به دور از وطن
من از شهر خود بی هوا آمدم
نوا بودم و بی نوا آمدم
هوای عروجم به غربت کشاند
غریبی ولی آرزو را رَماند
سرودم به لب بود و عشقم به
دل
غمم گفت اما که رویا بـهِـِـل
به دور از وطن سهمت آوارگی
است
به هر جا روی رنج در چیرگی
است
زمان ابری است و زمانه حزین
نمی فهمدت کس در این سرزمین
و آن جا، در آن شهر
خورشیدیان
دریغا شب است و شبی بیکران
شبی که فکنده ز تخدیر و
وهــم
سیه چادری بر اهورای فهــم
گرفته تباهی، اگر میهنت
به گریه چسان بشکنی دشمنت
نه اشکت بشوید غباری ز جان
نه شادی شود در رگانت روان
که نالان شدن چاره ی فتنه
نیست
به قلب ستم مویه را رخنه
نیست
قلم را چو شمشیر ِ دشمن
ستیز
به گردش درآر، آبرویش بریز
هراسش ببین نـَک نه از آتش
است
که از واژه ی صادق و سرکش
است
نبینی چسان در ستیز کلام
به انواع خدعه کشیده نیام؟
به دوری اگر از دیارت، قلم
رسانـَد پیامت! ز غربت چه
غم؟
به جادو شود آخر آرش نشان
کمانش بگیرد ز خصمت توان
ویدا فرهودی