جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶ - ۵ اکتبر ۲۰۰۷

مجید زربخش
تاریخ‌ نگری روشنفكران بریده از چپ

 

شرائط ضعف و محدودیت‌های جنبش چپ و جنبش آزادی‌خواهانه و استقلال‌طلبانة ایران در سال‌های اخیر، فضای مساعدی برای یكه‌تازی‌ها و جولان پاره‌ای روشنفكران بریده از چپ و اشاعه و تبلیغ بدون مانع اندیشه‌های التقاطی و تحریف تاریخ گذشته بوجود آورده است. نفی ارزش‌های ملی و دستاوردهای جنبش دمكراتیك، بی‌اعتبار ساختن جنبش چپ و روشنفكران چپ، نفی نقش تاریخی شخصیت‌های سیاسی ملی و آزادی‌خواه و ساختن و پرداختن چهره‌های دیگر در برابر آنان و به‌جای آنان، نفی اهمیت و جایگاه مبارزات استقلال‌طلبانه پیشین و دگرگون نشان دادن تاریخ صد ساله اخیر ایران، ویژگی این اندیشه‌ها است كه در پوشش «نواندیشی»، «بازشناسی گذشته» و «نوتاریخی‌گری» انجام می‌گیرد.

آقای باقر پرهام در پاسخ به‌منتقدین خود، یادآوری كودتای 28 مرداد را «عاشورای 28 مرداد» و «روضه‌خوانی در باب كربلای 28 مرداد» می‌خواند و در سخنرانی خود در دانشگاه آتلانتای آمریكا مدعی می‌شود كه «تجربة پهلوی‌ها اگر چه آزادی سیاسی برای ایرانیان به‌ارمغان نیاورد، نهادهای جامعه مدنی را در جهت پیش‌برد آرمان‌های مشروطیت گسترش نداد و تقویت نكرد، اما پایه‌های مادی ورود به‌مدرنیته را به‌حدی نسبتأ گسترده در كشور ایجاد نمود».

طرفه این كه این‌ها را یك جامعه‌شناس بر زبان می‌آورد و تبلیغ می‌كند، كسی كه قاعدتأ می‌داند مدرنیته با همین نهادهای جامعه مدنی محتوا می‌یابد و مقوله مدرنیته بدون این نهادها، بدون آزادی و بدون بنیادهای فرهنگی و سیاسی معرف مدرنیته، بی‌معنی است.

در این «بازنگری‌های گذشته» ، به‌طوری كه می‌بینیم، واقعیت تاریخی سلب حقوق و آزادی‌های مردم توسط پهلوی‌ها و استقرار مجدد دیكتاتوری در كشوری كه به‌بهای جانبازی‌های فراوان توانسته بود حق زندگی در آزادی را به‌دست آورد و در گام‌های نخست این تجربه بود، به‌سادگی با عباراتی از قبیل «پهلوی‌ها آزادی سیاسی را به‌ارمغان نیاوردند . نهادهای جامعه مدنی را گسترش ندادند»، اما در عوض «پایه‌های مادی ورود به مدرنیته را به‌حدی گسترده ایجاد كردند»، مخدوش و دگرگون می‌شود. بیش از چهار سال از این گفتار آقای پرهام می‌گذرد. در این فاصله دیگرانی نیز چه در همین زمینه و چه در زمینه‌های دیگر به‌این‌گونه «تاریخ‌نگری» و بررسی گذشته، رونق بخشیدند.

آقای علی میرفطروس كه پیش از آن در این عرصه فعال بود و ندامت‌نامه خود را از گذشتة چپ خویش قبلأ نوشته بود، با ادامة تلاش جهت ساختن كارنامه خدمات و استقلال‌طلبی برای پهلوی‌ها و درست كردن پروندة ضعف‌ها و خطاها و ناتوانی‌ها برای مصدق، می‌خواهد ریشه‌های شكست را در این ضعف‌ها، در ناتوانی مصدق در حل مسئله نفت و در تمایلات او به «وجیهه‌المله بودن» پیدا كند و در نگارش تاریخ دوران پهلوی‌ها، روایت دیگری از آن تاریخ خلق و القاء نماید.

تازه‌ترین محصولات این «بازنگری گذشته» و «نوتاریخی‌گری»- هر چند با تأكید بر ماهیت استبدادی رژیم شاه- كتاب « در تیررس حادثه، زندگی سیاسی قوام السلطنه» تألیف حمید شوكت و مصاحبة عباس میلانی تحت عنوان «روزگار سپری شدة روشنفكران چپ» در شماره 16 روزنامة «هم‌میهن» است، كه هر یك به‌گونه‌ای، اولی به‌طور مبسوط و در قالبی پژوهشگرانه و دومی در محدودة یك گفتگو و به‌شكل طرح استنتاجات و گرایش‌های فكری امروز گوینده، به‌جای حقایق، و در مواردی به‌صورت طرح احكام سست‌پایه، انتشار یافته‌اند.

تا كنون در هر دو مورد پاسخ‌هائی كه روشنگر جوانب متعددی از این پژوهش‌ها و نظریه‌پردازی‌ها است، در سایت‌های اینترنتی منتشر شده است. معهذا با توجه به‌اهمیت نتیجه‌گیری‌های آقایان حمید شوكت و عباس میلانی در نفی گذشته و ارزش‌ها و دستاوردهای مردم و در دگرگون نشان دادن حوادث و نقش‌ها، در زیر پاره‌ای از مطالب مطرح شده را مورد بررسی قرار می‌دهیم:

 

I  - در تیررس حادثه

 

آقای حمید شوكت در آغاز كتاب می‌نویسد: «هر نسلی می‌بایست زندگی و زمانه‌ی سپری شده‌ی خود را از نو بازشناسد و پنداشته‌های پذیرفته شده را در پرتو وسواسی نقادانه، مورد قضاوتی مجدد قرار دهد ... نقد تاریخی می‌بایست فارغ از ارزیابی‌های شتاب‌زده و داوری‌های معمول و یك‌سویه، توجه‌اش را به‌شناخت و بازنگری بی‌پروای گذشته معطوف كند»... «وظیفه نقد تاریخی، ملاحظة توأم با شكاكیتی شفاف و كاوشی بی‌پروا و مبتنی بر شواهد تازه، برای بازگشائی و مرور پرونده‌های مختوم گذشته است. از همین منظر بررسیدن كارنامة قوام‌السلطنه و بازبینی زندگی سیاسی او، به‌عنوان شخصیتی مهم و در خور توجه ضرورتی انكارناپذیر دارد كه می‌تواند زمینة درك همه‌جانبه‌ای از تاریخ معاصرمان را فراهم سازد» (صفحات 10-9).

خواننده با خواندن این وعده‌ها و عبارات زیبا و ادعای نهفته در آن، انتظار دارد كه با بازنگری و نقدی آن‌چنانی روبرو شود، اما هر چه در خواندن كتاب بیش‌تر پیش می‌رود، كم‌تر نشانی از آن می‌یابد.

