چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۶ - ۱۷ اکتبر ۲۰۰۷

منوچهر صالحی

 

 

 

 

 

ناهم‌زمانی ساختاری «دولت حقیقی»

 

واژه آلمانی Anachronismus واژه‏ای تركیبی است كه از دو كلمه یونانی ana و chro تشكیل شده است. واژه ana در زبان یونانی پیشوندی است كه به معنای «دوباره» و یا «از نو» بكار گرفته می‌شود. واژه chro برابر است با واژه زمان. از تركیب این دو واژه كلمه آناكرونیسم ساخته شده است كه می‌توان آنرا در زبان فارسی به «نابهنگامی» و بهتر از آن، به «ناهم‌زمانی» ترجُمه كرد.

در زبان‏های اروپائی این واژه در معانی مختلف بكار گرفته شده است، یونانیان این واژه را هنگامی بكار می‌گرفتند، هر گاه باین نتیجه می‌رسیدند كه شئی، پدیده و یا روندی در زمان مناسب خود ظهور نكرده است. بطور مثال، گاهی فصل زمستان آنقدر ملایم می‌گردد كه گُل‏ها در ماه اسفند شكفته می‌شوند، امری كه مناسب فصل بهار است. در این صورت واقعه‏ای در طبیعت رُخ داده است كه با روند طبیعی زمان ناهماهنگی دارد و یا به‌عبارت دیگر، گُل‏ها در زمانی نامناسب شكوفه كرده‏‏اند. همین‌طور است، هرگاه سرمای زمستان هم‌چنان در فصل بهار ادامه یابد و سبب شود تا گُل‏ها در موقع مناسب خود شكفته نشوند. در این حالت نیز با نوعی ناهمزمانی مواجه می‌شویم.

ماركس نیز برای توضیح برخی از رخدادهای تاریخی و به‌ویژه در اثر خود «درباره نقدِ فلسفه حقّ» هگل از این واژه برای تفاوت گذاشتن میان «دولت حقیقی» و «دولت غیرواقعی» بهره گرفته است. در اینجا با بررسی درك ماركس از «دولت حقیقی» می‌خواهیم روشن سازیم كه آیا در ایرانِ كنونی با «دولتی حقیقی» سر و كار داریم و یا آنكه بافت دولت در ایران، ساختار «دولتی غیرواقعی» است؟

برای درك اندیشه‌ی ماركس در این زمینه باید در برخی از تزهائی كه او درباره زندگی مادّی انسان ارائه داده است، كمی تأمُل كنیم. ماركس در «پیشگفتار» اثر خود «درباره نقدِ اقتصادِ سیاسی» در سال 1859 نوشت: «بررسی‏هایم به آنجا منجر شدند كه روابط حقوقی نظیر اشكال دولتی نه بخودی خود و نه بر اساس به‌اصطلاح تكامل عمومی روح Geist انسانی قابل فهم هستند، بلكه ریشه در آن مناسبات مادّی دارند كه آن مجموعه را هگل، بر اساس جریان انگلیسی‏ها و فرانسویان سده 18، زیر نام «جامعه مدنی» buergerliche Gesellschaft جمع‏آوری كرد، كه  امّا كالبدشناسی Anatomie جامعه مدنی را باید در اقتصاد سیاسی جُست [] انسان‏ها در تولید اجتماعی زندگانی خویش مناسبات معینّ و ضروری‌ای را كه مستقل از اراده‏شان وجود دارند، می‏پذیرند، مناسبات تولیدی‌‏ای كه با مرحله تكامل معینی از نیروهای بارآور مادّی‏شان مطابقت دارد. مجموعه این مناسبات تولیدی ساختار اقتصادی جامعه را می‌سازند، زیربنای واقعی، كه بر آن روبنائی قضائی و سیاسی قرار دارد كه این خود با اشكال خودآگاهی اجتماعی معینی مطابقت دارد. اصولا روندهای اجتماعی، سیاسی و روحی زندگی به شیوه تولید مادّی زندگی مشروط می‌شوند. این خودآگاهی انسان‏ها نیست كه هستی آنها را متعین می‌سازد، بلكه به‌عكس، این هستی اجتماعی آنها است كه  خودآگاهی‏شان را تعیین می‌كند» (1).

