چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۶ - ۱۹ مارس ۲۰۰۸

منیره برادران

 

نوروز در زندان

 

یک ظرف سبزه، گلهای افشان شده بر زمین بی نام و نشان و ردیف عکسهای قاب گرفته؛ این تصویری است از  گورستان خاوران در آخرین جمعه سال. مانند سالهای گذشته، این بار اما جمعیت بیشتری آمده بودند، آنطور که در گزارشها نوشته بودند. شاید این یادبودها تسلی خاطری باشد برای خانواده های عکسهای قاب شده، که نوروز را در خانه و میان زندگان بسر کنند.

این تصویر مرا به عیدهای زندان دهه ٦٠ برد. نه میله ها و شیشه های رنگ شده اوین و نه توری های زخیم پنجره های کوچک قزل حصار نمی توانستند حس بهار را از ما بگیرند. نوروز را جشن می گرفتیم و این به مذاق زندانبانان خوش نمی آمد که عید را مال «طاغوتیها» می دانستند. توابها هم با آنها همصدا بودند. اگر در بند عمومی بودیم، اول یک خانه تکانی حسابی می کردیم و بعد تدارک هفت سین بود، که معمولا به هفت نمی رسید. ماهی مان پارچه ای بود و شیرینی مان ساخت زندان، از قند و نان خیس شده جیره زندان و انجیرخشک. بعد از تحویل سال همدیگر را در آغوش می گرفتیم و سال نو را تبریک می گفتیم. بعضی عیدها رسم شده بود که از کارهای دستی مان بهمدیگر هدیه بدهیم. هدیه مثلا می توانست دستمالی باشد که در گوشه اش گلی یا ستاره ای دوخته شده بود؛ سنگی که دستی با تیزی سنجاق قفلی رویش نقشی حک کرده بود یا مجسمه ای از خمیر نان. خانواده بزرگی بودیم. بعضی عیدها سرود «بهاران خجسته باد» را هم می خواندیم گرچه می دانستیم که پشت سرش تهدید و تنبیه هم دارد.

هر عیدی رنگ و بوی خاص خود را داشت. بعضیها فکر می کنند، همه روزهاى زندان مثل هم هستند. این واقعيت ندارد. بعد از اعدام های دسته جمعی زندانیان در تابستان ٦٧- صاحبان آن عکس های قاب شده-  عیدها دیگر رنگ و رونق خود را از دست داد. عید ٦٨ غم انگیزترین عید زندان بود. می خواهم اینجا خاطره این عید را نقل کنم. در بازسازی آن از «حقیقت ساده» کمک گرفته ام.

 

من و عید ٦٨

  

 در انفرادی بودم. روزی که به حساب خودم آخرین روز سال ٦٧ بود، برای ملاقات فراخوانده شدم. غافلگیر شدم. فکر می کردم ممنوع الملاقات هستم. بیرون از ساختمان هوا را آفتابی دیدم. در سلولم از لابلای کرکره های آهنی فقط چند رشته باریک از بیرون پیدا بود و من در اين چند رشته، تنها ديوارى آجرى می دیدم كه جلوى سلولم بالا رفته‌ بود. بعدها به سلولى بردندم که می شد از آن چند رشته باریک آسمان را ديد.

زندانی دیگری کنار دستم ایستاده بود. نامش را که گفت شناختم. سالها با هم همبندی بودیم. سرم را کمی بالا گرفتم و سلامی کردم. متوجه جباری نشده بودم که همان نزدیکیها ایستاده بود. سخت نگرفت فقط با تمسخر گفت: چشم تان روشن!

خواهرم وقتی فهمید، در انفرادی هستم دلش گرفت. «عید و سفر بر من زهر می شود وقتی فکر کنم که تو تنها هستی.» دلداریش دادم و برایش آرزوی سفری خوش کردم. از پشت شیشه می دیدم که همچنان غمگین است. بهم قول دادیم که موقع تحویل سال بیاد هم باشیم. از سالن ملاقات برایم یک شاخه گل میخکی خریده بود. اما پیش از بازگشت به سلول، جباری آن را از من گرفت.

خواهرم گفته بود که تحویل سال نو حوالی ٩ شب است. دلم می خواست چیز نو و ویژه ای برای آن شب داشته باشم. نمی شد کاری کرد. ده روزی می شد که به انفرادی منتقل شده بودم، اما وسایلم را هنوز تحویل نداده بودند. لباسی غیر از آنکه تنم بود، نداشتم. یک هفته ای می شد که حمام نکرده بودم موهای سرم بدجوری بهم ریخته بود. تمام مدت روسری سرم بود. بس که هوای سلول سرد بود. لوله ای که در زمستان از آن جریان آب گرم رد می شد، بسته بود. میوه و تنقلاتی هم نداشتم. بخودم وعده دادم که شاید امشب غذای مخصوص بدهند. قدم می زدم. پتوها را گوشه ای جمع کرده بودم و با دمپائی راه می رفتم. سلولم موکت نداشت. اگر می نشستم سردم می شد. آرام ضربه‌اى به ديوار سلول كنارى كوبیدم. جوابی نیآمد. تنها صداى باران بود.