البته نمی‌توان نادیده گرفت كه نویسنده در كنكاش برای یافتن ضعف‌های نهضت ملی ایران، برخی نكات مهم و در خور تأمل، از قبیل نقش نمایندگان جنبش ملی و استقلال‌طلبانه در آمیزش بیش از پیش دین و سیاست، مطرح می‌سازد و نشان می‌دهد كه چگونه اینان در رواج افكار و اعتقاداتی چون «انتقام» ، «قصاص»، «جهاد»، «مفسد فی‌الارض» و یا «مهدورالدم» خواندن مخالفان (صفحات 299-295) سهیم بوده‌اند و حتی از صحن مجلس شورای ملی برای ترویج این افكار و گسترش و تحكیم نفوذ مباشران آن استفاده كردند و یا چگونه با تصویب ماده واحده‌ای مبنی بر این كه «افرادی كه ثابت شود علیه ملت و منافع اجتماع، قیام به‌نفع بیگانه نمایند، در هر مسلك و مذهب مهدورالدم هستند»، خلیل طهماسبی قاتل رزم‌آرأ را «بی‌گناه» شناختند و تبرئه كردند و با تصویب مادة واحده دیگری قوام را «مفسد فی‌الارض» اعلام می‌كنند و كلیه اموال منقول و غیرمنقول وی را از مالكیت او خارج می‌سازند. و یا چگونه با تصویب قانون منع مشروبات الكلی در برابر روحانیت كرنش كردند و تسلیم شدند (صفحات 311-308).

بررسی و بازبینی این نكات كه تأثیر و امتداد آنها در رویدادهای بعدی و در قدرت‌یابی روحانیت در انقلاب بهمن ماه 1357 انكارناپذیر است و روشن ساختن نقش‌ها و مسئولیت‌ها و خطاها در كمك به‌غالب ساختن احكام شرعی و رسمیت بخشیدن به‌این احكام در برابر قوانین مدنی و جاری كشور، بی‌تردید در نقد گذشته و آموزش از آن حائز اهمیت است. افزون بر این پاره‌ای از این اقدامات نظیر مصوبه‌های نام‌برده، عملأ در راستای متزلزل كردن مبانی مشروطه بود و همان‌طور كه نویسندة كتاب اشاره می‌كند: «قوه مقننه با دخالت آشكار در قوه قضائیه و مجریه، اصل تفكیك قوا را كه از اصول انكارناپذیر مشروطیت بود، زیر پا گذاشت».

البته «برخورد همه‌جانبه» كه نویسندة كتاب از آن نام می‌برد، اقتضا می‌كند كه تنها به‌ارائه این داده‌ها اكتفاء نشود، بلكه شرائط تاریخی آن روزگار، واقعیت‌های اجتماعی و فرهنگی، باورهای اقشار و طبقات اجتماعی، ذهنیت جامعه و ذهنیت سیاست‌ورزان آن‌روز هم مورد بررسی قرار گیرد.

اما صرف‌نظر از نكات با اهمیتی از این نوع كه نویسنده در بررسی‌های خود به‌آن پرداخته است، كتاب در موضوع اصلی، یعنی بررسی دو شخصیت ایران، قوام‌السلطنه و مصدق و تاریخ سیاسی مرتبط با آن‌ها، هم‌چنین نتیجه‌گیری‌های آن در این ارتباط، فاقد ویژگی «بی‌طرفی»، «واقع‌گرائی»، «همه‌جانبه‌گری» و «دقت و وسواس نقادانه» است كه نویسنده در ابتدای كتاب وعده می‌دهد. حتی برعكس، شیفتگی به‌یكی از این دو شخصیت، از همان صفحه‌های نخستین به‌طور بارزی مشهود است و چنین به‌نظر می‌رسد كه نویسنده از همان آغاز طرح اولیه‌ی كتاب در پی آن است كه تمایلات و پندارهای جدید خود را كه – یك‌سویه و مغایر با واقعیت‌ها است- جایگزین «پنداشته‌های پذیرفته شده» دیگران نماید. بدین ترتیب كتاب به‌جای «نقد تاریخی»، «فارغ از پیشداوری‌های معمول ویك‌سویه» ، به‌نقدی مبتنی بر جانبداری آشكار و آمیخته با حب و بغض تبدیل شده است.

نویسنده كتاب در همان صفحه دوم، پس از اشاره به‌ضرورت انكارناپذیر بررسیدن كارنامه قوام‌السلطنه و بازبینی زندگی سیاسی او، بلافاصله به‌شمارش احكامی غلوآمیز و غیرواقعی در مورد نقش قوام می‌پردازد و از «نقش قوام در به‌امضاء رساندن فرمان مشروطیت و نظامنامه انتخابات»، «مقابله‌اش با ناآرامی‌های خراسان و گیلان»، «چگونگی رویاروئی‌اش با شوروی و كارزاری كه بر سر آذربایجان بر پا شده بود» و «سرانجام، تلاش نافرجامش در تیر ماه 1331 كه از راه و چاره دیگری به‌مسئله نفت و نجات ایران می‌اندیشید»، سخن می‌گوید و سپس تلاش می‌كند این حوادث مهم را كه «نشان از نقش او در تحولاتی دارد كه بر زندگی و زمانه ما تأثیری ماندگار بر جای نهاده‌اند» (صفحه 10) به‌گونه‌ای بررسی كند كه در آنها قوام‌السلطنه به‌مثابه «استاد مسلم سیاست فارغ از ایدئولوژی، استاد مسلم سیاست فارغ از مبانی قراردادهای پیش‌ساخته»!!، سیاستمداری با «شجاعت»، «درایت» و «استقامت» بی‌مانند، نمونه‌ی «میهن‌پرستی» و قهرمان و نجات‌دهنده ایران ترسیم شود. آنجا هم كه نویسنده كتاب با داده‌های انكارناپذیری مغایر با ادعاهای خود و یا مبتنی بر ضعف، خطا، ناپاكی و ناتوانی قوام مواجه می‌شود، می‌كوشد برای رهائی از تناقض‌ها آنها را كم‌رنگ سازد و یا به‌گونه‌ای توجیه نماید.

با توجه به‌این كه هدف این نوشته نه «نقد كتاب»، بلكه پرداختن به‌احكام و نتیجه‌گیری‌های آن است، لذا در این‌جا تنها به نقد و بررسی مهم‌ترین نكاتی كه سازنده و توجیه‌گر شخصیت قهرمان‌گونه قوام و نشان بارز برخورد یك‌جانبه و نادرست به‌تاریخ گذشته است، هم‌چنین استنتاجات نادرست و زیان‌بخش آن در برخورد به‌مسئله مقاومت در برابر استبداد و وابستگی و مبارزه برای آزادی و استقلال، بسنده می‌شود.

