چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۶ - ۱۹ مارس ۲۰۰۸

 

آوای نی

محمد سطوت

 

در ادامه سلسله جبال زاگرس در جنوبغربی ایران آنجائیکه قله دنا با تمام عظمت خود سر به آسمان میساید در قعر دره ای باریک رودخانه پر آبی بنام ماربر (ماربور) جریان دارد. اصلی ترین منبع تأمین آب این رودخانه چشمه های بیشماری هستند که در کنار دهکده ای بنام خسرو شیرین از شکاف سنگهای آهکی بیرون میآیند.

هنگام بهار آب چشمه ها که از ذوب برفهای زمستانی تغذیه میشوند با چنان قدرتی از شکاف سنگها بیرون میزنند که قادرند در مسیر خود حتی قطعه سنگهای بزرگ را هم جا بجا کند. آب چشمه ها پس از پیوستن بیکدیگر جریانی بس نیرومند و قوی را تشکیل میدهد که خروشان و نعره کشان از خط القعر دره ای باریک بسوی جنوب روان میگردند و در انتها به رودخانه کارون میریزند.

حدود چهل سال قبل از طرف وزارت نیرو مأموریت یافتم تا باتفاق عده ای از کارشناسان آن اداره برای یافتن محل مناسبی بمنظور احداث سد بر روی رودخانه ماربر از منطقه بازدید نمائیم.

طبق نقشه ایکه در دست داشتیم از طریق آباده شیراز بطرف غرب و دهکده خسرو شیرین رفتیم و پس از طی مسافتی حدود هشتاد کیلومتر از جاده ای ناهموار خودرا بدهکده مزبور رساندیم و برای سکونت از کدخدای ده کمک خواستیم. کدخدا نیز که از تصمیم ما برای مطالعه و ایجاد سد در آن نواحی مطلع شد دبستان دهکده را که بمناسبت تابستان تعطیل بود برای سکونت در اختیار ما نهاد.

از صبح فردای ورود کار مطالعه را شروع و در اولین قدم بدیدن چشمه ها رفتیم. منظره ای واقعا" تماشائی بود. حجم آبی که از چشمه ها خارج میشد غیر قابل تصور و بنظر میرسید سد بزرگی شکاف برداشته و آب از خلل و فرج بدنه آن بیرون میریزد. نظر باینکه منطقه کوهستانی و پر شیب بود آب چشمه ها پس از متصل شدن بیکدیگر مستقیما" برودخانه ماربر میریخت و در طول بستری باریک و پر شیب بسمت جنوب جریان مییافت.

آب بعضی ازچشمه ها که از شدت جریان کمتری برخوردار بودند قبل از ریختن برودخانه در حوضچه های کوچکی جمع و سپس بصورت آبشارهائی کوچک و بزرگ از بالا به پائین ریخته نواهای گوناگونی را بوجود میآوردند.

بمناسبت گرمی هوا وبا پیشنهاد همکاران تختخواب های خودرا برای استراحت شبانه بروی بام بردیم تا بتوانیم ضمن استراحت، ازهوای لطیف کوهستان نیز بیشتر استفاده کنیم. ضمنا" صدای شر شر آب چشمه ها در سکوت شبانگاهی منطقه میتوانست آرامش بیشتری به اعصاب خسته ما که از کار روزانه باز میگشتیم بدهد.

هنوز چند شبی از رفتن ببام نگذشته بود که متوجه شدیم همراه با صدای جریان آب چشمه ها آوای نی زیبائی نیز بگوش میرسد.

اطلاع داشتیم که نواختن نی در بین اهالی منطقه مرسوم است ولی صدای نی بخصوصی که هر شب در آن سکوت ماسیده برهوای کوهستان بگوش میرسید در عین حال که سخت بدل می نشست برایمان شگفت آور بود.

دریکی از روزها موضوع را با کدخدای ده در میان نهادیم. خندید و گفت: "تمام غریبه ها که باین منطقه میآیند از شنیدن صدای نی در شبها تعجب میکنند".

پرسیدم: "آیا کسی از اهالی ده شبها نی مینوازد".

گفت: "خیر، کسی نی نمینوازد".

پرسیدم: "پس این صدا از کجاست".

باز هم خندید و گفت: "این صدای نی داستان درازی دارد" وبعد از کمی مکث اضافه کرد: "اگر شما بدانستن آن علاقمندید بهتر است روزی بدیدن حیدرقلی، پیرمرد چوپانی که در ده بالا سکونت دارد بروید".

