پانوشتهها
[1] - برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به:
ایمانوئل کانت،" تمهیدات، مقدمهای برای هر مابعدالطبیعهی آینده که به عنوان
یک علم عرضه شود"، مرکزنشر دانشگاهی، تهران، چاپ دوم، 1370.
مترجم در این کتاب شرحی از برداشت خود از تفکر کانت را نیز
ضمیمه کرده است. بی آنکه یکبار نگاهی کرده باشد به آنهمه پژوهشهایی که پیش از او
در این باره انجام گرفته است. یکی از چشمههای برداشت شخصی جناب حدادعادل این
برداشت دلبخواهانه و در اصل نادرست از نظر کانت در مورد متافیزیک است. وقتی مینویسد:"
و در یک کلام او میخواسته است تا هم مسالهی شناسایی و علم و هم اخلاق و اثبات
وجود خدا و اختیار و خلود نفس را یکجا و در یک نظام فلسفی، که همان فلسفه نقادی
است حل کند".( منبع یادشده، ص9).
کسی که در کار شناخت کانت دچار عجله نباشد و نخواهد با یک
تیر همزمان چند نشانه را بزند، میداند که در این اثر ضمنی، و نیز البته در اثر
مهمتری چون "نقد خرد ناب"، کانت در پی نشاندادن حد و مرز قوهی شناخت
است و اینکه به نظر وی حوزه یا حوزههایی وجود دارند که توانایی شناسایی مبتنی بر
حس و تجربه انسان به قلمرو آنها راهی ندارد.
پس آنگونه که حدادعادل میگوید "حل مسئلهای" در
کار نبوده است، بلکه منظور کانت مرزبندی بوده است میان حوزه شناخت زمینی و
بلاواسطه با آنچه آندوره حوزهی استعلایی شناسایی خوانده میشده است. در تداوم
نگاه و برداشت وطنی، و بیآنکه دوباره پژوهشهای جدید در مورد کانت مورد توجه قرار
گرفته باشند، نشر دانشگاهی، به سال 1375، شرحی بر تمهیدات کانت منتشر ساخته که
ماکس آپل 1908نگاشته است. رجوع کنید به ماکس آپل، مسئلهی اصلی نظریه شناخت، ترجمه
محمدرضا حسینی بهشتی.
اینکه برای کانت با اثر "تمهیدات" پروندهی بحث
تفکیک حوزههای شناخت تمام نشده، یعنی بر خلاف برداشت نادرست حدادعادل همهی مسئلههای
مورد مشاجره میان ایدهالیستها و هواداران مکتب اصالت پراتیک(عملکرد) حل نشده،
یادداشتهای انتشار یافته وی پس از مرگش گواه هستند. بویژه آنجایی که کانت دربارهی
فرضیهی اِتِرAetherhypothese
به بحث مینشیند. بحثی که بنوعی پیشقراول بحثهای امروزی فیزیک کوانتم درباری فرضیه
"استرینگ" است. چون هردو بدنبال رابطه فیزیک و مابعد فیزیک در فضا میگردند.
البته نظریه پیرامون حلقهی اتصال فیزیک و شرایط بعدی آن،
که نبود فیزیکی است، تنها موضوع چشمگیر در آثار بازمانده opus postumum کانت نیست. همانطور که مترجم گرامی ادیب سلطانی اشاره
کرده، یک موضوع دیگر میتواند جاذب نظر ایرانیان باشد. ادیب سلطانی در مقدمه ترجمه
"سنجش خرد ناب" (ص XII) مینویسد:"
ضمنا کانت در سالهای فرجامین عمر خود به اندیشههای زرتشت پیامبر ایرانی علاقه مند
شد. او به سال 1802 به این فکر افتاد که نام زرتشت را در عنوان دو اثر خود یاد
کند".
