زنده
بگور(۱)
محمد سطوت
m_satvat@rogers.com
1
شناسائی جسد دوست
ساعت هشت بعد ازظهر روز جمعه بود، تازه از دیدار خانواده
عمویم بخانه آمده و خودرا برای دیدن یک فیلم ایرانی که قرار بود در تلویزیون نشان
دهند آماده میکردیم که زنگ تلفن بصدا درآمد.
پدرم گوشی را برداشت و پس از لحظه
ای كوتاه بمن اشاره كرد و گفت: "با تو كار دارند".
گوشی را گرفته خودم را معرفی كردم. مخاطب كه صدایش بطور
محسوسی میلرزید ازآنطرف سیم گفت: "من عموی علی هستم میتوانم از شما خواهش كنم
هرچه زودتر بمنزل ما بیائید".
عموی علی را میشناختم، پرسیدم: "موضوع مهمی پیش آمده
است".
گفت: "بله، ولی چون نمیتوانم با تلفن توضیحی بدهم، وقتی
اینجا آمدید شما را درجریان خواهم گذاشت".
چون حس كردم آنقدر ناراحت است که نمیتواند توضیح بیشتری بدهد اصرار نكرده گفتم: "بسیار خوب هم اكنون لباس پوشیده راه میافتم"
و گوشی را گذاشتم.
بی اختیار دلم به شور افتاد. میدانستم علی در جبهه است، دو
هفته قبل نیز تلفنی با اوصحبت كرده بودم. بمن گفته بود برای استفاده از مرخصی بیشتر
تقاضا كرده اورا بخط مقّدم جبهه بفرستند چون میتواند مرخصی بیشتری گرفته زمان
طولانی تری برای دیدن من و خانواده اش درتهران بماند.
از او خواهش کرده بودم: "علی اینكار را نكن، جنگ شوخی
نیست، بیخود خودت را توی دردسر نینداز" ولی او كه شنیده بود به ازاء هر
دوهفته زندگی در سنگر و خط اول جبهه میتواند یك هفته بیشتر مرخصی داشته باشد تصمیم
خودش را گرفته و بمقامات بالاتر قبولی خودرا برای رفتن به خط اول جبهه اعلام داشته
بود.
پدر و مادرعلی سالها قبل متارکه کرده بودند، پدرش با همسر دیگری
كه دو فرزند هم داشت ازدواج كرده و دیگر قادر نبود به علی و برادرش امیر كه با
مادر خود زندگی میكردند از نظر مالی کمک کند. علی و امیر درس میخواندند ومادر آنها
نیز با کار آشپزی درخانه های مردم خرج خود و بچه هایش را تأمین میكرد.
اطلاع داشتم عموی علی در شهرآرا زندگی میكند و از نظرمالی
وضع خوبی دارد. او تا آنجا كه میتوانست به زن برادر خود و فرزندانش كمك میكرد از اینرو
بیشتر اوقات میتوانستم علی و امیر را در منزل عمویشان پیدا نمایم.
چون بی اندازه مشوّش و نگران بودم از پدرم خواهش كردم تا
لباس میپوشم او هم ماشین را آماده كند تا باتّفاق بخانه عموی علی برویم، راستش
آنقدر نگران ومتوحّش بودم كه فكر نمیكردم بتوانم شخصا" رانندگی كنم.
فاصله منزل ما تا شهرآرا زیاد نبود، تا بخانه آنها برسیم
نتوانستم یك لحظه آرام بگیرم وهزار جور فكر از مغزم گذشت، یعنی ممكن بود علی هم مثل
خیلی از بچه های محلّه ما تركش خورده و یا بنحوی دیگر زخمی شده باشد. اگر اینطور
بود چرا عموی علی چیزی نگفت، اینكه دیگر برای همه مردم آن روزگار عادی شده بود - كه امروز بچه هایشان را به جبهه بفرستند و
فردا یا دو روز دیگر تركش خورده و زخمی و یا حتی شهید تحویل بگیرند -
چیزی كه برای رژیم جمهوری اسلامی ایران ارزش نداشت جان بچه های مردم بود.
