بازجو
1
در سال1340 با در دست داشتن دانشنامه لیسانس، شش
ماهی بود که با چند تن از دوستان همکلاسم در یکی از ادارات دولتی استخدام شده
بودیم، حکم استخدامی آنها خیلی زود بدستشان رسید ولی از صدور حکم من خبری نبود،
دلیلش را نمیدانستم ازاینرو تشویشی نا خود آگاه بدلم چنگ میزد زیرا دولت طی
تصویبنامه ای استخدام را از آن ببعد ممنوع اعلام کرده و این آخرین شانس من برای
استخدام بود.
هر از چند روز یکبار به کارگزینی اداره سر میزدم تا
خبری از حکمم بگیرم ولی تنها جوابی که از آنها میشنیدم این بود: "ما پرونده
ات را برای رؤیت مقامات بالا فرستاده ایم ولی هنوز برنگشته است".
نمیدانستم این مقامات بالا چه کسانی هستند تا نزدشان
رفته علت تآخیر را بپرسم، آنها نیز هیچگونه آدرسی از مقامات بالا نمیدادند، تنها
میگفتند: "مقامات بالا" همین وبس.
هر ماه که حقوق دوستانم را میپرداختند مبلغی هم بعنوان
علی الحساب بمن پرداخت میکردند. دوستانم که مرا مشوش میدیدند برای دلداریم
میگفتند: "ای بابا چرا نگرانی، حالا که ماه بماه حقوقت را میگیری، اگر تورا
نمیخواستند که بهت پول نمیدادند".
جواب میدادم: "درسته که پولی بمن میدهند ولی
این نشانه خواستن و استخدام کردن نیست" بعد اضافه میکردم: "دلم از این
تآخیر گواهی خوبی نمیدهد، یک چیزهائی هست که بمن نمیگویند، حالا چرا،
نمیدانم".
بالاخره یکروز آقائی که مسئول حفاظت اداره کارگزینی
بود و همه اورا دکتر صدا میکردند مرا توی کریدور اداره دید و گفت: "میشه یک
توک پا بیای تو دفتر من".
شنیده بودم که او رابط اداره کارگزینی و ساواک است، ناگهان بند دلم پاره شد و فهمیدم کار استخدام
من باید از همان جا ها گیر داشته باشد ازاینرو فوری جواب دادم: "چرا نمیشه،
چه موقع خدمت برسم".
گفت: "اگه میشه فردا صبح اول وقت تو دفتر من
باش".
صبح فردا اول وقت بدفتر او رفتم، نگران بودم، نمیتوانستم
حدس بزنم چه خبری برایم دارد. همکارانم بمن گفته بودند دکتر آدم خوبی است ولی بعد
از ششماه معطلی برای دریافت حکم استخدامی خود اصلا"احساس خوبی نداشتم.
زودتر از من آمده و در دفترش نشسته بود، تا مرا دید
جواب سلامم را داد و بدون مقدمه گفت: "نمیدونم چرا اداره امنیت حکمت را تآیید
نمیکند" و بعد از کمی مکث پرسید: "سابقه سیاسی داری".
حدسم درست بود، میدونستم بالاخره فعالیتهای سیاسی
درچاپخانه و بعد دانشگاه کار دستم میدهد ولی با اینهمه جواب دادم: "نه، هیچ
سابقه کار سیاسی ندارم".
دکتر قدری پرونده های روی میزش را زیر و رو کرد ودرنهایت
پرونده مرا پیدا کرد وروی یکی از برگهای آن چیزی نوشت و گفت: "اونها! حکمت را
تا حالا تآیید نکرده اند ولی من اینجا
- با مسئولیت خودم - روی پرونده ات نوشتم که استخدامش بلامانع است،
اینرا میفرستم کارگزینی تا هرچه زودتر حکمت را صادر کنند".
گیج و خوشحال تشکر کرده از دفترش خارج شدم. وقتی
موضوع را با همکارانم درمیان گذاشتم همگی خوشحال گفتند: "خوب دیگه چه غصه
داری، بزودی حکمت را خواهی گرفت".
گفتم: "آخه دکتر هنوز موافقت بالائیها را
نگرفته" همکارانم جواب دادند: "همینکه دکتر نوشته موافقت میشود کار تمام
است".
همانطور که آنها گفته بودند دو هفته بعد حکم
استخدامی خودرا دریافت داشتم و شبح بیکاری و ولگردی از گرد سرم دور شد، چندی بعد
نیز با گرفتن دوماه مآموریت مطالعاتی در یکی از استانها آنرا بدست فراموشی سپردم.
