ماکس هورکهایمر
ترجمه: کوروش برادری
خرد در همستیزی با خود
(پارهای تاملات در باب روشنگری)
·
به نظر میرسد خرد امروز از یک نوع بیماری رنج
میبرد. این هم درمورد زندگی فرد صادق است هم درمورد جامعه. فرد بهای کارآییهای
مسحورکننده صنعت مدرن، اعتلای مهارتهای فنی و انبوهه کالاها و خدمات را مدام
با عمیقترشدن ضعف و ناتوانی در مقابل مشتگرهکرده قدرتِ جامعه میپردازد؛
قدرتی که فرد درواقع بنابود بر آن نظارت کند.
ریزش بخش بزرگی از بنیانهای تمدن ما تا حدی به پیشرفت فنی و علمی بازمیگردد.
اما این پیشرفت بهنوبۀخود یکی از پیامدهای پیکار بر سر اصولی است- براینمونه
اصل فرد و خوشبختی فردی- که اکنون در خطراند. پیشرفت را بر آن گرایش است که همان صورتهای
ذهنی را ویران کند، که قرار است تحقق بخشد و شکوفا سازد. فرآیند تمدن فنی توانایی تفکر
مستقل را تهدید میکند.
به نظر میرسد خرد امروز از یک
نوع بیماری رنج میبرد. این هم درمورد زندگی فرد صادق است هم درمورد جامعه. فرد
بهای کارآییهای مسحورکننده صنعت مدرن، اعتلای مهارتهای فنی و انبوهه
کالاها و خدمات را مدام با عمیقترشدن ضعف و ناتوانی در مقابل مشتگرهکرده قدرتِ
جامعه میپردازد؛ قدرتی که فرد درواقع بنابود تحت کنترل بگیرد. هموغم فرد یکبند
مشغول آن است که کل حیات خود را، تا اعماق جزئیترین انگیزههای خود را، برطبق
الگوهای رفتاری و عاطفی ازپیشساخته شکل دهد.
این تحولات در فرد محصولات جانبی تحولات در درون جامعه صنعتی است.
ازگذر انتقال تقسیمکار صنعتی به ساحت روح، خرد علمی از حقیقت دینی جداگشت. علم،
بهمثابه حوزهای با تعریف بهسامان و مرزبندی دقیق با فلسفه، اکنون دیگر کموبیش حقویژهاش را در
حلوفصل مشکلات عمده حیات انسانی از کف داده است. البته علم میتواند دعوی کند
که هرازگاهی اهمیت کارکردی ارزشها را از سر گیرد، اما تحقیق و پژوهش درباره ارزشها،
بیان یا توجیهشان، به عرصههای دیگر فرهنگ واگذار شده است. علم تعریف اهداف
زندگی را به دین، مبارزه برای نیل به چنین اهدافی را به سیاست، و ترویجشان را
به رسانههای گروهی، سپرده است. ازلحاظ برنامهریزی
فعالیتهای روشنفکری در جامعه ما، تفکر علمی، دربهترینحالت، کارکرد
نظارتی دارد؛ اما معمار مستعار میماند. وقتی عالم برله کاربرد نتایج [تحقیقاش] لب به اعتراض میگشاید، آنگاه
او بهمنزله شهروند صحبت میکند؛ نه بهمنزله دانشمند. او، برای بحث
درباره چنین مسائلی، فقط ناگزیر به ترک حوزه خصوصی خود نیست. بلکه، باتوجه به
تمایز قطعی میان علم و سایر تکاپوهای فکری دیگر، نمیتواند هم باور کند که ایده
حقیقت، که سنگبنای پژوهش اواست، خود بتواند برای مهمترین تصمیمگیریهای
جامعه یا فرد حائز اهمیت باشد. علم، در رابطه با آنچه بایستی باشد، دارای
پیشداوری نیست. علم خود را وقف وسایل کرده، و میگذارد که غایات را به دلخواه به
وی تجویز کنند. دین، برخلاف، در قرارگاهاش منزوی است. این به این معنی است که
دین در درون جهان مدرن صنعتی خنثا شده است و بهخوبی تحت محافظت است. البته
راست است، که دین، همراه با دیگر اشکال فرهنگی، وظایف مهم نظارت اجتماعی را اعمال
میکند. اما به نظر میرسد، ازگذر راندن ایمان از مبارزه مرگوزندگی با خرد
گیتیگرا، مقداری از جوهر اصیل دینی دود شده و به هوا رفته باشد. مبارزه دین با
دشمناناش در صحنه سیاسی کموبیش بر مبارزهاش برله شکوتردیدهای
درون وجدان انسانی چیره گشته است. تأکید بیشتر بر روی جنبه رستگاری دین و سهم دین
در تمدن است، تا بر روی حقیقتِ آموزههای مختصِ دینی. دلمشغولی دین،
آماج و سرنوشت انسان است، اما علم فقط با حقیقت سرگرم است. دقیقاً همین تمایز میان
جستوجوی نیل به شناخت ازیکجهت، و ارزشگزاری هنجارها ازجهتدیگر، خطری است
که هر معنیی را تهدید به نابودی میکند.
