سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶ - ۱۶ اکتبر ۲۰۰۷

 

به دور از وطن

 

من از شهر خود بی هوا آمدم

نوا بودم و بی نوا آمدم

 

هوای عروجم به غربت کشاند

غریبی ولی آرزو را رَماند

 

سرودم به لب بود و عشقم به دل

غمم گفت اما که رویا بـهِـِـل

 

به دور از وطن سهمت آوارگی است

به هر جا روی رنج در چیرگی است

 

زمان ابری است و زمانه حزین

نمی فهمدت کس در این سرزمین

 

و آن جا، در آن شهر خورشیدیان

دریغا شب است و شبی بیکران

 

شبی که فکنده ز تخدیر و وهــم

سیه چادری بر اهورای فهــم

 

گرفته تباهی، اگر میهنت

به گریه چسان بشکنی دشمنت

 

نه اشکت بشوید غباری ز جان

نه شادی  شود در رگانت روان

 

که نالان شدن چاره ی فتنه نیست

به قلب ستم مویه را رخنه نیست

 

قلم را چو شمشیر ِ دشمن ستیز

به گردش درآر، آبرویش بریز

 

هراسش ببین نـَک نه از آتش است

که از واژه ی صادق و سرکش است

 

نبینی چسان در ستیز کلام

به انواع خدعه کشیده نیام؟

 

به دوری اگر از دیارت، قلم

رسانـَد پیامت! ز غربت چه غم؟

 

به جادو شود آخر آرش نشان

کمانش بگیرد ز خصمت توان

 

ویدا فرهودی