ماركس می‌گوید انسان‏ها برای تولید مادّی زندگانی خود نیاز به‌یك سلسله مناسبات دارند كه در محدوده آن از یك‌سو رابطه خویش را با ابزار و وسائل تولید سامان می‌دهند و از سوی دیگر برای تنظیم مراوده میان خود به‌یك سلسله روابط، مناسبات و نهادهای حقوقی و سیاسی نیازمندند. او همه آن روابط، مناسبات و نهادها كه تولید زندگی مادّی را در بر می‌گیرند، زیربنا و تمامی روابط، مناسبات و نهادهای حقوقی و سیاسی را روبنای جامعه می‏نامد. در عین حال او خاطرنشان می‌سازد كه این روابط، مناسبات و نهادها برای ادامه حیات جامعه هم ضروری هستند و هم آن كه فراسوی اراده فرد قرار دارند. بنابراین میان روابط، مناسبات و نهادهای زیربنائی و روبنائی روابطی متقابل وجود دارد، بطوری كه آنها بر یك‌دیگر تأثیر می‏نهند، هر چند كه در این میان نقش تعیین‏كننده به روابط، مناسبات و نهادهای زیربنائی تعلُق دارد. و چون چنین است، در نتیجه هستی اجتماعی موجب پیدایش خودآگاهی (شعور) اجتماعی می‌گردد و نه بالعكس. در عین حال، بر اساس این نظر باید پذیرفت كه میان زیربنا و روبنا  نوعی هماهنگی Harmonie و هم‌سوئی وجود دارد، زیرا همانطور كه دیدیم، وجود هر دو سطح روابط، مناسبات و نهادهای زیربنائی و روبنائی برای زندگی اجتماعی  ضروری و اجتناب‏ناپذیرند.

امّا این هم‌آهنگی و هم‌سوئی، آن‌طور كه ماركس مطرح می‌سازد، در مرحله معینی از تكامل اجتماعی از بین می‌رود. او در همان «پیشگفتار» می‌نویسد: «در پلّه معینی از تكامل خویش، نیروهای مولد مادّی  جامعه با مناسبات تولیدی موجود یا آن‌چه كه بیان حقوقی آن است، یعنی مناسبات مالكیتی كه تا آن زمان در درون آن حركت می‌كردند، در تضاد قرار می‌گیرند. اشكال تكامل نیروهای مولد همین مناسبات را به پای‏بندش Fesseln بدل می‌سازد. از آن پس دوران انقلاب اجتماعی فرامی‌رسد.هم‌راه با دگرگونی‏ بنیادهای اقتصادی تمامی روبنای بیكران نیز آرام‏تر یا سریع‏تر به‌حركت درمی‏آید. در مشاهده چنین دگرگونی‏ها باید همیشه میان تغییرات مادّی،  تغییراتی كه با بررسی داده‏های علمی شروط تولید اقتصادی قابل تشخیص هستند و تغییرات حقوقی، سیاسی، دینی، هنری یا فلسفی، خلاصه، با اشكال ایدئولوژی توفیر گذاشت كه در محدوده آن انسان‏ها بر این مشكلات آگاهی می‌یابند و به‌جدال با آن پایان می‌دهند. به‌همان اندازه كه نمی‌توان چگونه بودن فرد Individuum را با میزان تكبّر سنجید، به‌همان اندازه نیز نمی‌توان با خودآگاهی درباره چنین دوران تغییرات انقلابی داوری نمود، بلكه این خودآگاهی را باید از روی تضاد زندگی مادّی، از قبل كشمكشی كه میان نیروهای مولده مادّی و مناسبات تولیدی وجود دارد، توضیح داد‌» (2).

