پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶ - ۲۱ ژوئن ۲۰۰۷

فقدان بيژن بيش از هر زمان محسوس است

 

سفر دانيل اورتگا رئيس جمهور منتخب نيکاراگوئه به تهران، بسياری از فعالين و علاقمندان چپ را در ايران و خارج از ايران به حيرت فرو برد و موجب واکنش های متفاوتی شد. در نوشته ی کنونی خواهم کوشيد جايگاه چپ بين المللی و همينطور پديده ی جمهوری اسلامی در اين مجموعه را به بحث بگذارم. يقينا اين مبحث می بايست از سال های بسيار دور در جنبش چپ ما آغاز می گشت، اين نوشته نيز مدعی پرداختن به همه ی جوانب اين امر نبوده و نيست، اما اشتراک نظر عزيزان و دوستان خواننده يقينا به روشن تر شدن هر چه بيشتر زوايای تاريک اين مبحث ياری خواهد رساند.

جمهوری اسلامی به اعترافِ خود، بر اساسِ آمار و ارقام، قطعنامه های کميسيون حقوق بشر سازمان ملل متحد و ديگر نهادهای حقوق بشری شناخته شده ی بين المللی اگر نه ضد دمکراتيک ترين، اما لااقل يکی از ضد دمکراتيک ترين نظام های موجود در جهانِ معاصر است. پرداختن به کارنامه ی حقوق بشری اين حکومت از حوصله ی اين مبحث کاملا خارج است، و الزاما نيازی به اين يادآوری آماری نيز نمی بايست باشد ؛ اما جمهوری اسلامی در زمينه ی « مبارزه با امپرياليسم» در سراسر جهان کسب اعتبار نموده و طی سال های اخير به عنوان نمادِ « مبارزه ی ضد امپرياليستی» در خاورميانه و برخی ديگر نقاط جهان طرح بوده است. تاثير گذاری ايدئولوژيکِ حکومت جمهوری اسلامی بر توده های بی شکل در خاورميانه و البته ديگر کشورهای مسلمان، به شکل گيری و تقويت گروه هايی از نوع حزب اله در لبنان و سپاه بدر و مهدی و مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق و ... انجاميده است ؛ به رغم اينکه جرياناتی از نوع « حماس» و « جهاد اسلامی» و حتی « القاعده» و همينطور گروه های بنيادگرا در اميرنشين های حوزه ی خليج فارس نمايندگانِ نظری طيف فکری وهابيون اند و عقبه ی فکری آنان به « اخوان المسلمين » می رسد، اما تاثيرگذاری ايدئولوژيک و سياسی جمهوری اسلامی در پروسه ی شکل گيری و حتی عملکرد سياسی و غيرسياسی آنها نيز غيرقابل انکار است.

علاوه بر اين می بايست چهره ی عمومیِ خاورميانه از حدودِ سال های پايانیِ دهه ی 1970 مصادف با سرنگونیِ نظام سلطنت در ايران و عروج نظامِ مبتنی بر ولايت فقيه را در نظر آورد. اگر که از سال های دهه ی 1950 تا محدوده ی دهه ی 1980 خاورميانه و کشورهای همسايه ی اين منطقه عرصه ی حرکت های قدرتمندِ دو جنبشِ ناسيوناليستی و چپ بود، اما در همان سال های پايانی دهه ی 1970 و ابتدای دهه ی 1980 با عروج جنبش اسلامی، اين دو جنبش مقهور شده و در صحنه ی تحولاتِ منطقه ای به درجات بعدی پرتاب شدند.

در اين فرصتِ کوتاه الزاما به عوامل نزول جنبش چپ و ناسيوناليستی نخواهم پرداخت، و اميدوارم زمانی فراهم آيد که بتوان به فراغ بال اين موضوعات را مورد بررسی دقيق و آکادميک قرار داد. تنها به اشاره ای می توان به سرفصل هايی برای اين بررسی اشاره داشت و مبارزه ی فرسايشی دو جنبش چپ و ناسيوناليستی عليه يکديگر، نقش مخرب و زيانبار تئوریِ « راه رشد غيرسرمايه داری» و حمايتِ « سوسياليسمِ واقعا موجود » از عقب افتاده ترين و ضددمکراتيک ترين حکومت های خاورميانه از نوع سوريه ی حافظ اسد  و ليبیِ معمر قذافی، کودتای « سوسياليستی» در افغانستان و سپس اشغال نظامی اين کشور و ... اشاره داشت که هر کدام يکی از نقاط عطفِ بی اعتباری مفرطِ چپ در خاورميانه و از موجباتِ اعتلای جنبشِ اسلامی در اين منطقه از جهان بود.

