دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶ - ۱۷ مارس ۲۰۰۸

شاعری در حلقه ی انگشتری

 

مهرداد مشهدی

 

رمان « ماه در حلقه ی انگشتر » نوشته مسعود کریم خانی (روزبهان)، انتشار یافته در تهران، نشر چشمه، به تاریخ ۱۳۸۳، امضای اتمام رمان: ۲۵ فوریه ۲۰۰۳ کافه تریای آستا در بوخوم [آلمان].

رمان، در فرم اول شخص مفرد  توسط شاعری مهاجر که در بوخوم زندگی می کند بیان می شود.

راوی مردی است کم حرف «تو بخوان خجالتی وگوشه گیر» که با علاقه ی بسیار دم کرده ی گل گاو زبان می نوشد، و رمانی نیز نوشته و منتشر کرده است.

روزی در کتابخانه ی شخصی اش کتابی از اشعار نیما می یابد که از طرف خانمی سارا نام به ناکتا تقدیم شده است. راوی حیران از حضور کتاب در کتابخانه اش، پس از پرس و جو از دوستان که این کتاب به چه کسی تعلق داردو از کجا آمده است، و کسی نمی داند، به جستجوی یافتن راز این کتاب و ناکتا و سارا به اندیشه و تفکر فرو می رود.

نام سارا او را به گذشته ها و اولین عشقش در دانشگاه، که بنا به دلایلی فوت می کند، می برد.  و نویسنده درجستجوی راز کتاب و نام ناکتا و سارا با تبحر در زمان حرکت می کند.

پس از مدتی با خانمی به نام ماهان آشنا می شود که علاقه یی بینشان بوجود می آید، ولی به دلیل خجالتی بودن، و ملاحضاتی دیگر (که بیشتر از هرجای دیگر در فرهنگ ما پیدا می شود) این علاقه و مهر، بین این دو بیان نمیشود. و پس از مدتی ماهان به ایران باز می گردد.

بارباراهمسر بیژن، در اثر تصادف زیبایی صورتش را از دست می دهد، و در روابط اطرافش، منجمله راوی و سایردوستان تحول و تعمقی ایجاد می کند.

رمان از نظر تکنیکی بسیار برجسته است، عوض شدن ظریف و بدون سکته ی مخاطبِ راوی، کشف هایی ادبی که در رمان بسیار اتفاق می افتد، و زیبایی آهنگین زبان رمان از برجستگی های آن است. ولی این، همه ی آن نیست. هر پدیده ای بدی ها و خوبی ها، کمی ها و کاستی هایی دارد، کمی های این رمان را  بگذاریم دیگری بگوید که زبانی شاعرانه داشته باشد. و من سعی می کنم نگاهی کوچک به گوشه هایی از آن بیاندازم.

 

قبل از هرچیز: نظرات بسیار متفاوتی در باره ی این که هنر چیست و هنرمند کیست وجود دارد. نظر من اما در باره ی  آن هنر مندی است که حداقل! نبض زمان خود را، در زیر انگشتانش حس کند و این حس (توبخوان جهان بینی) در اثر هنریش خود را نشان دهد، در غیر این صورت از ضرورت های زمان حال، زندگی در جوامع کنونی، و هستی جهان امروز و انسان  مدرن ! دور خواهد ماند.

و اما: هیچ قصد و نیت آن را ندارم که به گردن هنر و هنرمند رسالتی بگذارم، اگر این متن چنین چیزی را القا کرد، صرفاٌ از ناتوانی من در نوشتن است و بس.

 

جوامع مدرن طی سالیانی طولانی توانستند قوانین مدنی متناسبی با نیازهای متفاوت جامعه را تدوین کنند، ومهمتر از آن شکل های اجرایی آن درهمان کشورها است که موفق بوده، همانند تدوین آن قوانین، که محور اصلی آن عبارت است از اینکه حقوق هر شهروند به عنوان شهروند آن جامعه در چهار چوب خاص منافع اجتماع محفوظ می باشد.

 و این چیزی است که راوی این رمان علارغم زندگی بلند مدت در یکی از کشورهای اروپایی از درک آن عاجز است، وقتی تقاضای کارت شناسایی می دهد در صفحه ی: 21 و 22 شغل خود را نویسنده می گوید و در آخر سر: ... اما جای شغل من خالی است. اگر کار دیگری داشتم به منزله ی بخشی از هویت من در آنجا قید می شد. احساس خستگی می کنم، احساس تحقیر. و به یاد حرف سارا می افتم: « شما تا مریخ قد کشیده اید». 