 

1 -  نقش قوام در به‌امضاء رساندن فرمان مشروطیت

 

ظاهرأ عبارت به‌خودی خود كافی است تا در ذهن خواننده، از قوام‌السلطنه تصویر یك رهبر و یا حداقل یك عنصر اثرگذار بر پیروزی و استقرار مشروطیت در ایران، نقش بندد. قوام «در به‌امضاء رساندن فرمان مشروطیت» نقشی مهم داشته است. این ادعائی است كه از همان آغاز به‌خواننده القاء می‌شود. اما هنگامی كه خواننده‌ی كنجكاو این ادعا را پی می‌گیرد و به‌صفحه‌های 48 تا 53 كتاب كه به‌اثبات آن اختصاص دارد، می‌رسد، ناگهان متوجه می‌شود كه كوه موش زائید. پی می‌برد كه نقش قوام‌السلطنه این بود كه هنگامی كه به‌همت تلاش و مبارزه و جانفشانی آزادیخواهان و انقلابیون مشروطه‌خواه و پس از سقوط عین‌الدوله و عقب‌نشینی شاه، شرائط برای امضاء فرمان مشروطه فراهم آمده است، او در مسند دبیر حضور شاه، این فرمان را "به‌خط خوش" می‌نویسد تا مظفرالدین‌شاه آن را توشیح كند. حمید شوكت در این باره چنین می‌نویسد: «پنج روز پس از سقوط عین‌الدوله كه نشان چیرگی آزادی بر استبداد بود، فرمان مشروطیت به‌امضاء رسید. سیزدهم مرداد 1285 قلب بست‌نشینان سفارت انگلیس با نبض تحولاتی كه در نیاوران جریان داشت، در تپش بود. از انقلابیون پاك‌باخته تا روشنفكران یر آوازه‌ای كه برای مشروطیت جانفشانی كرده بودند ... همه چشم‌انتظار فرمان مشروطیت بودند» (صفحه 51). و در صفحه 52 می‌خوانیم كه: «روز چهاردهم مرداد، قوام سینی بلور مستطیلی را كه لوازم تحریر شاه در آن جای داشت، پیش كشید و در حضور شاه روی زانو نشست و فرمان مشروطیت را با خطی خوش كه در آن شهره بود، نوشت. آن‌گاه متن فرمان را برای شاه خواند و او و اعلم‌الدوله چند بار گفتند: «قربان توشیح بفرمائید، مبارك است» و شاه بدون تأمل چنین كرد». 

دقت در همین نوشته‌ها نشان می‌دهد كه پیش از امضاء فرمان، «سقوط عین‌الدوله خود،  نشان چیرگی آزادی بر استبداد بود» و در روز 13 مرداد همه «چشم‌انتظار فرمان مشروطیت بودند»، خواه با خط خوش قوام ،خواه با خط خوش «منشی و دبیرحضور» دیگری. شاه نیز «بدون تأمل» متن فرمان را امضاء كرد. این كه چرا «نوشتن فرمان به‌خط خوش قوام» و گفتن «قربان توشیح بفرمائید، مبارك است»، آن وزن تاریخی را در تاریخ‌نگاری نویسنده كتاب پیدا می‌كند، ناروشن می‌ماند و پاسخ آن را باید در شیفتگی نویسنده به‌قوام‌السلطنه و تلاش او در دادن نقش‌هائی غلوآمیز و نهایتأ قهرمان‌سازی از قوام جستجو كرد. به‌همین ترتیب است نقش قوام در به‌امضاء رساندن نظامنامه انتخابات كه نویسنده در صفحات 54 و 53 بدان پرداخته است.

نویسنده كتاب در مواردی كه با نوشته‌هائی مغایر با ادعای خود روبرو می‌شود، برای رهائی از مشكل می‌كوشد، مهر بی‌اعتباری بر آن‌ها بكوبد. وقتی به‌این گفته تقی‌زاده می‌رسد كه قوام در تحولات مشروطه نقشی نداشته است، در پاسخ می‌نویسد، سندی به‌خط قوام در دست است كه نشان می‌دهد شماری از مشروطه‌خواهان متنی را به امضاء رسانده‌اند و در آن به‌این نكته اشاره شده كه «وسیلة آقای قوام‌السلطنه و وزیر همایون و خلیل‌الله‌خان اعلم‌الدوله، شاه را آمادة اعطای فرمان مشروطیت نمائیم» (صفحه 51) و بر چنین پایه‌های سستی نتیجه می‌گیرد كه «نظر تقی‌زاده» مبنی بر آن كه او [یعنی قوام] در آن روزهای بحرانی نقشی در تحولات آن روزگار نداشته و «داخل آدم» نبوده است، از اعتبار چندانی برخوردار نیست» (صفحه 51). دلیل آن‌هم این‌كه «شاید ادعای پر تفرعن تقی‌زاده پیرامون نقش قوام، حاكی از آن باشد كه تقی‌زاده به‌عنوان سرآمد آزادی‌خواهان، بر كوشش‌های به‌دور از جنجالی كه در راه مشروطیت انجام می‌گرفت، عنایتی نداشته و بی‌اعتناء مانده باشد» (تأكیدها از من است).

به‌طوری كه ملاحظه شد، «نقش تاریخی قوام» در جنبش مشروطه كه نویسنده در آغاز كتاب با عباراتی چون نقش قوام در به‌امضاء رساندن فرمان مشروطه ... سعی در القاء آن به‌خوانندگان دارد، از مواردی چون نگارش فرمان مشروطه به «خط خوش»، «سر و سَر» با مشروطه‌خواهان و «كوشش‌های به‌دور از جنجال»!! فراتر نمی‌رود.

 

2 -  نقش قوام در «نجات ایران» و جلوگیری از تجزیه كشور!

 

نقش قوام در «نجات ایران» و «جلوگیری از تجزیه كشور» در جریان قیام عشایر شیروان و قوچان و «ناآرامی‌های خراسان و گیلان» از موارد مهم دیگری است كه به‌زعم نویسنده «بر زندگی و زمانه ما تأثیری ماندگار بر جای نهاده‌اند». در این زمینه نیز نویسندة كتاب ابتدأ تصویری غیرواقعی از این قیام و ناآرامی‌ها ترسیم می‌كند، هدف این قیام ها ، شورش ها و جنبش ها  را «تجزیه ایران» می‌نمایاند و آن‌گاه قوام‌السلطنه را كه گویا پایان گرفتن این «قیام‌ها و نا‌آرامی‌های تجزیه‌طلبانه» مرهون سیاست سركوب و تدبیر اوست، در جایگاه «نجات‌دهندة ایران» می‌نشاند. در حالی كه نه جنبش‌های نام‌برده در پی تجزیه ایران بودند و نه به‌خاموشی گرائیدن آنها نتیجة سیاست و تدبیر قوام بود.

فصل سوم كتاب (صفحات 109-75) به‌طور عمده به‌قیام خداوردی و حوادث خراسان و كلنل محمدتقی خان پسیان اختصاص دارد و در فصل چهام از صفحه 129 به‌بعد به‌موضوع گیلان و آذربایجان پرداخته می‌شود. اما در تمام این صفحه‌ها- به‌جز در ارتباط با آذربایجان- نشانی جدی حاكی از هدف تجزیه‌طلبی نمی‌توان یافت كه به‌اتكاء آن برای قوام‌السلطنه نقش «نجات‌دهندة» ایران ساخت. مهم‌ترین نكته‌ای كه در كتاب برای نشان دادن خطرات شورش شیروان و قوچان و قیام خداوردی عنوان شده، چنین است: «آن‌چه شورش خداوردی و شماری از قبائل محلی را به‌معضلی پیچیده و حساس بدل می‌كرد، حمایت و همكاری حزب عدالت و كمونیست‌های ایران در تركمنستان بود. بر همین اساس، آمادگی خداوردی برای همكاری با كمونیست‌ها، مقامات ایرانی و انگلیسی را در مشهد متوحش كرد. او و برادرش الله‌وردی چندین بار برای ملاقات با رهبران [حزب] عدالت به‌عشق‌آباد سفر كردند. پول، سلاح‌های سبك و تعدادی مسلسل در اختیار آنها گذاشته شد. نقش حیدرخان عمواوغلی نیز در این میان خالی از اهمیت نبود. بنابر گزارش انگلیسی‌ها ... حیدرخان رهبر [حزب] عدالت در عشق‌آباد به‌عنوان مشاور اصلی خداوردی عمل می‌كرد» (صفحه 80) (1). نویسنده كتاب، در همان صفحه با توجه به‌داده‌های انكارناپذیر اشاره می‌كند كه: «در مقابل، شواهدی در دست است كه نشان می‌دهد مسكو پیرامون ایجاد رژیم كمونیستی در ایران، در فاصله‌ای كه از آن سخن رفت، نه تنها خوش‌بین نبود، بلكه بنا بر ملاحظات ایدئولوژیك نیز خود را موظف بدان نمی‌دانست. چنین به‌نظر می‌رسد كه در نخستین سال‌های پس از پیروزی انقلاب اكتبر، رژیم بلشویكی در شوروی از صدور انقلاب به‌ایران، دست شسته بود. قرارداد اسفند 1299 شمسی (فوریه 1921) كه بین ایران و شوروی به‌امضاء رسید، نشانه‌ی چنین انتخابی بود، انتخابی كه سرنوشت حزب عدالت و جنبش جنگل را قربانی ملاحظات دیپلماتیك می‌كرد» (تأكیدها از من است). و در جای دیگر می‌گوید: «نیروهای حزب عدالت با آگاهی از ارسال تلگرافی از مسكو كه "دستور تعویق نامحدود حمله به‌خراسان و عدم مداخله در غائله خداوردی را می‌داد"، دلسرد شده بودند» (صفحه 80).

