بهار گفت ، دلت را به دشت ها بسپار : تو از سلاله تبعیدیان تاریخی نه از کرانه امن . کنار کوچه همسایه انتظار مکش . ازآن صدای صنوبر ، دگر نشانی نیست ! چه کس به کوچه متروک ، آتش افروزد ، چه کس به شاخه خشکیده ، آشیان بندد؟ دلم برای کبوتر ، بهانه می گیرد .
****
تو تن سپرده به مه ، همسرای تنها را خمیده قامت و خامش ، کحا رها کردی ؟ به گاه تشنگی ، تنگ غروب تابستان میان آنهمه دیوانه گی و دلتنگی چه کس به برکه موعود با تو خواهد رفت و سوگ تلخ ترا با سرود خواهد خواند؟ **** بهار گفت ، دلت را به دشت ها بسپار برای گریه شب ، دامن افق تنگ است . من از نظاره تصویر خود هراسانم .