زوال تفکر مستقل از سوی سوژه و
تناقض حقیقت علمی و دینی حاکم در جامعه تنها دو نشانهی دوپارگی هستند که صفت
مشخصه عصر ما است. فلسفه، رویهمرفته هممعنی با خرد، دستکم باید
بتواند نشان دهد که فاجعه چگونه رخ داد. ازآنجاکه تمدن فنی خود درست مدیون خرد
نترسی است که اکنون سر به نیست میشود، خرد باید فراز و نشیب تاریخ خودش را
بازسازی کند؛ بهسخنی، خرد ناگزیراست تلاش کند ریشههای خود را به یاد بیاورد
و گرایشات و سازوکارهای خودویرانگر درونذاتیاش را دریابد، "زیرا جستن و
فراگرفتن بهاینترتیب همان یادآوری است". کارآئیهای خیرهکننده
خرد، هم درحین سلطه فیزیکی بر طبیعت هم در سلطه روانی بر طبیعت، یادِ قربانیانی را،
که این کارآئیها اقتضا کردند، از خاطرِ خرد زدوده است. ازهمینروی، عنصر
کوری و خُشکاندیشی از زمره حالت روحی و ساختارتفکر قدرتمند امروز به شمار میرود.
توانایی خرد در به نمایش نهادن اینکه چگونه خرد از قدرتی، که بهوسیله
آن اهمیت همه چیزها ادراک میشود، به یک روش ابزاری محض بقاینفس تبدیل شده
است، شرط شفای خرد است.
تحولی خاص در تاریخ فلسفه
قادراست گرایش خودویرانگر خرد را به تصویر بکشد.
قرن هجدهم در فرانسه عصر روشنگری نام گرفت. مکتب فکری که این اصطلاح به آن اشاره
دارد، حاوی برخی از بزرگترین نامهای تاریخ بشریت است. این جنبش منحصر به گروه
کوچکی از زبدگان نبود، بلکه پایه وسیعی در قشرمیانی فرانسه داشت. بااینحال، روشنگری
آرایش کلاسیکاش را در آثار اصحاب انسیکلوپدی یافت. ما میتوانیم خصلت این
جنبش را ازمجرای دو نقلقول ولتر مشخص کنیم. ولتر بانگ میزند: "آه
فیلسوف! فقط درست به آزمایشهای فیزیک بنگر، به حرفههای علمی و صنعت، آنوقت
تو دارای فلسفه حقیقی هستی." نقل قول دوم که از همان اثر اخذ شده، میگوید:
" خرافات کل جهان را به آتش میکشد؛ فلسفه آتش را خاموش میکند".
جنبش روشنگری، خصیصه تمدن مغرب زمین، بیانگر این باور است که پیشرفت علمی سرانجام
بر هر بتپرستی چیره میشود. و برای این پیشگوئی دلایل و شواهد خوبی هم
در دست است.
انسانها را ازدیرباز ترسهای
بیشماری تعقیب میکنند. در فرهنگ ماقبلنوشتاری، جهان در معنی قدرتهای اهریمنی درک شد؛ قدرتهائی
که انسان میتوانست بر آنان ازگذر اعمال دلجویانه و سحروجادو حاکم شود.