به‌طوری كه می‌بینیم، بنا بر همین اشاره‌ها و داده‌های كتاب، «خطر تجزیه ایران» در آن رویدادها، ادعائی به‌كلی بی‌پایه و در نتیجه تلاش نویسنده برای جلوه دادن قوام‌السطنه به‌مثابه «نجات‌دهندة ایران»، تلاشی عبث و بی‌حاصل است. به‌همین ترتیب است ادعاها و احكام در مورد شورش كلنل محمدتقی خان پسیان. در اینجا هم «خطر تجزیه كشور» ساختگی و بی‌اساس است. نویسنده خود به‌میهن‌پرستی و «ناسیونالیسم» كلنل اذعان دارد و در پایان فصل سوم، صفحه 108 در سوگ سرنوشت اندوه‌بار او، از «زندگی ساده كلنل با آن همه جانبازی و رشادت و پاكی و یك‌رنگی در خلوت و جلوت» می‌نویسد و از میهن‌پرستی و «ناسیونالیسم» او و در سوگ او نشستن وطن‌دوستانی چون عشقی و ایرج و فرخی و عارف و بهار سخن می‌گوید.

در ارتباط با كلنل محمدتقی‌ خان پسیان، تنها موردی كه برای ساختن «خطر تجریه» و در نتیجه، ساختن نقش «نجات‌دهنده» برای قوام در كتاب اشاره شده است، درخواست اسلحه از تاشكند توسط پسیان است. در حالی كه تقاضا از تاشكند برای دریافت اسلحه، به‌منظور افزایش توان مقاومت، از آخرین اقدامات كلنل و در روزهای آخر شورش بود، به‌طوری كه پیش از رسیدن نماینده پسیان به‌تاشكند، شورش سركوب شده بود. افزون بر این، بنا بر نقل قولی كه قبلأ بدان اشاره شد، نویسنده می‌گوید «رژیم بلشویكی در نخستین سال‌های پس از انقلاب اكتبر از صدور انقلاب به‌ایران دست شسته بود». با همه این احوال، نویسنده كتاب چون به‌قهرمان‌سازی از قوام نیاز دارد، می‌كوشد ابتدأ «خطر» اختراع كند تا بتواند افتخار «دفع خطر» را در زندگی‌نامه او ثبت كند.

به‌همین گونه است برخورد نویسندة كتاب به‌حوادث گیلان و جنبش جنگل. حمید شوكت در صفحه 130 كتاب در ارتباط با رویدادهای گیلان و آذربایجان و اشغال این دو منطقه توسط ارتش سرخ در فاصله دو جنگ جهانی، از جمله چنین می‌نویسد: «بازیگران اصلی صحنه در هر دو رویداد تاریخی، اشراف و انقلابیون جان بر كف، دیپلمات‌های كاركشته و كارگزاران دولت‌های بیگانه بودند. در این كارزار، از وثوق‌الدوله و فیروز، تا كوچك‌خان، از تقی‌زاده و علاء تا سید جعفر پیشه‌وری، از لنین و روتشتین تا استالین و مولوتف، هر یك به‌نوعی، در ماجرای اشغال گیلان و آذربایجان، نام و نشانی، گاه گذرا و گاه ماندگار، از خود برجای گذاشتند. نام قوام در این میانه اما، از مقام و منزلتی ویژه برخوردار شد، مقام و منزلتی كه در آمیزه‌ای از دوراندیشی و تدبیر سیاسی، ایران را از سلطه كمونیسم و تجزیه كشور نجات داد»!!

بدین‌ترتیب نویسندة كتاب از آغاز این بخش ابتدأ چنین می‌نمایاند كه در حوادث گیلان و جنبش جنگل (همانند ادعاها در موارد پیشین) ایران یك‌بار دیگر! با خطر تجزیه روبرو گردید و این بار نیز قوام‌السلطنه با دوراندیشی و تدبیر سیاسی، كشور را نجات داد، به‌گونه‌ای كه نام او در مقایسه با سایر بازیگران این حوادث از مقام و منزلتی ویژه برخوردار گردید!

به‌دنبال این ادعا، نویسنده به‌تلاش بی‌فرجامی برای «اثبات» آن دست می‌زند و این در حالی است كه كتاب‌ها و اسناد متعددی كه پیرامون سیاست شوروی در سال‌های نخست پس از انقلاب اكتبر و در مورد جنبش جنگل انتشار یافته‌اند، نشان می‌دهند كه اولأ دولت شوروی در این سال‌ها، نه در پی تجزیه كشورها، بلكه در پی دامن زدن به‌ایجاد جمهوری‌های شورائی و استقرار حكومت شوراها در كشورهای مختلف بود.  ثانیأ در ایران، اعمال این سیاست به‌دلائل گوناگون، از جمله نفوذ انگلیس در كشور، اهمیت مناسبات دولت جوان شوروی با بریتانیا برای شوروی و توانائی‌های محدود دولت تازه تأسیس شده، نه تنها دشوار، بلكه ناممكن بود و سود شوروی نه در پیش‌برد چنین سیاستی، بلكه در برقراری روابط دوستانه با ایران بود. به‌همین دلیل سیاست نام‌برده در مورد ایران تغییر كرد و نویسنده كتاب، همان‌گونه كه در بالا آوردیم، خود نیز می‌گوید: «در نخستین سال‌های پس از پیروزی انقلاب اكتبر، رژیم بلشویكی در شوروی از صدور انقلاب به‌ایران دست شسته بود... و قرارداد 1921 نشانه چنین انتخابی بود». و باز در جای دیگری در صفحه 138 می‌نویسد جنبش جنگل در نهایت وسیله‌ای در دست رژیم بلشویكی برای اعمال فشار به‌حكومت تهران و دستیابی به تفاهم با انگلستان در عرصه جهانی به‌شمار می‌آمد. هم‌چنین در صفحه 135 می‌گوید: «روتشتین سفیر شوروی در ایران، ایران را آمادة انقلاب نمی‌دانست و در پی آن بود تا با عدم حمایت از جنبش جنگل راه را برای ایجاد تفاهم با دولت قوام هموار سازد». افزون بر این‌ها جنبش جنگل نیز در پی جدائی از ایران و تجزیه ایران نبود، بلكه تحت تأثیر انقلاب اكتبر در پی ایجاد حكومت شورائی در ایران بود. اما نویسنده، بی‌اعتناء به همه این واقعیت‌ها و داده‌هائی كه خود نیز نمی‌توانسته نادیده بگیرد، خطر خیالی «تجزیه كشور» را ابداع می‌كند تا بتواند به‌استناد آن، عنوان «نجات‌دهنده ایران» را به‌قوام اعطاء كند.