علت اینکه راوی نمیتواند آن را درک کند، نه اینکه شناختن این قوانین سخت است و یا آنها نامرئی هستند، بلکه  راوی در گذشته زندگی می کند و نه در حال و نه در آینده، که این خود برزخی است گران: ... گذرنامه ام را در کیفم می گذارم و سر راه از مغازه ایرانی ها مقداری میوه می خرم و یک بسته نان ترکی. ص 23.  یا که در ص 40: ... دیگر هیچ ارتباطی بین من و آن طرف نیست (ایران) . شب ها اما، همه اش آن طرف هستم؛ در خانه ی قدیمی پدری. همه اش توی راهروها قدم می زنم و به اتاق ها سرک می کشم. مادر با سماور و سجاده حضور دارد، و پدرم با پاکت سیگارش، که در حالی که بر مخده تکیه داده، چیزی روی آن یادداشت می کند.

راوی بزرگ نشده و کودک مانده، البته نه با خصوصیات کودکی ی که شادی است و بی خیالی، بلکه خصوصیات مردی را دارد که در حسرت کودکیٍ است، تو بخوان کودکی است دچار افسردگی، که تمام آن را در پشت اشعار و خود بزرگ بینی اش مخفی می کند: ص- 42 .. دم کرده ی گل گاوزبان مرا به کودکی هایم پیوند می دهد؛ به مادرم، به پدرم، به خانه ی قدیمی... . (کمی بعدتر در ص 43) دم کرده ی گل گاوزبان نشانه ی مادر است، و نشانه ی کودکی هایی که نمی دانم کجاست.

یک چیز قطعی است. گذشته، گذشته است و ادیسه هم پس از سال های سال جستجوی گذشته، وقتی بدان رسید که گذشته بود، ولی دیگر آنجا بود و همانجا ماند، او  هم  در گیلاس های شراب سیرسه ها حتی در طی  هفت سالی که آنجا زیست آن را نیافت. که زمانی بود طولانی تر از زندگی با همسرش!. و راوی ما هم در فنجان های دم کرده ی گل گاوزبان آن را جستجو می کند. (نوستالژی ناب هومری). صفحه ی 40...  می گوید:« وقتی آمدیم، آمدیم. آن ها ما را رفته تلقی می کنند. کسی هم که رفت، رفته است.» می گویم: « یعنی چه؟! فرقی نمی کند که به گورستان رفته باشیم یا به اینجا آمده باشیم؟» ... می گوید:« فعلاٌ در گورستانیم!» رحمت آن طرف خاک و ما این طرف!» می گویم:« ولی ما هستیم. ما زنده ایم.» می گوید:« این را ما می گوییم. از نظر آن ها ما رفته ایم.» می گویم:« این همه نامه ... این همه تلفن.» می گوید:« اولش است. چند سالی صبر کن»...  راست می گوید. حالا دیگر نامه ای از هیچ کس به دستم نمی رسد. ...

و یا هنگامی که ماهان می خواهد او را بدواند. ص 92 : سال هاست ندویده ام. سال هاست آرام راه می روم. سال هاست که عجله ندارم به چیزی برسم. ماهان می خندد و می گوید:« بدو، بدو.» می دوم . « به کجا می خواهی برسی؟» با خودم می گویم و داد می زنم:« ماهان!»

و راوی فقط به خاطر ماهان است که می دود و می داند که همیشه نمی تواند به جلو برود. برای همین در صفحه ی 95 می گوید: گرچه از وقتی ماهان آمده از ناکتا و سارا بی خبرم، اما می دانم که جای دوری نرفته اند، در همین حوالی زندگی می کنند و منتظر می شوند تا خانه خلوت بشود و به سراغم بیایند. گو اینکه هیچ حرفی با من نمی زنند، نه ناکتا و نه سارا.