چون ما را مشتاق دید چند روز بعد در معیت او بدیدن حیدرقلی رفتیم. پیرمردی کوتاه قد و چهارشانه از ما استقبال و مارا بخانه خود دعوت نمود و به زن میانسالی که گویا دخترش بود سفارش چای داد. وقتی ازمنظور ما درمورد دیدارش با اطلاع شد ضمن آماده کردن چپوقش سری تکان داد و گفت: "خیلی از شهریها وقتی به این منطقه میآیند از شنیدن صدای نی در شبها تعجب کرده درباره آن از اهالی محل پرس و جو میکنند".

سپس کبریتی زد و ضمن روشن کردن چپقش گفت: "این صدا با گوش مردم این نواحی بسیار آشناست و برای آنها یادآور داستان عشق سوزان برزو و ریحانه میباشد".

وقتی دانستیم صدای نی شبانه داستانی درپی دارد مشتاق تر از قبل از او خواهش کردیم داستان آنها را برایمان تعریف کند.

پیرمرد که بنظر میرسید خود نیز آماده گفتن داستان است پک دیگری به چپق زد و درحالیکه دود آنرا بیرون میداد گفت: "داستان برزو و ریحانه بسیار قدیمی است ولی چون قهرمانان آن متعلق بهمین منطقه هستند اهالی محل آنرا چون خاطره وداستانی شیرین هرشب برای بچه های خود تعریف میکنند".

پس از این توضیح پیرمرد شروع بشرح داستان کرد وگفت: "برزو چوپان جوانی بود رشید و زیبا که عاشق نواختن نی بود. روزها که گوسفندان را برای چرا بصحرا میبرد روی تخته سنگی می نشست و برای آنها نی مینواخت. او معتقد بود نوای نی باعث میشود تا گوسفندان علفهای شیرین صحرا را با لذت چریده شیرشان دارای عطر و بوی بیشتری گردد. هنگام غروب هم پس از اینکه رمه را به آغل برمیگرداند نی را برداشته لب رودخانه میرفت و تا زمانیکه تاریکی بر همه جا سایه میافکند همگام با صدای امواج رودخانه باد در نی میانداخت".

"اهالی دهکده هم به شنیدن صدای نی او عادت کرده بودند بطوریکه اگر روزی صدای نی را نمی شنیدند متوجه میشدند اتفاقی برای برزو افتاده و نگران حالش میشدند".

"در یکی از روزها اهالی ده ناگهان متوجه شدند آوای نی چوپان شور و حال دیگری یافته است. چون این امر نشان از حادثه ای میداد اهالی کنجکاو ده را برآن داشت تا علت را دریابند. چیزی نگذشت که همه دانستند علت این تغییر در آوای نی وجود دختر زیبائی است که هر روز برای بردن آب به آنطرف رودخانه میآید".

متوجه شدیم داستان نی شبانه ماجرای عشق دختر و پسری روستائی را در پی دارد لذا کنجکاو شنیدن آن چشم بدهان پیرمرد دوختیم. اوهم که ما را چنین مشتاق دید سینه ای صاف کرد و گفت:

"ریحانه دختر اخترخان یکی از رمه داران بزرگ آن نواحی بود که در روستائی آنطرف رودخانه زندگی میکرد. اومانند همه دختران ایل قشقائی اندامی کشیده و بلند، چهره ای آفتاب خورده و زیبا داشت. برزو از همان دیدار اول که اورا درکنار رودخانه دید دل به او داد و بی قرار دیدارش هر روز بکنار رودخانه میرفت وبا دیدن او باد در نی میانداخت و سوز دل از آن بیرون میریخت و بدختر زیبا میفهماند که بیتاب و بیقرار اوست. ریحانه نیز که اغلب روزها برای بردن آب بکنار رودخانه میآمد از شنیدن نوای نی جوان لذت میبرد و گهگاه با تکاندادن دست از آنطرف رودخانه نشان میداد که او نیز  از شنیدن اینهمه شور در نی لذت میبرد. گهگاه نیز با پرتاب بوسه ای با دست جوان عاشق را بیشتر بیتاب و بیقرار میکرد".

"برزو بخوبی اطلاع داشت که ریحانه زیبا خواستگاران بیشماری دربین خانزاده ها و رمه داران بزرگ  منطقه دارد لذا خانواده او هیچگاه تن بازدواج دخترشان با برزو که چوپانزاده ای بیش نبود، نخواهند داد ولی عشق همیشه کور است و هیچ مانعی را سر راه خود باور ندارد".