اين روند بی اعتباریِ و عروج جنبشِ اسلامی در خاورميانه در زمانی رخ داد که با فروپاشیِ « اردوگاه سوسياليسم» عرصه بر يکه تازیِ امپرياليسم امريکا در جهان و بخصوص در خاورميانه کاملا گشوده شده بود و جنبش اسلامی با بسيجِ توده های بی شکل و خواهانِ عدالتِ اجتماعی از سويی با تمامِ قدرت به سرکوب بقايای دو گرايش ملی گرا و چپ پرداخت و از سوی ديگر به عنوان تنها نيروی معتبر بازدارنده در مقابل امپرياليسم عمل می کرد. اما همين جنبش طی ساليان طولانی خود به گرايش ها و جناح های گونه گون تقسيم شده و هر جناح و گرايش در عرصه ی حرکت بين المللی در سمتی ايستاده است.

جنبش اسلامی طی سال های قدرتِ جنبش های ناسيوناليستی و همينطور چپ از حمايت های بی دريغ امپرياليسم امريکا و سرمايه داری غرب بهره ی بی نهايت برد. کمک های دولت انگلستان به شکل گيری اخوان المسلمين در ابتدای تشکيل آن در مصر تا حمايت های بی دريغ امريکا و مجموعه ی غرب، دولت سعودی و پاکستان از « مجاهدان» افغان قابل اشاره اند ؛ وظيفه ی اسامه بن لادن در سربازگيری برای افغانستان در ميان مسلمانان بنيادگرای جوامع مسلمان شمال افريقا و آسيا ( الجزاير، مراکش، مصر، پاکستان، يمن، عربستان سعودی و ... ) همه تحت نظارت و حمايتِ امريکا و سازمان جاسوسی اين کشور صورت پذيرفت. نام گذاری گروه القاعده و « مجاهدين » افغان به « مبارزينِ ازادی» توسطِ رونالد ريگان رئيس جمهور اسبق امريکا صورت گرفت. اما خروج « اردوگاه سوسياليسم» از صحنه ی معادلات جهانی، حضور اسرائيل در منطه ی خاورميانه، گرايش قدرتمند ضديهودی در جرياناتِ بنيادگرای اسلامی، و حمايت همه جانبه ی امريکا از اسرائيل در منطقه ی خاورميانه خواه ناخواه اين متحدين ديروزين را در مقابل يکديگر قرار داد.

واقعه ی 11 سپتامبر 2001 و سپس حمله ی امريکا به افغانستان و عراق و اشغال اين دو کشور، رويارويی اين دو جريان، امپرياليسم امريکا و جريان اسلامی در منطقه ی خاورميانه را به رويارويیِ مستقيم نظامی ارتقاء داد. طالبان در افغانستان که با حمايت مستقيم و آشکار دو متحد اصلی امريکا در منطقه، پاکستان و عربستان سعودی به قدرت رسيده و مدت زيادی از حمايت های غيرمستقيم امريکا سود برده بودند، در مقابل امريکا قرار گرفتند و با اشغال عراق نيز عمده ی جريانات و گرايشاتِ بنيادگرای اسلامی شيعه و سنی، که ريشه در اخوان المسلمين و حکومت جمهوری اسلامی در ايران داشتند، به مقابله با اشغالگران امريکايی برخاستند.

حماس در فلسطين و حزب اله لبنان ديگر جرياناتی بودند که به مقابله ی مستقيم و رودررو با اسرائيل قدم گذاشتند، گرايشات مختلف برخاسته از سنت اخوان المسلمين در حوزه ی شمالِ افريقا، همچون مصر و الجزاير به مقابله با حکومت و سازماندهی حرکات و عمليات نظامی عليه منافع امريکا بخصوص، و کلا منافع غرب پرداختند. دامنه ی حرکات نظامی اين گروه ها حتی به حمله به جهان گردانِ اروپايی و امريکايی نيز رسيد. اين سياهه را می توان تا صفحاتِ طولانی ادامه داد.