فرآیند رهائی از این ایدهیِ کلّی کیهان انگیزه حکمروا در تاریخ فرهنگ انسانی
است. هر فتح علمی، پیشروی به درون قلب قلمرو ترس بود. علم به انسان قدرت بر
هر آنچه را، که تاپیش ازاین به نظر رسید سراپا در زیر پرچم قدرتهای مخفی
ایستادهاند، داد. ستایشِ طبیعت بهمثابه موجودی قهار
و غیرقابلپیشبینی ازمجرای اعتماد به فورمولهای مجرد جایگزین شد.
بهاینگونه شکلِ ظهور طبیعت
تغییر میکند. در دوران ماقبلروحانگارانه، طبیعت
وجه نیروی اصیل «مانا»یِ ترسناک و تکانکننده را در خود نهفته داشت. پس ازآن
طبیعت خود را در پشت نقاب ارواح و خدایان بسیاری نشان داد که بنابر ماهیتشان،
نامفهوم و تعریفناپذیر بودند. در اشعار بزرگ حماسی، ازجمله در اشعار هومر،
خدایان شمایل روشنی به خود گرفتند. در فلسفه کلاسیک، ازجمله در فلسفه افلاطون،
خدایان در مفاهیم و صورتهایِ ذهنی ازلی و ابدی یا، در فلسفه امپدوکلس، در
عنصر سازنده همه چیزها، تبدیل شدند. دستِآخر، اساطیر بهمنزله بیان مناسب
روابط انسانی با طبیعت فروپاشیدند، و فیزیک و مکانیک جایشان را گرفت. طبیعت هر گونه نشانی از حیات سرزنده
و مستقل، هرگونه ارزش مستقل را از دست داد. و به ماده مرده بدل شد – به تلی از اشیأ.
بااینوجود اساطیر درطی
سدهها در ساحتهای مختلف تفکر و کنش بر جای میمانند. در هر فداکاری
مطلقی نسبت به یک موجود فانی، خواه یک انسان باشد یا یک کشور، طبیعت یا سنت، بتپرستی
خوابیده است. بهاینترتیب در عشق رمانتیک فرد معشوق تقدیس میشود؛ مرگ و
زندگی درگرو آن است که آیا دلِ معبود خود را میربائید یا نه. بزرگداشتِ
نیاکان خود و شوق نیل به جاودانگی، واکنشهای اساطیریاند. درحین فقدان بقایای
اسطورهای هم احترام به اموات هم هر آئینی به بالماسکه میانتهی بدل میشود
که زندگان براییکدیگر بازی میکنند. در این بزرگداشت رویکردی متجلی
است که دیگر وجود ندارد.
تلاش روشنگری در فرانسه این بود
که با تمام اشکال اسطورهای به
مبارزه برخیزد، حتااگر آنها در قدرتمندترین نهادهای زمان خود متبلور بودند.
باوجوداین، نکات معینی وجود داشت که درباره آنها روشنگران، دانسته یا ندانسته،
سازش کردند. از زمره این نکات بقای اصولی بود که گمان رفت برای چرخه زندگی اجتماع
اجتنابناپذیراند: یعنی حقایق اتیکی
و گاه نیز حقایق دینی. این قوانین بنیادی اخلاقی
برطبق نظر اصحاب بزرگ روشنگری بر روح و روان انسان حک گشته بود. ولتر میگوید:
"تردیدی نیست که فقط طبیعت صورتهایِ ذهنی مفیدی در ما بیدار میکند
که بر همه افکار ما تقدم دارند. از نگاه اخلاقی، این به آن شبیه است [...]، که خدا
به ما یک اصل خرد جهانروا اعطا کرده است، و که او به پرندگان پر و به خرسها
پوست هدیه کرده؛ و این اصل چنان پایدار است که، بهرغم شوروشوقهایی که با آن
مقابله میکنند، بهرغم جبارانی که میخواهند آن را غرق در خون کنند، و بهرغم
شیادانی که مایلند آن را ازطریق خرافات نابود کنند، زنده میماند". این
اصل خرد در حس عدالت و همدلی بیان گشت که به نظر ولتر شالوده جوامع را ساختند.