انگلس در اثر خود «فویرباخ و پایان فلسفه كلاسیك آلمان» در توضیح زیربنا و روبنا  می‌نویسد: «در هیبت دولت نخستین قدرت ایدئولوژیك كه خود را ورای انسان‏ها قرار می‌دهد، نمودار می‌گردد. جامعه تشكیلاتی Organ را برای حفظ خواست‏های مشترك خویش در برابر هجوم درونی و بیرونی بوجود می‏آورد. این تشكیلات قدرت دولتی است. هنوز بوجود نیامده، این اُرگان خود را از جامعه مستقل می‌سازد و به‌همان نسبت كه به اُرگان طبقه معینّی بدل می‌گردد و مستقیمأ به حاكمیت آن طبقه اعتبار می‌دهد،  بیشتر از جامعه مستقل می‌شود. مبارزه ستمكشان علیه طبقه حاكم یك مبارزه سیاسی ضروری است، مبارزه‏ای كه در آغاز علیه حاكمیت سیاسی این طبقه؛ خودآگاهی ارتباط این مبارزه سیاسی با شالوده اقتصادی‏اش را تیره می‌سازد  تا جائی كه می‌تواند كاملا گُم شود . [] امّا دولت، هنگامی كه به قدرت مستقلی در برابر جامعه تبدیل شد، بیدرنگ  ایدئولوژی دیگری بوجود می‏آورد. نزد سیاستمداران حرفه‏ای، تئوریسین‏های حقوق دولتی و حقوقدانان حقوق خصوصی ارتباط با حقایق اقتصادی بطور كلی ناپدید می‌شود. زیرا آنها در مورد هر واقعه‏ای باید حقایق اقتصادی را در شكل انگیزه‏های حقوقی بپذیرند، تا آن‌را در شكل حقوقی مورد تصدیق قرار دهند، و از آنجا كه باید مجموعه سیستم حقوقی حاكم را نیز در مّد نظر داشت، در نتیجه باید اشكال حقوقی همه چیز و مضامین اقتصادی هیچ گرفته شوند. حقوق دولتی و حقوق خصوصی به‌صورت رشته‏های مستقلی در نظر گرفته می‌شوند، كه هر یك تاریخ تكامل مستقل خویش را دارا است، كه هر یك از استعداد توصیفی مستقلی برخوردار است و برای تحقق آن باید قاطعانه تناقضات درونی‏اش را قلع و قمع كرد. باز هم بیشترـ بدین معنا كه ایدئولوژی هر چه بیشتر از بنیادهای مادّی اقتصادی دور شود، در اشكال فلسفه و دین هویدا می‌گردد» (3).

باین ترتیب دیده می‌شود كه ساختارهای حقوقی و شیوه اجرای آن در هر جامعه‏ای ابزار سنجش رابطه متقابلی است كه میان نهادهای زیربنائی و روبنائی وجود دارد. به‌عبارت دیگر مناسبات واقعی اجتماعی خود را در هیبت قوانین و سیستم‏های حقوقی نمودار می‌سازند و به‌همین دلیل بسیاری از روابط و مناسبات واقعی در هاله ساختارهای حقوقی پنهان می‌مانند و بطور بلاواسطه قابل درك نیستند.

دیگر آن‌كه آشكار شد كه میان زیربنا و روبنا همیشه هم‌گونی و هم‌آهنگی وجود ندارد. آن طور كه در تاریخ می‌توان دید، در بطن شیوه تولید فئودالی اروپا عناصر شیوه تولید جدید، یعنی شیوه تولید سرمایه‏داری پدید آمدند و رشد نمودند. دیری نپائید كه این شیوه تولید در جوامع فئودالی اروپا به شیوه تولیدِ حاكم بدل گردید و سرانجام، آن‌طور كه ماركس مطرح ساخت، میان شیوه تولید سرمایه‏داری و مناسبات تولیدی فئودالی كه هنوز به‌صورت سیستم حقوقی در این جوامع حاكم بود، تضادی آشتی‏ناپذیر بروز كرد. بنا بر نظر ماركس، مناسبات تولیدی تشكیل می‌شود از سیستم حقوقی حاكم بر جامعه كه تعیین كننده‏ترین عُنصر آن را مناسبات مالكیت تشكیل می‌دهد. و این دستگاه دولت است كه از یك‌سو واضع قانون است و از سوی دیگر مُجری آن. باین ترتیب می‏بینیم كه نهاد دولت به‌مثابه عامل روبنائی نقشی تعیین‏كننده در روند زندگی اجتماعی بازی می‌كند. بنابراین تضاد میان شیوه تولید جدید و مناسبات تولیدی كُهن به مبارزه علیه نهاد دولت بدل می‌شود، زیرا دستگاه دولت هنوز در اختیار نیروهائی است كه از سیستم حقوقی جامعه كٌهن هواداری می‌كنند و خواهان بازگشت جامعه به گذشته هستند. در حالی كه نیروهای متعلق به شیوه تولید جدید خواهان تحقق سیستم حقوقی نوینی هستند كه منطبق با نیازهای آنان باشد و به‌همین دلیل خواهان دگرگون شدن ساختار دولت هستند، نهادی كه می‌تواند از طریق وضع قوانین و سیستم‏های حقوقی جدید چنین وضعیت مطلوبی را در جامعه بوجود آورد.

