چیزی بگو و عشق
حسین منزوی
چیزی بگو
حرفی بزن جان آستین سوی تو می افشاندم
چیزی بگو عشق از کمین بوی تو می باراندم
حرفی بزن چیزی بگو
کاین بغض در من بشکند
بغضی که دارد از درون دور از تو می ترکاندم
با من تو امروزی نئی تا از کئی ؟
می بینمش
عشق است و با لالای تو گهواره می
جنباندم
وقتی اشارت از سر انگشت اهرم می
کنی
چون صخره ی کور و کری سوی تو می
غلطاندم
از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با
دلم
می پیچد و از هر طرف سوی تو می پیچاندم
شور دل شوریده را من با چه بنشانم
که عشق
با هر چه پیشش می رسد ، سوی تو می
شوراندم
عشق
نام من عشق است آیا میشناسیدم؟
زخمی ام - زخمی سراپا میشناسیدم؟
با شما طیکردهام راه درازی را
خسته هستم- خسته
آیا میشناسیدم؟
راه ششصد سالهای از دفتر(حافظ)
تا غزلهای شماها،
میشناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده است
من همان خورشیدم اما،
میشناسیدم
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا،
میشناسیدم؟
میشناسد چشمهایم چهرههاتان را
همچنانی که شماها
میشناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا،
میشناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا
! می شناسیدم
اصل من بودم, بهانه بود و فرعی بود
عشق(قیس) و( حسن) لیلا
میشناسیدم؟
در کف(فرهاد)تیشه من نهادم، من!
من بریدم(بیستون) را می
شناسیدم
مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی
میشناسیدم
من همانم, مهربان سالهای دور
رفتهام از یادتان؟ یا
میشناسیدم؟
حسین منزوی