آخرین مورد قهرمان‌سازی از قوام‌السلطنه، به نقش او در حوادث 1325 آذربایجان و فرقه دمكرات مربوط می‌شود. موضوع دخالت شوروی در آذربایجان و ایجاد فرقه دمكرات، هم‌چنین مقاصد تجزیه‌طلبانه شوروی در این ارتباط، حقایق انكارناپذیری است كه اسناد و مدارك فراوان آن‌را نشان می‌دهند، معهذا بررسی تاریخی اقتصا می‌كند كه به‌پیشینه قضایا و جوانب دیگری كه در پاگیری و گسترش فرقه دمكرات آذربایجان تأثیر قابل ملاحظه داشته‌اند، توجه شود، در حالی كه نویسنده‌ی كتاب به‌كلی به‌آن بی‌اعتناء است. واقعیت این است كه یك‌سان‌سازی رضاشاه به‌تبعیض و ستم فرهنگی و زبانی در بخش وسیعی از كشور، از جمله در آذربایجان، رسمیت بخشید. با اجرای این سیاست، حتی زبان كه وسیلة اصلی ارتباط است، از اقوام و ملیت‌های غیرفارس زبان، از جمله از آذربایجان كه تا پیش از آن، در دوره قاجار، ولیعهدنشین بود، گرفته شد. پس از شهریور 1320 و ایجاد شرائط مساعد برای رشد مبارزات دمكراتیك در ایران، مبارزه برای تأمین حقوق ملی، فرهنگی و زبانی اقوام و ملیت‌هائی كه قربانی سیاست یك‌سان سازی شده بودند و برای انجام اصلاحات در آن مناطق، نیز گسترش یافت. سال‌ها قبل از ایجاد فرقه دمكرات آذربایجان، پیشه‌وری با تأكید بر حفظ تمامیت ایران و تبلیغ مداوم بر روی یك‌پارچگی كشور، در راه تأمین این حقوق و اجرای اصلاحات تلاش كرد، اما دولت و از جمله حكومت قوام از «وعده» اصلاحات گامی فراتر نرفتند. در جریان درگیری با فرقه دمكرات نیز، وعده «اصلاحات» یكی از شگردهای قوام‌السلطنه در گفتگوها و در فریب مردم آذربایجان بود. اما پس از كشتار ارتش در آن منطقه و سركوب مردم، دیگر نیازی به اجرای اصلاحات نبود.

با ایجاد فرقة دمكرات آذربایجان و نفوذ شوروی و كارگزاران و عوامل آن در این جمعیت، فرقه دمكرات آشكار و پنهان به مسیر جدائی‌طلبی كشانده شد، فعالیت‌ها و هدف‌های آن با منافع شوروی گره خورد و باقراوف رئیس‌جمهوری آذربایجان شوروی، با برنامه و مقاصد تجزیه‌طلبانه، گرداننده اصلی پشت پرده شد. نویسنده كتاب می‌كوشد «دفع خطر تجزیه» را نتیجة «تدبیرها و شگرد دیپلماسی» قوام‌السلطنه نشان دهد، در حالی كه پایان تلاش‌های جدائی‌طلبانه و درهم شكستن فرقه دمكرات، نه نتیجه دیپلماسی قوام و نه نتیجه سركوب‌ها و كشتار خونین ارتش و نیروهای اعزامی به‌آذربایجان بود، هر چند كه هر دوی این عوامل در تلاشی فرقه دمكرات تأثیر داشتند. عامل اصلی شكست فرقه دمكرات و پایان مسئله آذربایجان، سیاست شوروی، اجبارها، تنگناها و منافع این كشور در آن روزگار بود.

حضور ارتش سرخ در آذربایجان پشتوانه مهم فرقه دمكرات بود. شوروی برخلاف توافق‌های قبلی و قرارداد سه جانبه‌ی متفقین مبنی بر خروج ارتش سرخ از ایران تا 11 اسفند 1324، از تخلیه نیروهای خود از ایران امتناع می‌كرد. در عین حال فشارهای آمریكا و انگلیس و ایران برای خارج شدن ارتش سرخ نیز هر روز بیش‌تر افزایش می‌یافت. برای شوروی دستیابی به‌منابع نفتی ایران و كسب امتیاز نفت شمال، هدفی دیرینه بود كه می‌توانست از حضور نیروهای خود در ایران و از مسئله آذربایجان به‌مثابه اهرم‌های مؤثر  ، جهت تحقق آن استفاده كند. از سوی دیگر، این كشور با فشارهای فزاینده و متعدد برای خروج نیروهای خود از ایران مواجه بود.

حكیمی نخست‌وزیر ایران در 25 دی‌ماه 1324 در مجلس اعلام كرد كه دولت به‌نماینده ایران در سازمان ملل دستور داده است، موضوع تخلیه ایران از نیروهای خارجی را در مجمع عمومی سازمان ملل مطرح كند و در شورای امنیت رسیدگی شود. به موازات كوشش ایران برای رسیدگی به‌شكایت در شورای امنیت، فشارها و تهدیدهای آمریكا و انگلیس نیز فزونی می‌گرفت و هم‌زمان با نخست‌وزیری قوام، شكایت ایران در شورای امنیت مطرح شد. در دورة قوام‌السلطنه، كوشش‌ها برای خروج ارتش شوروی ادامه یافت. قوام مجددأ اقدام به‌پیگیری شكایت در سازمان ملل كرد. هم‌چنین با مقامات شوروی در مسكو و تهران به‌مذاكره پرداخت. مذاكرات قوام با مقامات شوروی بی‌تردید، مذاكراتی دشوار و پیچیده و نیازمند درایت بود. اما نویسنده كتاب در این‌جا نیز تلاش می‌كند به‌دیپلماسی قوام و نتایج آن در این ارتباط، جایگاه و نقشی غلوآمیز و غیرواقعی دهد و همه نتایج، از عدم موفقیت شوروی در كسب امتیاز نفت شمال، تا خروج ارتش سرخ از ایران و پایان فرقه دمكرات را ناشی از «تدبیر» قوام جلوه دهد.

