زياد پيش می آيد
که آدم به چيزی رسيده باشد اما از آن نگذشته باشد. ولی گاهی هم پيش می آيد که آدم
از چيزی گذشته باشد بدون آن که به آن رسيده باشد.
چند روزی بيشتر نيست که از سالگرد ۲۲ بهمن ۵۷ گذشته است. بنا بر اين هنوز وقت زيادی
داريم. نزديک دوازده ماه تا سالگرد ديگر باقی است. و در اين مدت شايد فرصتی باشد
تا به تماشای رودخانه ی هراکليت که او را هرقليطوس هم می نامند برويم.
اين که در موقع تماشای رودخانه، هراکليت را هرقليطوس بناميم، و يا هرقليطوس را هراکليت،
اهميت چندانی ندارد.
اسم اصلی آن حکيم، به احتمال زياد نه هراکليت بوده است و نه هرقليطوس. بلکه چيز ديگری
بوده است که هرقليطوس و هراکليت هردو اشاره به آنند. هر کدام به تناسب زبان قومی.
اسم، مهم نيست. مهم، مسمّاست. ناميده شده.
ما ناچاريم که روی هر چيزی اسمی بگذاريم تا بتوانيم بدون آن که خود آن را در پيش
چشم داشته باشيم در باره اش حرف بزنيم و فکر کنيم. يا فکر کنيم و حرف بزنيم.
تا اينجای قضيه اشکالی ندارد. ولی مشکل در اين است که:
ـ يک اسم، تا چه حد می تواند يک مسمّا را همانطور که هست بيان کند؟
در شعر و شاعری، زد و خوردی هست بر سر اين که آيا بايد با اسم ها شعر گفت يا با
خود سوژه ها. يعنی با خود مسمّا ها.
يک عده می گويند که شاعری که با اسم ها شعر می گويد، شعرش پيوسته در خطر تصنع است؛
چرا که در لحظات شعری او سوژه ها خودشان غايبند و او بدون حضورشان، از آن ها ـ به
واسطه ی کلمه ها ـ سخن گفته است؛ در حالی که روند کار می بايست بر عکس باشد.
اين که در کار شعر و شاعری تا چه اندازه اين حرف درست است و يا اصلاً عملی است، و
تا چه اندازه اين حرف نادرست است و يا اصلاً عملی نيست، بحثش ديگراست. اما در کار
تجزيه و تحليل، از اساس، جايی برای اين حرف وجود ندارد. و شايد از جمله به دليل
همين عدم حضور عينی سوژه ها در تجزيه و تحليل است که بايد هميشه به قول اهل رياضيات،
ضريب هايی را برای اشتباه قائل بود.
مثل اشتباه هايی که در تجزيه و تحليل انقلاب، از آغاز وجود داشت و يا بعداً به
وجود آمد و به وجود خواهد آمد.
امروز، در آن سو، حتی قاتلان انقلاب هم فرصت های به هدر رفته را از رهروان انقلاب
طلبکاری می کنند. و اين عجيب نيست. عجيب، اين است که در اين سو، اما هنوز فرصت ها
به هدر می روند؛ و هنوز در سوگواری بی حاصل دير رسيدن ها، اين سوييانی، يا توقف می
کنند و يا بی آن که برسند می گذرند.
و آن گذرگاه که از نرسيدن می گذرد، رهروانش را يا به فريب سرابی خواهد فريفت (اگر اصلاً
دستکم، سرابی در چشم انداز داشته باشد) يا به نااميدی در خود مدفون خواهد کرد.
انقلاب، شکست نخورده است؛ بلکه به نتيجه ی مطلوب نرسيده است. نمی گويم بلکه پيروز
نشده است. چون انقلابِ پيروز شده، انقلاب نيست. سکونی است در پی حرکت.
«شده» و
«شونده» با هم فرق دارند. همان فرقی که سکون با حرکت دارد. و همان فرقی که ماندن
با عبور دارد. يا حتی همان فرقی که عبور دارد با عبور از عبور.
و برداشتِ «شونده» از انقلاب، آنچه را که همين حالا، بعد از اين همه سال ها جريان
دارد، در متن انقلاب می بيند؛ نه بيرون از آن.
در ۲۲ بهمن ۵۷ ديواری فرو ريخت تا در عبور ـ عبوری که از رسيدن می گذرد ـ به ديواری
ديگر برسد. ديواری که تنها در رسيدنِ به آن و فروريختن آن و گذار از آن است که می توان
از «مفهوم انقلاب» و نه از «نام انقلاب» سخن گفت.
فرصت هايی که از دست رفته اند را نمی توان «بازيافت». اما فرصت هايی را که باقی هستند
می توان «دريافت» تا ديگر نيازی به بازيافتن آن ها نباشد. به محال.
و فرصت هايی که از دست نرفته اند کدامند؟
٭ در اين يادداشت کوتاه، از ديگرگون شده ی بخشی
از مقاله يی متفاوت، نوشته شده تقريباً در پانزده سال پيش به همين قلم، با نام
«همگام آن شونده ی محتوم» استفاده هايی شده است.