امر مسلم اين است که « مبارزه ی ضد امپرياليستی» طی نزديک به سه دهه ی اخير، تغيير شکل داده و تبديل به مبارزه ی « ضد غربی»، « مبارزه ی ضد يهودی» و ... شده و رهبری اين مبارزه نيز بی ترديد در اختيار جنبش بنيادگرای اسلامی است. جنبش اسلامی در کليتِ خود جريانی يکدست نبوده و نيست، بسياری گروه و گرايش های متفاوت در درون آن حضور دارند. گرايش هايی که شايد تنها نقطه ی اشتراک نظر آنان، مسلمان بودن باشد و بس. در اين مجموعه ی گسترده حضور گرايش های مدرن تحت الشعاعِ هياهو و حرکاتِ تروريستی و جناياتِ گرايش های بنيادگرا قرار گرفته و گرايش هايی که حضور آنان در جامعه ای دمکراتيک متضمنِ تداومِ پلوراليسم و دمکراسی است و درکی سکولار از انديشه ی دينی ارائه داده و مبارزينِ جدايی دين از دستگاه حکومتی بوده اند، امکانِ طرح انديشه ی خود را نيافته اند.

سابقه ی سياه امپرياليسم امريکا و صهيونيسم اسرائيل در منطقه، موجبِ جذبِ گسترده ترين توده ی مردمِ کوچه و خيابان به شعار و مبارزه ی « ضد امپرياليستی» و « ضد صهيونيستی» بوده است، جذب اين توده ی گسترده به مبارزه و عرصه ی عملِ اجتماعی کاری است که جنبش اسلامی و بخصوص گرايشِ بنيادگرا در آن کاملا موفق عمل کرده است. از همين روست که امروزه بر سر رهبری مبارزه ی « ضد امپرياليستی» ميان رهبران جمهوری اسلامی و گروه های بنيادگرای وابسته به « القاعده » رقابتی سخت درگير است.

جنبش اسلامی در کليتِ خود جنبشی است با مطالباتی عدالت طلبانه. همانطور که در سطور پيشين گفته شد اين جنبش به گرايشاتِ متنوعی تقسيم شده است. در تاريخ معاصر ايران، اين جنبش اشکالی بسيار متنوع به خود گرفته و گرايش های بسياری از آن برخاسته، جدا از نقشی که علمای مشروطه طلب در جنبش مشروطه داشته اند، جدا از نقش آنان در تشکيل مجلس شورای ملی، در سال های بعد شکل گيریِ پديده ی « سوسياليست های خداپرست»، نهضت آزادی، بخش بزرگی از جبهه ی ملی ايران با تمايلات مذهبی و در سال های بعد سازمان مجاهدين خلق ايران، جنبش مسلمانان مبارز، گروه های متفاوت پيرو انديشه ی شريعتی، فدائيان اسلام، جمعيت موتلفه ی اسلامی، فرقان و ... تنها گوشه ی بسيار کوچکی از تنوع نظری جنبش اسلامی در ايران است. امری که به همين گستردگی در ديگر جوامع مسلمان و بطور ويژه خاورميانه مشهود است. همانطور که گفته شد، عمده اين جريانات در ابتدا مطالباتی عدالت جو طرح کرده و می کنند، اين که روش پيشنهادی آنان برای دسترسی به اين مطالباتِ عدالت جويانه چيست، البته امری است که می بايست مورد مطالعه و بررسی دقيق قرار گرفته و اين گرايش های گوناگون شناخته شوند. جنبشِ چپ در خاورميانه و همينطور در ابعاد بين المللی با اين مطالعه و بررسی است که متحدينِ مبارزاتی و همينطور دشمنانِ خود و همچنينِ پيشرفتِ اجتماعی را خواهد شناخت و راه مبارزه ی آينده ی خود را هموار خواهد کرد.

