و سایت و غیره هم نیستند که خود را بی طرف نشان می دهند؛ انگار که بی طرف بودن، ارزش است.

تازه، کدام بی طرفی ؟

من اسمش را می گذارم سمت گیری بی شرمانه!

یعنی، براستی از کدام کار حرفه ای و بی طرفانه می توان صحبت کرد، در حالی که این چنین نوشته ای را از چنین روزنامه ای می بینیم.

 

یعنی که همه ی آنهایی که پنهان و آشکار در این حیطه، با رژیم همکاری کرده اند، در منطقی ترین شکلش، اشتباه کرده اند و باید از آن فاصله بگیرند؛ به سرعت، افشایش کنند و به جبران آن بپردازند؛

آن هم، صرف نظر از این که، جامعه ی مخالف پیش از او، با او چه برخوردی خواهد داشت.

 

 

و، این روشن است، کسانی که جنایت را ببینند، بشناسند، و حتا قبولش هم داشته باشند، اما اعتراض خود را علیه آن بر زبان نیاورند و برخوردی سزاوار با آن نکنند، عملآ، شریک جرم خواهند بود؛

جرمی که بالاخره روزی، دیواره ی سنگی وجدانشان را فرو خواهد ریخت.

 

جنایت، یعنی اینکه یک معلم باز نشسته در ایران، بعد از سی سال کار، ماهی دویست و بیست هزار تومان می گیرد و بدون کمک فرزندانش، نمی تواند در آن مملکت زندگی کند!

 

جنایت، یعنی طلاق های مکرر در سنین پایین در جامعه؛ به فحشا کشیده شدن شهروندان آن و تن به انواع آلودگی دادنشان؛ آن هم به این دلیل، که هیچ آینده ای در آن، برای خود نمی یابند!

 

جنایت، یعنی آلودگی روز افزون هوا و آب!

 

جنایت، یعنی این همه آوارگی و هرز رفتن این همه نیروی فعال اجتماعی، که در طول این سه دهه، به نابودی کشانده شده است!

و بالاخره، رژیم می تواند، این همه شکنجه و اعدام جسمی و روحی در زندانها را ، در قیاس با حجم سنگین آواری که بر سر مردم این سرزمین فرود آورده است، در لیست لطف هایش بگنجاند!

 

 

بر می گردم و جملات انشاء تنبل ترین قلدر کلاس را دوباره می خوانم، تصمیم می گیرم تصحیحش کنم، تا شاید با درست کردنش، کمکی به بقیه کرده باشم.

تیز، از ذهنم، آنهایی می گذرند که شاید با همین فکر، صادقانه، یا حتا بزور شکنجه، اینجا و آنجا، این کار را برایش کرده اند؛

بی اختیار، از خودم بدم می آید.

هیچ اصلاحی وجود ندارد. دستم می رود که نوشته را پاره کنم، بسوزانم و خاکسترش را آنقدر زیر پا بسایم، که هیچ اثری از آن باقی نماند.

 

اما نه، من، روی همان پایه های انسانی انقلابی می ایستم، که هنوز زنده است؛ که هنوز امیدش را از دست نداده و نمی تواند خود و ارزش هایش را ندیده بگیرد.

 

نوشته را تصحیح نمی کنم، اما، پیش از آن که، از جلو چشم دورش کنم، بی اعتبارش می کنم؛ آن هم طوری، که با هیچ بازی پر حیله ی دیگری، محتوایش مخدوش نشود.

 

روشن است که در مسیر تکامل، چنان باید حرکت کنم، که انسانهایی از این دست "پاک و خدوم و خداترس"را، که در پی گریز قطعی از آن "نا کجا آباد" هستند، هر چه سریعتر، به آن جایی که به آن تعلق دارند، برسانم.

 

هر انسانی، به تنهایی مسوول است!

هر انسانی وزنی دارد؛ و، وزن او، همیشه مورد استفاده قرار می گیرد. اگر او از آن، به نفع خودش استفاده نکند، دیگران آن را در خدمت خود می گیرند.

 

نگاهی به انشاء می اندازم و با آرامشی که از توانایی و قدرت، و نه ترس یا خشم کور، مایه می گیرد، آن را به سطل سیاه کوچکی، که برای زباله هایی که با احتیاط باید تسویه شوند، می سپارم.