برای صدمین بار گوشه و کنار دیوارها را وارسی کردم. شاید نوشته ای را جا انداخته باشم. « خدايا كمكم كن تا شمع فروزان راه خلق باشم و عبد خوب تو". خودش‏ بود، فروزان عبدى. چرا تا امروز  نفهميده‌بودم كه اين را فروزان نوشته‌است؟ فروزان مى‌آيد با قد كشيده، اندام ورزش‏كارانه و با خنده مهربانش‏. يعنى فروزان را از اين سلول براى اعدام بردند؟

 

سال ٦٧ را با شادی آغاز کردیم. مجاهدها روحیه دیگری داشتند، جور دیگری امیدوار بودند. شاید باور داشتند که رهائی نزدیک است. سرود و آواز خواندند. «اندک اندک جمع مستان می رسد.....». هيچكس‏ فاجعه را حدس‏ نمى‌زد. بر سفره هفت‌سين‌مان گندم سبز‌شده داشتيم و آنها را در شكل‌هاى پرنده و ستاره درآورده ‌بوديم. گندم از کجا آورده بودیم؟ شاید زندانیهای بهائی داده بودند. بعد از تحويل سال نو، كه حوالى ساعت ٢ بعد از ظهر بود، همه ریختیم راهرو  و خنده و روبوسى‌ها شروع شد. تصادفا آن روز نوبت هواخورى‌مان بعد از ظهر بود. چه بازى‌هائی كرديم. خرك‌بازى و توپ‌بازى. آن‌روز مثل بچه‌ها شده‌بوديم.

همه چیز یکباره اتفاق افتاد. با شروع فصل گرما آنها را بردند و تا پایان فصل همه چیز تمام شده بود. کشتندمان. هر روز خبرهای هولناك شنيديم. دیگر خنده و شادی نبود. بقیه آن سال را خمیده و ساکت قدم زدیم.

حالا دیگر گریه می کردم. ساعت نداشتم، اما حس می کردم چند ساعتی به پایان سال مانده است. صداى چرخ گارى غذا را از دور مى‌شنیدم. از لابلاى كركره‌هاى آهنى پنجره بالاى سلول دیدم كه هوا هنوز روشن است. باید حوالى ساعت ٥ بعد از ظهر باشد. چرخ گارى چند قدمى حركت کرد  و صداى باز و بسته شدن در آهنى به گوش‏ رسید و باز صداى چرخ گارى.

گارى نزديك‌تر ‌شد و من صدای باز شدن در سلول کناری را شنیدم‌. صدای يوسفى را شتاختم "چند تا نان؟" مسن تر از بقیه پاسداران بود. گاه بسيار بدجنس‏ مى‌شد و گاه با آدم كنار مى‌آمد. سال گذشته، كه دو ماهى در سلول انفرادى بودم، با من خيلى بد افتاده‌بود و هميشه مراقبم بود. طورى بيصدا پشت در سلول ظاهر مى‌شد كه هيچ متوجه صداى پايش‏ نمى‌شدى. به‌ناگهان در سلول را باز مى‌كرد و مچ آدم را در حين مرس‏ زدن يا گلدوزى مى‌گرفت. در نوبت‌هاى كار او بايد خودم را جمع‌و‌جور مى‌كردم. گاه، اما، آدم ديگرى مى‌شد سركشى‌هاى دزدانه را كنار مى‌گذاشت و چنان با سر‌و‌صدا در راهروها راه مى‌رفت كه همه متوجه حضورش‏ مى‌شدند. زندانى‌هاى غيرسياسى براى او درددل هم مى‌كردند.

 

بشقاب به دست پشت در ايستادم و در که باز شد، بشقاب را به دستش‏ ‌دادم. مثل هميشه لباس‏ و روسرى سياه به تن داشت. ملاقه اى در بشقابم خالى ‌كرد. آبگوشت بود. پيش‏ از اينكه بپرسد، گفتم يك عدد نان. داخل نان چند قند و تكه‌اى پنير ‌گذاشت. مال صبحانه فردا بود. در با صدا به‌هم كوبيده‌ شد. براى خوردن شام هنوز زود بود، ‌اشتهائی هم نداشتم. اما آبگوشت كه بماند، مى‌ماسد. همين حالا هم ماسيده و سرد بود. چربى‌اش‏ را كه جدا ‌كردم، چيز زيادى در بشقاب نماند. سفره را باز کردم. بوى نفت به هوا بلند شد. روز اول كه به سلول آمدم، نگهبان اين تكه نايلون را به من داد، كه سياه و نفتى بود. با شستن، سياهى‌اش‏ رفت اما هنوز بوى نفت مى‌داد. چند روز اول سخت بود. اما حالا به نان نفتى عادت كرده‌ بودم.