پس از گفتگوها و مذاكرات دشوار میان قوام‌السلطنه و مقامات شوروی و فشارهای بین‌المللی روزافزون، سرانجام در 15 فروردین 1325 موافقت‌نامه سه ماده‌ای ایران و شوروی شامل خروج ارتش سرخ، مسئله نفت و مسئله آذربایجان در تهران به‌امضاء رسید. نویسنده كتاب امضاء این موافقت‌نامه را نشانه‌ی پیروزی مسجل قوام در تنظیم مناسبات با شوروی (صفحه 207) و «دیپلماسی قوام را پیروزی بزرگ برای ایران» (صفحه 215) می‌خواند، در حالی كه خروج نیروهای شوروی كه اهرم فشار اصلی در مسئله نفت و آذربایجان بود، نه حاصل دیپلماسی قوام، بلكه نتیجة فشارهای انگلیس و آمریكا و تنگناهای بین‌المللی بود كه در برابر شوروی قرار داشت. تهدیدهای انگلیس و آمریكا، اولتیماتوم ترومن، طرح مسئله در سازمان ملل توسط ایران و آمریكا و نامه استالین به‌پیشه‌وری كه كتاب نیز به‌آن اشاره دارد، بیانگر شدت یافتن این فشارها و تنگناها و الزامات شوروی به‌خروج از ایران است. استالین در نامه به‌پیشه‌وری، در ترسیم دشواری‌های موجود می‌نویسد: «ادامه حضور نیروهای شوروی در ایران می‌توانست [به] مبانی سیاست رهائی‌بخش ما در اروپا و آسیا لطمه بزند. انگلیسی‌ها و آمریكائی‌ها به‌ما می‌گفتند، اگر نیروهای شوروی می‌توانند در ایران بمانند، پس چرا نیروهای انگلیس نمی‌توانند در مصر، سوریه، اندونزی و یونان و همچنین نیروهای آمریكائی در چین و ایسلند و دانمارك باقی بمانند. از این رو تصمیم گرفتیم نیروهایمان را از ایران و چین فراخوانیم...» (2).

خلاصه كردن نتایج رویدادها در «درایت و كاردانی و دیپلماسی» قوام‌السلطنه و نادیده گرفتن سایر عوامل، آن‌هم عوامل اساسی و تعیین‌كننده و ساختن و پرداختن چهره‌ای قهرمان و «نجات‌دهنده ایران» از او، در چند دورة حساس و پرمخاطره، ویژگی كتاب «در تیررس حادثه» و بازتاب شیفتگی نویسنده به‌قوام است. در ادامه همین شیفتگی است كه نویسنده، به‌دنبال كشف و شمارش خصائل برجسته در قوام‌السلطنه می‌پردازد و صفاتی چون عرفی‌گرائی ، دمكراسی‌طلبی ... را در او كشف می‌كند.

حمید شوكت كه آن‌همه سختگیرانه اقدامات جبهه ملی درآمیختگی دین و سیاست را تقبیح می‌كند، هنگامی كه در همین ارتباط ، به قوام‌السلطنه می‌رسد، نه تنها بزرگوارانه از كنار موضوع می‌گذرد، بلكه تلاش می‌كند، تصویری دیگر از او ارائه دهد. همان‌طور كه در بالا ملاحظه شد، نویسنده كتاب، موضوع مهدورالدم خواندن رزم‌آرأ و دفاع از آزادی قاتل او توسط عده‌ای از نمایندگان جبهه‌ملی را به‌شدت مورد حمله قرار می‌دهد، ولی به‌هیچ‌وجه لازم نمی‌داند به‌نمونة مشابه آن در زمان نخست‌وزیری قوام‌السلطنه و آزادی قاتل كسروی بپردازد.

ایرج اسكندری كه پس از ترمیم كابینة قوام‌السلطنه در 11 مرداد 1325، وزیر پیشه‌ وهنر و بازرگانی در آن كابینه بود، در خاطرات خود، درباره مذاكرات یكی از جلسات هیئت وزیران چنین می‌گوید: «قبلأ قاتل كسروی را گرفته بودند، امامی توقیف بود. شبی در جلسه هیئت وزیران قوام‌السلطنه به‌عادت مألوف كاغذی درآورد و نشان داد كه آقایان علمأ نوشته و حاكی از آن بود كه تقاضا كرده‌اند، امامی را كه در توقیف می‌باشد، مرخص نمایند. لذا عقیده آقایان وزرأ را پرسید. هژیر [وزیر دارائی] بلافاصله گفت به‌عقیده من صیحح است و باید موافقت نمود كه این فرد از زندان آزاد شود.

من اجازه صحبت خواستم و گفتم در روز روشن و در دادگاه با حضور قاضی و دیگران یك آدمی را زده و با كارد شكمش را پاره كرده و كشته‌اند. حالا حكم توقیف این فرد را دادستان و قاضی داده‌اند و من نمی‌فهمم ما در هیئت وزیران چگونه می‌توانیم در این مسئله دخالت كنیم... بعد هم [الهیار] صالح وزیر دادگستری را مخاطب قرار داده و پرسیدم: "مگر شما حق دارید قرار مستنطق و یا تصمیم قاضی را كه حكم توقیف كسی را صادر كرده است، لغو نمائید و راسأ اجازه دهید كه او را از زندان مرخص كنند". وزیر دادگستری جواب داد، خیر، من هم‌چو حقی ندارم... هژیر اظهار داشت كه "نه‌خیر آقا، بنده عقیده دارم كه این آدم مهدورالدم بوده و اگر هم او را كشته‌اند، كار صحیحی بوده...، گفتم: یعنی چه آقا؟ مهدورالدم یعنی چه؟ و تازه تشخیص آن با چه كسی است؟ هژیر جواب داد "با خود شخص!"... قضیه را مسكوت گذاشتند و بعد از این كه ما از كابینه بیرون آمدیم و [علی‌اكبر] موسوی‌زاده را وزیر دادگستری كردند [27 مهر 1325]، فوری این‌ها را مرخص نمودند» (3)

با وجود این داده‌های موجود، نویسنده كتاب می‌كوشد به‌خواننده القاء كند كه قوام‌السلطنه «دیانت را از سیاست دور نگاه» می‌داشت ، قوام‌السلطنه‌ای كه به‌نقل از ابوالحسن ابتهاج (صفحه 205): برای طرح مجدد شكایت ایران در شورای امنیت «مثل همیشه تسبیح درمی آورد و «شروع به‌استخاره می کند »، گویا  با خرافات مخالف بود.

در زمینه قرار دادن قوام‌السطنه در شمار نیروهای عرفی‌گرا و هم‌چنین پیرامون دمكراسی‌خواهی قوام و سایر صفات اختراع شده برای او، باز هم می‌توان صفحه سیاه كرد. اما به‌خاطر اجتناب از طولانی شدن مقاله از پرداختن به‌آنها خودداری می‌كنیم و به بخش آخر كتاب می‌پردازیم.

 این بخش در واقع مهم‌ترین فصل كتاب است و به‌نظر می‌رسد بسیاری از نكات مربوط به‌ستایش از قوام، برجسته كردن غیرواقعی نقش او و «تدابیر پیروزمند»ش در «نجات ایران» در مراحل مختلف، مقدمه‌ای برای توجیهات این بخش باشد. در این بخش چهرة مصدق كم‌رنگ می‌شود، از او سیاستمداری یك‌دنده، انعطاف‌ناپذیر، بی‌تدبیر، بحران‌ساز و بی‌برنامه و از قوام‌السلطنه سیاستمداری با درایت، توانا، گره‌گشا و نجات‌دهنده ترسیم می‌شود. در این فصل، با یك‌سونگری‌های جانبدارانه و آمیزه‌ای از ساده‌نگری سیاسی و تصویرهای  تخیلی مبتنی  بر اما و اگرها، تلاش بی‌حاصلی برای تبرئه قوام و بی‌مقدار نشان دادن مبارزه و مقاومت مردم و مصدق انجام می‌گیرد. با وجود این نویسنده نمی‌تواند خود را از چنبره تناقض‌ها رها سازد. در این بخش دربارة رویدادهای تیرماه 1331 و بازگشت دوبارة قوام به‌صحنه سیاسی از جمله چنین می‌خوانیم:

 

1 - « تیرماه 1331، ماه ناكامی‌ها، ماه آخرین نبرد نافرجام قوام برای بازگشت به‌قدرت و نجات ایران بود». (صفحه 273).