نورچشمی های آخوندها وسران رژیم درپاریس ولندن وعشرتكده های
معروف آنجا با صرف بیت المال كیف میكردند ولی جگرگوشه های مردم بایستی در جبهه های
دارخوین و ارتفاعات فلك الافلاك و باطلاقهای مرگ آفرین مرزی شلمچه طعمه تك تیراندازان
عراقی و بمبهای شیمیائی آنها شوند و هر
روز صدای شیون و ناله از هركوی وبرزن بخاطر از دست رفتن عزیزی بلند شود. اگراتّفاقی
برای علی افتاده و یا حتی شهید شده است چرا واضح بمن نگفتند، چون میدانستند او
دوست صمیمی منست نمیخواستند این خبر را یكمرتبه بمن بدهند ولی چرا اینموقع شب بمن
تلفن کردند، میتوانستند روز بعد این خبر را بمن بدهند. شنیدن اخباری از این دست
هنگام شب بسیار خوف انگیز تر از روز است.
نمیخواستم روی مسئله شهید شدن علی زیاد فكر كنم و بخودم تلقین
میكردم كه شاید موضوع اصلا" مربوط به علی نباشد زیرا من با برادرش امیر هم
دوست بودم و كلا" با همه اعضاء خانواده آنها ارتباط نزدیك و صمیمانه ای داشتم
و اغلب آخر هفته ها با آنها و حتی با خانواده عمویش به پیك نیك میرفتیم.
همینكه بخانه آنها رسیدیم پیاده شده بداخل رفتم و چون فكرمیكردم
ممكن است موضوع خانوادگی باشد و نمیخواهند دیگری درجریان قرار گیرد از پدرم خواهش
كردم در اتومبیل منتظر من باشد.
با راهنمائی عموی علی باطاقی که همه اهل خانه و حتی پدر
وبرادرعلی هم آنجا بودند، وارد شدم. با دیدن قیافه های افسرده و گرفته آنها دانستم
باید اتّفاق ناخوش آیندی رخ داده باشد چرا كه همه مغموم و ماتمزده سر بزیر داشتند.
سلامی كرده وارد شدم و بدون اینكه راجع به احضارم توضیحی
بخواهم بیصدا درگوشه ای نشستم و زیر چشمی حاضرین را نگاه كردم و منتظر بودم تا یكی
ازآنها لب بسخن گشوده دلیل احضار مرا بیان کند، جرأت نمیكردم سكوت اطاق را شكسته
در مورد احضارم سؤالی كنم تا اینكه پس از لحظاتی كه برایم چون قرنی گذشت عموی علی
سربلند كرد وگفت:
"می بخشید ازاینكه اینموقع شب باعث زحمت شما شدیم ولی
چون موضوعی پیش آمده كه برای اطلاع دقیق
از آن شاید وجود شما نیز لازم باشد لذا شما را خبر كردیم تا زحمت كشیده اینجا بیائید".
او پس از لحظه ای سكوت كه گویا میخواست جملات را برای گفتن
مرتب كند گفت: "بما خبر داده اند چند روز قبل علی را با سه سرباز دیگر بتعقیب
عدّه ای از پیشمرگان كرد به ارتفاعات سردشت میفرستند و چون پس از چند روز از بازگشت
آنها خبری نمیشود عده ای را برای جستجو میفرستند، جستجوگران پس از مدتی تعدادی
اجساد متلاشی شده را كه توسط اهالی در كنار رودخانه پیدا شده بود، مییابند. آن اجساد
را به سردخانه تهران آورده اند ولی چون شناخته نشده اند لذا از ما و دیگر خانواده های سربازان مفقود
شده خواسته اند به آنجا رفته اجساد را شناسائی كنند. من یكبار بآنجا رفته ام ولی نتوانستم جسد علی را
شناسائی کنم ازاینرو فكر كردم چون شما دوست صمیمی علی بوده اید شاید بتوانید در شناسائی
جسد او - درصورتیکه متعلق به علی باشد
- بما كمك كنید".
با اینكه سعی داشت موضوع را طوری بیان كند كه برای من نقطه
امیدی برجای گذارد ولی بی اختیار رعشه ای غیر قابل كنترل سراسر وجودم را فرا گرفت. چیزی را كه تا ساعتی قبل نمیخواستم باور كنم
حالا داشت به یقین تبدیل میشد و از من میخواستند در شناسائی جسد بهترین دوستم علی
بآنها كمك كنم.