از نقطه‏نظر ماركس، تا زمانی كه زیربنا و روبنا با یك‌دیگر در تناقض قرار نگرفته‏اند و میان آن دو «هم‌زمانی» وجود دارد، با «دولتی حقیقی» روبروئیم. در چنین جوامعی كاركرد دولت در انطباق با ضرورت‏های اقتصادی قرار دارد و بنابراین هم وضع قوانین و هم اجرای آن، شرایط را برای پیشرفت اقتصادی هموار می‌گرداند. پس می‌توان باین نتیجه رسید كه در هر جامعه‏ای، هرگاه دولت به مثابه دستگاه اجرائی روبنائی هم‌سو و هم‌آهنگ با ضرورت‏ها و نیازهای اقتصادی عمل كند، با دولتی مواجه‏ایم كه بر اساس هنجارهای Norm شیوه تولید و نیازهای نیروهای مادّی جامعه عمل می‌كند و به‌همین دلیل كاركرد چنین دولتی «واقعی» است. پس «عملكرد واقعی» دولت است كه این نهاد را به «دولت حقیقی» بدل می‌سازد. ماركس در این رابطه در  پیشگفتاری كه «درباره نقدِ فلسفه حق» هگل در 1844 نوشت، نظریه «دولت حقیقی» را چنین طرح كرد: «نقدِ فلسفه دولت و حّق آلمان كه توسط هگل استوارترین، غنی‏ترین و آخرین شكل خود را یافته است، هر دو این‏ها است، یعنی هم تحلیل انتقادی از دولت مُدرن و حقیقی (تكیه از من است) است كه با آن ارتباط دارد و هم نفی قاطع تمامی شیوه‏های تا كنونی خودآگاهی سیاسی و حقوقی آلمانی است كه بزرگ‏منش‏ترین، جهانشمول‏ترین بیان آن كه به‌سطح دانش ارتقأ یافته است، همین فلسفه گُمانه‏زنی spekulativ است» (4).

امّآ همان‌طور كه دیدیم، در تاریخ با لحظاتی روبرو می‌شویم كه نیروهای مولد مادّی جامعه با مناسبات تولیدی در تضاد قرار می‌گیرند، زیرا سیستم حقوقی غالب بر جامعه با ضرورت‏ها و نیازهای این نیروها در انطباق نیست و می‌تواند موجب كٌندی و یا حتّی سّد پیشرفت اقتصادی و اجتماعی گردد. بنا بر باور ماركس، در چنین صورتی میان زیربنا و روبنا «ناهم‌زمانی» وجود دارد، زیرا دستگاه حقوقی و كاركرد دولت بر نیازهای نیروهای مادّی جامعه منطبق نیست. ماركس می‌گوید هر گاه «ناهم‌زمانی» میان زیربنا و روبنا بوجود آید، در مرحله معینی از تراكم این تضاد، انقلاب اجتماعی ضروری می‌گردد تا با تعویض دستگاه دولت، زمینه برای تحقق دولتی جدید فراهم گردد كه قادر است با وضع و اجرای قوانین نوین، زمینه‏های ضروری را برای انطباق زیربنا و روبنا هموار گرداند.