 

2- - «شاه هر چند با تردید و تعلل، از مدت‌ها پیش در فكر كنار گذاشتن مصدق از مقام نخست‌وزیری بود». (صفحه 276)

 

3-  «قوام برای جلب رضایت خاطر میدلتون [سفیر انگلیس در تهران] در انتخاب وی به‌عنوان جانشین مصدق»، «كوشش همه‌جانبه‌ای» به‌عمل آورد. «او پیشاپیش، در جریان گفتگوئی سه ساعته با هندرسن [سفیر آمریكا در تهران]، به‌چنین تفاهمی دست یافته بود» (صفحه 272)

 

4-  بنابر گزارش سفیر بریتانیا، قوام ضمن این گفتگو، اعلام داشت كه اگر قدرت را در دست گیرد، رابطه‌ی سنتی با بریتانیا را تضمین می‌كند و خواهان مشاركت مجدد انگلستان در امور صنعت نفت كشور خواهد بود». ( صفحه 273)

5 -  در این گفتگو «میدلتون... در توضیح سیاست دولت بریتانیا اعلام كرد انگلستان خواهان دستیابی به توافق با ایران است، اما نه به‌بهای قربانی ساختن منافع بریتانیا در نقاط دیگر جهان. او این امكان را محتمل شمرد كه انگلستان با توجه به‌احساسات ملی ایرانیان، آماده باشد امتیازاتی به‌آنان بدهد، اما دولتی كه تصور كند چنین اقدامی به‌حتم و به‌هر قیمتی صورت خواهد گرفت، دچار خطائی بزرگ می‌شود... به‌گفته میدلتون ایران بیش از هر چیز به‌دولتی قدرتمند نیاز داشت، دولتی كه روش‌های عوام‌فریبانه را ترك گوید... به‌گفته میدلتون قوام كلمه به‌كلمه با اظهارات سفیر انگلیس موافقت كرد». (صفحه 274)

 

مطالب فوق به‌رغم كوشش نویسندة كتاب در ارائه تصویر مطلوب خود از قوام‌السلطنه و از رخدادها، به‌حد كافی گویا است. بنا بر مطالبی كه در بالا از كتاب نقل شد:

1 - محمدرضا شاه، پادشاه مستبد و فاسد و وابسته و انگلیس و آمریكا، قدرت‌های خارجی كه در نبردی بزرگ برای تأمین و تحمیل منافع خود، با ایران و حكومت مصدق درگیرند، از هفته‌ها پیش از روزهای آخر تیر1331، در تلاش‌اند مصدق را بركنار كنند. نخستین پرسش این است كه چرا می‌خواستند مصدق را بركنار كنند؟ آیا چنان‌چه مصدق تسلیم خواست‌ها و شرط‌های آنها می‌شد، بازهم ضرورتی برای این بركناری بود؟ داده‌ها و اسناد نشان می‌دهند كه مصدق به‌این خاطر كه مانع آنها در نیل به‌هدف‌های خود بود، می‌بایستی بركنار می‌شد. مصدق به‌دلیل ایستادگی در برابر خودكامگی‌ها و اختیارات فراقانونی شاه و مقاومت سرسخنانه در برابر انگلیس و آمریكا برای دفاع از منافع ایران و كوتاه كردن دست آنها از منابع و ثروت كشور، آماج حمله بود و به‌همین جهت نیز می‌بایستی بركنار می‌شد و جای خود را به‌كسی می‌سپرد كه به‌جای این‌گونه ایستادگی و مقاومت، تسلیم خواست‌های آنها شود.

 

2-  این خواست‌ها و شرط‌ها در گفتگوی سفیر انگلیس با قوام مطرح می‌شوند و صراحت كامل دارند. سفیر انگلیس تصریح می‌كند كه انگلستان به‌جای استیفای حقوق كامل ایران، فقط حاضر است احتمالأ، «امتیازاتی» به‌ایران بدهد، اما این حتمی و به‌هر قیمت نیست. میزان و حدود امتیازات را منافع بریتانیا تعیین می‌كند. توافق با ایران باید به‌گونه‌ای باشد كه به‌منافع بریتانیا در نقاط دیگر جهان لطمه نزند، یعنی توافق باید به‌گونه‌ای باشد كه شعله‌هائی را كه ملی شدن نفت ایران در خاورمیانه و نقاط دیگر برافروخته است، خاموش كند. جنبش ملی كردن صنایع نفت در ایران جرقه‌ای بود كه به شعله‌های بیداری در كشورهای استعمار زده دامن زد و ملل خاورمیانه را به‌اندیشه برای بازپس گرفتن حقوق خویش و پایان دادن به‌سلطه استعمار بر منافع و ثروت ملی برانگیخت. لذا از دیدگاه دولت بریتانیا، نبرد میان ایران و انگلیس نباید با چنان دستاوردی برای ایران پایان می‌یافت كه مبارزه برای خواست‌های مشابه را در سایر كشورها برانگیزد و منافع بریتانیا را به‌خطر اندازد. به‌سخن دیگر توافق با ایران باید به‌گونه‌ای باشد كه مردم منطقه را از هماوردی با انگلیس و فكر امكان دستیابی به حقوق خود ناامید كند. بنابراین دولت آینده باید، برخلاف مصدق، نه نقش برانگیزنده آتش مبارزه ضداستعماری، بلكه نقش آتش‌نشان را ایفاء كند. سفیر انگلیس در عین حال می‌خواهد در ایران «دولتی قدرتمند» بر سر كار آید. مفهوم «دولت قدرتمند» در زبان استعمارگران روشن است: دولتی كه بدون مداخله مردم و با خودكامگی عمل كند و بجای روش مصدق، یعنی اتكاء به‌مردم، دخالت دادن مردم و جلب حمایت آنها (و به‌زبان میدلتون «روش عوامفریبانه») به‌اعمال قدرت تكیه كند.

 

3 - قوام‌السلطنه خود را نامزد نخست‌وزیری می‌كند و می‌كوشد موافقت شاه و حمایت هندرسن و میدلتون را برای بازگشت به‌صحنه و جانشینی مصدق جلب كند. وی در ملاقات با میدلتون كه به‌توصیة هندرسن انجام گرفت، پیرامون ضرورت سقوط كابینة مصدق سخن گفت و «كوشش همه‌جانبه‌ای» برای «جلب خاطر میدلتون در انتخاب وی به عنوان جانشین مصدق» به‌عمل آورد. «پیشاپیش نیز با هندرسن به‌‌چنین تفاهمی دست یافته بود». قوام در گفتگو با میدلتون «كلمه به‌كلمه با اظهارات سفیر انگلیس موافقت كرد» و «اعلام داشت كه اگر قدرت را در دست بگیرد رابطه سنتی با بریتانیا را تضمین می‌كند». با وجود این داده‌ها، نویسنده كتاب در تكاپو برای «اثبات» نیت قوام جهت استیفای حقوق مردم ایران، خشت بر آب می‌زند. نویسنده كتاب از كدام ساده‌لوحی انتظار دارد، ادعا و منطق او را بپذیرد؟ «رابطه سنتی با بریتانیا» چه بود كه قوام تعهد می‌كند آنرا تضمین نماید؟ آیا این رابطة سنتی، چیزی به‌جز یك رابطه استعماری بوده است؟ شركت نفت انگلیس و ایران یكی از بازتاب‌های این رابطه بود. قوام در ازاء  انتخاب شدن به‌نخست‌وزیری قول می‌دهد این رابطه سنتی و مشاركت مجدد انگلستان در صنعت نفت را تضمین كند. با هیچ سفسطه‌ای نمی‌توان كوشش در حفظ و تضمین «رابطه سنتی» و بازپس دادن دستاوردهای جنبش مردم در تأمین مالكیت بر ثروت و منافع نفت كشور را با «استیفای حقوق كامل مردم ایران» گره زد. بازگشت این چنانی قوام به‌قدرت، توافق او با سفرای انگلیس و آمریكا، تعهد صریح او در حفظ روابط سنتی و منافع این دو كشور ، وابسته بودن ادامة حكومتش به‌شاه و به‌انگلیس و آمریكا، به‌طور منطقی نمی‌توانست چیزی فراتر از حل مسئله در چارچوب گفتگوهای فوق به‌همراه آورد.