ولتر بر تضادِ میان این آموزه و
سایر آموزههای فلسفی دیگرش آگاه نیست. برگرفتن نظریه شناخت لاک، درعین
جانبداری کردن از لایبنیتس- وقتی پای حقیقت اخلاقی در میان است-بی بها نیست. در درازمدت غیرممکن است با ستایش خدایان و اهریمنان
مبارزه کرد، اما درهمانحال بر روی اصول و مقولات اخلاقیت جهانروا پای فشرد.
اما این درست راهی است که بنیانگزاران فلسفی جامعه مدرن، ازجمله خود لاک، کوشش
کردند در آن گام نهند. این آشکارا ناقض منطق درونی خود تفکر روشنگر است. خرد
علمی که همانسان مُثُلهای افلاطون را از اساس و مستمر ویران ساخت، که
افلاطون بارگاه خدایان هومری را به زیر کشید، با آموزه «ایدههای مادرزادی»،
یا بهبیانی، با هر قانون یا اصل طبیعی که بهمنزله حقیقت جاودانی طلب حرمت
دارد، همنوا نیست.
برطبق آموزه تفکر مدرن، مفاهیم
کلی میتوانند تاآنجا در چارچوب نظریهها ظاهر شوند که به ما یاری کنند سیر رویدادها را پیشگوئی
کنیم و بر روی آن تاثیر بگذاریم. بهاینشیوه چنین مفاهیمی در حقیقت سهیم
هستند،- مادامیکه چیزی از این قبیل دراصل وجود داشته باشد. علم هیچ معنای دیگری
برای این واژه نمیشناسد. نگره «فلسفه علم»
مدرن همین است، وقتی مجاز باشیم کلی صحبت کنیم، بدوناینکه به دقتی تظاهر
کنیم که ما اینهمه برای صورتبندی این فلسفه ارزش قائلیم. این وضعیت، که این همه متفکر دو یا سه قرن گذشته تلاش
کردهاند تفکر علمی را با یک نوع اتیک فلسفی و با توجیه مقولات اجتماعی معینی
مرتبط کنند، لازم نیست ما را درباره واگرائیهای میان این دو جدوجهد فریب دهد. فقط
به گونه ساختگی میشود فلسفه را، در معنای تعریف ولتر، یعنی بهمنزله «
آزمایشات تجربی دقیق فیزیک، مشاغل دانشگاهی و صنعت»، با فلسفه در معنای آموزه
«قانون طبیعی»، یا بهعبارتی، با این قبیل مفاهیم مانند «شهود» یا «ایدههای
فطری» آشتی داد. گرایش درونی اولین ایدهیِ کلّی فلسفه این است که با دومی بهعنوان
یک نوع اسطوره - امروز ما آن را بهعنوان متافیزیک میشناسیم- مبارزه کند.
مقارن قرن شانزدهم و هفدم
متافیزیک کوشش متفکران برجستهای بوده است تا از خرد همان چیزی را برگیرند که
سابقاً محتوای وحی بود: معنی و قواعد جاودانی زندگی انسان. آنان کوشش کردند نظریه
و کردمان را ازطریق رویآورد یا بینش دیالکتیکی متحد کنند. بعدها، هرچه بیشتر
عقلگرائی فلسفی در نظریه شناخت
نومینالیستی و تجربی گم شد، سستیهای فرارویی از ایدهیِ کلّی اولی به دومی
فلسفه بارز گشت؛ فرارویی از بخش نظریه شناخت هر نظام [فلسفی] به مفاهیم اساسی
جامعه. آنچه به دین مربوط بود، مقلدان روشنگری با آن پیمان آتشبس بستند. نیاز
به باورهای دینی بسیار قدرتمند بود. جامعه صنعتی دین و علم را در دو کشوی مختلف
میز بایگانی فلزی خود نهاد. درمقابل، متافیزیک به سبب همین دکوراسیون تازه دفترکار
پروندهاش به بایگانی سپرده شد.