و اینان گذشته ی راوی را تشکیل می دهند، یکی واقعی و دیگری زاده ی ذهن خود راوی و اثیری. و این دردمندِ در گذشته ها زندگی کنٍ خجالتی که سال هاست ندویده در ص 67 پند و اندرز! می دهد: « چه می دانم چیست؟ این را می دانم که بیژن و باربارا دیگر نمی توانند زندگی سابق شان را داشته باشند، چون دیگر آن آدم های سابق نیستند. آن ها باید هویت تازه ی خود را پیدا کنند. هویتی که نه در عکس آدم خودش را نشان می دهد و نه در حرف های آدم. شاید فکر کردن، شاید خود خود نبودن آن ها هویت تازه شان بشود. چه می دانم»

 ( راوی از این کلمات به وجد می آید و بلافاصله در ادامه به خود دسته گلی می دهد)

 ماهان می گوید:« چه جالب» و می خندد. شیرین  می خندد، و چاله ی گونه ی او شعری عمیق می شود که وقتی نیست آن را به تکرار می خوانم. می گوید: « این هم فلسفه است، بی رحمانه ترین فلسفه یی که می تواند باشد.» ... و در انتهای روز نه تنها خود به جلو نمی دود، بلکه ماهان را هم به گذشته بر می گرداند، تا که در آخرین صفحه ی رمان از قول مادلن می گوید: ... ماهان به تهران رفته، ...  شما حرف خوبی به ماهان زده اید... به ماهان گفته اید تا تو در غربت هستی، کسی در میهن تو به دنیا نمی آید... این حرف خیلی قشنگ است...

آری قشنگ است و فقط قشنگ و شاعرانه و نه بیشتر... حالا شاید راوی ما در گوشه ای نشسته، با ناکتا و سارا و ماهان، که او هم حالا دیگر حرفی نمی زند و فقط با چال روی گونه اش شاعرتنهای ما را به شعر وامی دارد.

جالب اینجاست که راوی  همین برخورد را با سارا نیز در گذشته ای دورتر داشته، سارا در ص 67 انزجار خود را نسبت به آن چه که گرایش به گذشته دارد تعریف می کند: سارا می گوید:« نمی دانی چه نکبتی به جان خانواده ی من افتاده، از پدر و برادرم بگیر تا عموها و دایی ها و خاله ها. همگی شان بوی نکبت قاجار می دهند. هرکدام شان اگر بتوانند چندین حمام فین به راه می اندازند که بگویند هستند.» و می گوید:« این میراث خانوادگی من است؛ بزدلی ای که می خواهد خود را در پس پرده ای از شجاع نمایی پنهان کند... .

ص 69: ... سارا می گوید« باید فکری به حال خود بکنم، دیگر دارم دیوانه می شوم. » و می گوید:« پدرم شده است مرغ شب، تا صبح می نشیند و هوهو و کوکو می کند. حسرت مجد  و افتخار جد والا تبارش را دارد، حسرت خوراندن قهوه ی قجری به این و آن به دلش مانده» می پرسم:« چه کاری می خواهی بکنی؟» می گوید:« مانده ام دل به دریا بزنم یا سر به صحرا بگذارم.» و شاعر با احساس ما در مقابل این طغیان بحق انسانیِ یک انسان، که از مرگ و بازگشت به گذشته بیزار است می گوید:

می گویم:« من که نه از دریای تو چیزی می فهمم، نه از صحرایت.» (تاکیدات از من است).

 

 و در انتها سراز پزشکی قانونی در می آورد تا که  بعدتر همدم و مونس بی زبان راوی شود در غربت!.

 

آری، واقعاٌ نه آن زمان فهمید و نه سالیان بعد در غربت. و کمی بالاتر از همین سطور است که ماهان داستان او را (راوی را) نقد می کند و در مقابل راوی که از ترس هایش می گوید: ... و ( ماهان) می گوید:« آخر داستان تو همان طوری باید باشد که می گویی: وحید باید به دریا بزند، از جسد، از خاک رها شود و بزند به دریا، به عرفان». کلمه ی عرفان را به آلمانی می گوید.

اگر قرار باشد کسی از جسد و خاک با رفتن به دریا آزاد شود، عرفان چیست؟ آیا به دریا زدن (تو بخوان کندن از گذشته) منظور عرفان است و عارف بودن؟! نسخه یی که پدران ساراها می نوشتند و می نویسند؟

و نویسنده، نه، راوی که نوستالژی در رگهایش جریان دارد در آخر کار (رمان) دوربینی بر دوش به سوی دریاچه می رود تا که شاید همانند ماهان بتواند از مرغان دریایی عکس بگیرد. ولی به چه امید؟ اینکه به عکس ها نگاه کند همانطور که به اسم ناکتا در کتاب نیما نگاه می کند و برای خود رابطه ای عمیق تر و بیشتر با ایران! و یا گذشته بگیرد؟ و یا اینکه مثل ماهان زمانی بدود و به ایران (به گذشته) برگردد؟

« رفتن و یا نرفتن به ایران را ارزش گذاری نمی کنم، بلکه صرفاٌ به مفهوم بازگشت به گذشته می باشد.»

