دوشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۶ - ۲۳ ژوئيه ۲۰۰۷

 

منصور کوشان

 

از این‌گونه ماندن

 

به‌مناسبت هفتمین سال حاموشی‌ی احمد شاملو

 

متنی که می‌خوانید بخش کوچکی است از فصل "تأویل و شناخت" کتاب منشر نشده "جست و جوی خرد ایرانی در فراز و فرودهای یک هزاره، پاسخ به‌ادبیات ایران". از این کتاب پیش از این بخش‌هایی در نشریه‌ها منتشر شده است. آن‌چه در این متن حایز اهمیت است توجه داشتن به‌بار معنایی‌ی واژه‌هایی چون زبان امکان، مضمون سایه و اندیشه‌ی بی‌سایه و ساختار هرمی است که تعریف جامعی از آن‌ها در کتاب یاد شده آمده است و در مقاله‌های پیشین نیز منتشر شده. در این‌جا به‌خاطر اجتناب از دوباره‌گویی آن تعریف‌ها تکرار نمی‌شود.

 

 

 

می‌خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم.

 

خیال‌گونه

در نسیمی کوتاه

که به‌تردید می‌گذرد

خواب اقاقیاها را

بمیرم.

 

*

 

می‌خواهم نفس سنگین اطلسی‌ها را پرواز گیرم.

 

در باغچه‌های تابستان،

خیس و گرم

    به‌نخستین ساعات عصر

نفس اطلسی‌ها را پرواز گیرم.

 

*

حتا اگر

                زنبق کبود کارد

بر سینه‌ام

گل دهد –

می‌خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصت گل،

و عبور سنگین اطلسی‌ها باشم

بر تالار ارسی

به‌ساعت هفت عصر.

 

احمد شاملو/ از این‌گونه مردن/ ابراهیم در آتش

 

مشخص است که ساختار "از این گونه مردن" یکی از خوش‌تراش‌ترین‌ ساختارهای هرمی‌ی شعر است. زبان به‌همان قدرتی در خدمت متن قرار می‌گیرد که در شعر حافظ. چنان که مضمون نیز در این شعر باز از شکل سایه‌ای‌ی خود فراتر نمی‌رود. خواننده با همه‌ی شناختش از اقاقیا و حس و درک آن، از اشراف بر خواب اقاقیا محروم بوده است. خواننده بارها اطلسی‌ها را دیده است، لمس کرده است، بوییده است، اما هیچ حافظه‌ای از نفس سنگین اطلسی یا آن اطلسی که نفس سنگینی دارد، نداشته است. امکان پرواز با آن را نیافته است.

من راوی متن با گذر از خواب اقاقیا و مردن در آن یا با پرواز در نفس سنگین اطلسی‌ها به‌راحتی به‌زبان امکان، مضمون سایه و اندیشه‌ی بی‌سایه می‌رسد و من انسانی‌ی خود را با شکفتن گل زنبق سینه‌اش از کارد، به‌خواننده می‌دهد و او را به‌هم‌‌ذات‌پنداری می‌رساند.

این هم‌ذات پنداری‌ی خواننده با متن‌ها و شعرهایی از شاملو یکی از شاخص‌های ترویج شعر او یا استقبال بی‌نظیر خوانندگان از آثار او است.

شاملو یکی از معدود شاعران ایران است که آگاهانه جسارت فراتر رفتن از تجربه‌ی پیشین را همیشه داشته است و از هیچ تجربه‌ی زبانی و به‌خدمت گرفتن مضمون‌های اکنونی واهمه نداشته است. اندیشه‌ی انسان‌گرایانه‌ی او، اگر چه در بسیاری از متن‌هایش اندیشه‌ای سایه‌دار است و به‌ناگزیر آثار او را از شرایط همه زمانی و همه مکانی یا جاودانه شدن بازمی‌دارد، اما کم هم نیستند متن‌هایی از او که اندیشه در آن‌ها فراتر از موقعیت دوران خود می‌رود.