این درحالی است که موضوع تنها بر
سر یک واقعه فکری نبود. آنچه ما تاکنون رئوس کلی آن را ترسیم کردهایم تنها
یک جنبه از رشد اقتصادی و اجتماعی این دوران است: تنظیم کردن زندگی اجتماعی برطبق
الگوی مبارزه بیپایان بر سر قدرت برای تسلط بر طبیعت و انسان. ما در این تنظیم میتوانیم گذار به عصر صنعتیسازی و فرهنگ تودهای
را شرح دهیم. پیامدهای این گذار جای اغراق نمیگذارند. پیشرفت صنعتی، آنطور
که در تفکر روشنگری بازتاب پیدا کرد، بههیچروی فقط شامل مفاهیمی مانند
انسان، روان، آزادی، عدالت و انساندوستی، که تاثیر مستقیم بر روی مسائل اخلاقی
و عملی دارند، نیست. بلکه معنا و اهمیت همه مفاهیم اساسی فلسفی و قبلازهرچیز
معنا و اهمیت مفهوم، ایده، داوری و خرد، را دگرگون میکند. همهی این مفاهیم
هنوز هم در زبان روزمره و در کتابهای درسی به کار برده میشوند، قطعنظرازاینکه
آیا آنانی که از آنها استفاده میکنند، به مکتب «فلسفه علم» تعلق دارند یا
ندارند. اما هیچ آموزهای نیست که با تغییروتحولات مدرن فن و صنعت پا به پا برود
و درهمانحال قادر باشد به این مفاهیم تعیینکننده فرهنگی شالوده فلسفی مناسب
یا کیفیتی بدهد تا عزتی را احیأ کند که آدم برای این مفاهیم سابق براین قائل بود. تقدیری
که امروز از این اصول در سخنرانیها و رسالات و حتا در قلوب انسانها صورت میگیرد،
جایز نیست به آنجا منجر شود که ما در ارزیابی از تزلزلناپذیری آنها دچار
افراط شویم. آنها نه تنها در تفکر علمی که در افکارعمومی نیز در حال ریزش هستند.
ولتر بر این عقیده بود، که متافیزیک فقط برای «پارسایان» میباشد، و نه برای کفاش و خدمتکار، - ولتر میخواست دین را به
آنان اختصاص دهد- ، اما ما امروز میبینیم که هم دین در شکل خنثاشده محض برای
جامعه در نظر گرفته شده است، و همینکه خرد متافیزیکی خود در نظر کسانی که او آنها
را «آدمخوار» لقب داد، بدنام گشته است.
فروپاشی جوهر فلسفی و بهبیانی
همه صورتهایِ ذهنی عمده، باتوجه به پیروزی ظاهری روشنگری، نمونهای دال
بر گرایش خودویرانگر خرد است. لازم نیست اینجا میان خرد فردی و خرد در زندگی
اجتماعی تفاوت نهاد، چراکه نشانههای تاثیرات عملی در هر دو عرصه حس میشوند و
ازگذر میانکنشی پیگیر و بسیار ظریف نیروهای مختلف تاریخی بوجود میآیند. ما بهمجردیکه
فرهنگمان را از زیر آزمون عمده بگذرانیم، ابعاد فرآیندویرانگری را درمییابیم.
مفهوم فرد که در جامعه صنعتی بر
ایده نامیرائی روان استوار است، سرنوشتی شبیه به همه مقولات متافیزیکی دارد. تکموجودی
که برآن این مقولات سابقاً ناظر بودند، در اذهان انسانهایی که هنوز نسبت به نام این مقولات اما نه به معنایشان،
واکنش نشان میدهند، زندگی چون شبح دارند. بااینحال این قبیل مقولات کاملا غیرعقلانی مینمایند، وقتی آنها را
با چارچوب مفهوم علوم مدرن روبرو کرد. بهرغم اهمیتی که دانشمند مدرن برای این
مقولات قائل است وقتی آنها در [متن] دیگری غیر از تحقیقات خاص او ظاهر شوند،
هیچ فرقی در این واقعیت نمیکند، که منطق درونی علم خود به صورتِ ذهنی یک حقیقت
تمایل دارد که با به رسمیت شناسی مفاهیمی مانند روان یا فرد در تعارض است.