این کتاب، رمان، بازبانی بس شاعرانه و زیبا، زشتی های زندگی یک درمانده ی در غربت را که بار <روشنفکری>!! را بردوش می کشد (تو بخوان یدک می کشد) به خوبی نشان می دهد. ضد قهرمان این رمان در پس زایش و آفرینش واژگان طرازنده خود را مخفی کرده است. ولی با کمی فاصله گرفتن از زبان شیوای آن بویی از راوی و زندگی او بلند می شود که فقط باید روی برگرداند و بس.

و ماهان به درستی در صفحه ی 13 اشاره می کند: ... کار ادبیات حل مشکلات نیست، ... اگر خیلی هنر کند می تواند طرح مسئله کند... .

چرا راوی، نه، نویسنده که حداقل در 2002 این رمان را نوشته (امضای پایانی رمان فوریه 2003 می باشد.) از دنیای جامعه ی مدرنی مثل آلمان که سال هاست در آن زندگی می کند چیزی نیاموخته، و در تمامی این رمان هیچ و هیچ چیز از دستاوردهای مدرنیسم و نمادهای آن جز اداره ی خارجی ها و گوشه یی از بیمارستان و آستای دانشگاه نیست؟

سعی کردم فکر کنم که به عمد می خواسته زندگی  این تیپ از مهاجرین درمانده را بازگو کند. ولی نخوت و غرور قوی یی که در پس سطور است مرا از این عمد و قصد نویسنده دور می کند.

یا اینکه فقط نوستالژی است؟ این گونه مواقع به یاد غلامحسین ساعدی می افتم، او هم به جلو ندوید، و شهامت بازگشت به گذشته را هم نداشت. ایستاد و در ایستایی خود پوسید و مرد.

این همه فروتنی !! متفرعانه در سراسر کتاب از چه چیزی سرچشمه می گیرد؟ فرهنگ کج و کوله و قراضه ی ما؟

نویسنده، نه، راوی، شاعری که به گفته ی خودش  «تا مریخ هم سرک می کشد» (ص 18 سطر 7) و به خود دسته گل تقدیم می کند، چرا راه حل درمانده گی انسان مدرن را که در جستجوی هویت خویش می باشد، همچون ادیسه در بازگشت به گذشته می داند؟ « بی انصاف باشم می گویم عرفان»  و چون توان راه رفتن حتی به گذشته را هم ندارد، از بین گذشتگان کسانی را انتخاب کرده نزد خود می خواند تا  که در سکوت به او گوش بدهند، و حتی ماهان را به گذشته می فرستد تا بتواند او را هم همچون ناکتا و سارا در کنار خود داشته باشد، (در جواب ماهان که می پرسد ناکتا کیست؟ می گوید:) «ناکتا؟ ناکتا کیست؟» و نه انگار که ناکتا در غیبت ماهان، در غیبت هرچیز و هرکس، انیس من است و ما بی آن که حرفی با هم بزنیم با هم ایم. ص  82. و احتمالاٌ اگر رمان ادامه پیدا می کرد، مادلن می توانست کاندید بعدی خوبی باشد.

 و او همچنان دم کرده ی گل گاوزبان خواهد نوشید، همچنان که در تمام رمان می نوشد و گاهی نیز بس غلوآمیز به نظر می آید.

آری، ماه در حلقه ی انگشتر، کتابی، نه، رمانی است دردمند از زندگی تهی یک شاعر مهاجر. شاعری که گویا قصد دارد خود و کسانی را که دوست دارد به گذشته ای دور، تاپای میز قهوه ی قجری خوری عهد تیرو کمان با یاهو و هوهو ببرد.

نه، این رمان برای من نیست، منی که به نمایشگاهی می روم تا که سنگ و خاک کره ی مریخ را، که اینجا، به روی زمین آورده شده است را ببینم.

برای من، منی که آرزوی ساده و دست یافتنی ی از خوردن قهوه قجر تا داشتن آخرین مدل ماشین «فراری» را که با رویاهایی رویایی تعویض شده اند، نیست.

برای من، منی که هویتم را نه در روی کارت شناسایی ام (ص 21- همانطور که راوی اصرار دارد) بلکه فقط به عنوان انسانی سالم و خواهان جلو رفتن را برای خودم جستجو می کنم، نیست.

آخر می خواهم که نگاهم به آینده باشد و نه به گذشته.

 

مهرداد مشهدی فوریه 2008