"کم کم شور عشق آن دو از دیدار کنار رودخانه فراتر رفت و به دیدارهای پنهانی کشید. برزو در هر فرصتی شبها بدیدار ریحانه میرفت و سوز دل با او درمیان مینهاد".

پیرمرد ساکت شد و پس از لحظه ای توضیح داد که: "اینجا محیط بسیار کوچک است، این دیدارهای پنهانی امری نبود که پدر و مادر و برادران ریحانه از آن بیخبر بمانند لذا بزودی از جریان با خبر و از رفتن ریحانه بکنار رودخانه جلوگیری کردند".

"برزو چند روزی بکنار رودخانه رفت ومانند قبل همچنان نوای نی را با سوز دل بیرون ریخت ولی چون از آمدن ریحانه خبری نشد نگران حال او بجستجو برآمد ولی چون میدانست همه اهالی ده از عشق سوزان او نسبت به ریحانه اطلاع دارند جرئت آنرا نداشت تا شخصا" دراینمورد پرس و جو کند لذا دست بدامان برادرش نواز شد تا او هر چه زودتر از حال و روز ریحانه خبری برایش بیاورد. نواز که بیشتر از همه ازحال برادر اطلاع داشت به روستای آنطرف رودخانه رفت وپس از چند روز خبرآورد که داستان عشق وعاشقی او و ریحانه همه جا پیچیده و خانواده ریحانه از آمدن او بکنار رودخانه جلوگیری کرده اند".

"برزو که دیوانه عشق ریحانه بود شبها همچنان بکنار رودخانه میرفت و تا هنگامیکه سفیدی صبح از افق پدیدار گردد آهنگهائی حزن انگیز که از احساس درون او حکایت میکرد، مینواخت و دل باین خوش داشت که ریحانه نوای نی را شنیده برای دیدار او بکنار رودخانه بیاید".

پیرمرد پس از چند سرفه و صاف کردن سینه دوباره شروع بصحبت کرد و گفت: "برزو بزودی با خبر شد که قرار است ریحانه ازدواج کند. داماد پسر یکی از دامداران بزرگ منطقه بود. شنیدن این خبر برزو را تکان داد، او دوری ریحانه را میتوانست تحمل کند ولی شوهر کردن او برایش تحمل ناپذیر بود. فورا" توسط برادرش به ریحانه پیغام فرستاد که تاب تحمل دوری اورا ندارد و آماده است تا بهر قیمت شده اورا دزدیده بدیار دیگر برد تا با هم ازدواج کنند. ریحانه نیز که حال و روزی بهتر از برزو نداشت پس از گرفتن پیغام بدون فوت وقت جوابداد که آماده است تا با او فرار کند".

پیرمرد که باور داشت شیرینی داستان عشق برزو و ریحانه در گرو دانستن ما از رسم و رسوم قدیمی مردمان آن منطقه است دوباره توضیح داد که: "دراین منطقه رسم است وقتی پسر و دختری خواهان هم باشند و اقوامشان مانع ازدواج آنها گردند پسر، دختر را دزدیده با هم  فرار و در نقطه ای دیگر ازدواج میکنند. پس از انجام این امر دو حالت پیش میآید، یا دو خانواده که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته اند با ازدواج آنها موافقت میکنند و یا خانواده پسر در پی آنها رفته پس از یافتن، هر دو را بقتل میرسانند که اینگونه اتفاقات اغلب زمینه را برای ایجاد کینه ها و زد و خوردهای خونین چندین ساله بین خانواده ها را در منطقه بوجود میآورند".

پس از این توضیح پیرمرد دنباله داستان را از سر گرفت وادامه داد: "طبق قرارهای قبلی بزودی همه چیز فراهم شد. برزو و نواز سه اسب راهوار را برای خود و ریحانه زین کردند. برای جلوگیری از شنیدن صدای نعل اسبها در سکوت شب آنها را محکم با نمد پیچیدند و در نیمه شبی تاریک که جز صدای شر شر آب رودخانه صدای دیگری در منطقه شنیده نمیشد روانه دهکده مجاور و محل پنهانی قرارشدند، آنها ضمنا" تفنگهای خودرا نیز برای مقابله با خطرهای احتمالی پر کرده بدوش انداختند وقطار فشنگها را نیز بکمر بستند تا چنانچه با مانع یا مقاومتی از طرف پدر و یا برادران ریحانه روبرو شوند تا پای جان بمقابله برخیزند".

