فریبا وفی: زن
خانه دار، زن بدون پرنده،
زن بدون آینده
مهستی شاهرخی
مامان می گوید که هر کسی پرنده ای دارد. اگر پرواز کند و جایی
بنشیند صاحبش را به دنبال خود می کشد.... "پرندهء او رفته است. خودش هم دیگر
نمی تواند بماند. باید دنبال پرنده اش برود. بگذار برود." ص ۸۶
رمان "پرنده من"فریبا وفی زبان
ساده و موجز و شاعرانه ای دارد. "مامان، امیر می رود."
(ص۸۶) ولی با همین نثر ساده و بی شیله پیله، فریبا وفی از زبان زن داستان خود، از
پیش پاافتاده ترین چیزها تا کند و کاوی در کنه وجود انسان را با جسارت مطرح می کند
و نشان می دهد. از ابتدای داستان، زبان فریبا وفی مانند موسیقی ناشناسی؛ مانند
آواز نی لبکی ما را با خود می کشاند تا بفهمیم منظورش از "پرنده من"
چیست و یا "پرنده من" کیست.
"پرنده من" حدیث زن خانه دار و زن زندانی
چهاردیواری است. "پایم را روی پای دیگرم می اندازم و به دیوار نزدیک
و سیمانی حیاط خلوت زل می زنم. نمی توانم به ادامهء دیوار فکر نکنم و به پنجره ها
که فقط بوی غذا پس می دهند. این همه دیوار نگاه کردن چه فایده ای دارد؟ بهتر است
صندلی ام را برگردانم. بعضی وقت ها چرخش کوچک صندلی، حال آدم را بهتر می کند."
(ص ۱۲)
رمان با ورود به خانه و محله ی جدید آغاز می شود. محله ای
شبیه محله چینی ها با پرنده فروشی در سر خیابان و گربه ای هرزه بر لب دیوار! محله
ای که پرنده داشتن در آن سخت است و در همان روز اول، آقای همسایه دختر چهارده ساله
اش را زیر شلاق می گیرد.
راوی - زن خانه دار، زن بدون آینده، زن بدون رویا، و زن بدون
عشق و بالاخره زن بدون پرنده ایست که با ما از خانه اش حرف می زند. او از محله و
از خانه و از همسایه ها و از اطرافیان می گوید و کمتر از خودش حرف می زند ولی در
خلال این توصیفات است که مانند پستوهای خانه، پیچیدگی های زندگی او را کشف می
کنیم. رمان با ورود به اولین خانه ای که مالکش شده اند شروع می شود. زن حالا
حالاها مانده تا به زیرزمین برسد ولی مدام دلش می خواهد از خانه اش حرف بزند.
"خانهء ما پنجاه متر مساحت دارد. اندازهء باغچهء یک خانهء متوسط در
بالای شهر است... من دلم می خواهد از خانه مان حرف بزنم. خانه ای که در آن، مستأجر
هیچ صاحبخانه ای نیستیم." (ص ۱۰)
زن - روای طوری از خود و همسرش و گفتگوها و رابطه شان حرف می
زند انگار که همه چیز واضح و روشن و بدیهی است و جز این نباید باشد. جبری که از
سوی همسر و جامعه و خانواده بر زندگی او حکمفرماست، جبری تحمیلی و سنتی و قطعی
است، آنقدر قطعی که طبیعی و بدیهی به نظر می رسد. او، زنی بی پرنده است که هیچ
تصوری از زندگی زنی با پرنده و یا دنیایی دیگر و جایی دیگر ندارد. زن در داستان
فریبا وفی، زنی بی پرنده، زنی بی رویا، زنی بی تغییر و زنی بدون آینده است. همه
چیز در این رمان در روزمره گی اتفاق می افتد. لحظه به لحظه، و در تکرار این رفتن و
آمدن هاست که ما پیر می شویم و آینده مان چیزی شبیه پیرزنی مچاله در پارک می شود.
مگر گاهی زندگی مانند خیابان درازی نیست که هر روز پیرزنی که با زنبیلی از آن می
گذرد؟ - در خلال عبور این تکرارهاست که رمان ساخته می شود.
در رمان
"پرنده من" اثر فریبا وفی، ترس چیزی است که ذهن زن را در جایی فلج و
غیرفعال کرده است. زن چون از کودکی توسط اطرفیان مدام سرکوب شده است، در بزرگسالی
قادر به زندگی مستقل نیست. "فحش های مامان به آدم ها تمام شده بود و
حالا داشت به در و دیوار، به زمین و زمان و آسمان فحش می داد. ملافه، کهنه ای به
دورم پیچید. بیرون رفت و من با یک عالمه ترس از دنیا توی خودم مچاله شدم."