2
سالها بود علی و خانواده اش را میشناختم، ما با هم در دبیرستان
همكلاس بودیم. علی با مادر و برادر كوچكتر از خودش امیر در دو اطاق كرایه ای در
طبقه دوم خانه ای نه چندان دور از خانه ما زندگی میكردند از اینرو اكثر روزها پس
از تعطیل كلاس بخانه ما میآمد و یا من نزد او میرفتم و تكالیف درسی خودرا انجام میدادیم
و یا گاهی اوقات به موسیقی و آهنگهای کلاسیک روز گوش میدادیم.
او عاشق موزیك بود و بیشتر پولش را برای خرید نوارهای موسیقی
خرج میکرد. با اینكه زیاد بدرس و كتاب توجّه نداشت ولی چون از هوش وافری برخوردار
بود دركلاس همیشه نمره های خوب میگرفت. پسری
جسور و حاضر جواب بود و توان قبول زورگویی را بهیچوجه نداشت از این رو بعضی ازآموزگاران
دل خوشی ازاو نداشتند و عدم رضایت خودرا با ندادن نمره در امتحانات میان دوره ای
سال باو نشان میدادند .
بخاطر دارم در درس فقه و عربی اغلب غیبت میکرد، معلّم او که
آخوندی حزب الهی بود چند بار باوهشدار داده بود كه درصورت ادامه غیبت در امتحان باو
نمره نخواهد داد ولی چون علی در امتحان كتبی آخر سال در درس فقه بهترین نمره را
آورد معلّم با این ادعّا كه او تقلّب كرده حاضر نبود نمره ای را که استحقاق داشت باو
بدهد. قرار شد با حضور مدیر و ناظم دبیرستان دوباره از او امتحان شفاهی بعمل آید و
درصورتیکه نمره خوب آورد همان را در كارنامه اش بنویسند. این امتحان انجام گرفت وعلی
از آزمون سربلند بیرون آمد و نمره خوب گرفت.
مادرعلی پس از جدا شدن از شوهرش بدون اینكه كمكی از او دریافت
كند با كار درخانه های مردم زندگی خود و دو پسرش را میچرخاند. امیر برادر كوچك علی خیلی زود درس و كتاب را
كنار گذاشت و بدنبال كار رفت. او نیز مانند برادرش تیزهوش بود وبرای کسب در آمد شغل
مكانیكی اتوموبیل را انتخاب كرد و خیلی زود راه پول درآوردن را یاد گرفت ومقداری
از هزینه های علی را تقبل کرد بشرطی که برادر بزرگترش بتحصیل ادامه دهد.
نقطه ضعف علی بی توجّهی او بوضع مالی خانواده بود و پولهائیرا
كه از مادر و برادرش میگرفت بی مهابا خرج میكرد، دراین رابطه بارها اورا نصیحت
كردم كه در مصرف پولهایش حد انصاف را نگهدارد و از این راه به خانواده خود كمك كند
ولی او به سر و وضع خود بی اندازه توجه داشت و تا آنجا که میتوانست برای خرید لباس
خود پول خرج میکرد، دستگاه ضبط و پخش استریو خریده بود و از اولین كسانی بود كه
نوارهای روز را خریده گوش میداد.
بدلیل ابتلا به بیماری تیفوئید در کلاس چهارم دبیرستان موفق
به گذراندن امتحانات نشده در همان کلاس ماندم. علی بکلاس پنجم رفت ویكسال از من
جلوافتاد ولی این باعث نشد تا ارتباط ما
قطع گردد وبرنامه های درسی و تفریحمان همچنان بالاتّفاق ادامه پیدا کرد. او تصمیم
داشت بعد از اتمام تحصیلات متوسطه خودرا برای كنكور دانشگاه آماده و رشته پزشكی را
انتخاب کند.