در اینجا برای آنکه از روند اصلی بحث خود دور نشویم و به
نمونهای از تداوم فلسفه انتقادی اشاره
کرده باشیم که با سنجش کانت حرمت گذار ارزش و اهمیت وی میشود، مطلبی از یورگن
هابرماس را مرور میکنیم که به موضوع "متافیزیک پس از کانت" پرداخته
است. این نوشته، دومین مطلب از فصل اول کتاب سه فصلی هابرماس است. کتاب انتشار
یافته به سال 1992 عنوان زیر را دارد: اندیشیدن در دوران پسا متافیزیک.
.
Juergen Habermas, Nachmetaphysisches Denken, Ed. Suhrkamp
هابرماس
در اولین فصل، پرسش بازگشت به متافیزیک را به بررسی مینشیند تا پاسخ منفی خود را
به این روند رواج یافته در دهههای پایانی قرن بیستم میلادی بدهد.
نقطه
حرکت اندیشه هابرماس باور به دستاوردهای مدرنیته برای انسان است. او معتقد است که
فرهنگ مدرن همواره با ارائه هنجارهای پُر محتوا برای رفتار انسان رشد کرده است.
فرهنگی که آدمی را در دستیابی به خودآگاهی یاری کرده است تا شخصیت خود را معین کند
و تحقق بخشد. در واقع مُدرنیته را نمیتوان با خرد ابزاری مساوی گرفت که بعضی با
کژاندیشی در پی حُقنهاش هستند.
از منظر
تبار شناسی ایده، شاید بشود دیدگاه هابرماس را وفادار به آن رویکرد انسانی خواند
که همزمان با انقلاب فرانسه بال و پر گرفت. رویکردی که بشریت را به تساوی حقوق، به
آزادی و برادری( و چرا با تحولات امروزی، نه
به خواهری؟) فراخواند.
فیلسوفی چون هابرماس بر زمینه چنین انگیزشی در فلسفیدن دست
به کار میشود تا مفاهیم سنتی چون متافیزیک، طبیعت ستیزی و ذهنیتگرایی محض را مورد
کندوکاو قرار دهد. به هنگام این کندوکاو، وی از الگوی برآمده از سنجش تاریخ علم
بهره میبرد چرا که فلسفه را تافتهای جدا بافته نمیداند. در همین راستا او روند
فلسفیدن انسانیت را از طریق رویکرد فیلسوفان به موضوعهایی چون
"هستی"،"آگاهی" و "زبان" تقسیم بندی میکند. بر
اساس این تقسیم بندی یادشده، مخاطب با سه دورهی عمده در تاریخ فلسفه روبرو میشود.
تاریخی که اندیشهورزی در آن به سه شیوه مختلف هستی شناسانه، ذهن شناسانه و
سرانجام نشانهشناسانه سعی در توصیف و توضیح و نیز تغییر جهان کرده است.
برای هرکدام از این دورهها هابرماس، در خلال جدلی که مطلبش
با افکار جانبدار متافیزیک همقطاری بنام دیتر هنریش دارد، متفکرانی را مثال میزند.
چنین است که برای دوره نخستین نام افلاتون و ارستو را به میان میکشد که بر حسب
سنت پارمندیس با تفکری متافیزیکی در پی پاسخ به چگونگی هستی باشنده میشوند و بدین
خاطر دارای شیوهای هستی شناسانه هستند. در این فضا، شناخت بطور واقعی فقط دنبال
فهم مسائل کلی و امور تغییر ناپذیر و ضروری است.
در زمینه یادشده، شناخت میخواهد ساختارهای وابسته به
باشندگان را دریابد. فاعل شناسا این درک و دریافت را یا از طریق الگوقراردادن
ریاضیات و روش مشاهده و فرضیات به پیش میبرد یا از طریق الگوقراردادن منطق و با
روش تامل و مقوله بندی به دانایی پیرامون باشندگان میرسد.