شاملو که از نخستین پیروان شعر نیمایی است، خیلی زود درمی‌یابد که تنها بهره بردن از روشنایی‌ی شعر نیما کافی نیست. نمی‌توان فقط در پرتو آثار نیما ماند و شعر جاودانه نوشت. از این‌رو با دریافت عمیق انقلاب نیما و نیرو گرفتن از تجربه‌ی او جسارت پریدن و فراتر رفتن را می‌آزماید و می‌تواند سر بلند از آن بیرون بیاید. از همین‌رو، بر خلاف بسیاری از شاعران که تنها زمزمه‌گر راه نیما بودند و با احتیاط پا جای پای او می‌گذاشتند، شاملو در راهی که پیش می‌گیرد، فریاد می‌زند. خود را از هر شرط بیرونی وامی‌رهاند تا بتواند صدای خود را داشته باشد.

شعرهای او نه تنها از نظر زبان امکان، مضمون سایه و اندیشه‌ی بی‌سایه یکی از برترین‌ها در میان آثار شاعران و نویسندگان معاصر است که تنوع و گوناگونی‌ی ساختار هرمی‌ی شعرها و تعدد آن‌ها نیز یکی از درخشش‌های مجموعه‌های او است.1

"از این گونه مردن" با این که به‌صراحت به گل اشاره می‌کند، باز خواننده نمی‌تواند یقین داشته باشد که وجود در شعر یا انسان بی‌سایه‌ی شعر، از اقاقیاها و اطلسی‌هایی می‌گوید که او نیز از آن‌ها شناخت دارد. چرا که هر گاه خواننده بخواهد به‌این یقین برسد که متن از عناصری سخن می‌گوید که همان عینیت و واقعیت بیرون را دارند، نه تنها "خواب اقاقیا‌ها" و "نفس سنگین اطلسی‌ها" او را از این یقین بازمی‌دارند که با خواندن "زنبق کبود کارد"ی که بر سینه‌ی انسان بی‌سایه‌ی شعر "گل می‌دهد" از این فکر بازمی‌ماند و خوانش دوباره‌ی متن را آغاز می‌کند تا با سهم خود شاید بتواند از سایه‌های در متن، از گل‌های در متن که هیچ عینیتی ندارند و ذهنی شده‌اند و در موقعیت سایه مانده‌اند، به‌واقعیتی ملموس، به‌واقعیت زندگی‌ی خود برسد. واقعیتی که اندیشه‌ی متن، وجود بی‌سایه‌ی درون متن به‌او می‌دهد.

این وجود در متن، من راوی‌ی بی‌سایه است. انسانی است که با وجود دارا بودن موقعیت ویژه، باز فراتر از اندیشه، اندیشه‌ی انسانی نمی‌رود. من راوی در متن توانایی‌ی خواب یا مرگ گل‌ها را ندارد. خود را نسبت به‌این هستی یا زیبایی ملتزم می‌داند. حاضر است در برابر حفظ آرمان خود، زیبایی، سینه‌ی خود را تا حد شکافتن و خون فوران زدن سپر کند. سپر کند تا خود گل شود و با گل شدنش نشان بدهد که گل شعر هم انسان است. او به‌همان اندازه به‌حیات انسان التزام دارد که به‌حیات ‌گل. و بعد مخاطب خود را به‌همین شیوه به‌سوی التزام به‌تمام عناصر طبیعت، تمام نمادهای هستی می‌کشاند. حافظه‌ی او را ازلی و ابدی می‌کند. می‌خواهد به‌او احساس و شعور و اندیشه‌ی جزیی از هستی بودن و کل هستی شدن را بدهد. می‌خواهد به‌او وجود یک جان آزاد بودن را بدهد. یک انسان بی‌سایه بودن را. اندیشه شدن را.