3
ترس و دلهره از جنگ
در آنموقع تنور جنگ بین ایران و عراق بسیار داغ بود و هر روز
جوانان را دسته دسته به قربانگاه میفرستادند بطوریكه مصائب و اثرات مخرّب آن در مدارس
بخوبی نمودار بود. خانواده های حزب الهی كه سخت تحت تأثیر تبلیغات حاكمان رژیم
بودند بچه های خردسال و معصوم خود را با سماجت به جبهه میفرستادند و آن بینوایان
از همه جا بیخبر را بدست پاسداران میسپردند تا به جبهه ببرند، پاسدارانیكه خود از
رفتن بجبهه های جنگ میترسیدند وكارشان فقط اعزام گوشت دم توپ برای جبهه ها بود. این
نوجوانان هیچگونه اطلاعی از نحوه بكاربردن سلاحها و رسوم و مقررات جنگ نداشتند و
قبل از اینكه دریابند موضوع ازچه قراراست اسلحه ای بدست آنها میدادند وروانه خطوط
اول جبهه ها میكردند و آن بینوایان قبل از اینکه از خواب غفلت بیدار شوند شهید و یا
اگرخوش شانس تر بودند ترکش خورده و مجروح با از دست دادن عضوی از اعضای خود از جبهه بخانه باز میگشتند. روز
بروز تعداد تصاویر شهدا بر در و دیوارهای مدرسه زیادتر میشد و در كلاس درس با معلولین
بیشتری مواجه بودیم.
عدّه ای از معلّمین و مدیران ابن الوقت نیز ازاین موقعیت
بهره گرفته افتخار میكردند كه مدرسه آنها ركورد بیشتری از شهدا و معلولین را در
لیست خود دارد و هر روز اول صبح پس ازخواندن سرود جمهوری اسلامی از شهامت و فداكاری
شهدا در جبهه های جنگ علیه كفّار داد سخن میدادند و شاگردان را تشویق به رفتن جبهه
ها میكردند. بعضی از معلّمین نیز خود از گردانندگان كمیته ها بودند و هر روز پس از
تعطیل دبیرستان برای كار به كمیته ها میرفتند، آنها نه تنها دانش آموزان را برای
رفتن به جبهه ها در فشار میگذاشتند بلكه زیرکانه یكی از كلاسهای دبیرستان را تبدیل
به مسجد كرده از شاگردان میخواستند هر روز چند بار برای خواندن نماز به آنجا بروند،
با این تمهید شاگردانی كه از رفتن به مسجد و خواندن نماز امتناع میكردند شناسائی
کرده نام آنها را درلیست شاگردان نامسلمان و ضد حکومت نوشته برایشان پرونده درست
میکردند.
من و علی برای خواندن نماز به مسجد دبستان نمیرفتیم. علی
میگفت: "من تاب تحمل بوی عرق پائی را که از حصیرها بلند میشود ندارم"
بهمین علّت همیشه با مدیر و ناظم وكمیته چی ها درگیری داشتیم. مدیر ما كه از
اوباشان زمان شاه بود و در جمهوری اسلامی
تغییر موضع داده طرفدار خمینی و جمهوری اسلامی شده بود شاگردان را در مقابل عدم
اطاعت از دستوراتش تهدید به ضرب و جرح و مشت و لگد میكرد. یكروز یكی از شاگردان را
كه درمقابل او ایستادگی كرده بود با ضربات مشت از پای درآورد و بعد هم اورا از دبیرستان
بیرون انداخت.
علی سال آخر دبیرستان را تمام كرد. سه ماه فرصت داشت تا خودرا
برای كنكور ورفتن به دانشگاه آماده كند درغیراینصورت بایستی بیدرنگ بسربازی میرفت،
ضمنا" كسانیكه در خردادماه آنسال ازعهده قبولی در امتحانات ششم دبیرستان برنمیآمدند فرصت اینرا داشتند كه در شهریورماه
شانس خودرا یكبار دیگرامتحان كنند و چنانچه
رد میشدند بایستی فورا" خودرا بمناطق سربازگیری معرفی میکردند در غیر اینصورت
غایب ویا فراری محسوب شده با آنها طبق
مقررات زمان جنگ رفتار میشد.
مصیبت از آنجا آغاز شد كه علی نتوانست در كنكور قبول شود چرا
كه چهل درصد از سهمیه دانشگاهها به معلولین و خانواده شهدا اختصاص داده شده بود و
بیست درصد نیز از آن منسوبین و بستگان هیئت حاكمه و خانواده ملاها بود، چهل درصد
باقیمانده سهم چند ملیون شركت كننده دركنكور میشد كه تازه پس از قبولی بایستی از هفت خان آزمونهای مذهبی نیز بگذرند.