نویسنده كتاب می‌گوید: «شكست قوام‌السلطنه در تیر ماه  1331 ،  فرصت تاریخی از دست رفته‌ای بود كه بازگشت مصدق به‌قدرت و پیامدهای هولناكی چون كودتا را به‌دنبال داشت، می‌توان گمان كرد كه در صورت موفقیت او، نه تنها كودتائی  در میان نمی‌بود، بلكه آن‌چه سرنوشت‌ ما را در سال‌های دور و نزدیك رقم زده است، در مسیر دیگری و چه بسا به‌گونه‌ای متفاوت صورت می‌گرفت» (صفحه 10).

صرف‌نظر از «گمانه‌زنی» و «اگر» و «چه بسا» كه در نگرش تاریخی بی‌معنا است، سی‌ام تیر «فرصتی از دست رفته بود»، اما نه برای مردم و جنبش استقلال‌طلبانه و آزادی‌خواهانه ایران، بلكه برای شاه و آمریكا و انگلیس. بی‌تردید اگر آنهادر سی‌آم تیر موفق می‌شدند و مسائل را بر اساس توافق‌هائی كه در گفتگوی قوام و میدلتون انعكاس یافته است، به‌دست قوام‌السلطنه «حل می‌كردند»، دیگر، اصولأ نیازی به‌كودتای 28 مرداد 32 نمی‌بود. كودتا به‌این علت ضروری شد كه آنها در سی‌آم تیر در نیل به‌اهداف خود ناكام شدند. در نتیجه سیزده ماه بعد در ادامه تلاش‌ها برای دستیابی به اهداف و برداشتن موانع از سر راه، كودتا را برنامه‌ریزی و سازماندهی كردند. سی‌ام تیر 1331 در حقیقت حلقه‌ای از زنجیرة كوشش‌ها و توطئه‌های انگلیس، آمریكا و دربار پهلوی جهت درهم شكستن جنبش ملی و آزادی‌خواهانه مردم و استقرار دیكتاتوری و سلطه‌ی قدرت‌های استعماری بر منابع و ثروت ایران بود. سی‌ام تیر، نهم اسفند و 28 مرداد حلقه‌های این زنجیرند. با ناكامی یك تلاش، تلاش بعدی برنامه‌ریزی می‌شد. سرانجام با كودتای 28 مرداد 32 به‌هدف خود دست یافتند و سرایطی را كه می‌خواستند، پس از 27 تیرماه 1331 در دوره نخست‌وزیری قوام به‌كشور ما تحمیل كنند، پس از 28 مرداد 32، در دورة نخست‌وزیری زاهدی متحقق ساختند.

سی‌ام تیر نه رویدادی شوم، بلكه مظهری از مقاومت یك ملت در برابر سلطه‌جوئی بیگانگان و استبداد داخلی هم‌دست آنها است. دلائل موفقیت 28 مرداد را، نه در مقاومت سی‌ام تیر، بلكه در فقدان چنین مقاومتی در روزهای كودتا، در ضعف و ناتوانی جنبش مردم و نیروهای سیاسی در برانگیختن و سازمان دادن مقاومت، در پیوستن كاشانی و بهبهانی  به‌كودتاچیان... باید جستجو كرد.

كتاب «در تیررس حادثه» افزون بر ارائه تحلیل‌ها و استنتاجات نادرست از وقایع، یك‌سونگری جانبدارانه، برجسته كردن غیرواقعی نقش قوام و كوچك كردن مصدق و نقش تاریخی او، مقاومت مردم را نیز تخطئه می‌كند. نویسنده با آن‌گونه نگاه نسبت به‌رویدادهائی چون سی‌آم تیر و توافق قوام با هندرسن و میدلتون و ستایش این‌گونه نخست‌وزیر شدن وی و در عین حال تقبیح جنبش مردم در روزهای 28 تا 30 تیر و «شوم» نامیدن سی‌ام تیر، به‌ایستادگی مردم می‌تازد و مقاومت مردم را آماج حمله قرار می‌دهد و به‌نام «درایت و تعقل به‌جای شعار و احساسات»، عملأ تسلیم و پذیرش تحقیر را تبلیغ می‌كند. شعار و احساسات مردم و فریادهای یا مرگ یا مصدق در سی‌ام تیر ماه، نه واكنشی نابخردانه، بلكه تجلی بارزی بود از آمیختگی درایت و احساسات ملی و از ارادة مردم در دفاع از منافع ملی.

مقاومت و ایستادگی ملت‌ها در طول تاریخ، یك عامل اصلی ماندگاری آنها است. مقاومت مردم در سی‌ام تیر 1331 به‌ویژه در آنجا اهمیت می‌یابد كه مردم موفق شدند برنامه‌های تحمیلی بیگانگان را درهم شكنند و نویسنده درست این مقاومت را نشانه می‌گیرد.

مصدق به‌رغم تلاش‌های نویسنده، به‌مثابه نماد مقاومت در تاریخ ما و در ذهن مردم ثبت شده است. تلاش نویسنده در شكستن آن، فقط مخدوش ساختن تاریخ گذشته نیست، بلكه از آن مهم‌تر بی‌مقدار ساختن مقاومت و اهمیت آن، در شرائطی است كه در ایران به‌ترغیب و دامن زدن به‌مقاومت نیاز داریم. در شرائطی كه دانشجویان و جوانان در ایران با تأسی به‌مصدق و با در دست گرفتن عكس وی به‌مقاومت در برابر حاكمیت زور به‌پا می‌خیزند، به‌زیر تازیانه گرفتن مقاومت مصدق و مقاومت‌های تاریخی مردم، چیزی جز اقدامی نابخردانه، به‌سود تداوم شرائط موجود نیست.

 

پایان بخش اول

 

پانوشت‌ها:

1 - مطلب داخل گیومه را نویسنده كتاب به‌نقل از كتاب «سیاست انگلیس و پادشاهی رضاشاه» تألیف هوشنگ صباحی آورده است

2 - نقل از كتاب «از زندان رضاخان تا فرقه دمكرات آذربایجان» تألیف علی مرادی مراغه‌ای، صفحه 398

3 -  نقل از كتاب «قتل كسروی» تألیف ناصر پاكدامن، صفحات 183-182