شنبه ۲۵ فروردين ۱۳۸۶ - ۱۴ آوريل ۲۰۰۷

صادق خان خانه نبود

 

 

سیزدهء نوروز بود. همهء مردم بیرون شهر همجوم آورده بودند - من پنجرهء اطاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم، نزدیک غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد- (بوف کور)

وقتی از خانه ام بیرون می رفتم هوا عالی بود و جان می داد برای مردن. یک گل مارگریت زرد کف حیاط افتاده بود که آن را برداشتم و برای اینکه له نشود به کتم وصل کردم. هوا به شکل خوش آیندی بهاری و دلچسب بود، کتم را روی دستم انداخته بودم. حتا نمی دانستم هنوز خانه ای هم در کار است یا نه. پیاده و سواره بالاخره به آنجا رسیدم.

این همانی نبود که فکرش را می کردم. پس بار قبلی اشتباه کرده بودم؟ احتمالاً رفته بودم دم شماره چهل و هفت مکرر...؟ در بسته بود. طبعاً کد ورودی را نمی دانستم. از همان توی خیابان طبقه دوم، سمت راست را نگاه کردم. پنجره اش بسته بود و پرده اش افتاده؛ بقیه پنجره ها بسته بود و پرده ها افتاده. پرده ها همه توری سفید بود. پرده های توری ارزان برای این که توی خانه دیده نشود و در ضمن نور هم داشته باشی. فقط یک پنجره در طبقه دوم بود که برای جلوگیری از نور شدید، پرده حصیری هم داشت که آن را بالا زده بودند. همان پنجره؛ دو سه بطری آب را بیرون گذاشته بودند و یک کبوتر تنبل یا خسته بیحرکت مثل مجسمه آنجا نشسته بود.
در پاریس به خاطر رعایت زیبایی شهر، ساختمان ها همه پنج یا شش طبقه و هم قد است و معمولاً هیچ خانه ای را نمی کوبند تا از نو بسازند بلکه اسکلت ساختمان را حفظ می کنند و خانه را از درون بازسازی و تعمیر می کنند. در پاریس مرتب از دل زمین برج نمی روید، بناهای قدیمی را مدام مرمت و تعمیر می کنند. شهر تاریخ دارد. ساختمان را تعمیر کرده بودند و رنگ شیری روی دیوار بیرونی، ساختمان را تمیزتر از دیگر ساختمانها نشان می داد. پشت پرده های توری نازک انگار اکسیژن زندگی جاری بود. سمت چپ، پایین، توی کوچه یا خیابان فرعی شامیپونه، مغازه ای بسته بود، چیزی شبیه یک بنگاه معاملات ملکی در حال تعطیل و سمت راست ساختمان، کافه باری به نام اندولسی بود با شیشه های تیره و داخلش پر از سیاه پوست، همه در حال گفتگو و نوشیدن و دیدن مسابقه ای از تلویزیون.

در دابلین روز شانزده ژوئن را به نام لئوپولد بلوم شخصیت رمان اولیسس جویس نامگذاری کرده اند. در بلومز دی همگی راه می افتند و سرتاسر مسیر اولیس جویس را در دابلین با همان ریتم رمان طی می کنند و به همان کافه ای که او رفت و همان نوشیدنی که او سفارش داد و همان ساندویچی که بلوم خورد و خلاصه رمان را در واقعیت و به صورت جمعی بازسازی می کنند و یاد نویسنده اش را گرامی می دارند.

 

بیا بریم می خوریم/ شراب ملک ری خوریم

آیا روزی هم در ایران، مثلاً همین نوزدهم فروردین و یا مثل رمانش سیزده نوروز به نام روز بوف کور نامگذاری خواهد شد؟ روزی که همگی راه بیفتیم و در تهران مرکزی و کافه ها و مسیرهایی که هدایت می رفت راه برویم و مثلاً در کافه نادری و کافه فردوسی و ماسکوت و ... شربت آلبالو و یا آب زرشک و یا آب طالبی بنوشیم و جرعه جرعه بخوانیم. صبح از دم دانشکده هنرهای زیبا، جایی که روزی هدایت در آنجا کارمندی ساده بود شروع کنیم، از عصر در کافه ها بگردیم و آخر شب او را تا خیابان هدایت بدرقه کنیم و روزی را تا شب با یاد صادق خان طی کنیم؟

بیا بریم می خوریم/ شراب ملک ری خوریم

به پیاده روی مقابل رفتم تا بهتر سرک بکشم. طوطی هم نداشت که حرفش را تکرار کند: مرجان عشق تو منو کشت... مرجان عشق تو... عشق تو... نع. طوطی نداشت. دست از پا درازتر برگشتم. پنجره ها بسته بود. در ساختمان هم بسته بود. گل زرد را که حالا پژمرده شده بود به میله های در ساختمان گیر دادم. خودش می فهمد. امروز دیر رسیده بودم. دفعه بعد، سعی می کنم زودتر بیایم تا پیش از این که در را ببندد وارد ساختمان شوم و شیر گاز را ببندم. خودش می فهمد.