2
پس از بازگشت از مآموریت همسرم اطلاع داد:
"هفته قبل دونفرآمدند و سراغ تورا گرفتند وقتی به آنها گفتم که از طرف اداره
به مآموریت رفته ای کاغذی بمن دادند و گفتند: "وقتی برگشت باو بگوئید
فورا" باین آدرس مراجعه کند".
کاغذ را که با خودکار نوشته بودند گرفته خواندم، آدرس
منزلی در یکی از کوچه های خیابان تخت جمشید بود. کسی را در آن نواحی نمیشناختم. از
همسرم پرسیدم: "آنها چه جور آدمهائی بودند". گفت: "بنظر نمیآمد
آدمهای خوبی باشند چون خیلی بی ادب و مانند طلبکارها صحبت میکردند".
وقتی روز بعد در اداره موضوع را با یکی از دوستان همکارم
درمیان گذاشتم خیلی آهسته و با احتیاط گفت: "باید از طرف ساواک باشند".
مدتها بود که با پلیس و ساواک درگیری نداشتم حالا
چرا ساواک بسراغ من آمده بود نمیدانستم. چون کار استخدامم تمام شده و حکمم را
گرفته بودم اصلا" بفکرم نرسید که ممکن است در رابطه با کارم باشد.
میترسیدم برای پیدا کردن آدرس بروم، دوهفته آنرا عقب
انداختم ولی چون نمیشد آنرا برای همیشه ندیده گرفت نهایتا" در یکی از روزها
بسراغ آدرس محل رفتم. خانه ای بود دوطبقه که پشت شیشه پنجره های آن با پرده های
ضخیمی پوشیده شده بود. آهسته و با دلهره به درب ورودی آن نزدیک شده درکوب آنرا
بصدا درآوردم. لحظاتی چند گذشت و درب باز نشد، جرئت نمیکردم دوباره در بزنم، این
دست و آندست میکردم که بهتر است از رفتن منصرف شده باز گردم که ناگهان در باز و
مرد تنومندی در آستانه آن ظاهر شد. بدون اینکه سؤالی کند از جلو در کنار رفت تا من
داخل شوم. کاغذی را که آدرس روی آن نوشته شده بود نشانش دادم. خیلی خشک و مختصر
گفت: "خیلی خوب بیا تو" داخل شدم، مرا به اطاقی راهنمائی کرد و گفت:
"همینجا بنشین".
تنها یک صندلی توی اطاق بود، روی آن نشستم و چشم به
در و دیوار خالی اطاق دوختم. سالها قبل نیز دیداری مانند آن از ساواک داشتم منتها
آنموقع فرد دیگری هم در اطاق نشسته بود که اورا نمیشناختم. آن شخص چند بار سعی کرد
با من صحبت کند ولی چون فکر کردم ممکن است آن شخص از مآمورین ساواک باشد و بخواهد
از من حرف در بیاورد جوابی باو ندادم. ولی این بار هیچکس در اطاق نبود.
درست نمیدانم چه مدت در آنجا نشستم. ساعت داشتم ولی
نمیخواستم بآن نگاه کنم چون اگر دوربین مخفی کار گذاشته بودند با نگاه کردن به
ساعت میفهمیدند نگرانم. بالاخره در باز و همان مرد وارد شد و گفت: "برو طبقه
بالا اطاق سرهنگ".
نمیدانستم سرهنگ کی و چکاره است. از پله هائی که
نشانم داد بالا رفته وارد یک راهرو شدم که درهر طرفش سه اطاق بود، درها
تماما" بسته بود، هاج و واج ایستادم و منتظر بودم کسی از یکی از اطاقها بیرون
آمده مرا بداخل بخواند ولی هیچ دری باز نشد. جرئت نمیکردم دری را بکوبم. دوبار طول
راهرو را از این سر تا آن سر طی کردم شاید کسی از اطاقها بیرون آید ولی خبری نشد
لذا از پله ها پائین آمدم تا از مردی که مرا بطبقه بالا فرستاده بود دوباره در
مورد اطاق سرهنگ پرس و جو کنم. کسی را در طبقه پائین ندیدم. حیران و نگران بجستجوی
صدائی از اطاقها بر آمدم تا شاید کسی را
یافته از او کسب تکلیف کنم ولی صدائی که وجود
موجود زنده ای را در آن خانه تآیید کند شنیده نمیشد، گوئی گرد مرده روی آن خانه
ریخته بودند بناچار برای یافتن موجودی زنده درب یکی از اطاقها را آهسته باز کرده
سرم را داخل بردم ولی هیچکس در آنجا نبود.