اين وظيفه ی پيش از هرکسی به عهده ی چپِ خاورميانه ای است. اين جريان است که به علت شناختِ دقيق تر از بافتِ اجتماعی، سنن و روش های برگزيده ی اين گرايشات، ساختارِ سياسی و اجتماعی هر کدام از آنها، وابستگی های طبقاتی هر يک از آنان، فرهنگِ اجتماعی و درک هر يک از آنان از ترقیِ اجتماعی قادر به تعيين جايگاه هر يک از اين گرايشات است. اين امری است که چپ خاورميانه در درجه ی اول و در درجات بعدی چپ بين المللی را در تعيين موضع خود نسبت به اين پديده ی نوين تواناتر خواهد کرد.

اگر امروزه بخش بزرگی از چپِ بين المللی در رابطه با شعارهای « ضد امپرياليستی» محمود احمدی نژاد رئيس جمهور اسلامی، شعارهای ضدامپرياليستی و ضد اسرائيلیِ حزب اله لبنان، حماس و جهاد اسلامی در فلسطين، طالبان در افغانستان، گروه اسلامی الجزاير و بسياری ديگر از اين سلاله گروه های جهان به سردرگمی دچار آمده اند, اگر که امروزه افرادی همچون چاوز، اورتگا و کاسترو در همسويی و هم کلامی با محمود احمدی نژاد و آيت اله خامنه ای مسابقه گذاشته اند و هر کدام می کوشد « جبهه ی مبارزه با امپرياليسم جهانی» را با همسويی با جمهوری اسلامی و ديگر جريانات بنيادگرای اسلامی قدرتمندتر کند، گناه آن نه به عهده ی اورتگا و کاسترو، که در درجه ی اول به عهده ی چپِ خاورميانه ای است. جريانی که هنوز مرزهای محافلِ ايدئولوژيک به سوی سازمان و حزبی سياسی را درنورديده و هيچ گاه به خود زحمت پرداختن به اين امر را نداده است.

به گمانِ من جنبشِ چپِ بين المللی در مقابلِ يکی از معضلاتِ تاريخی خود ايستاده است. اين جنبش يک بار در سال های پيشين در اين چاله افتاده و به قيمتِ شماری بيش از پنجاه و پنج ميليون کشته ی جنگ توانست از اين مهلکه جان سالم به در برد. پيمانِ استالين – هيتلر اوج اين فضاحتِ سياسی بود. استالين هم پيمان خود را بر اساسِ شعارهايی که هيتلر عليه امپرياليسم و قدرت های بزرگِ زمان، يعنی انگلستان و فرانسه می داد، برگزيد.

در مجموعه ی چپِ معاصر خاورميانه ای تا کنون به جز جرقه هايی هنوز هيچ تلاشِ جدی ای در اين زمينه صورت نگرفته. از مجموعه ی آنچه که به عنوان جنبش چپِ ايرانی در خارج و داخلِ کشور ديده می شود، برآيند تلاش در اين زمينه معادل صفر بوده است، به همين دليل هم هست که روابطِ گرم و صميمیِ کوبا، ونزوئلا، بوليوی و جديدا نيکاراگوئه با جمهوری اسلامی در نشريات و تحليل های گروه ها و احزابِ چپِ ايرانی در تبعيد جايی را به خود اختصاص نمی دهد و يا اين که در حداقل و تنها گفتاری سرزنش بار برای مسئولين و حکومت های مورد نظر است. در ديگر جوامع خاورميانه نيز آيا به جز آقايان طارق علی و ژيلبر آشکر کسانی ديگر را نيز می توان مورد اشاره قرار داد، که به اين امر پرداخته باشند ؟ که نقش جنبش اسلامی و جايگاه اين جنبش را در مبارزه ی عمومی مردمان اين منطقه از جهان مورد بررسی قرار داده باشند ؟ نگاهی به جنبش اسلامی و گرايشات مختلف آن افکنده باشند ؟ به تعيين تکليف سياسی با اين جنبش پرداخته باشند ؟ تفاوتِ درکِ خود از « مبارزه با امپرياليسم» را با جرياناتِ بنيادگرای اسلامی به طور شفاف بيان نموده باشند ؟ و ...  اشاره ام به اين دو نفر نيز به دليلِ مواضع کاملا متفاوت آنهاست، آقای طارق علی در تمام موارد مختلف هماهنگ و همسو با جريانِ « ضد امپرياليستی» و در کنار آقايان احمدی نژاد و شرکا بوده است. در حالی که ژيلبر آشکر با دو اثر ارزنده ی « جدال دو توحش » و همينطور اثر بسيار ارزنده ی « شرق ملتهب » ( اين کتاب به فارسی ترجمه نشده است ) از سال ها قبل به اين امر بسيار مهم پرداخته است.