(ص ۵۵)
ترس با سایه ها و با توهمات همراه است. ترس از هذیاناتی خواب
گونه و یا توهمات یک روح بیمار (عموقدیر یا آقا جون) به کودک منتقل شده است و او
از کودکی با ترس مانند سایه ها خو می گیرد. سایه ها آن طور که زن می گوید از زمان
خانه نشین شدن آقا جان به آنها رو آوردند. "خانه پر از سایه هایی شد
که او با خودش می آورد از همان سایه هایی که وقتی عموقدیر رز بزرگ حیاطشان را برید
روی دیوار جان گرفتند. محو تماشای حرکات صامت آنها شدم.
سایهء محو و کم رنگ یک نفر روی دیوار راه می رفت و سایهء
دیگری که با آن فرق داشت پیدا و ناپیدا می شد. بعد بزرگ شدند و نزدیک به هم
ایستادند. سایهء بزرگتر سر نداشت." (ص ۱۵/۵۲ ) کسی نمی داند واقعیت چه بوده است
بلکه آن چه از ذهن کودک با دیدن افراد و از شنیدن توهمات بیمارگونه شان در ذهن پر
از تخیلش ایجاد شده است را در بزرگسالی از زبان زن می شنویم. "دنیا
خواب بود. سایه ها روی دیوار می رقصیدند. آنها را با روح اشتباه می گرفتم. سرم را
زیر لحاف می کردم و بعد آهسته آن را کنار می زدم. نیم خیز می شدم و به آنها نگاه
می کردم. سکوت، غیرقابل تحمل بود. می ترسیدم فریاد بزنم. گوشهء لحاف را با دندانم
می گرفتم و نمی توانستم چشم از دیوار بردارم."... توهمات کودک و
ترسهای او بی پایان است و هیچ کس به او هیچ چیز را توضیح نمی دهد. "سایه
ها مال هر کس بود حالا دیگر مال من هستند. صاحبانشان خبر ندارند که سایه ای داشته
اند و خبر ندارند که سایه هایشان را از روی دیوار برداشته، حبس کرده ام و آن ها را
با خودم به همه جا می برم." سایه ها و ترسها در بزرگسالی جزوی از
وجود و هستی زن شده اند و دیگر او را رها نمی کنند. "بعضی وقتها از
دست آنها خسته می شوم. می خواهم آنها را به صاحبانشان برگردانم ولی دیگر این کار
امکان ندارد. صاحبان حقیقی آنها را نمی شناسم." علت توهمات و ترسها
هر چه باشد، دانستنش مانع از ترسیدن مان نمی شود. علتهای ناشناخته و بسیار در
دوران کودکی ترسهایی مهیبی در وجود کودک کاشته اند، ترسهایی که او را ترسو و منفعل
نگه می دارد و از او زنی بدون پرنده و یا زنی بدون آینده می سازند.
پایان همه ی افراد خانواده گویی در زیرزمین است و همه چیز به
زیر زمین ختم می شود. آقاجان در زیرزمین تمام کرد. مامان دائم در زیرزمین است.
سرانجام زن - راوی نیز از پلکان فرو می رود و به زیرزمین می رسد. زن زیاد از خودش
حرف نمی زند بلکه از خانه و یا از دیگران حرف می زند. پیش از همه از امیر؛ بیشتر
فصلها با ذکر امیر شروع می شود.
زن از همه کس و همه چیز حرف می زند به غیر از خودش. از امیر،
مامان، آقاجان، خاله محبوب، عمو قدیر شوهرش، بچه ها: شادی و شاهین و خواهرها: شهلا
و مهین و حتا همسایه ها و پرنده فروش محل. درست بعد از دعوا با امیر و شنیدن "طلاقت
می دهم" است که زن از سایه ها و از کودکی اش و بالاخره از زیرزمین حرف می
زند. آدمها در "پرنده من" به شیوه ای نمایشی نشان می شوند. مامان و
وسواس ها و زوزه هایش. امیر و سفرهایش. زن بی پرنده با حرکتهای چرخشی غافلگیرکننده
اش.