بنابراین، هرگاه در جامعه‏ای با دولتی روبرو گردیم كه كاركرد حقوقی آن در انطباق با نیازهای نیروهای مادّی جامعه قرار نداشته باشد، در آن صورت با دولتی «غیر حقیقی» مواجه‏ایم. ماركس خود در رابطه با پدیده «ناهم‌زمانی» در آلمان نوشت: «هرگاه بخواهیم به‌همین وضعیت موجود Status quo آلمان برخورد كنیم، آنهم با یگانه شیوه‏ منفی كه سزاوار آن است، همیشه بهرحال نتیجه یك «ناهم‌زمانگرائی» Anachronismus خواهد بود. حتی نفی وضع سیاسی كنونی ما را می‌شود به‌مثابه واقعیت‏های خاك گرفته در پستوی تاریخ خلق‏های مُدرن یافت. اگر من گیسوان بافته Zoepfe پودر زده را نفی می‌كنم، باز هم با گیسوان بافته پودر نخورده مواجه‏ام. اگر من وضعیتِ 1843 آلمان را انكار می‌كنم، بر حسب تقویم فرانسه، هنوز در سال 1789 نیایستاده‏ام تا چه رسد به كانون زمان حال» (5). ماركس ادامه می‌دهد، «در عوض، رژیم كنونی آلمان، كه یك ناهم‌زمانی، یك تضاد آتشین علیه اصول تردیدناپذیر Axiome شناخته شده می‌باشد كه  بیهودگی رژیم كُهن را به‌تماشای جهانی گذارده است، هنوز فقط می‏پندارد كه به‌خود باور دارد و از جهان همین پندار را می‏طلبد. اگر او به ماهیت خویش باور داشت، آیا آن را زیر نمود ماهیت بیگانه‏ای پنهان می‌ساخت و رهائی‏اش را در چاپلوسی و سفسطه می‌جُست؟ رژیم كُهن مُدرن تنها چیزی بیشتر از دلقك Komoediant نظم جهانی است كه قهرمانان واقعی‏اش مُرده‏اند. تاریخ بنیادین است و برای حمل هیبتی كُهن به گور، مراحل زیادی را طی می‌كند. آخرین مرحله هیبت تاریخ جهانی مرحله كُمدی آن است. خدایان یونان كه یك‌بار غم‏انگیزانه در پرومته Prometheus آشیلوس Aeschylus به‌زنجیر بسته، زخمین مُردند، این بار باید درگفتارهای لوسیان Lucian تمسخربار komisch بمیرند. چرا این چرخش تاریخ؟ برای آنكه بشریت شاداب از گذشته خویش جدا شود. ما برای قدرت‏های آلمانی چنین تعیین شاداب تاریخی را طالبیم»(6).

همه این گفتارهای ماركس آشكار می‌سازند كه میان زیربنا و روبنای جامعه آلمان در نیمه اوّل سده نوزده هم‌آهنگی وجود نداشت. زیربنا دچار تحوّل و دگرگونی گشته بود، امّا حكومت‏های ایالتی آلمان هنوز در اساطیر تاریخ باستان اسیر مانده بودند و بنابراین برای رهائی آلمان از این بُن‏بست، مرگ چنین قدرت‏هائی اجتناب‏ناپذیر بود.

آنچه از ماركس و انگلس مطالعه كردیم، مربوط می‌شود به وضعیتی خاص در تاریخ. مواردی را كه آن دو بررسی كردند،  همیشه چنین بوده است كه زیربنا دچار تحوّل گشته، امّا روبنا درجا زده و استعداد انطباق خویش با ضرورت‏های اجتماعی نو را از دست داده بود. امّا در تاریخ معاصر جهان با موارد عكس این روند نیز مواجه می‌شویم. از آغاز سده بیستم در بسیاری از كشورهای عقب‏مانده جهان دولت‏هائی به‌قدرت سیاسی رسیده‌اند كه در جهت تغییر روبنا، یعنی بازسازی نهادهای روبنائی جوامع پیشرفته سرمایه‏داری در آن سرزمین‏ها گام برمی‏دارند، بدون آن‌كه زیربنای سنّتی این جوامع هنوز دچار انكشاف و دگرگونی لازم گردیده باشد. به‌طور مثال در ایران، انقلاب مشروطه با هم‌یاری برخی از ایل‏های عشایر ایران كه هنوز عناصر باستانی تاریخ ایران را در زمان حال نمودار می‌سازند، به پیروزی رسید و دولتی مستقر شد با هدف تحقق «جامعه مدنی» متكی بر قانون اساسی و حقوق خصوصی، در حالی كه در همان دوران 99 درصد از نهادها و ساختارهای زیربنائی جامعه ایران  دارای بافت سُنّتی بودند. عین همین روند را می‌توان در روسیه مشاهده كرد. اگر هدف انقلاب مشروطه در ایرانِ عقب‏مانده تحقق ساختارهای جامعه مدنی سرمایه‏دارانه بود، در شوروی انقلاب اكتبر كسانی را به‌قدرت سیاسی رسانید كه خواستند در آن كشور عقب‏مانده شیوه تولید سوسیالیستی را برقرار سازند، آن‌هم در شرایطی كه آن كشور هنوز به مرحله سرمایه‏داری گام نگذاشته بود. به عبارت دیگر هم در ایران و هم در روسیه دولت‏هائی مستقر شدند كه در پی تحقق زیربنای نوینی بودند . امّا دیدیم كه بر اساس آموزش ماركس هر زیربنائی روبنای مناسب خویش و  در همین رابطه ساختار دولت مورد نیاز خود را بوجود می‏آورد و تحقق زیربنای جدیدی در دستور كار هیچ دولتی نمی‌تواند  قرار داشته باشد، زیرا دولت به‌مثابه پدیده‏ای روبنائی از توانمندی و ظرفیت لازم برای تحقق چنین امری برخوردار نیست.

