شنبه ۲۵ فروردين ۱۳۸۶ - ۱۴ آوريل ۲۰۰۷

منیر 0طه

نامه های عاشقان ، پاره های جان

 

7ـ مرواریدِ غلتان ، شانه های گوهرنشان

 

به میانگاهِ سینه‌ام می‌روم ، كلید را بر می‌دارم .

دلهره ندارم .

كلید را می‌چرخانم .

باغ ، توفان زده . غروب ، تفته .

پاره های جان اینجاست ، یادِ یاران همه جا .

این است دیروز ، امروز .

از فردا هم بی خبر نیستم .

ــــــ

  ـ ببخشید‌ دیر اومدم . داشتم دو تا ‌آپارتمان می‌فروختم .

  ـ خوبه آلبالو نمی‌فروختی .

  ـ چرا آلبالو بفروشم ، دو تا آپارتمان یكجا خرید .

  ـ مثلِ دو تا حبة آلبالو .

  ـ خوب حالا بلیت ها و آگهی ها را بدید ببرم به مغازه ها بدم .

  ـ دیروز خودم توی اون شُرشُر بارون همه را پخش‌كردم ، و آخر سر هم رفتم پیش حیدرخان . با حیدرخان چك و چونه می‌زد كه چرا باغِ آلبالو نمی‌آوَرَد . پرسید :

   ـ « هنوز‌كلاس هایتان را دارید؟»

   ـ خیر

   ـ « چرا ؟»

   ـ آلبالو نمی‌فروختیم . بلیت این برنامه را بخرید ، ده دلار است .

   ـ « من‌كه نمی‌فهمم» .

   ـ شاهنامه است ، زبان ‌شماست ، بخرید هدیه ‌كنید به ‌كسی ‌كه می‌فهمد .

   ـ « حالا،  اگر ، تا ، ......» .

  نفهمی را سپر بلا كرد و وعدة سرخرمن داد . من هم ولش كردم مبادا فهمش بالا رود .

همفهم ِ همراهش چند بسته‌ گز ، مبلغی‌ توت وخرما ، سنگك ‌و بربری روی جعبه های

آلبالو هوار كرده بود و كتابی ‌چند هم بارش . به حیدرخان گفتم حالا برای ‌‌این خانم باغِ آلبالو میاری‌؟

  ـ « نه بابا ، باغ آلبالو هم ‌كه بیارم دو روزِ دیگه می‌گه مزرعة آلبالو بیار، سردی و‌ گرمی مزاج اینها وسعت و اندازه نداره » .

  حاضر بود و ناظرِ نرخِ آلبالو : « من یك بلیت می‌خرم و شما را پشتیبانی می‌كنم » .  خطوط چهره اش می‌خندید و نیروی فهم و زبانش از رطوبت آلبالو كُند و كرخ نشده بود . « من‌كمی شیرینی خریده‌ام » . پاكت كوچكی را تعارف كرد شاید دو سه عدد بیشتر نبود . با همان خوشحالی چهره و چشمش خداحافظی كرد .

  ـ تو این داد و ستدِ نسیه این دست به نقد كی بود ؟

  ـ حیدرخان گفت : « اسمش رضاست بچة آمُله» .

ــــــــ

  ـ راستش دلم شور می‌زند می‌ترسم همه رفته باشند دنبالِ آلبالو .

  ـ همیشه‌كه سالن پر بوده .

  ـ اینها از نوادرِ و برگزیدگان فصل آلبالو هستند . همین دل شوره را سال های‌ پیش ، در برنامة دكتر محجوب هم داشتم . گفت : « نگران نباش من برای ده نفر هم صحبت كرده ام » . شبِ برنامة محجوب همه رفته بودند مهمانی ‌آلبالو پلو .

  ـ خانما رقص ، آقایون دس . ولی شما كه به بزن بكوب و مهمونی های آلبالو پلوی پیش و پسِ برنامه های بنیاد رودكی و سخنران ربایی گروه های ضربت این شهر و بهره برداری فرهنگبازانِ مفت اندازش عادت دارید . (1) پس دیگه بی خیالش .

حالا اگه من خواستم چند حبّه آلبالو داشته باشم از كجا باید بخرم .