تلاش تحصلی برای پیداکردن سرپناه
در یک نوع جدید از پلورالیسم تا باتوجه به روشنگری علمی در زمینه اصول اخلاقی و
دینی پایفشارد که برای چرخیدن چرخ جامعه اینقدر ضروری هستند، پرده از
بحرانی برمیدارد که علم خود به آن مبتلا است. پلورالیسم احیایِ آموزه پخته شده
«حقیقت دوگانه» است؛ آموزهای که در میان هوادران ابن رشد گرفته تا فرانسیس
بیکن (یعنی هنگام گذار از ایده دینی به ایده بورژوائی فرد) نقش مهمی ایفا کرد و اینک،
در هنگامه افول فردگرائی بورژوازی، دوباره محک میخورد. دراصل، به حقیقت دوگانه
استناد شد تا به علم اجازه داد فرد را از ایدئولوژیهای جزمگرا رها سازد.
امروز فلسفه در تلاش است که علم را از آن
باز دارد تا جامعه را با تمام قوا حتا از
اشکال گیتیگرایانه چنین جزمهائی، از قبیل ارزش مطلق یا روان فردی، رهائی
بخشد. اما در تاکید شتابزده نمایندگان معروف علم براینکه، به چارچوب
مفهومی فردگرائی گیتیگرا یا غایتشناختی تلنگری زده نمیشود، ما نشانههای
بدوجدانی و یأس و ناامیدی را مشاهده میکنیم. هنوز دورانی که درآن ملل کهن و
باذکاوت میتوانستند فرهنگ والای نوعدوستانهشان را بهسادگی مانند لاشه
سگی بیرون بیندازند و درهمانحال علم را پرستش کنند – که تا جزئیترین دقایقاش
در مورد کارخانجات مرگ به کار برده شد- در خاطرات ما زنده است. پلورالیسم حجابی
است که در پس پشت آن اعتقادات فرهنگ غربی، با زدودن صورتِ ذهنی حقیقت الزامی، ازهم
میپاشند.
ازجنبه فرد محرز است، که سقوط ایدئولوژیک پژواک نزول پایه اقتصادی و
اجتماعیاش است. طلوع و غروبِ وی عمیقاً با سرنوشت مالکیت قشرمیانی گره خورده
است. عوامل باصطلاع استعلائی که من را میسازند: حافظه و درایت، تفکر مفهومی،
پیوند همه تجارب در یک وجدان اینهمان که در آینده و گذشته با خود یکی و اینهمان
است، همه این عناصر ازطریق اوضاع اقتصادی تولیدگران و تاجران مستقل به گونه حیرتانگیزی
تقویت شدند. بنگاه تجاری خانوادگی فرد را مجبور کرد در مفاهیمی فکر کند که بسیار
فراتر از نیازهای خود و حتا طول عمر او است. او خود را بهمثابه یک سوژه
خودبنیاد اندیشید که نه تنها رفاه و خوشبختی، بلکه رفاه خانوادهاش نیز، اجتماع و
کشورش در گرو آن بود. نهادی در کار نبود که برای او نسخه بپیچید چه چیزی را باید تولید
کند و چه چیزی را بخرد و بفروشد. او ناگزیربود همه چیز را خودش برنامه ریزی، و به
محاسبات دوراندیشانه خود اطمینان و اتکا کند.
در زمان ما، آژانسهای جمعی این وظایف
را روزبهروز بیشتر به عهده میگیرند. ازیکسوی، اقشار اجتماعی که وابستگانشان
در سدههای واپسین حتا امکان آن را نداشتند ذره ای از فردیت را رشد بدهند، اینک به
یک نوع سوژه مینی اقتصادی تبدیل شده اند. آنان من را میسازند که منافع آگاهانه
مادیاش، به رغم همه اطلاعاتی که در او نفوذ میکنند، از طول عمر او فراتر نمی روند. مادامیکه رفاه در صلح و در جنگ استمرار دارد، آنان میتوانند به سلیقه
خود اعتماد کنند. همین امر درمورد کودکان صادق است. ازسویدیگر، تاجر مستقل
توسط سرپرست اقتصادی یا مدیران به حاشیه
رانده می شود. او بر طبق منافع عینی اقتصادی و سیاسی عمل می کند و باید خود را با [
خواستها و نیازهای] گروهها و مجامع قدرتمند وفق دهد. ازهمینروی ساختارهای
روح انسانی در هر دو قطب جامعه مدام بیشتر شبیه به هم میشود. گرایش امروزین مدام
در جهت انطباق و همگرائی قویتر است، در آن جهت است که به یک عضو خوب انجمنها،
تعاونیها، سندیکاها و تیمها بدل شد. ازآنجاکه جامعه خیلی از کارکردهای
هماهنگی را، که سابق براین با دشواری زیادی توسط خود انسان اعمال میشدند، بر
عهده گرفته است، به نظر میرسد انسان هربار بهتر قادر است با یک منِ آبرفته
کنار بیاید و، برخلاف آن چه که روزگاری صفت ممیزه فرد بود، از زندگی درونی
بسیارپیشرفته صرفنظر کند. درست بههمیندلیل خود مفهوم فرد به یک
اشتیاق رمانتیکی بدل میشود. بهرغم ایدئولوژی رسمی، به نظر میرسد او
به گرایشهای اجتماعی تن در دهد که در روشنگری مدرن انعکاس مییابد.
