سه غزل
از محمد جلالی چيمه (م. سحر)
راستی را
حسین منزوی شاعر بزرگی بود که قدراو را ندانستند و نمی دانند.
حقیقت آنست
که عرصهء شعر و نقد شعر و استتیک شعر را در این سال ها کسانی تصاحب کرده اند
که خود در سرودن یک تک بیت از غزل های منزوی ناتوانند
و چه بسا خیلی از آنها خواندن صحیح و درست شعر او را نمی دانند و شرح این داستان
غمناک را کتاب ها باید.
به هرصورت
از خواندن دوغزل منزوی ، این آخرین غزلسرای بزرگ آذربایجانی ما در سایت عصر نو
چنان به وجد آمدم و نیز آن چنان بر مظلومیت
و تنهایی او غمگین شدم، که در این جا از
یادآوری او و ستایش از جایگاه بلندی که در غزل معاصر برای خود کسب کرده بود، خودداری نتوانستم!
به امید
روزی که در فرصتی مناسب، بیش از این درباره او و غزل های ناب وی سخن بگویم.
در
اینجا دو غزل از سروده های خود را به یاد
حسین منزوی زنجانی و محمد حسین شهریار تبریزی از نظر خوانندگان می گذرانم .
م.سحر
دو دریا
چنین
که از تو دو دریاست در میان تا من
به
تخته بند ِ محبّت چه کرده ای با من؟
به
دستبُرد ِ رُبایشگر ِ کدامین سِحر
ز دوری
ِ تو ام اینگونه ناشکیبا من؟
چنان
ضمیرِ من آکندهء خیال ِ تو گشت
که از
خیال ِ تو آکنده ام سراپا من !
مگر به
کوی ِ دلم خانه کرده ای که مُدام
تو را
به خلوتِ دل می کنم تماشا من؟
چو جان
برابر ِ چشمم نشسته : تنها تو
نظر
نشانده به راه ِ تو، مانده تنها من!
تو و
دریغ ِ وفا نزدِ دوست؟ حاشا مِهر!
من و
طریق ِ جفا نزدِ یار ؟ حاشا من !
گواهِ
لرزش ِ دستِ من اند این کلمات
که
همچو رازِ نهان خامُشند و گویا : من !
مرا
سکوت بنشکسته است ، جز با دل
که
یادِ مِهر ِ تو را کرده هم نوا با من .
گُذر
به ساحل اگر می کنی به موج نگر
مگر به
جادوی بانگش بُوَد هم آوا من !
مگر
پیام ِ من از نغمه های وی شنوی
وز آن
، ز موج ندانی رسد صدا، یا من !
نهنگِ
بحرم و در آبدان نخواهم خُفت
اگرچه
از تو دو دریاست در میان ، تا من !
13/8/2004
موناستیر[تونس]
دلتنگی
شب است و باز دلم بهر ِ دیدنت تنگ است
دقیقه ای که تو دوری هزار فرسنگ است!
ندانمت
زکجایی و کیست در نگهت
جُز
اینقدر که صدای دلَت خوش آهنگ است!
سبوی
مِهر به دست است و خانه پُشتِ سراب
نگاه
دار که بازیچهء زمان سنگ است.
به جان
ِ دوست که از روزگارِ رنگ آمیز
نصیبِ
ماست وجودی که خالی از رنگ است.
گناهِ
گوهرِ ما نیست در گذرگَه عُمر
جز این
که بندهء آزادگی و فرهنگ است!
تو
آفتابی و ما با تو از درِ صُلحیم
اگرچه
با شبِ دیرَنده مان سرِ جنگ است!
بتاب ،
آینه واری ، که با زمانه مرا
وجودِ
گم شده ای در غُبار و در زنگ است.
بر
آسمان ِ خدایان نظر مدار ای دل
که جُز
به مَعبدِ عشق، آنچه هست نیرنگ است!
17/8/2004
آرزوی پرواز
اگرچه
عرصه و آفاق ِ آسمان باز است
شکسته
بالی ام از آرزوی پرواز است
نه آب
و دانه اسیرم کند، نه دام و دروغ
که خود
به حنجره روحِ قفس در آواز است !
دل از
صدای شکستن کند نوا و سرود
به
گوهر ، آنچه که نشکستنی بُوَد راز است!
به رغم
ِ کینه نیوشای آدمیت باش
که رقص
ِ عالَمِ هستی رهین ِاین ساز است!
زمین
صدای ضمیرِ تو می سراید باز
جهان
به پاسِ وجودِ تئ قصّه پرداز است !
زمان چه غم که گذرگاهِ بی سرانجامی ست؟
از آن
که هرقدم ِ عشق یک سرآغاز است !
شکوهِ
زندگی است آستان ِ خاک و چه باک
که جیش
ِ راهزن ِ مرگ در تک و تاز است ؟
فضای
غُربتم اینگونه گر پُر است از نور
به
یُمن ِ«کوچهء رندان » و شعر ِ شیراز است !
20/8/2004
m.sahar@free.fr
سحرگاهان
http://msahar.blogspot.com/
سخنها که بايد...
http://sokhanhaakebaayad.blogspot.com/