ناگهان باین فکر افتادم که نکند خانه خالی باشد و
مرد راهنما نیز از خانه خارج شده است. بطرف درخروجی رفتم تا از خانه خارج شوم ولی
ترسیدم اینکار را بحساب فرارم بگذارند. هاج و واج مانده بودم که بالاخره چه باید
بکنم. چون آن مرد گفته بود سرهنگ در طبقه بالا منتظر تو است بهترهمان دیدم تا
دوباره بطبقه بالا رفته منتظر بمانم شاید خود سرهنگ از اطاق بیرون آمده مرا بداخل
ببرد. به طبقه بالا رفتم، راهرو همچنان ساکت و آرام بود، مدتی ایستادم، چون باز هم
خبری از سرهنگ نشد با خود گفتم: "سرهنگ باید توی یکی از همین اطاقها باشد،
بهتر است درب یکی از اطاقها را بزنم" با این فکر بسوی یکی از اطاقها رفتم و
با زدن ضربه ای آهسته گوش فرا دادم، صدائی گفت: "بفرمائید".
خوشحال با خودم گفتم: "بالاخره سرهنگ را
یافتم".
درب را باز کرده داخل شدم، مردی با لباس شخصی پشت
میز نشسته روزنامه میخواند تا مرا دید لحظه ای با تعجب مرا ورانداز کرد وبعد
پرسید: "با چه کسی کار داری".
معذرت خواسته گفتم: "بمن گفتند برو طبقه بالا
سرهنگ با تو کار دارد، فکر کردم شاید در این اطاق باشد".
تند و عصبی گفت: "برو تو راهرو منتظر باش"
با سرعت عقبگردی کرده از اطاق خارج شدم، موقع خارج شدن
دیدم مردک گوشی تلفن را برداشت تا شماره ای را بگیرد. بخودم لعنت فرستادم که چرا
بیشتر توی راهرو منتظر نشده ام، میدانستم دراین نوع مکانها این نوع اشتباهات برای
آدم گران تمام میشود.
توی راهرو در گوشه ای ایستادم. چیزی نگذشت که همان
مرد راهنما سراسیمه از پله ها بالا آمد وتا مرا دید با خشم گفت: "چرا بدون
اجازه وارد اطاق سرگرد شدی".
جواب دادم: "نمیدانستم سرهنگ تو کدام اطاق است،
مدتی ایستادم چون خبری نشد وارد یکی از اطاقها شدم تا سرهنگ را پیدا کنم".
گوش بحرفم نمیداد، با سرعت رفت درب یکی ازاطاقها را
کوبید، گویا اطاق سرهنگ بود، داخل شد و پس از لحظه ای بیرون آمد و با لحنی که به توهین
بیشتر شباهت داشت گفت: "برو تو"، داخل شدم و او درب را پشت سرم بست.
وارد اطاق سرهنگ شده بودم، انتظار داشتم شخصی را با
لباس نظامی ببینم ولی مردی با لباس شخصی پشت میز نشسته بود، سلام کردم، بدون اینکه
جواب سلامم را بدهد با دست اشاره بیک صندلی که روبروی میزش بود کرد، فهمیدم باید
آنجا بنشینم. نشستم و منتظر شدم تا ببینم با من چکار دارد.
بی اعتنا بمن روزنامه ای از روی میزش برداشت و شروع
بخواندن کرد. مدتی گذشت، او چنان روزنامه میخواند که انگار تنهاست و وجود مرا
فراموش کرده است. دلم شور میزد و عصبی
نیز بودم زیرا سکوت و بی توجهی اورا توهین بخود میدانستم. روزنامه را طوری دست
گرفته بود که صورتش را بدرستی نمیدیدم، گاهی که روزنامه را ورق میزد نیمرخی از صورتش با یک بینی بزرگ و برآمده نمودار میشد.
پس از مدتی که چون قرنی برمن گذشت روزنامه را خیلی
آهسته و با تآنی تا کرد وکناری نهاد و پرونده ای را که روی میزش بود باز کرد.