ممکن است از خود بپرسید آیا نظر
ما راجع به خودویرانگری خرد در تاریخ معاصر غربی یکسویه نیست. جریانات فلسفی
و عمومی دیگری وجود ندارد که با گرایش کلی که ما پیشروی مینهیم در تضاداند؟
طبعاً برخی گرایشات متضاد مهم وجود دارد، اما تلاش برای زنده نگاهداشتن
مقولات درحال ریزش و اکثر کوششهای فلسفی و دینی برای احیأ ساختن ساختگی آموزههای
متافیزیکی، علیرغم خواستشان، در پراگماتیزهسازی و فروپاشی مفاهیمی سهم
دارند که امیدواربودند آنان را نجات دهند. برخورد مستقیم یا سادهلوحانه با
برخی گوهرهای جاودانی فرضی یا اصول، قطعنظر ازاینکه آیا آنها جزوی
از فلسفه الحادی یا راستآئین هستند، ازطریق رشد تکنولوژیکی غیرممکن شده است.
وقتی آنها به قصد تحمیق مدرن تودهها به کار برده میشوند، جزمهایِ
عتیقه، بهسخنی، آخرین بارقههای زندگی واقعی را از دست میدهند. ازلحاظ
روشنفکری، راه بازگشت وجود ندارد. هرچه تودهها با جانودل احساس کنند که
مفاهیمی که بنااست دوباره زنده شوند، هیچ پایه و اساس واقعی در واقعیت اجتماعی
امروز ندارند، تنها ازطریق هیپنوتیسم تودهای میتوانند به آن واداشته شوند
که این مفاهیم را قبول کنند؛ و آنها
هم سپس بیشتر با فاناتیسم و نه با خرد، به این مفاهیم باور میکنند. اساطیر که
سابقبراین نماینده درجه رشد انسانها بودند، اکنون توسط فرآیند اجتماعی پشت
سر گذاشته میشوند. اما همین اسطورهها اغلب توسط احزاب سیاسی به کار برده
میشوند که میخواهند چرخ تاریخ را به گذشته برگردانند. وقتی این احزاب حرف
خود را به کرسی بنشانند، تودهها ناگزیرند ایدئولوژیهای این احزاب را قبول
کنند؛ هرچند آنها با تجربه و با مهارتهای زیستِ صنعتی انسان ناهمخوان
هستند. تودهها باید به زور به خود بقبولانند که به این ایدئولوژیها باور
کنند. بهاینسان، حقیقت ازگذر آماج و ایمان سادهلوحانه توسط قیلوقال
سربازان جانبهکف حزبی جایگزین میشود. ما مجبور بودیم این تجربه را بهکرات
در تاریخ و حال دوباره در آلمان و در دیگر کشورهای فاشیستی تجربه و مشاهده کنیم.