چند ماهی گذشت. علی
روزها كمتر درخیابان ظاهر میشد وچنانچه كاری داشت سعی میكرد شبها انجام دهد، گاهی
اوقات بخانه ما میآمد وچند روزی آنجا میماند.
شبها با ماشین من باینطرف وآنطرف میرفتیم ولی همیشه دلهره داشتیم از اینكه با یكی
از پاترول های سپاه پاسداران برخورد وما را برای شناسائی متوقّف کنند.
جوانها بدون شناسنامه ویا برگ خاتمه خدمت و یا معافی از
سربازی از خانه بیرون نمیرفتند چون درصورت نداشتن این مدارك بلافاصله دستگیر و تحویل
مناطق سربازگیری میشدند. آنجا نیز فورا" سرشان را تراشیده روانه خط اوّل جبهه
ها میكردند.
یكروزعلی بخانه ما آمد و گفت: "من دیگر ازاین وضع خسته شده ام و میخواهم هرچه زودتر خودرا بیكی
ازحوزه های سربازگیری معرفی كنم".
گفتم: "قدری صبر كن شاید جنگ تمام شود".
گفت: "من مطمئنم این جنگ لعنتی باین زودیها تمام نمیشود.
تازه صحبت از تدارك یك حمله سراسری دیگر میكنند".
گفتم: "با اینهمه میتوانی بازهم استقامت كنی تا جنگ
قدری از تب و تاب بیفتد. بالاخره اینها نمیتوانند این جنگ را تا آخر دنیا ادامه دهند".
ولی گوش علی بدهكار نبود او كه سر پر شوری داشت و هیچ چیز
نمیتوانست اورا دربند كند از اینكه دریكجا بماند احساس خفگی میكرد. میگفت: "زنده بگٌور شده
ام، دیگر از نور و روشنائی وحشت دارم، همیشه فكرمیكنم یكی در تعقیبم است، هرآن
انتظار دارم ماشین یكی از این پاسداران جلوی پایم ترمز و ازمن برگ شناسائی بخواهد.
دیگر از سایه خودم هم میترسم. حتی در
خانه نیز آرامش ندارم، هروقت درب خانه را میكوبند فكر میكنم پاسداران هستند كه برای
بردن من آمده اند. در محل نیز بچه های فضول حزب الهی زیاد هستند و میدانند كه من دیپلم
گرفته و بسربازی نرفته ام. ضمنا" اگر خدمت سربازی را انجام ندهم امكان رفتن
بخارج را هم نخواهم داشت".
میگفت: "مادرم گفته نمیگذارم به سربازی بروی ولی راه دیگری
برای خروج از این بن بست بنظرم نمیرسد. اگر بسربازی نروم همه راهها برویم بسته است
و قادر بهیچ كاری نیستم، تا كی میتوانم
درخانه خودم را زندانی كنم".
روزی مادر علی نزد من آمد وگفت: "شما بهترین دوست او
هستید و میتوانید اورا نصیحت كنید تا ازاین دیوانگی دست بردارد، من میدانم او خسته
شده و حوصله نشستن در خانه را ندارد ولی امروز جنگ است و گلوله دشمن با كسی شوخی
ندارد این پاسداران از خدا بیخبر هم كه دلشان برای جوانان مردم نمیسوزد، آنها فقط
میخواهند آمار بدهند كه فلان تعداد سرباز را بجبهه جنگ فرستاده اند. درماه گذشته كوچه
ما سه شهید داشت كه دوتای آنها عضو یك خانواده بودند. خواهش میكنم هرطورمیتوانید
اورا از رفتن بسربازی منصرف كنید".
من علی را میشناختم ومیدانستم او واقعا" صبرش تمام شده
و دیگر بهیچ عنوان نمیتوان اورا از تصمیمش منصرف كرد ولی با اینهمه بمادرش قول داده
گفتم: "بسیارخوب من سعی خودرا خواهم کرد".
شنیده بودم آنهائیكه خودرا بحوزه های نظام وظیفه ارتش معرفی
میكنند میتوانند دوران خدمت خودرا درپشت جبهه بگذرانند و كمتر احتمال اعزام بخط
اوّل جبهه را داشتند از اینرو درمقابل اصرارعلی باوگفتم: "حالا كه تصمیم
خودرا گرفته ای سعی كن خودرا بحوزه های نظام وظیفه ارتش معرفی كنی شاید كاری در پادگانها
گرفته واز خطر دور باشی".