احمد شاملو و  فروغ فرخ‌زاد از نادر شاعران ایرانی هستند که متن‌هایی این چنین شکیل با ساختار هرمی در مجموعه‌ی آثارشان کم نیست. به‌ویژه که از گوناگونی‌ی زبان یا چند صدایی بودن متن، که از نخستین آموزه‌های نیما است و با همان "مرغ آمین" ویژگی‌ی آن را نشان می‌دهد، شاملو آگاه است و در شعرهایی توانسته‌است این تجربه را با مضمون و اندیشه‌ی آن هم‌سامان کند.

آشنایی با زبان امکان و گوناگونی‌ی آن و بهره بردن از آن در متن، در همان شعرهای نخستین شاملو، حضور خود را نشان می‌دهد. به‌طوری که در مجموعه‌ای نیست که این شناختش را تجربه نکرده باشد. اما در کم‌تر متنی از این گونه است که تفاوت زبان امکان من راوی‌ها با یک‌دیگر دیده می‌شود و اگر این ضعف و نقص در بسیاری از متن‌های چند صدایی‌ی او نبود، انتخاب نمونه‌هایی از او در چارچوب شعرهایی با ساختار هرمی به‌مراتب بسیار بیش‌تر از آن‌چه می‌شد که اکنون است.

ناآگاهی‌ی شاملو از کارکرد شگردی که به‌کار می‌برد، حتا گاه چنان شعر‌هایی از او را با مشکل روبه‌رو می‌کند، که نبودن آن‌ها متن را به‌مراتب شکیل‌تر و پذیرفتنی‌تر می‌کند:

 

راوی

 

اما

تنها

یکی خنجر کج بر سفره‌ی سور

در دیس بزرگ بدل چینی.

 

میزبان

 

سروران من! سروران من!

جدآ بی‌تعارف!

 

.................

 

مدعیان

 

... که بر سفره فرود آیید؟

زنان را به‌زردابه‌ی درد

مطلا کرده‌اند!

 

دلقک

 

باغِ

بی‌تندیس فرشته‌گان

زیبایی‌ی ناتمامی ست!

خنده‌های ریش‌خندآمیز

 

ولگرد

 

شتابان نزدیک و به‌همان سرعت دور می‌شود

گزمه‌ها قدیسان‌اند

گزمه‌ها قدیسان‌اند

گزمه‌ها قدیسان‌اند

 

احمد شاملو/ دو تکه‌ی ناپیوسته از شعر بلند "دشنه در دیس"/

دشنه در دیس

 

متن به‌همین‌گونه، به‌شکل گفت و گو و شرح‌های نمایشی ادامه پیدا می‌کند و شخصیت‌ها، که البته تنها در نام با یک‌دیگر اختلاف دارند و تا حدودی در محتوای بیان، هم‌سان یک‌دیگر حرف می‌زنند. اختلافی در نوع زبان یا بیان راوی، میزبان، مدعیان، حتا دلقک و ولگرد با دیگران، چون مداح، زنان عاشق، مادران، خطیب، جارچی و ... نیست.

این بی‌دقتی که مشکل بنیادی‌ی ادبیات ایران، به‌ویژه در داستان و نمایش‌نامه‌ی آن است، در بسیاری از متن‌های شاملو، هم‌چون "مرثیه"، "شعری که زندگی ست"، "مرغ باران"، "سرود آن‌که برفت و آن کس که برجای ماند" و ... دیده می‌شود. بدیهی است گاه این مشکل از ناتوانی‌ی بیان شاعری سرچشمه می‌گیرد و گاه از ناآگاهی‌ی عمیق او نسبت به‌کارکرد ‌شگردی که به‌کار می‌برد.