عکس بالا اتاق اولیس است در برج جویس. ایرلندی ها شاعران و نویسندگانشان را بسیار دوست دارند. شعر و ادبیات با زندگی شان جوش خورده است، در دابلین از کسی چیزی می پرسی و او در پاسخ به تو، شعری می خواند. جمله اش و پاسخش و موسیقی کلامش شاعرانه است. در طول تاریخ ایرلند، بیشتر شاعران و نویسندگانشان در دوره ای از زندگی خود، وادار به ترک کشور و رفتن به تبعید شده اند. شعر و تبعید و مقاومت و میهن پرستی ارکان اصلی روح ایرلندی را می سازد. ایرلندی ها شاعران و نویسندگان تبعیدی خود را بسیار گرامی می دارند. همه جا یا به نام شاعری است و یا به نام نویسنده ای. سر خیابان یا مجسمه ای شاعری است و یا در آنجا نوشته است فلان شاعر در اینجا می زیست. موزه ای برای نویسندگان دارند. از نویسندگان و شاعران خود، عکس و سند و نسخه های قدیمی کتابهایشان و یا دست نوشته هایشان را جمع کرده اند و در موزه ای به نام نویسندگان به معرض تماشا گذاشته اند.


بیا بریم می خوریم/ شراب ملک ری خوریم

سوار اتوبوس که می شوی تا در شهر چرخی بزنی، راننده اتوبوس همچنان که برایت شرح می دهد که چی به چی است، شعر مولی مولوی را هم برایت می خواند که در رمان مولوی بکت خوانده بودی و پشتوانه ی مردمی اش را نمی دانستی. جویس و بکت در تبعید زندگی کردند و فرهنگ عامه و روح مردم ایرلند را در درون نوشته هایشان بازسازی کردند و برای ابد جاودانه کردند. آیا هدایت به جمع آوری فرهنگ عامه نپرداخت؟ آیا هدایت روح ایرانی را با همه ی دردها و زخمهای تاریخی اش در رمانی کوچک برایمان تصویر نکرد؟

هنوز مجسمه مولی مولوی کنار خیابان است. نرسیده به ترینیتی کالج، که بسیاری از نویسندگان ایرلند از جمله بکت و جویس از آنجا فارغ التحصیل شدند، پیاده می شوی و به راه می افتی و همان طور که راه می روی در پیاده رو میخواره ها و ولگردها و پیرزنها و پیرمردهایی که شخصیتهای بکت را می ساختند می بینی و با دیدنشان تازه می فهمی همه اش راست بود. تنها حقیقتی که می ماند ادبیات است. پس جویس می ماند و بکت می ماند و هدایت می ماند و ادبیات می ماند و کتاب می ماند و نوشته ها مانند کلام الکن داش آکل از دهان طوطی، باز طوطی وار تکرار خواهند شد. مرجان عشق تو... عشق تو...

هوس بکت کرده ام. رمان مولوی را برمی دارم. الان در در دابلین هستم. کنار مجسمه زن فروشنده ی بازار روز، مولی مولوی به رویم می خندد و برایم آواز می خواند و من صدای ترا می شنوم که می گویی. مرجان عشق تو... عشق تو... عشق تو


__________________
منابع پیشنهادی: سایت صادق هدایت

کتاب صادق هدایت از افسانه تا واقعیت، محمد علی کاتوزیان، مترجم: فیروزه مهاجر، طرح نو تهران، تابستان 1372 (اصل کتاب به انگلیسی است)/ کتاب ملاقات با هدایت از م. ف. فرزانه، در دو جلد (کتاب به فرانسه و فارسی منتشر شده است)/ مقاله "ادای دین" از پرویز داریوش / کتاب "بر مزار هدایت" از یوسف اسحاق پور ترجمه باقر پرهام. اصل کتاب به فرانسه است/ نامه های هدایت/ کتاب بوف کور، پنجاه سال بعد از مایکل هیلمن، چاپ آمریکا، این کتاب به زبان انگلیسی است.

مطب مرتبط : امشب صادق هدایت خود را می کشد