 بنابراین، این بار برخلاف حركت «طبیعی» تحوّل زیربنا و انطباق روبنا با آن كه در اروپا شاهد آن بودیم، یك‌باره با واژگونی این رابطه مواجه می‌شویم. با آغاز سده 20 جنبش‏های سیاسی در كشورهای عقب‏مانده می‌كوشند با تصرُف قدرت سیاسی و تسخیر ماشین دولتی، با ایجاد عوامل روبنائی جدید زمینه را برای دگرگونی‏های زیربنائی هموار سازند. امّا تجربه یك قرن گذشته ثابت كرده است كه پیمودن چنین راهی ممكن نیست و این كوشش كم و بیش همه‏جا شكست خورده است. در روسیه «سوسیالیسم واقعأ موجود» درهم شكست و به‌حافظه تاریخ سپرده شد و در ایران، كه شاه می‌خواست آنرا به دروازه‏های تمُدن بزرگ رساند و از سوئد هم پیشی گیرد، اینك با دولتی روبروئیم كه حقّانیت خود را از دین می‌گیرد كه پیدایش چنین وضعّیتی بنا به گفته انگلس نشانگر آن است كه در ایران «ایدئولوژی» دولت از بنیادهای مادّی اقتصادی جامعه سرمایه‏داری بسیار پرت افتاده است. به‌عبارت دیگر می‌توان نتیجه گرفت، از آنجا كه در ایران حكومتی دینی مستقر است، پدیده‏ای كه به دوران باستان تا سده‏های میانی تاریخ انسانی تعلق دارد، زیربنای جامعه ایران هنوز از آن‌چنان رشد سرمایه‏سالارانه برخوردار نیست كه بتواند روبنای حكومت متعلق به جامعه مدنی را متحقق گرداند.

پرسش اصلی این است كه اگر در ایران شیوه تولید سرمایه‏داری حاكم بود، چرا انقلاب 1357 موجب پیدایش ساختار دولتی در ایران گشت كه در شكل و محتوای خویش با ضرورت‏های بنیادین نیروهای تولید مادّی نظام سرمایه‏داری در تضاد قرار دارد؟ در عین حال می‌توان به‌این نتیجه رسید كه چون در ایران شیوه تولید سرمایه‏داری وجود نداشت، در نتیجه انقلاب سبب ایجاد دولتی در جامعه گردید كه با ساختار اقتصادی موجود در هم‌سوئی و انطباق قرار دارد.

آن‌چه می‌توان تشخیص داد، این حقیقت است كه در ایران برخلاف كشورهای اروپائی، شیوه تولید آسیائی حاكم بود كه بر اساس آن مالكیت فردی بر ابزار و وسائل تولید از رشد اندكی برخوردار بود و در عوض بیشتر زمین‏های زراعی كه در آن دوران ابزار تعیین‌كننده و كلیدی تولید اجتماعی بود، در مالكیت دولت قرار داشت و یا آن كه زمین‌های مشاعی بودند. تمركز مالكیت بر این ابزار و وسائل تولیدی در دستان دولت موجب پیدایش دولتی استبدادی گردید، زیرا آزادی‏های اجتماعی كه می‌تواند موجب پیدایش آزادی مالكیت گردد، با ذات چنین دولتی در تعارض قرار دارد. به‌همین دلیل استبداد دولتی و تمركز فوق‏العاده قدرت در دستان یك فرد (شاه) ساختار سیاسی هم‌سو با آن شیوه تولید بود.