آن‌چه در مورد شاملو مسلم و انکارناپذیر است توانایی‌ی پرشکوه او در زبان‌های گوناگون روایت است. چه در متن‌های شعری و چه در متن‌های داستانی (ترجمه). چنان که به‌ترین نمونه‌های این نوع توانایی‌ی او را می‌توان در "یه‌شب مهتاب"، "پریا"، "دخترای ننه دریا"، از تجربه‌های نخستینش و در "قصه‌ی مردی که لب نداشت" از آخرین تجربه‌ها‌یش آشکارا دید.

البته از او متن‌هایی با دو زبان متفاوت و بسیار موفق هم موجود است، اما در صد آن‌ها نسبت به‌حجم بسیار آثارش چندان زیاد نیست:

 

"مرگ را پروای آن نیست

که به‌انگیزه‌یی اندیشید."

 

اینو یکی می‌گف

                            که سر پیچ خیابون وایساده بود

 

"- زندگی را فرصتی آن‌قدر نیست

که در آیینه به‌قدمت خویش بنگرد

یا از لب‌خند و اشک

یکی را سنجیده گزین کند."

 

                            اینو یکی می‌گف

                            که سر سه‌راهی وایساده بود

 

"- عشق را مجالی نیست

حتا آن‌قدر که بگوید

برای چه دوست‌ت می‌دارم."

 

                            والهه این‌ام یکی دیگه می‌گف

                            سرو لرزونی که

                                                    راست

                            وسط چاراهِ هر وَر باد

                            وایساده بود.

احمد شاملو/ ترانه‌ی اندوه‌بار سه حماسه / مدایح بی‌صله

 

این فراز و نشیب‌ها یا این ضعف‌ها و قوت‌ها در آثار هر شاعری امری بدیهی است. آن‌چه نهایت ماندگار می‌ماند آن تعداد شعرهایی است که با ساختار هرمی‌اشان در هر زمان و مکان پویا می‌مانند و نام کسی را که به‌او نویسانده شده‌اند جاودانه می‌کنند.

بدیهی است که احمد شاملو یکی از چند شاعر معاصری است که شعرش در زمان‌های بسیاری خواننده خواهد داشت و او با کسانی که آمدند، با چند شعر نیمایی درخشیدند و بعد خاموش شدند یا کارنامه‌ی فعالیتشان خالی از شعرهایی با ساختار هرمی است، فاصله‌ی بسیاری دارد.

اکنون که از احمد شاملو نزدیک به‌پانصد شعر کوتاه و بلند در شانزده مجموعه باقی مانده است، رنج مضاعف او را در شکوفایی و شناساندن شعر بیش‌تر می‌توان دریافت. در واقع کار بی‌وقفه‌ی او و مسؤلیت پویایش، اگر چه نه اعتباری به‌شعر او می‌بخشد و نه آن را بی‌اعتبار می‌کند، به‌تر فراز و فرودهای شعرش را در بیش از 50 سال فعالیت مستمر نشان می‌دهد. به‌ویژه که سیر اندیشه‌ی او در گذر از تاریخ پرحادثه‌ی حیاتش، ژرفای بیش‌تری می‌یابد و زبان امکان و مضمون سایه‌ای‌ی شعرهایش برجسته‌تر می‌شوند. مانند شعرهایی که مرگ را از متن خود می‌گیرند و حیات شاعرشان را بی‌پایان می‌گردانند:

 

گفتم اینک ترجمان حیات

تا قیلوله را بی‌بایست نپنداری.

 

آن‌گاه دانستم

که مرگ

                پایان نیست.

احمد شاملو / کژ مژ و بی‌انتها ... / حدیث بی‌قراری‌ی ماهان2

***

 

1-      نگاه کنید به مقاله "شاملو و تفکر بامدادی‌ی او"، کتاب "ایران، ایرانی و ما" منصور کوشان، نشر آرش، سوئد و مقاله‌هایی به همین قلم در ماهنامه‌ی "آدینه" سال 1374.

2-      جست‌و‌جوی خرد ایرانی در فراز و فرودهای یک هزاره. جلد اول، پاسخ به‌شعر امروز، فصل تأویل و شناخت.