  ـ اولاً این ‌روز ها آلبالو به نرخ نفهمی و پشت ‌گوش انداختنِ شاهنامه خرید و فروش می‌شود كه در توانِ تو نیست . ارزانی آنهایی‌كه توانمندی ‌گوش ‌های دراز دارند . ثانیاً  همه كه نباید همه چیز‌ داشته باشند . برو آن یكی‌ فروشگاه به ‌جای ‌آلبالو زغال اخته بخر آنجا هم همین بساط است دیر برسی آن هم رفته . بلیت ها را هم به آنهایی‌كه آلبالو گیرشان نیامده و همه چیز ندارند بفروش .

  ـ این بانو سیمین هم به قرارِ استخوان بندی بحث و گفتگو ، گویا مثل همان خانم ، تو باغ آلبالو ، هم فهمش رطوبت برداشته و هم سوادش نم كشیده . الكی خودش را میان آقایانِ دكتر و ادیب و دانشور و فیلسوف و نكته گو جا زده ، این ، همه چیز دانان ، را
یك ریز سؤال پیچ می‌ كنه و معلوم هم نیست چیزی دستگیرش میشه یا نه . برای روشن شدن ذهنتون ، در میان این جمعِ آقایان ، فقط سیمین خانمه كه تو باغ نیست و هر كی هرچی میگه گوشاش تق و توق می‌كنه . ( ره آورد ، شماره
65 ص 56 ) .

  ـ منظور ؟

  ـ منظور اینكه در این جمع ، آقایان چرا یك زن را نمونة نادانی و كم فهمی كرده‌اند . نمی‌شد به جای بانو سیمین همین آقا رضای غیرِ خودِمونو تو درگاهی بنشونن و بهش بگن « آدمِ نا دِرِست » ، تُوی ربع پهلوی با هفت تا و نصفی پهلو ور قلنبیدة دور و برت برای هفتاد و اندی ملیون نقشه نكش كه نقشِ بر آبه . ( نقل قول : قاطبه )

  ـ خیلی راست میگی میلیارد های كش رفته روُ رو كن

  ـ « ای اُخ ، شخصْ بنده هم از بیخ» همین گفته . ( نقل قول : تكیه كلام قاطبه ، بازیگر برنامه های انتقادی تلویزیون )

  ـ اما سیمین خانم كه نمونة كم فهمی و كم دانی شده ، در عین حال كه یك چهرة خیالی است یك باورِ ذاتی‌ هم است كه در ذات گردانندگان این جمعِ خیالی نهادینه شده  هرچند كه در زندگی روزمره خود را نشان نمی‌دهد یا جرأت نشان دادن ندارد . ولی می‌بینی كه در جایی و از جایی سر بر می‌آورد و نا خود آگاه خود را می‌نمایاند و بنا بر این باور ذاتی ، جایی كه آقایان همــــــه چـــــیز می‌دانند و همــــــه چـــــیز می‌فهمند قرار نیست كه بانوان چیزی بدانند و چیزی بفهمند . اما یادت باشد كه همة زن‌ ها دنبال آلبالو نمی‌دوند و اُهن و تُلُپِ اینگونه دانشوران و ادیبان و نكته گویان را هم به پشیزی نمی‌خرند . 

ـــــــــــ

ونكوور ، اول سپتامبر2004  ـ بازبینی و انتشار مجدد ، ونكوور ، 12 اپریل 2007

این نوشته ، متفاوت و كوتاه تر در فصلنامة ره آورد آمده‌است . دیگر نوشته های آمده در این فصلنامه را پس از باز نگری و باز نویسی در دسترس خوانندگانِ نامحدود قرار خواهم داد .

 

(1) ـ  نگرانی و گرفتاری بیست ساله و همیشگی برنامه های بنیاد رودكی ، همچنین در بزرگداشت دكتر جلال خالقی مطلق پژوهشگر و مصحح شاهنامه ، 12 سپتامبر 2004 ـ 22 شهریور 1386 .  