 در بند عمومی مجبور نبودیم شام را همان ساعت بخوریم. ديگ غذا را در پتوئى مى‌پيچیدیم تا ساعت ٧ بشود. شايد هم الان بچه ها در تدارك سفره هفت‌سين بودند. ماه ها بعد شوکت برایم تعریف کرد که در بند، کسی حال و هوای عید  نداشت. تنها مادر طلعت و فردین در تدارک هفت سین برآمده بودند. خواسته بودند که بچه ها را از اندوه انبوه سال ٦٧ بدرآورند. نشده بود. شهلا گریه را شروع کرده بود، نازلی، عفت، زهره، فاطی، میترا، مهری هم بدنبال او. همسر یا برادر آنها را در آن تابستان اعدام کرده بودند. بقیه بند هم به آنها پیوسته بودند. بهت و ناباوری سال دهشت یکباره در بند ترکیده بود. هنوز عید ٦٨ به روز ١٣ نرسیده بود که فردین را هم اعدام کردند.

 

دوباره از راهرو صدای باز شدن یک - یک درها می آمد. اشکهایم را پاک کردم. یوسفی جلوی در بود. ورقه و خودکاری داد و گفت که می توانم برای خانواده ام نامه بنویسم. گفت یک ساعت دیگر نامه ها را جمع آوری می کند. باورم نمی شد. نامه در سلول؟ آن را به حساب عیدی گذاشتم. با خودکار می شد روی دیوارها هم نوشت. گرچه به رسم زندان در درز چادرم تکه ای ذغال مداد داشتم. اما از آن استفاده نکرده بودم. چه باید می نوشتم؟ حالا با خودکار فریبنده هم دستم به نوشتن نمی رفت.

قدم می زدم. شش قدم بلند یا هفت قدم کوتاه و دیوار. باید تحویل سال نزدیک باشد. سينه‌ام با آه بالا آمد. بچه‌ها در بند چه مى‌كنند؟ "رفته‌ها" آنجا هم حضور دارند؟ آمده‌اند كه سهم‌شان را از شادى هائى كه با هم شريك بوديم، ببرند؟

 با خود كلنجار مى‌رفتم كه تسليم حضورشان نشوم. بايد باور می كردم "نو" روز آمده است. خودم را از لوله سرد دیوار بالا کشیدم و صورتم را به پنجره چسباندم. هوا تاریک شده بود و باران تندتر می بارید. مى‌توانستم دستگيره پنجره را لمس‏ كنم. به زحمت آن را باز ‌كردم. درز كوچكى در بالاى پنجره ظاهر ‌شد. دهانم را به آن نزديك کردم می خواستم ترانه ای بخوانم. تردید داشتم اما. از بیرون غیر از نوای باران، صدای خش خشی می آمد. شاید پاسداری پشت دیوار کمین کرده بود. مثل عید ٦٤، که پاسدارها در انفرادیهای ٢٠٩ تله گذاشته بودند. در راهرو بودند اما دم برنیاورده بودند. گذاشته بودند سرود خوانده شود، حتی بعضی بیتها را همراهی کرده بودند. بعد سرودخوانها را بیرون کشیده و شلاق زده بودند در حضور دیگر زندانیها.

 

شروع کردم به خواندن: «هوا دلپذیر شد/ گل از خاک بردمید» صدايم گرفته و ضعیف بود و در شرشر باران گم ‌شد. کسی دنبالش را نگرفت. شايد اصلا كسى صدایم را نشنيد. خودم را جمع‌و جور كردم تا دوباره  تكرارش كنم. صدای رسای زنانه ای یکباره در فضا پیچید: «بچه ها عیدتان مبارک!».

سکوت یخ کرده لحظه ای شکست. اما چرا کسی جوابش را نداد؟ پائین آمدم و روی پتوها کز کردم. در سلول باز شد. یوسفی این بار هم بیصدا آمده بود. با نگاه موذیانه اش پرسید: خودت بودی؟

-          چه می گوئید از چه حرف می زنید؟

-          می دانم که خودت بودی.

در را کوبید و رفت. احمق تر از آن بود که بفهمد کسی که بتواند با صدائی چنان رسا به همه سلولها پیام بفرستد، چنین درمانده گوشه ای کز نمی کند. دلم گرفت. بعدش خندیدم. پس‏ معلوم مى‌شود چندان هم ترحم‌انگيز نيستم. هنوز هم مى‌توانستم "خطرناك"  باشم! کمی سرحال آمدم . دیگرانی هم بودند در سلولهای دیگر که به صدای باران گوش می دادند.

بهار می آید و گرد گذشته ها را می روبد. دیروز گذشته می شود، امروز می رود و شاید فردا تازه باشد. غم گذشته تلخ است، اما ضرورت فردا امیدبخش. خودکار را برداشتم و همینها را روی دیوار نوشتم و با زبانی دیگر در کاغذ نامه، که هرگز به خانه نرسید.

 

 

 

 

 

http://radiozamaaneh.com/humanrights/2008/03/post_222.html