دقیقاً همین طور است، وقتی به
جای فلسفههایِ عتیقه باید اشکال اعتقادی ترکیبی نو در آگاهی عمومی جا انداخته
شوند. تاجائیکه آنها توسط دولت تحمیل نشوند، آنها نقش «دورههای نقاهت
معنوی»و مُد را بازی میکنند. اما آنها بهمنزله بخشی از دستگاه تحمیق یک
حکومت اقتدارگرا به فرمانهائی بدل میشوند که حتا انسانیزداتر از آنانی
هستند که رفتار ظاهری منقادانه را طلب میکنند. زیرا آنها وجدان انسان
را شستوشو میدهند و انسان را به کارگزار محض گرایشهای مدرن اجتماعی
تبدیل میکنند. هر گونه تغییر این اشکال اعتقادی ترکیبی که توسط گروه کوچکی از
صاحبان قدرت دیکته میشود، هرچهقدرهم بر طبق محتویاش سطحی باشد، همیشه
با پاکسازیها، نابودی موجود انسانی، قابلیتهای روشنفکری و آثارهنری بیشمار
همراه است.
اما وقتی نه باززائی اسطورههای
کهن نه ابداع اسطورههای نو بتواند فرآیند روشنگری را متوقف کند، آنوقت ما به
موضع بدبینانه، به موضع یأس و نیستانگاری
نیفتادهایم؟ پاسخ به این ایراد انتقادی بسیار ساده است. اما آدم آن را در این
روزگار آنقدر بندرت میشنود که حتا روایتِ سارتر از اصالت وجود سراپا انقلابی به نظر میرسد، هرچند سارتر
خود این موضع را اتخاذ کرده است. قطعاً فقدان برونرفت ازپیشتعیینشده
برهانی برله یک واقعه فکری نیست. این تصمیم که از منطق درونی یک مساله بدون توجه
به نتیجه آرامبخش یا نگرانکننده پیروی
کنیم، نخستین شرط تفکر نظری حقیقی است. در وضعیت امروز ما به نظر میآید که هر
تفکری بار سنگین یک نوع فرض و تکلیفِ تحمیلی از سوی خود را بر دوش میکشد تا که
به استناتاجات تسلی بخش دست پیدا کند. جهد اجبارگونه ادای دین به این تکلیف یکی از
دلایلی است چرا نتیجهگیری ایجابی
غیرممکن مینماید. آزادکردن خرد از بیموهراس، میتوان این را هیچانگارانه
خطاب کرد، شاید یکی از گامهایی است که به بهبود خرد راه برد. این بیموهراس
خفته ممکن است سنگپایه ناتوانی ولتر در تشخیصندادن تضاد میان هر دو ایدهیِ
کلّی فلسفه باشد؛ ناتوانی که با خود ایده روشنگری در تعارض است. میتوان گرایشات
خودویرانگر خرد را در ساحتهای مفهومی خودش بهمنزله انحلال تحصلی مفاهیم
متافیزیکی تا [انحلال] مفهوم خود خرد تعریف کرد. آنوقت وظیفه فلسفه است که در
پیشبرد جهد فکری تا سرحد شناخت کامل تضادهایی سرسختی کند که از این انحلال ناشی میشوند.
میان شاخههای مختلف فرهنگ و میان فرهنگ و واقعیت اجتماعی تضاد است، و کوشش
برای شناخت این تضادها بسیار مهمتر است از بتونهکاری و مرمت تَرَکهای
ساختمان تمدن ما، ازگذر این یا آن نوع آموزه خوشبینانه یا هماهنگِ کاذب. ما بسیار
از آن دوریم که، مانند خیلی از منتقدان معروف روشنگری، در رویاهای خیالی رمانتیک فرو
رویم، بلکه بایستی به روشنگری قوت قلب دهیم درعینتوجه به پیامدهای پارادخشاش
به پیشروی خود ادامه دهد. زیرا درغیراینصورت انحطاط روحی بیشترین آرمانهای
پرورشیافته اجتماعی به گونه بیسامانی در جریانات زیرین افکار عمومی جاری
و ساری خواهند شد. آنوقت سیر تاریخ گُنگ، بهمثابه یک سرنوشتِ ناگزیر، لمس و
تجربه میشود. این تجربه اسطوره نو و خطرناکی خلق میکند که در پشت آیهوقسمهای
ظاهری ایدئولوژی رسمی به کمین نشسته است. امید خرد در رهائی از بیم خویش از یأس
است.
منبع:
Max Horkheimer
Gesammelte Schriften, Band 12
Hrsg.: Alfred Schmitt und Gunzelin Schmid Noerr
Fischer Taschenbuch Verlag
Frankfurt am Main, 1985