آن شب فراموش نشدنی ، دكتر خالقی مطلق در توضیح و توجیه بیش از سی و چهار سال صرف وقت در تصحیح شاهنامه ، به دلتنگی و پرسش دو فرزندش اشاره‌ كرد كه در آرزوی ‌توجه و ملاطفت پدر به بردباری و سكوت گذرانده اند و گفت به راستی من بزرگ شدنِ فرزندانم را ندیدم . كلامش می‌لرزید و اشك در چشم های ‌مهربان و آرزومندش حلقه زده بود و من ‌این سرشك فرو نریخته را بارِ دیگر، در آخرین لحظة بدرود در همان چشم ها دیدم .

                                               ×××××

دیدمت گشته ای چو یارِ رقیب

گفتمت باش در كنارِ رقیب

روز و دنیای من تباه و سیاه

خوش به دنیا و روزگارِ رقیب

آنچه پیشت امانتِ ما بود

كردی این مایه زار و خوارِ رقیب

گر نه این است پس چرا بنمود

آن سیه چرده یادگارِ رقیب

منیر 0طه، بخشی ‌از غزل« یادگارِ رقیب» تهران 1329

×××××

هرچه جزعشقِ تو بود ای ‌یار دور انداختم        بی‌رخت مهرِگل ‌و گلزار دور انداختم

تا شنا در بحرِعشقت با سبكباری‌كنم             حبِّ جان و مهرِ سر، ناچار دور انداختم

عزت نفس و غرورِ ذاتی‌خود در رهت            گرچه سختم بود و بس ‌دشوار دور انداختم

پیشِ چشمِ جمله مردم بوسه بر پایت زدم        از دلِ‌خود بیمِ ننگ و عار دور انداختم

تا فكندی طوقِ مهر و بندگی برگردنم            حلقة بدبختی و ادبار دور انداختم

ای‌گلِ زیبای من با آن سیه چرده بگو             آنچه دیدی‌كندم و بیزار دور انداختم

م . م  ، بخشی از غزلِ «كابوسِ محنت بار» تهران 1329

×××××

   دلم در قفس سینه می‌تپد و چون مرغی‌که هوای ‌آشیان‌کرده باشد می‌خواهد این قفس را بشکند و به سوی تو پروازکند .

   قطره های باران از سرِ گیسوی زرینت می‌چکید و گونه های چون برگ گلت که غرق شبنم ‌صبحگاهی ‌شده بود در آبِ باران‌ غوطه می‌خورد . 

رونقِ برگ گل و شبنمِ بستان بشكست / غرق باران گل من تا مه رخسار تو شد .
  دلم می‌خواست بالاپوشم را چترِ سرت کنم اما جرأتش را نداشتم .  می‌خواستم دریچه های آسمان سیلابش را بر سرم فرو ریزد و مرا با خود درغلتاند و بكشاند و تو عزیز من ، خوانده ای و شنیده ای که : عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست/ تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست/ اجزای ‌وجودم همگی دوست گرفت/ نامی ست ز من بر من و باقی همه اوست . مهرِ تو در غیاب تو هزار چندان می‌شود .
وجدانم ، دلم ، روحم کوچک ترین حرکتم را کنترل می‌کنند . از خطایی که ناسنجیده مرتکب شده ام غرق شرم و ندامتم . به پاس و امانت عشق تو ، به حکم وجدان ، یادگارِ غدرِ آن غدار دور انداختم . نوشته ای : « .... ولی باید بدانی که این آینده با ما نخواهد ساخت از دنیا و روزگار چه انتظار همراهی داری » .

  این ماییم که دنیا و روزگار را همراه می کنیم این ماییم که آینده را با هم می سازیم .

بگو آینده را چگونه می خواهی ؟ از من چه می خواهی ؟

  گویی آسمان و زمین نقشه ها می چینند تا مرا و تو را به هم بپیوندند .

