جمعه ۲۷ مهر ۱۳۸۶ - ۱۹ اکتبر ۲۰۰۷

گور

 

علی فکری

 

کف اتاق سرد دراز کشیده و به سقف دود زده خیره شده؛ هیچ اثری هم از وحشت و پشیمانی در چهره‌اش دیده نمی‌شود. جاذبه‌ی زنانه‌اش، اما هنوز هم می تواند میل نهفته‌ی هم‌آغوشی را در من بیدار کند. روبرو‌ی‌اش می‌ایستم و زلف‌های پریشان‌اش را برانداز می کنم. خشم جای خود را به میلی می دهد، که اکنون دوباره در من بیدار شده است. آرام صدا‌ی‌اش می کنم. اما او بی توجه به من هم چنان به سقف خیره مانده است. صدا‌یم را بلندتر می‌کنم. صدا در فضای خالي اتاق می پیچد و دوباره بسوی من باز می گردد. باز هم مانند همیشه در برابر‌اش کم می آورم. ساکت به چشمان وحشی‌اش می نگرم و بیش از پیش شیفته‌ی او می شوم. زیر سایه‌ی سنگین ِ سکوتی که از سقف اتاق می‌چکد بر زمین سرد، احساس می کنم، مرا به ریشخند گرفته است. دوباره خشم به سراغ ام می آید. گوله ای آتش صورت ام را سرخ می کند. بی اراده و شتابان به سو‌ی‌اش حرکت می کنم. با تمام نیرو با پای چپ‌ام به پهلو‌ی چپ‌اش می کوبم. اما او هم چنان به سقف خیره مانده است. در چشمان وحشی‌اش همان سرکشی همیشگی را می یابم. او هنوز هم رام نشده است. نه ضربات کاردی که بر سینه و شانه ها‌یش فرود آمد و نه لگدی که پهلو‌ی‌اش را کبود کرد، هیچ یک او را رام نکرده است. کنار‌اش دراز می کشم و او را در آغوش می گیرم. اکنون می دانم که دیگر راه گریزی برا‌ی‌اش باقی نگذاشته ام. او را با تمام نیرو در آغوش می فشارم. انگشتان گوشتی‌ام را در میان زلف های پریشان‌اش به گردش در می آورم. نرمی زلفان‌اش دوباره همان میل خفته را در من بیدار می کند. همان میلی که می کوشیدم پنهان‌اش کنم. به زخم های عمیق نشسته بر شانه‌ها‌ی‌اش زل می‌زنم و خون خشکیده بر پستان ها‌ی‌اش را با دست  پاک می کنم. از وحشت همه وجود ام‌ می لرزد. خنده‌ی بلند زن، چون گردابی هول انگیز تخته پارهای تن و جانم را به اعماق می‌برد .هرچه هراس‌ام بیشتر می شود، خنده‌ی زن نیز بلندتر می گردد. فریاد ام در میان خنده‌ها‌ی‌اش گم می شود. خسته و درمانده در مبل فرومی‌روم. نگاه ام را از او برمی‌گردانم. در خود فرو می ریزم. می خواهم فراموش‌اش کنم. اما فریاد ِ تنیده در تار و پود ِ پرده ها به حافظه‌ام شبیخون می‌زنند. تصمیم می گیرم پنهان‌اش کنم. با عجله در گوشه‌ی حیاط، نهان‌گاه ابدی‌اش را حفر می‌کنم. او را به دوش می کشم. سخت به گردنم می چسبد. برای اولین بار التماس را در نگاه‌اش شکار می کنم. انگار که این بار، کم آورده است. این همان چیزی است که من همیشه منتظر‌اش بودم. او هرگز کم نمی‌آورد. حتی وقتی که کارد آجین‌اش می‌کردم هیچ التماسی در نگاه‌اش نبود. اما حالا، آن چشمان وحشی، چه رام شده‌، به پای من افتاده و از من می‌خواهد  پنهان‌اش نکنم. او همیشه می خواست، مورد توجه دیگران باشد. راست می‌گویند پری رو تاب مستوری ندارد. خنده ای از ته دل سر می دهم و او را از دیده‌ها پنهان می‌کنم. به سختی کنار او برای خودم جایی دست و پا می‌کنم. گور گنجایش دو نفر را ندارد. اما به هر کلکی شده خودم را در کنار‌اش جا می‌دهم. گیسوان پریشان‌اش را با انگشتانم نوازش می کنم. لبان گرم  و تشنه‌ام را روی لبان سرد و خون‌ آلود‌اش می گذارم و از مغاک او خارج می شوم. می دانم که دیگر مرا ترک نخواهد کرد. اطمینان دارم که دیگر دست هیچ مردی تن او را لمس نخواهد کرد. اما، نمی‌دانم من دیگر کی و کجا می‌توانم آن چشمان وحشی و سرکش را پیدا کنم. همان چشمانی که مرا همیشه به سر چشمه‌ی خود می کشید و....

وان حمام را پر از آب گرم می‌کنم. سنگینی و خستگی کندن گور را با آب قسمت می‌کنم. سبک و راحت می‌شوم. حوله‌ی آبی رنگم را تنم می‌کنم  و به اتاق خواب می روم. چراغ اتاق خواب را روشن می‌کنم. وای خدای من چه می‌بینم، خوابم یا بیدار، او که مثل همیشه سر جای همیشگی‌اش، تاق باز دراز کشیده. به در تکیه می دهم  و به زحمت خودم را سر پا نگه می دارم. از اتاق خواب دور می‌شوم. روی کاناپه دراز می کشم و خود را در دامن ترس و اندوه رها می کنم. یعنی چه، یعنی نتوانستم پنهان‌اش کنم؟ شک و تردید مثل مور و ملخ به ذهنم هجوم می‌آورد.

 

خزان 2007 اسلو

ali.fakri@chello.no