داکتر
عارف پژمان
برای فرزندم يگانه
نوروز خاکستری
پدر را روزگاری پيش
عيدی بود و نوروزی
تو می ديدی، پدر
آن سالها بسيار می
خنديد!
***
پدر با سفرهء نوروز
رازی داشت
پدر با ليلی چشمت نيازی
داشت
پدر آن سال های دور،
مردی بود مردستان.
***
پدر زود از خيابان خانه
بر می گشت
بدستش مرغ و ماهی بود
گل و نقل و نبات و
مهربانی را
نثار مقدمت ميکرد !
پدر، پشتاره ای از
خاطرات سبز وا می کرد :
بهار قامتت را با شقايق
آشنا مي کرد
تو می ديدی پدر،
آن سال ها بسيار می
خنديد.
***
کنون ای نوبهار من،
بهارم کو؟
شنيدم سايه ساری نيست
تا غوغا کند مرغی
نميدانم، زبانم لال
ـ و شايد خواب می بينم ـ
در شهر و ديار من
بهاران، پيک
نوروزی نمی آيد
شنيدم کودکان کوی دلتنگ
اند !
چه می دانم،
ــ که ديگر جای کتمان
نيست ــ
شايد باغ زندانی است ،
آفتاب و آب زندانی است
.
چه گويم دختر خوبم...
چه می دانم...