به قول سیمون دوبوا "زن بودن" اکتسابی است و ما در
"پرنده من" به خوبی می بینیم که چگونه اطرافیان به طفلی که هنوز از ترس
خودش را خیس می کند می آموزند که همه چیز را در خود حفظ کند و زن باشد. زنها از
کودکی یاد می گیرند که از خودشان حرف نزنند. از کودکی یاد می گیرند همه چیز را در
زیرزمین خانه دفن کنند. شهلا با همه ی رژیم های غذایی اش فقط از توالت خانه می
گوید و از خود حرف نمی زند. سکوت، سکوت به معنای حرف نزدن راجع به خود، رسمی زنانه
است. درست پس از رفتن امیر است که زن کم کم به خود می آید و فراغتی حاصل می کند.
"جای دلخواهم را توی خانه پیدا کرده ام. همان جا نشسته ام و کتابی را
ورق می زنم" (ص ۱۲۷) تا پیش از این فاعلان فصلها کسانی دیگر بودند و
فصلها با عمل کسی دیگر آغاز می شد. حالا کم کم است که زن به خود و زیرزمین خانه
رسیده است. "زیرزمین را دوست دارم. بعضی وقتها دوست دارم به آن جا
برگردم. گاهی اوقات تنها جایی است که می شود از سطح زمین به آن جا رفت. مدت هاست
که فهمیده ام همیشه زیرزمینی را با خود حمل می کنم. از وقتی کشف کردم که آن جا
مکان اول من است زیاد به آن جا سر می زنم.... زیرزمین دیگر مرا نمی ترساند. می
خواهم به آن جا بروم. این دفعه با چشمان باز و بدون ترس." (ص ۱۳۸)
زن با کلماتی ساده مانند "سیر شدن"
یا "ویتامین" تاریک ترین لحظات زندگی زناشویی را از
زاویه زنی با حجاب کلامی مطرح می کند. فریبا وفی به سادگی و زیبایی یک زندگی
زناشویی معمولی را که با فقدان عشق و از سر عادت و انجام وظیفه شکل گرفته است با
کلمات و تصاویر ساده شرح می دهد. "کنار امیر دراز می کشم. حالا نه
برایش زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی به هم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون
مثل نورافکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه
روی قالی افتاده ایم." (ص ۹۸)
زن صادق است. نه به عشق امید بسته است و به نجات زندگی با
عشق. "... امیر عقیده دارد عشق آدمها را نجات می دهد ولی این جا هیچ
کس نمی تواند کسی را نجات دهد. آدمهای گرفتار و فلک زده با هم رابطه برقرار می
کنند و اسمش را می گذارند عشق. ولی این بیشتر، هرزگی است تا عشق."
نوبت منیژه است که سرخ بشود. "هرزگی نیست."
دلم می خواهد بدانم پس چیست؟ می خواهم برایش یه جای چای، قهوه
درست کنم. ولی اول می خواهم که رو کند. برای به حرف آوردنش می گویم " شاید هم
همدلی است. همدلی های کوچک مثل سفرهای کوتاه". یاد سفرهای خیالی خودم می افتم
"سفر هم که نمی شود گفت. کمی دورتر از پارک رفتن است." (ص۸۲)
آدمها در یک شرایط درماندگی و سکون، از سر عجز و عادت به هم
می چسبند. دیگر در این دنیا نه عشقی وجود دارد و نه کششی. زندگی زناشویی در این
شرایط مانند چسبناکی جلبکها در کف رودخانه است. "به امیر می چسبم و
شانه هایش را محکم می گیرم. برمی گردد و توی خواب بغلم می کند. حالا نه او شوهر است
نه من همسر. نه او مرد است نه من زن. دو آدمیم تنگ هم و پناه گرفته در هم."
(ص ۹۸)
بی حسی و سردی رابطه زناشویی و فقدان عشق و تمکین و یا نزدیکی
جسمانی از روی عادت یا تظاهر در رابطه با امیر همسرش به خوبی نشان داده می شود.
"به امیر نزدیک می شوم و سرم را روی سینه اش می گذارم. زیادی سفت
است. سرم را کمی پایین تر می آورم. امیر موهایم را نوازش می کند. فکر می کنم من
همیشه آدمها را به اشتباه می اندازم. امیر به خیالش هم نمی رسد که اینقدر از او
سیر شده باشم" (ص ۵۹) "من باید مفلوک تر از همه باشم
که وقتی سیر می شوم سرم را روی شکم کسی که بیش از همه ازش سیرم، بگذارم و به صدای
آب کشی توی روده هایش گوش کنم و تازه، شرمندهء آن همه سیری باشم."
