رضا بی شتاب
پیراهنِ پاییزی
مویه وُ واگویه
برای مادر
که در مرگِ من می گریست
«اندر همه
دشتِ خاوران سنگی نیست
کز خونِ دل وُ
دیده در آن رنگی نیست»
ابوسعیدابوالخیر
بیا مادر نشان از بی نشان
دارم
میانِ استخوان زخمی عیان
دارم
به هنگامی که ما را مارِ
آدمخوار
قربان کرد، یادی از خزان
دارم
در آن هنگامه ی ننگین به
زندان ها
پریشان شد شکوهِ ما بیان
دارم
کفن پیراهنِ پاییزی وُ پاره
چنین گوید به هر انسان زبان
دارم
به
خاکِ خاوران خونم نمی خُسبد
درین
خاکم گُهرهای گران دارم
چراغِ
روزگارم گر بمیرد باز؛
خورشیدی
به سینه در میان دارم
جناقِ
سینه بشکست او به شرطِ شرع
شیخ
و رهبر گفت؛ من این ارمغان دارم
چنان
لرزید اندامم به درد آن دَم
سیه
دل گفت گورِ رایگان دارم
صدای
سرد وُ لبخندش یکی دشنه
زد
او بر دل نگفت من ارغوان دارم
به
هم آمد چو مِهر وُ مَه ازین دهشت
ندانست
او که من صد آسمان دارم
میانِ
خوف وُ خون مُفتیِّ فرماندار
نگفت
من عاشقم جانی جوان دارم
رفیقانم
پس از آن شب که جان دادم
شرر
گشتند وُ طغیان در جهان دارم
فراموشی
نگیرد این همه کُشتار
بدان
ای شِحنه! یارانِ روان دارم
نمی
مانی تو گر، سنگی ستمکاره
به
دستِ خسته الماسِ نهان دارم
منم
اخگر تو خاکستر ببین مادر!
چو
ققنوسی پگاهِ جاودان دارم
فرو
ریزد ز فریادم فَلَک اینک
نمی
میرم به پروازم زمان دارم
تویی
مادر فرازِ هر خدا وُ دین
درختانم،
چو تو من باغبان دارم
رضا
بی شتاب
2007/8/16