چند شعر
از : بیژن باران
۴ فصل تو
وقتی ماه بر فراز
دريا
پشت ابر می رود
ترا لحظه ای فراموش نمی کنم.
وقتی خانه نيستی
خانه منی.
وقتی خانه نيستم
خانه تو ام.
من اولين برای تو
بودم.
تو اولين برای من بودی.
يادهايمان بهم آغشته اند.
در نخستين شکوفه بهار
اولين گيلاس سرخ تابستان
در نخستین برگ ریز پاییز
و در اولین برف زمستان
ترا بیاد می آورم - ای میهن.
۰۶۲۷۰۷
شهر سرخ
پناه دهيد اورا،
چاووشي ويلان را-
كه هرگاه و بيگاه
در ميدانهاي باز و بسته
شهر و پشت شهر
بزير تازيانه ميرود.
پناه دهيد اورا،
اي چشمهاي پشت پنجره هاي
كركره اي،
اي گوشهاي چسبيده به ديوارهاي
توفالين!
اورا كه سكوتش
شوكت قرنهاي پيشين را
در انسانيتي نجيب نگه مي
دارد.
او را كه اسير گشته
ولي اسير نبوده است.
كسيكه پرندگان را ميستايد؛
از رود مي آموزد،
در اين رگبار برده ميشود.
+
با من بگو!
انبوه كودكان را
ترسيدگي ز كيست؟
با من بگو!
ديگر نمي شود گسليد اين
بندهاي مهر را،
تا دور دست رها رفت،
تا دور دست رها برد؟
اين ست مرگ ما
اين تارهاي تنيده به زندگي
در پيرامون تنگ و خسين خود.
با من بران!
بر شهر سر سپرده
بر شهريان بسته به تارهاي
موضعي
بر دوريان آب برده هست و
نيست.
ما خو كرده ايم.
ما گرد كرده ايم.
ديگر يك جو گذشت
در پهنه ي زيست ما سبز نمي
كند.
ترس ز دست دادن مهربندها-
بند هميشگي ست، اين مهر ما:
مهر به كوچكي
- گرچه صميمي.
خشكي گرفته چشمه ي ايثارمان،
دگر،
انديشه جولانمان نيست.
سخت است
و ار محال نيست
قانون تغيير
ميگويي نيست با تغير، لعنت بر..
راهی نیست
در آغاز طبلی دور بود خيال
شبانه
بجستجويش کوه و کوير، دريا و
شهر برفتم و نيافتم.
میان من و تو
چه فراوان میدان، خیابان،
خانه؛
چه انبوه درخت و دیوار است.
من ترا می شناسم.
از خورشید خواستمت نشانه
ماه را بمن سفارش کرد.
از ماه پرسیدم.
ستارگان را داد نشانه.
در رصد ستارگان، یافتن تنها
نشانی تو،
مویم سفید شد؛ رویم چروک،
چشمانم عینکی.