صورتی دراز چون اسب داشت همراه با یک بینی دراز که
پائین ترین قسمت آن روی لب بالاش گرد و گوشتالو بود. چون فاصله چندانی با او
نداشتم متوجه شدم چند تار موی سیاه و بلند نیز روی آن قسمت گوشتالو روئیده و اورا
شبیه تصاویر کاریکاتوری روزنامه توفیق کرده بود.
همانطور که سرش پائین بود و پرونده را نگاه میکرد
پرسید: "تو چاپخانه کار میکنی".
انتظار داشتم در مورد تظاهراتی که سال قبل در
دانشگاه راه انداخته بودیم و چند نفر دستگیر شده بودند سؤال کند، با اینهمه فوری
جواب دادم: "خیر".
نام یکی از کارگران چاپخانه را که فعال سیاسی بود
بزبان آورد و پرسید: "اورا میشناسی".
سالها با آن شخص در سندیکای کارگران چاپخانه ها و
همچنین در کارهای حزبی همکاری میکردم ولی چند سالی بود که اورا ندیده و ازحال و
روزش اطلاعی نداشتم. فکر کردم حتما" دستگیر شده و نامی از من برده است.
زبانم میرفت تا بگویم که: "آری چند سالی با او
در چاپخانه کار میکردم" که خودش پیشدستی کرد و گفت: "خوب اگر اورا
نمیشناسی بگو نمیشناسم".
عرق سردی بر تن و پیشانی ام نشست. بی اختیار از او
خوشم آمد، نا خواسته کمکم کرده بود. چیزی نمانده بود که با گفتن (آری) کار را خراب
کنم ولی او کلمه نه را در دهانم گذاشته و نجاتم داده بود. روحیه ام تقویت شد و
منتظر سؤالهای بعدی او شدم.
نام چند نفر دیگر از کارگران چاپخانه را برد و
پرسید: "آنها را میشناسی".
همه را میشناختم ولی جواب دادم: "خیر، آنها را
نمیشناسم".
سرش را بالا آورد و نگاه خیره ای بمن کرد و گفت:
"سعی نکن بمن دروغ بگوئی، تو چند سال در چاپخانه ها کار میکردی، حتما"
باید چند تا از آنها را بشناسی".
بی اختیار چشمم به نوک بینی و موهای بلند آن افتاد
که چند قطره عرق از نوک آنها آویزان بود. قیافه اش بینهایت خنده دار شده بود. با
اینکه خودم را کنترل کردم تا نخندم ولی آثار خنده بر لبهایم نشست و بقول معروف
نیشم باز شد و با همان لبخند جواب دادم: "حتما" در چاپخانه های دیگری
کار میکردند و من آنها را ندیده بودم".
پرسید: "مگر حالا در چاپخانه کار نمیکنی".
جواب دادم: "قبلا" هم گفتم که خیر".
پرسید: "پس حالا کجا کار میکنی".
دانسته بودم پرونده ای که در دست اوست مربوط به کار
من در چاپخانه ها میباشد و ارتباطی به دوران تحصیل در دانشگاه و فعالیتهای صنفی و
سیاسی آنجا ندارد و نمیخواستم صحبت تحصیل در دانشگاه پیش کشیده شود لذا جواب دادم:
"زمین شناسم و در یکی از ادارات دولتی کار میکنم" و نام اداره را گفتم.
از پشت میز بلند شد و ایستاد، قد بلندی داشت،
دستهایش را در جیب شلوارش کرد و شکمش را قدری جلو داد و گفت: "خوبه،
خوبه" و بعد اضافه کرد: "چند وقته آنجا کار میکنی".
جواب دادم: "مدت زیادی نیست، تقریبا" شش
ماهه".
همانطور که ایستاده و شکمش را جلو داده بود پرسید:
"راضی هستی، مشکلی نداری؟".
دوباره تنم مور مور شد. از سؤالش بوی بدی بمشامم رسید. جوابدادم: "خیر، مشکلی
ندارم".
فوری گفت: "میتونی با ما همکاری کنی".
حدسم درست بود. دامی برایم آماده میکرد. تا آنجا که
اطلاع داشتم وقتی بازجو ها نمیتوانستند فردی را با مدارک مدلل بزانو در آورند باو
پیشنهاد همکاری میدادند و سعی میکردند از او یک خبرچین بسازند. درصورتیکه طرف راضی
باینکار میشد که بمنظور خود رسیده بودند و در صورتیکه طرف قبول نمیکرد میفهمیدند
اگر اومخالف رژیم هم نباشد نسبت به ساواک و اداره امنیت آنها خوشبین نیست وروی
پرونده اش یک خط قرمز میکشیدند.