(ص ۶۲) زنها سرد می شوند و سیر می شوند و در درون خود می تپند و کسی نمی داند در
سر آنها چه می گذرد. "امیر خبر ندارد که روزی صد بار به او خیانت می
کنم،... وقتی که تنهایم می گذارد به او خیانت می کنم." (ص ۴۲) زن در
ته فکرهایش و اندیشه ها و رویاهایش از مرد دور می شود و توی تخیلاتش به شوهرش
خیانت می کند. "خبر ندارد که روزی صدبار به او خیانت می کنم. روزی صد
بار از این زندگی بیرون می روم. با ترس و وحشت زنی که هرگز از خانه دور نشده است.
آرام، آهسته، بی صدا و تا حد مرگ مخفیانه به جاهایی می روم که امیر خیالش را هم
نمی کند. آن وقت با پشیمانی زنی توبه کار، در تاریکی شبی مثل امشب دوباره به خانه
پیش امیر بازمی گردم." (ص ۴۲) مانند پرنده ای در میان ابرها فرو
رفتن و ذهن خود را آزاد گذاشتن و دور رفتن در دنیای تخیلات، برای زن همانقدر جدی
است که از خود شرمنده است و در عین ناکامی در زندگی واقعی خود با همسرش، مدام با
حس گناه و خیانت زندگی می کند و خود را در برابر او همچون تبه کاری پشیمان می
بیند.
"از پشت پنجره کنار می روم. کجا بروم، کجا نروم؟
جا برای سرگردانی هم نیست. اگر پشت پنجره نباشی، فقط دو جا برای رفتن داری؛ هال و
آشپزخانه. حیاط خلوت ته خانه است و دیوار بلندش آخر دنیاست." (ص ۵۸)
زندگی زن بی خانه، زن بدون اتاق، زن بدون خلوت، زنی که حتا نامه ی خصوصی خواهرش هم
توسط شوهرش خوانده می شود، برای یک چنین زنی، آینده چه می تواند باشد؟ "آینده
چیست؟ آینده باید همان پیرزنی باشد که شبیه پاکت زرد و مچاله ای بود و امیر توی
پارک نشانم داد. نمی توانم به آینده فکر کنم."(ص ۷۵)
"پرنده
من" حدیث بی پرنده گی و بی پروازی و بی پناهی زنان شوهردار است. حدیث تشنگی و
آب! حدیث قحطی و خشکسالی روح! فریبا وفی در تصویری کابوس گونه، در میان هذیان
بیماری، شرایط زنان ایرانی را به تصویر می کشد. "به استخری رفته ام
که آب ندارد. می گویم من برای شنا آمده ام پس چرا آب نیست. زن های چاقی با لباس
دورتا دور استخر نشسته اند و جوابم را نمی دهند. سبزی پاک می کنند و به ته استخر
می ریزند که حالا سبز شده است و لزج. هوا گرم است. خیلی راه آمده ام تا بتوانم توی
استخر شنا کنم. می خواهم تنم را خیس کنم ولی حتا یک قطره آب نیست. زن های چاق
سرشان پایین است و در سکوت سبزی پاک می کنند. داد می زنم آب. لبهایم خشک شده است.
چشمانم را باز می کنم..." (ص۱۰۸/۱۰۹) آیا این تصویر تجسمی دیگرگونه
از همان شعر فروغ: "به رشد سپیدارهای باغ می مانست که از فصلهای خشک
گذر می کردند" نیست؟
پرنده من" رمانی نومیدکننده نیست و در پایان به درهای
بسته منجر نمی شود. زن محبوس، زن اسیر چهاردیواری خانه، در "پرنده من"
به آگاهی دست یافته و در اندیشهء راه فراری از میان حصارها و دیوارهای قرون است.
در پایان رمان، زن در خیابان، و جلوی پرنده فروشی ایستاده است.
"پرنده من" نشاندهنده توانایی نویسنده ایست که در
عین سادگی و با شجاعت بسیار از ترسهایی که زنان را در خلال قرون محبوس چهاردیواری
خانه نگه داشته اند حرف می زند و در صدد چاره ای برای نجات آنهاست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای نوشتن این مطلب از چاپ سوم "پرنده من"، تهران:
نشرمرکز، ۱۳۸۱ استفاده شده است.
فریبا وفی در ویکیپدیا/ فریبا وفی: نوشتن بدون
اتاقی از آن خود/ مجموعه مطالب در مورد پرنده من:
فریبا وفی در سایت زنان هشت مارس/ داستان کوتاه "بیرون از
گور" از فریبا وفی
منبع:
http://chachmanbidar.blogspot.com/2008/02/blog-post_08.html