علی گفت: "منهم همین خیال را دارم و نمیخواهم بخط اوّل
جبهه بروم".
4
اعزام به خدمت سربازی
علی رفت و بعد از چند روز اورا دیدم كه با یكدست لباس سربازی
شاد وخندان بخانه ما آمد وگفت: "قرار است سه ماه درپادگان لشگر خدمت كنم و
بعد تقسیم میشویم نمیدانم كجا ولی آنطوركه بنظر میرسد مارا بین پادگانهای مرزی تقسیم
خواهند كرد".
ازاینكه اورا شاد و خندان میدیدم خوشحال شدم. آخر هفته ها
كه او بمرخصی میآمد دوباره سرگرمیها و تفریحات مانند گذشته دنبال میشد وما بدون
دغدغه ازگشتهای ثارالله بهركجا كه میخواستیم میرفتیم. البته چند بار توسط پاسداران
متوقّف شدیم ولی او با نشان دادن ورقه مرخصی ازسربازی ومن با كارت تحصیلی براه خود
ادامه دادیم.
پس از سه ماه دوره خدمت در پادگان لشگر،علی را به یكی از پادگانهای
ارتش مستقر در رضائیه فرستادند. دوهفته از رفتنش میگذشت كه بمن تلفن كرد وبا
خوشحالی گفت: "اوضاع خیلی خوبست، اینجا كار من تعمیر ماشینهای تایپ است
وضمنا" گهگاه نامه هم تایپ میكنم وفرماندهان از كار من بسیار راضی
هستند".
میدانستم علی اطّلاعاتی در مورد كار ماشینهای تایپ دارد ولی
فكر نمیكردم بتواند آنها را تعمیرهم بكند، بهرحال این از زرنگی او بود كه با دانستن
این حرفه جائی برای خودش در پادگان رضائیه پیدا كرده بود.
دوماه یكبار بمدّت یكهفته بتهران میآمد و فورا" سراغ
مرا میگرفت و با دیدن من با همان شور همیشگی اش از وقایع پادگان و زندگی در رضائیه
برایم داستانها میگفت.
زمان بسرعت میگذشت و بدون پیش آمد ناملایمی دوران سربازی علی
به نیمه نزدیك میشد. ولی متأسفانه ناگهان خوشی زیر دلش زد و ازاینكه نمیتوانست
مدّت بیشتری مرخّصی گرفته بتهران بیاید بیتابی و فرماندهان پادگان را به پارتی بازی
و رفیق بازی متّهم میكرد. او میگفت:
"هركس با فرمانده رفیق است و یا باو رشوه میدهد هر هفته غیبت میكند ولی
من باید عاطل وباطل در پادگان بمانم و برای رفتن بمرخصی روزشماری كنیم".
امیر برادر او سعی كرد هر از گاه به رضائیه رفته و چند روزی
را با او بگذراند ولی هیچكدام اینها نتوانست علی را راضی كند تا دست از شكایت
برداشته آرام بگیرد. چند بار اورا نصیحت كردم كه آرامش خودرا حفظ کرده ازشكایت دست
بردارد چرا كه اگر فرماندهانش بفهمند مسلّما" آرام نخواهند نشست و او وضع موجود را هم از دست خواهد داد.
بدلیل گرفتاریهای تحصیلی مدّتی از او بیخبر بودم تا اینكه یكروز
تلفن كرد وگفت: "میخواهم تقاضا كنم مرا به پادگان پیرانشهر در شمال سردشت و
نزدیك مرز بفرستند زیرا آنجا خط اوّل جبهه است و بازاء هر دوهفته مأموریت یكهفته
مرخّصی میدهند در اینصورت میتوانم بیشتر بتهران بیایم".
مو برتنم راست شد چرا كه نمیتوانستم باور كنم او میخواهد با
پای خود سراغ مرگ برود. سعی کردم هرطور شده اورا از تصمیمش منصرف كنم ولی چون خط تلفن
خراب بود وخش خش میكرد وارتباط بخوبی برقرار نمیشد نتوانستیم صحبت كنیم و تلفن قطع
شد.