نه میخواستم و نه میتوانستم تسلیم آنها شوم لذا
تصمیم گرفتم بهر طریق که شده از زیر این بار شانه خالی کنم. زمان، زمان جنگ بود،
خشک و قاطع پرسیدم: "چه نوع همکاری؟".
خیلی واضح و روشن جوابداد: "درجائی که کار
میکنی چشم و گوشت را درست باز کنی و هر خبر و یا چیز مشکوکی علیه حکومت و رژیم از
کسی دیدی و یا شنیدی فورا" بما اطلاع بدی".
از این روشن تر نمیشد، آنها میخواستند برایشان
جاسوسی کنم. بد جائی بمن گیر داده بودند. میدانستم اگر جواب رد بدهم باید فاتحه
کار اداری را بخوانم لذا مانند کسیکه خیلی از مرحله پرت است گردنم را کمی خم کردم و گفتم: "رشته تخصصی من زمین شناسی
است، دراین زمینه هرگونه کاری از دستم برآید کوتاهی نخواهم کرد".
با لحنی مسخره پرسید: "مثلا" چه نوع
کمکی".
مثل کسیکه پیشنهاد کار مهمی میکند جوابدادم:
"اگر بیک چاه آب برای کارهای زراعی احتیاج داشته باشید میتوانم مطالعه کرده
محلش را برایتان تعیین کنم".
دستهایش را از جیب شلوارش در آورد وپشت میزش نشست،
قلم بدست گرفت و با لحنی که بی شباهت به تهدید نبود گفت: "پس فقط در زدن چاه
آب تخصص داری و نمیخواهی با ما همکاری کنی".
جمله اش را تصحیح کرده گفتم: "تعیین محل چاه،
جز این تخصص دیگری ندارم".
معلوم بود از اینکه نتوانسته جوابی را که انتظار داشت
از من بگیرد عصبانی است چون دوباره قطرات عرق در نوک موهای بینی اش جمع شد. از
دیدن آن دوباره لبخند بلبم نشست. فهمید بچه میخندم چون دستمالش را از جیب بیرون
آورد و نوک بینی اش را پاک کرد.
دقتی دستمال را در جیب میگذاشت با لحنی که سعی کرد
خیلی آرام و دوستانه باشد گفت: "در صورت همکاری ما هم میتوانیم برایت بورس
تحصیلی درست کنیم که بخارج بروی ویا موقعیتهای
بهتری در اداره برایت بوجود آوریم".
از راه تطمیع وارد شده بود. باید آخرین ضربه را باو
میزدم و کار را تمام میکردم، جوابدادم: "خیلی ممنون، فعلا" درنظر دارم
به روستا ها رفته از تخصصم برای کمک به کشاورزان استفاده کنم".
متوجه منظورم شده بود. با سرعت چیزی روی پرونده ام
نوشت و فریاد زد: "مرده شور این تخصص تورو ببره، برای ما چکار میتونی
بکنی".
ساکت و آرام نشستم و اورا نگاه کردم. پرونده را بست
و دستش را روی زنگ نهاد و چون مردک راهنما وارد شد با همان فریاد گفت: "این
آقا را زود از جلوی چشمم دور کن وگرنه خودم
از همین پنجره میندازمش پائین".
بازی را برده بودم، جای درنگ نبود، از جا برخاستم و
بدنبال مردک از اطاق خارج و از آن خانه منحوس که بیشتر بوی نفرت ومرگ میداد بیرون
آمدم. با احساس کسی که دوباره آزادی خودرا بدست آورده قدم در خیابان گذاشتم. برایم
مهم نبود بعد از آن چه پیش خواهد آمد. همینکه توانسته بودم ازهمکاری با دستگاه
جهنمی ساواک امتناع کنم خودرا سرشار از شوق میدیدم.
نفهمیدم سرهنگ در پرونده ام چه نوشت ولی چندی بعد
وقتی بعنوان سرپرست دریکی از پروژه های مطالعاتی در مآموریت بودم و احتیاج به
تنخواه گردان و پول کافی برای مخارج روزمره داشتم حسابدار پروژه با اظهار تآسف بمن
خبر داد که: "در پرونده ات نوشته اند پول زیادی در
اختیار این شخص قرار ندهید".
*******