  یک روز آب از آسمان می ریزد تا من کتاب های تو را حمل و با دستمالم بالا پوشت را پاک کنم . یک روز آب باران چون شبنم بهاری از گونه های لاله گونت می‌چکد و گیسوانِ لغزنده ات چون رشته های زرینی‌که به دانه های دُر آراسته باشد در قطره های باران غوطه می خورد و دل من قرار ندارد که مبادا بیمار شوی . یک روز سحرگاهان از سر راهت می گذرم تا به دانشکده ات برسانم ، یک روز بر سر راهم می ایستی تا به خانه‌ات برم . یادبود ها آنچنان به هم می پیوندند که هرگز گسستنی نباشند . دست نیرومند تقدیر هزاران نقش بر می‌انگیزد تا این پیوستگی و پیوند را استوار تر سازد . این نهال را که باغبان طبیعت در نشاندن آن اینهمه کوشیده است پرستاری‌ خواهیم کرد برگ و بار جوانش را از آفت باد خزان و سنگ اندازی رهگذران نگهداری . من در این باغبانی به دل و جان ایستاده ام . مهر تو حکم کیمیا را دارد هر مسی را زر ‌‌می‌کند و در هر کالبدی روح تعالی می دمد . تلخی ها به شیرینی ، انتظار ها به امید ، قهر ها به آشتی و نیستی به جاودانگی می پیوندد .

  می‌دانی در دنیا چند چیز بیشتر ندارم . دلی که سال پیش در آن ایوان ییلاقی دو دستی نثار قدم هایت کردم . روحی که به بالایی و والایی چون طوقی بر گردن روشن تر از بلورت آویختم و در همانجا که با نغمۀ « آه از جدائی» ات آتش در دلم افکندی به دست تو سپردم . نیمه جانی که پس از دوری یکساله ات دیگر به آن جان اطلاق نمی شود کرد و بالاخره قطره های خونی که به عشق تو در رگ هایم می‌گردد .  من اینهمه را نثار قدم هایت می‌کنم و نام منیرت را روشنی بخش تاریکی های ‌گذشته ام . نامه های آسمانی رنگ معطرت را بوسه گاه چشم های نیک اخترم می‌کنم و از شیوۀ نگارشت رساله ها می پردازم ‌برای‌کلاس های درسم ، برای روشنایی دل ها و گره گشایی مشکل ها . زندگی همین است و چه زیباست همین زندگی .            

  عشقی که با نور سکر آور ماهتاب تکوین یافته و با نغمه های شورانگیز تو در سایبان بید ‌های‌خرم کنار جویبار و کوچه باغ های دلگشای راه آسیاب و چشمه سارها ی با صفا تکامل پیدا کرده و در طی یک سال دوری از  یکدیگر بدون کوچکترین امیدی به دیدارِ دوباره ، بدین حد از التهاب و شدت رسیده است هرگز از بین نخواهد رفت و اگر باز باور
نمی‌كنی من قرآن زیبای‌ خوش خطی دارم اجازه بده سوگندِ عشق و وفایم را پشتِ آن بنویسم و تقدیمت كنم . دیگر از من چه می‌خواهی ؟ تو از من چه می‌خواهی ؟  

  دختر مهربان و قشنگی که فضائل صوری را با کمالات معنوی بهم آمیخته ، زیبایی صورت را با زیبایی سیرت هم عنان ساخته است ، از من چه می‌خواهد ؟ تو از من چه می‌خواهی ؟

م . م ، تهران 1329

×××××

  وقتی می‌گفتی دوستت دارم دلم می‌خواست باز هم بگویی‌ و بشنوم . امروز هم‌ که می‌نویسی‌ دوستم داری ، دلم می‌خواهد باز هم بنویسی ‌و بخوانم .

  من از تو همه چیز می‌خواهم . کفش طلایی ، پیراهن ابریشم ، مروارید غلتان ، شانه های ‌گوهر نشان ، عطر و گلاب از قطره های ‌آسمان ، خرمن خرمن گل های بی‌خزان . 

  كفش های ‌طلاییم برایت خواهد رقصید ، حریرِ پیراهنم به گِردت خواهد چرخید ، دانه های‌مروارید  به بر و دوشت خواهد غلتید . گیسوی ‌گوهر نشانم از شانه هایت خواهد آویخت ، عطر و گلابِ آسمان با خرمنِ گل‌های بی‌خزانت خواهد آمیخت و اینهمه زر و گوهر ، اینهمه گل‌ و گلاب به بسترت‌ خواهد ریخت .

  ای بی‌قرارِ من ، كه قرارِ دل منی ‌، من از تو همه چیز می‌خواهم .

منیر، تهران 1329 ـ برگزیده