پس از آن كه كشورهای شرقی و از آن جمله روسیه و ایران با دستاوردهای صنعتی و فرهنگی اروپای پیشرفته روبرو شدند، مجبور گشتند در برابر وضع موجود از خود انعكاس نشان دهند و خود را با «روح زمان» هم‌آهنگ سازند. در نتیجه ساختارهای تولید سُنتّی و شكل مالكیت بر ابزار و وسائل تولید باید دچار تغییر می‌گشت. در این دورانِ انتقالی كه نظم موجود استحكام درونی خود را از دست داده بود، هم در روسیه و هم در ایران با جنبش انقلابی روبرو می‌شویم. انقلاب 1905 روسیه شكست خورد و انقلاب مشروطه (1906) ایران پیروز گشت. امّا تنش‏های اجتماعی در هر دو كشور دوام آورد تا این كه جنگ جهانی اول موجب نابودی تزاریسم در روسیه گشت و چندی بعد رضا شاه جانشین رژیم متزلزل قاجار گردید. از آن زمان به بعد در هر دو كشور استبداد سیاسی بازسازی گردید، منتهی در اشكالی متفاوت. در هر دو كشور روند مدرنیزاسیون از طریق ایجاد مدارس و دانشگاه‏ها، تأسیس كارخانجات و توسعه زیرساخت Infrastruktur جامعه، البتّه با درجه شتاب مختلف آغاز گشت. امّا در هر دو كشور، این دولت بود كه مالك مؤسسات تولیدی مُدرن بود و به‌همین دلیل روند مُدرنیزاسیون موجب كاستن نقش انحصاری دولت در اقتصاد ملّی نگشت، زیرا در روسیه تقریبأ تمامی و در ایران بخش تعیین كننده ابزار و وسائل تولید هم‌چنان در مالكیت دولت متمركز ماند. همین وضعیت سبب استمرار استبداد دولتی در هر دو كشور گشت.

باین ترتیب می‌توان نتیجه گرفت، انقلاب هنگامی در ایران رُخ داد كه در نظام متكی بر اقتصاد دولتی كاستی‏هائی بروز كرد. شاه كه با پول‏های «باد آورده» نفت به‌سیاست اقتصادی بریز و بپاش روی آورده بود، ناگهان با كمبود درآمد نفت روبرو گشت. او از یك‌سو می‌خواست نیرومندترین قدرت نظامی در منطقه باشد و در نتیجه نمی‌توانست از دامنه مخارج ارتش بكاهد و از سوی دیگر كمبود درآمد نفت باید از طریق پائین نگاه‏داشتن سطح زندگی توده مردم و به ویژه قشر میانی تازه گسترش یافته جبران می‌گشت. و دیدیم كه در ابتدای جنبش انقلابی همین قشر از طریق روشنفكران وابسته بخود به مبارزه علیه رژیم شاه دامن زد.

از یك‌سو باید بپذیریم كه میان ماهیت و نمود انقلاب ایران باید هم‌خوانی وجود داشته باشد و از سوی دیگر می‏بینیم كه انقلاب موجب پیدایش دولتی گشت كه با ایدئولوژی دین، یعنی با خودآگاهی كاذبی كه بسیار از واقعیت امروزی فاصله دارد، هم خواهان سلطه طبقه‏ای است كه در ایران نیروی تعیین‏كننده اقتصاد است و هم آن كه می‌خواهد به نیازهای زندگی مادّی 70 میلیون انسان پاسخ دهد. این دوگانگی را چگونه می‌توان توضیح داد؟