بر این منوال در دورهی نخست اندیشهورزی با متافیزیک
روبروئیم که به علم شناخت مسائل کلی معروف میشود و فقط میخواهد امور تغییر
ناپذیر و ضروری را روشن سازد. اما در مرحله بعدی متافیزیک مترادفی برای نظریهپردازی
پیرامون آگاهی است که بنیاد عینی احکام کلی را از طریق ذهن محض میخواهد تعیین
کند.
هابرماس نمونههای چنین تلاشی را در تاریخ جدید در آثار
کسانی نظیر لایبنیتز، اسپینوزا و شلینگ مییابد که به نظریه پردازی پیرامون آگاهی
نشسته و در واقع سنت افلاتونی- ارستویی را در ارائه دستگاههای نظری از مفاهیم
تداوم میبخشند. هابرماس، که نمایندهای برای نسل دوم مکتب فرانکفورت محسوب میشود،
معتقد است که جدل برسر عبارت مناسب برای معرفی این دوره دومی راه به جایی نمیبرد
که حتا میتواند کانت و نیچه را نیز بخاطر میلشان به ذهنیتگرایی در بر گیرد. در
اینجا بایستی نه فقط به الگوهای متافیزیکی مختلف اندیشید که در پی تعیین چگونگی
موضوهات متفاوتی بودهاند، بلکه به طرح و اجرای کانتی اندیشید که ساختمان خرد را
بر ستونهایی چون شناخت عینی، نگرش اخلاقی و داوری زیبایی شناسیک بنا کرده است.
در گذار از دوره دوم ( ذهنیتگرای) به دوره سوم ( زبان
محوری) هابرماس فلسفه را همراه تحولات علم میداند. چون به نظر وی در زمینه
امکانات عقلانی تمام دستاوردهای فاعل شناسای قادر به گفتار و عمل قابل بازسازی
هستند. از این گذشته وی با این شبهه نیز مرزبندی میکند که انگار فلسفه راه ویژهای
برای دستیابی به حقیقت دارد. گرچه برای فلسفه به دوران سوم خود رسیده، البته هنوز
پرسشهای سنتی برجایند. به همین خاطر هنوز باید دنبال پاسخ به پرسشهایی باشد که یا
بر اساس وعدههای ادیان بوجود آمده و یا محصول فرهنگ جوامع پیشرفتهاند. وی در
نوشتهی خود یادآور این نکته میشود که پشت جدل بر سر اینکه پس از کانت هنوز باور
متافیزیکی ممکن است این پرسش هم وجود دارد که آیا "حقایق قدیمی" تاب
سنجش انتقادی را میآورند یا همچون دروغ رسوا میشوند.
هابرماس در سنت اندیشه انتقادی بر نقد متافیزیک صورت گرفته
توسط ماکس هورکهایمر جوان اتکا دارد که گفته، مفهومهای کُلی ایدهالیسم کاری با
رنج و مشقت روزمره آدمها و مناسبات تحقیر آمیز در زندگانی ندارند و اغلب آنها را لاپوشانی
میکنند. هورکهایمر همچنین بر این باور بود که نقد ایدهئولوژی هر بار شکلبندی
جدیدی از ائتلاف متافیزیک با سیاهکاریهای مذهبی را کشف میکند. وی در ادامه بحث
خود از رابطه دوپهلوی کانت با مفهوم متافیزیک صحبت میکند زیرا از یکسو، این مفهوم
بصورت شناختی مطرح است که به موضوع خود هویت میبخشد و ذات آنرا تعیین میکند. مثل
کاری که در متافیزیک طبیعت یا در متافیزیک آداب و رسوم انجام داده است. و از سوی
دیگر،آن معماری کانتی برای ساختمان خرد است که بر تفکیک توانایی شناخت عینی از
امکان درک اخلاقی و از قوه داوری زیبایی شناسیک بنا میشود. هابرماس تفکیک برآمده
از سه سنجش کانتی را در واقع واکنشی به فرایند استقلال یابی مجموعههای مختلف
عقلانیت میداند که از قرن هژده ببعد آغاز گشته و دانش کارشناسانه را میداندار
پژوهش و بررسی ساخته است.