يقينا آقای اورتگا، کاسترو، چاوز، طارق علی و ديگر « سوسياليست» هايی که در جهتِ پيشبردِ « مبارزه ی ضد امپرياليستی» در کنار جمهوری اسلامی، سوريه و ديگر رژيم های ضددمکراتيک خاورميانه ايستاده اند، می بايست در رابطه با درک و شناختِ آنان از دمکراسی و سوسياليسم مورد سئوال قرار بگيرند، يقينا می بايست تفاوت آنان با نلسون ماندلا را همواره در نظر داشت و به آنان يادآوری کرد که ماندلا حاضر نشد آلت دستِ جمهوری اسلامی شود، اما امتيازاتِ ناچيزِ اهدايی جمهوری اسلامی و حکومت های مشابه تا حدی شما را از خود بيخود کرد که همه چفيه به گردن در کنار آيت اله خامنه ای و احمدی نژاد به تائيد نظامی پرداختيد که بزرگترين افتخار آن سرکوب و نابودیِ چپ بوده است، اما وظيفه ی چپِ ايران در اين زمينه چيست ؟ روابط حکومت نيکاراگوئه، کوبا و ... با جمهوری اسلامی در چارچوبِ روابطِ ميان حکومت ها و البته امتيازاتی که در اختيار ديگری قرار داده می شود – هر چند به غلط – قابل توضيح و يا بهتر گفته شود، قابل توجيه است. اما توجيه چپ ايران بر اين موضع چيست ؟ آن کسی که می بايست در رابطه با سفر دانيل اورتگا به ايران و «جبهه ی ضد امپرياليستی» او و ديگر رهبران امريکای لاتين پاسخگو باشد، پيش از همه جنبش چپِ ايران است. پاسخ اين گروه به جنبشِ فعال و رزمنده ی دانشجويی ايران چيست ؟ جنبشِ چپِ موجود داخلِ کشور که به رغم فشار و سانسور جمهوری اسلامی دستاوردهای نظریِ خارق العاده ای داشته است، چگونه چشمداشتی می بايست از اين «سازمان» ها و « احزاب»  و باقیِ مدعيان طبقه ی کارگر و جنبش دمکراتيک شهروندی ايران داشته باشد ؟ آيا همچنان با لاابالی گری می بايست جنبشِ موجود را به مطالعه و درکِ تفاوت های اينان با واقعيات جاریِ جهانِ موجود ارجاع داد ؟ جرياناتِ چپی که سال های طولانی است از تحليل و تلاش در شناختِ جامعه ی خود استعفا داده و تنها به تکرار ملال آور کدهای ايدئولوژيک پرداخته و هر از چندی نيز خود را مزين به مدال های افتخار برای دمکراتيسم بيکران می کنند، طبعا در اينجا نيز چشم بر اين واقعه بستند و سفر روزهای آينده ی هوگو چاوز به تهران را نيز به سکوت برگزار خواهند کرد، دعوتِ کاسترو از احمدی نژاد را نيز به سکوت برگزار خواهند کرد و ...

عمده ی آثار بيژن جزنی در زندان و در شرايطی که حتی دسترسی به کاغذ و قلم نيز ممنوع بود، تهيه شد ؛ بيژن در اين شرايط به تحليل جنبش موجود اجتماعی ايران در دوران خود پرداخت و آثاری از خود باقی گذاشت که هنوز پس از بيش از سه دهه از مرگِ او، مراجعه به آنها برای درک و شناخت دوره ای از تاريخ ايران اجتناب ناپذير است. فقدان بيژن را نه فقط به جنبش دمکراتيک مردم ايران، بلکه  به « رهبرانِ جنبش چپ» نيز بايد تسليت گفت. شايد اگر بيژن می بود، وظايف انجام نداده ی آنان طی سه دهه را يک جا انجام می داد !

 

سيامند

پنج شنبه 31 خرداد 1368، 21 ژوئن 2007

siamand@yahoo.com

http://siaamand.blogspot.com/2007/06/blog-post.html