به باور من، همان‌طور كه در شوروی «شبه سوسیالیست» وجود داشت و ما آنرا «سرمایه‏داری دولتی» می‏نامیدیم، در ایران نیز با پدیده  «شبه‏سرمایه‏داری» روبرو بودیم و هستیم. وجود صنایع و كارگرانی كه در كارخانجات صنعتی متعلق به دولت كار می‌كنند، خودبخود سبب پیدایش شیوه تولید سرمایه‏داری و تبدیل فرآورده تولید شده به «كالا» نمی‌گردد ، زیرا در جامعه‏ای كه دولت صاحب كارخانجات تولیدی و صنعتی است و در برابر این پدیده كارخانجات مشابه‏ای كه در تملك صاحبان خصوصی باشند، وجود ندارند، مكانیسم تولید بر اساس تولید اضافه‏ارزش انجام نمی‌گیرد و فرآورده به كالا بدل نمی‌گردد، كما این كه در یونان باستان نیز كارگاه‏های كشتی‏سازی «دولتی» وجود داشت و در جمهوری ونیز دولت صاحب مانوفاكتورهائی بود كه در آنها كشتی‏های جنگی تولید می‌شدند و هزاران كارگر در این مؤسسه كه ونیزی‏ها آنرا Arsenal می‌نامیدند، كار می‌كردند و با این حال در آن جمهوری شیوه تولید سرمایه‏داری مدرن حاكم نبود، زیرا كارگران در خدمت دولت بودند و مزد خود را از  صندوق دولت دریافت می‌كردند. در این‌گونه مؤسسات تولیدی قانون ارزش كه ماركس آنرا كشف نمود، حاكم نبود. در ایران نیز هم اینك مخارج بیشتر كارخانجات دولتی از درآمد آنها بیشتر است و دولت برای این‌كه این كارخانجات بتوانند به فعالیت تولیدی خود ادامه دهند، مجبور است بخشی از درآمد نفت را در اختیار چنین كارخانجاتی قرار دهد. عین همین ساختار نیز در اتّحاد جماهیر شوروی و دیگر كشورهای «سوسیالیسم واقعأ موجود» وجود داشت. در آن كشورها نیز دولت مجموعه ارزش جامعه را بر حسب نیازهای خود مصرف می‌كرد، به این ترتیب كه مخارج شاخه‏های تولیدی را كه از نظر استراتژیك مهم بودند، باید شاخه‏های تولیدی «سودآور» تأمین می‌كردند. در چنین وضعیتی روشن است كه رابطه كارگران با دولت رابطه‏ای آزاد نیست و بر اساس قانون ارزش تنظیم نمی‌شود. از سوی دیگر از آنجا كه تولیدكنندگان خصوصی متعددی وجود ندارند كه بر سر تقسیم بازار با یكدیگر رقابت كنند، در نتیجه نیاز به جامعه باز و دمكراسی بورژوائی نیز فاقد حاملین اجتماعی است. بنابراین هنگامی كه چنین ساختار تولیدی دچار بحران می‌شود و دولت در انجام وظائف عمومی سنتّی خویش ناتوان می‌گردد، جامعه مجبور است با «خودآگاهی كاذب» از خود واكنش نشان دهد و در چنین روندی است كه «دین» می‌تواند برای توده‏هائی كه از دانش تولید مدرن برخوردارند، امّا از نظر روبنائی هم‌چنان در دوران پیشاسرمایه‏داری بسر می‌برند، به ایدئولوژی مبارزه سیاسی بدل گردد. در عین حال «دین» از آنجا كه فاقد ساختار دمكراتیك است، به بهترین وجهی می‌تواند زمینه را برای بازتولید ساختار دولت جدیدی فراهم سازد كه به‌خاطر سلطه خویش بر اقتصاد ملّی و در اختیار داشتن انحصار واحدهای كلان تولیدی به انحصار قدرت سیاسی نیازمند است. و می‏بینیم كه در ایران چنین گشت. شاه مستبد رفت و اینك «ولی فقیه» بر جامعه حاكم گشته است كه از حقوقی كم و بیش انحصاری برخوردار است. اگر شاه با زیر پا نهادن قانون اساسی مشروطه به‌جای سلطنت، حكومت می‌كرد، اینك «ولی فقیه» بر اساس مفاد اساسی جمهوری اسلامی می‌تواند اقتدارگرا باشد و بر فراز سه قوه دولتی قرار گیرد.

همین وضعیت به ما نشان می‌دهد كه در ایران، تا زمانی كه دولت در اقتصاد ملی از نقشی انحصاری برخوردار است، «ناهم‌زمانی» میان زیربنا و روبنا وجود خواهد داشت. روشن است كه چنین دولتی دیر یا زود باید از میان برداشته شود. امّا پیش‏شرط چنین تحولی آن است كه سهم دولت در اقتصاد ملّی خصلت انحصاری خود را از دست دهد. بنابراین مبارزه با حكومت كنونی نمی‌تواند به نفی آن به مثابه حكومتی قرون وسطائی، استبدادی، عقب‏مانده، اساطیری و محدود گردد و بلكه اپوزیسیون دمكراتیك و آزادیخواه باید توضیح دهد چگونه می‌توان ایران را از این دایره شیطانی رها ساخت تا بار دیگر، پس از انقلابی دیگر، باز حكومت استبدادی نوینی از بطن روابط تولیدی جامعه نروید؟

 

پانویس‏ها :

1 ـ  مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان آلمانی، جلد یك، صفحه 8 .

2 ـ همانجا، صفحه 9 .

3 ـ همانجا، جلد 21، صفحه 302.

4 ـ همانجا، جلد 1، صفحه 384.

5 ـ منظور رژیمی است كه پیش از انقلاب فرانسه در آن كشور وجود داشت.

6 ـ  مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان آلمانی، جلد 1، صفحه 382.