"ریحانه زودتر از آنها به محل قرار آمده بود. یکی از اسبهای زین کرده را در اختیار او نهادند، جای درنگ نبود، او هم وسائلی را که با خود آورده بود در خورچین اسب نهاد و چون آهوئی سبکبال بر روی زین جای گرفت و در کنار برزو و نواز آهسته و بی سر و صدا از کوچه پس کوچه های روستا گذشته بدشت زدند وپس از اینکه مطمئن شدند کسی آنها را تعقیب نمیکند با سرعت رکاب زده بیراهه ای را در پیش گرفتند. آنها میدانستند صبح فردا اخترخان و پسرانش برای یافتن آنها کوه و دشتهای منطقه را زیر پا خواهند نهاد. نواز مقداری از راه را با آنها پیمود و چون مطمئن شد خطر از آنها گذشته از بیراهه بآنطرف رودخانه و خانه خود برگشت".

پیرمرد از سخن گفتن باز ایستاد و نگاهی بما کرد تا اثر داستان شیرینی را که تعریف کرده بود در چهره های ما ببیند. من که مشتاق دانستن عاقبت کار برزو و ریحانه بودم عجولانه پرسیدم: "پدر، پایان کار آنها بکجا کشید؟ آیا توانستند آنها را بیابند یا بالاخره آنها درجائی دور از این سرزمین ازدواج کرده باز گشتند؟"

پیرمرد سری تکان داد و گفت: "اخترخان و پسرانش با کمک ردیابهای محلی روزها و هفته ها تمام کوه و دشتهای منطقه را زیر پا نهادند و نتوانستند ردی از آنها بدست آورند. آنها فرار دخترشان با برزو را سرشکستگی بزرگی برای خود و خانواده شان میدانستند و نمیتوانستند آنرا تحمل کنند لذا چون برزو را نیافتند کینه خانواده او را بدل گرفتند و مترصد بودند تا بهرنحوی شده از آنها انتقام بگیرند، همین کار را هم کردند. در یکی از روزها که نواز گوسفندان را برای چرا به صحرا برده بود اورا غافلگیر کرده کشتند و گوسفندانش را بسرقت بردند".

بیتابانه از پیرمرد پرسیدم: "بالاخره توانستند از برزو و ریحانه خبری بدست آورند".

پیرمرد گفت: "سالها گذشت ولی کسی از مرگ و یا زنده بودن آنها خبری بدست نیاورد. گهگاه کسانی که به شیراز و یا شهرهای مجاور میرفتند خبر میآوردند که برزو را در خیابان دیده اند ویا شایع کردند که برزو مخفیانه بده آمده و شبها در کنار رودخانه نی مینوازد. شایعات بسیار بود، بعضی ها میگفتند اخترخان و پسرانش ریحانه و برزو را یافته بقتل رسانده و جسدشان را در گودالی دفن کرده اند ولی حقیقت این بود که آنها آب شدند و بزمین فرو رفتند، هیچکس نتوانست خبری از آنها بدست آورد. تنها اثری که از برزو برجای مانده نوای نی اوست که شبها از کنار رودخانه بگوش میرسد".

انگار بار سنگینی از دوش پیرمرد برداشته باشند، نفس عمیقی کشید و گفت: "دراین منطقه حوادثی شبیه آنچه برایتان گفتم زیاد اتفاق میافتد ولی داستان برزو و ریحانه برای اهالی این منطقه یگانه و کم نظیر است".

ما نیز ازاینکه توانسته بودیم ضمن کار اداری با یکی دیگر از داستانهای فولکلوریک منطقه آشنا شویم از پیرمرد تشکر کرده بیرون آمدیم.

تا زمانیکه کارمان در آن منطقه بپایان نرسیده بود بعضی از شبها بکنار چشمه ها میرفتیم و بصدای شرشر آب آنها که بصورت آبشارهائی کوچک و بزرگ بپائین میریختند گوش میدادیم. هرکدام از آنها نوای بخصوصی داشتند و چنانچه چشمها را می بستیم و گوش فرا میدادیم  ارکستر بزرگی را تداعی میکردند و از دور میشد آنها را بهر نوائی حتی آوای نی تشبیه کرد.

 
( شهروند )