بلافاصله با امیر (برادرش) تماس گرفته از او خواستم به رضائیه
رفته بهر وسیله كه میتواند علی را از اینكار منع كند ولی او نیز با توجه به گرفتاریهای
شغلی نتوانست بموقع خودرا برضائیه برساند و وقتی بآنجا رسید باو گفتند علی هفته
قبل بپادگان ارتش در پیرانشهر اعزام گردیده است.
4
در سردخانه پزشکی قانونی
با ماشین عموی علی بسوی سردخانه پزشكی قانونی براه افتادیم.
پدر و برادر علی هم در صندلی عقب ماشین ساکت نشسته بودند. درعین حال كه همه عمق
فاجعه را حدس میزدیم ولی هنوز نمیخواستیم
آنرا باور کنیم و كورسوی امیدی در قلب همه ما روشن بود و آرزو میكردیم اجساد موجود
ازآن علی نباشد.
آدمیزاد موجود غریبی است، درعین حال كه شریف و نوعدوست
و دارای احساسات لطیف و انسان دوستانه ایست ولی در زمان بروز فاجعه و هنگامیکه پای
متعلّقاتش پیش میآید مرگ را برای همسایه میخواهد.
درست یادم هست هنگام حمله های هوائی توسّط هواپیماهای عراقی،
مردم وحشت زده ازاینكه ممكن است بمبها
برخانه و كاشانه آنها بریزد به نقاط امن و یا زیرزمینها پناه میبردند ولی پس ازاتمام
حملات از پناهگاهها خارج واز اینكه بمبها برخانه دیگران افتاده و خانه آنها را
خراب نکرده آرامش خودرا باز یافته زندگی روزانه خودرا شروع میکردند و یا چنانچه حمله
ها خواب خوش شبانه آنها را بهم زده بود دوباره به بستر رفته میخوابیدند، تنها اظهار
همدردی آنها در مورد آسیب دیدگان حملات
هوائی این بود كه آهی از سینه برکشیده میگفتند: "آی
بیچاره ها".
ما همه با این امید که هیچكدام از اجساد متعلّق به علی
نباشد به سردخانه رسیدیم، خانواده های دیگری نیز غمزده و نگران در بیرون محوطه
انتظار میکشیدند.
خودرا به مسئول مربوطه معرفی کردیم. مسئول شناسائی اجساد پس
از كنترل مدارك ما و نامه سپاه پاسداران، ما را به سالن طویلی كه دو طرف آن قفسه
هائی كشو دار قرار داشت راهنمائی كرد. قبل از ورود به سالن دستمالهائی برای بستن
جلوی بینی بما دادند زیرا بوی قوی کافور كه برای ضد عفونی كردن اجساد بكار رفته
بود شامه را سخت آزار میداد.
من با تصوری که از فیلمهای تلویزیونی داشتم منتظر بودم
مسئول مربوطه یکی از کشوها را بیرون کشیده جسدی را نشانمان دهد ولی ناگهان در
انتهای سالن با صحنه عجیبی روبرو شدیم. اجساد زیادی از
سربازان كه هنوز لباس اونیفورم بر تن داشتند چون توده ای از الوار رویهم ریخته شده
بودند.
وقتی درباره آنها از مسئول شناسائی اجساد سؤال کردیم گفت: "كفن شهید لباس اوست لذا احتیاجی
به خارج کردن لباس و شستن آنها نبوده است".
با قدری جستجو شماره ای را که بگردن یکی از اجساد بود نشان
داد و گفت: "این جسد باید متعلق به شما باشد" وخود بكناری رفت تا فضای
مناسب را برای دیدن ما فراهم آورد. همه بهم نگاه میكردیم و هیچكدام جرأت جلو رفتن
و نگاه كردن به جسد را نداشتیم، بالاخره عموی علی كه قویدل تر از بقیه بود جلو
رفته نگاهی بجسد انداخت ولی بلافاصله خودرا عقب كشید و با وحشت بما نگاه كرد زیرا
نیم بیشتری از گوشتهای صورت جسد از بین رفته و اورا شبیه اشباح مخوفی که در
فیلمهای سینمائی نشان میدهند، کرده بود. مأمور راهنمای اجساد بلافاصله جلو آمده
توضیح داد: "بدلیل اینكه جسد چند روز در فضای باز مانده ومقداری از آن فاسد ویا
احتمالا" توسط جانوران آسیب دیده است بدرستی قابل تشخیص نیست و بایستی از روی
علائمی مثل دندان ویا خالهای روی بدن ویا هرعلامت مشخصه دیگری كه شما با آن آشنا
هستید شناسائی شود و چنانچه لازم است جسد را تكان دهید بمن بگوئید تا بشما كمك
كنم".
پدرعلی گفت: "او در پشت سرش نزدیك گردن یك خال بزرگ
داشت". مأمور مربوطه سر جسد را بلند
كرد ولی جزاستخوان جمجمه چیزی دیده نشد. من گفتم این اواخر او از درد دندان مینالید
ومیگفت یكی از دندانهای كرسی اش را با پلاتین پر كرده اند. پس از كنترل دندانهای
جسد اثری از پركردگی دندانها مشاهده نشد وچون همه مطمئن شدند جسد متعلّق به علی نیست
مسئول اجساد دربین جسد ها بدنبال شماره دیگری گشت و چون آنرا پیدا كرد گفت: "این
جسد را هم نگاه کنید، شاید متعلّق بشما باشد و بعد توضیح داد چون آنها را با هم یافته
اند ممكن است شماره هاشان با یكدیگرعوض شده باشد".
درحالیكه از بوی شدید كافور و دیدن اجساد فاسد شده حال
تهوّع داشتیم بسراغ جسد دوّم رفتیم.
حالا امید بیشتری در دلها زنده شده بود از اینرو كار شناسائی
جسد دوّم با سرعت بیشتری انجام گرفت ولی با مشاهده دندانهای جسد آه از نهاد همه
برآمد چون هم دندان و هم خال پشت گردن همه با مشخّصات علی مطابقت داشت. با اینكه
قسمتهای زیادی ازگوشت صورت و بدن او از بین رفته بود ولی دراینكه جسد ازآن علی بود
تردیدی باقی نماند لذا بسرعت از سالن سردخانه بیرون آمدیم. حالا دیگر برای هیچكدام از ما شكّی باقی نماند
كه علی را از دست داده ایم.
بمجّرد بیرون آمدن از سردخانه اوّلین كسی كه شروع به شیون
كرد امیر بود. او برادر بزرگش را از دست داده بود، نالان و گریان فریاد میکرد:
"من درس را رها كردم تا اورا كمك كنم بجائی برسد حالا جسد تكّه پاره اورا بمن
نشان میدهند". او بخودش لعنت میفرستاد كه چرا زودتر برضائیه نرفته بود تا علی
را از رفتن بمنطقه باز دارد. هركدام از ما بنحوی در غم از دست دادن او می گریستیم.
من به كوته فكری علی میاندیشیدم كه چطور خودرا در دام جنگ انداخت. من حالا با
توجّه به مکالمات تلفنی او باورم شد که اعزامش بپادگان پیرانشهر توطئه ای بوده كه فرمانده
هایش از قبل طرح ریزی کرده بودند. باحتمال زیاد بعضی از سربازان پادگان برای نزدیکتر
کردن خود بفرمانده حرفهای علی را راجع بخلافكاریهای موجود در پادگان بگوش
فرماندهان رده بالا رسانده و آنها برای تنبیهش - با اشاره به مرخّصی زیاد - اورا تشویق برفتن بمنطقه جنگی كرده بودند و علی ساده دل هم فریب آنها
را خورده و در دام مرگ آنها افتاده بود.
امیر میگفت: "حالا من چطور بمادر اطلاع دهم، اگر بفهمد
چه خاكی بر سرمیكند".
گفتم: "مگر تا حالا باو نگفته اید".
گفت: "نه، چون خودمان هم تا حالا مطمئن نبودیم".
5
در مجلس سوگواری علی چند نفر حزب اللهی از مسجد حضور و مأموریت
داشتند تا احساسات مادران و خانواده شهید را كنترل كرده آنها را از حمله و توهین
برهبران رژیم بازدارند. آنها براین موضوع پای میفشردند كه
شهید شما اکنون دربهشت است و بایستی بوجود او افتخار كنید ولی ناله های جگرخراش
مادر علی نه تنها نشانی از افتخار نداشت بلكه نشانه تنفر مادران داغدیده نسبت برژیم
جمهوری اسلامی و رهبران از خدا بیخبر آن بود.
ادامه دارد