جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶ - ۱۸ ژانويه ۲۰۰۸

خوش آمدی خورشید

 

مرضیه وفامهر

 

دخترک زن شده از کله روز توی قاب پنجره‌‌ای در بلوک‌های سیمانی شهرک سیمانی اکباتان، رو به باند پروازهای مهرآباد به صعود آدم‌قراضه‌ها توی آهن‌قراضه‌ها زل زده بود و تصور کرده بود چه حنابندان مفصلی توی ماتحتشان است که به خارجه می‌روند. ستاره‌های مقوایی عزیز به لندن می‌روند تا نوک دماغشان را بالاتَرک بکشند و در استانبول موهایشان را‌ های‌لایت‌تَرَک کنند. مشتی دیگر با چمدان‌های مید این چاینا نزول می‌کردند.

توی تلویزیون یک مادر راهبه سیاه‌پوشی صبح تا حالا از نجابت و زن حرف می‌زد که زن اگر دیواری بکشد دورش چه اندازه در امان است. زن‌دخترک فکر کرده بود پس چرا او میان دیوارهای تو در توی بتن آرمه و سیمان و گچ نشسته و هنوز بوی ناامنی دست‌هایش را می‌لرزاند و دیده بود مادر راهبه با حرکت نامحسوس پلک‌هایش و غنچه کردن لب‌هایش و نوک دماغ بالاتَرَک کشیده‌اش پسرک زیر ابرو برداشته مجری را حالی‌به‌حالی می‌کرد.

دیروز پلیس آمده بود سگ یکی از هم‌گورستانی‌ها را به جرم صدا درآوردن بازداشت کرده بود و سگ سه روز بود در حبس بود و دخترک همسایه در غم فراق، دائم زوزه سگ گشنه پشت میله‌های زندان توی گوشش بود و عربده دلتنگی‌اش توی راهروها دویده بود که زن شماره ۵۰۳ از لای در هوار کشیده بود: «تا دیروز سگت امروز خودت.»

نیمه‌شب بالابر پیر داشته سقوط می‌کرده که هم‌دیواری بدشانس جان به در برده و زیر بغل زن رنگ باخته‌اش را گرفته و الله و محمد گویان آرزو می‌کرده خزیدنشان تو شماره ۵۶۵ را کسی نبیند که ناگهان درز درهای روبرو باز شده و نگاه‌ها مادرک را دریده. همه تو روزنامه‌ها خوانده بودند که پسرشان به جرم قتل بامداد اعدام خواهد شد. شماره ۵۶۵ هر روز روضه‌خوانی بود. پیش از این آرزوی شفای پسرک تزریقی‌شان و این روزها حکم بخشش این یکی را طلب می‌کردند.

رفیق نابغه‌اش هم قرار بوده بیاید و به او درس آواز بدهد که رفته به شوتینگ زباله با پسرک شماره ۵۶۵ دل داده و قلوه گرفته و سوزن به سوزن رفته‌اند تا شماره خدا فقط می‌داند چند. آنوقت فکر کرده بودند زندان چه جای دنجی بوده. همه چیز کنار دستشان، بی‌غرغری یا نگاه چپ و چوله‌ای.

زن‌شده‌دخترک خوابش به یادش افتاد و نگذاشت بشکند تصویر روشن سیاهی.... او و معلم آواز به قصد خودکشی دونفره پریده بودند و گیر کرده بودند توی شوتینگ زباله. ناچار عشقبازی‌شان گرفته بود که بوی زباله.... از خواب که پریده بود فن‌کوئل را خاموش کرده بود تا بوی زباله‌ها را بالا نیاورد و فکر کرده بود فردا باید به کدام مدیر عامل لعنتی دزد جدیدی غر بزند برای صدمین‌بار.

یادش آمد چند روز پیش از گور نمی‌دانست چند بیرون زده بود تا بی‌ترس از شنودهای پفیوز بادی در کند، شاید هم نسیمی دستی به سر و رویش بکشد. سر از تئاتر نیاوران درآورده بود و نمایش آقای کلبی [*]را تماشا کرده بود. ای وای! آقای کلبی توی این شهر چه اندازه احمق‌تر از کلبی داستان {دونالد بارتلمی} است و چه اندازه مشتاق‌تر است که همپالگی‌هایش او و زمین و زمان را به انفجاری باد بدهند.

هر روز هفت شبکه تلویزیون را هفتاد بار می‌چرخاند که بفهمد روز قیامت کی است، می‌دید قیافه‌ها یأجوج مأجوج آن تو نشسته‌اند و سگرمه در هم کشیده‌اند و مُهر بر چهره کوبیده‌اند و دو مولکول دروغ را بر یک مولکول سُرب چسبانده‌اند و هی توی شهر فوت می‌کنند.

روی دیوار جای پوتین سربازی نقش بسته بود که به زور آنتن بشقابی را کنده بود و چه بسا به سوراخ خود برده بود.

در را کوبیده بودند و او که نمی‌خواسته خیرگی‌اش دو پاره شود تکان نخورده بود و هم‌دیواری هوار زده بود: «روزه‌خورهای لعنتی بوی کلم‌تان راهروها را پر کرده، فردا زنگ می‌زنم پلیس» و او که اگر معده‌اش به خونریزی نمی‌افتاد غذا نمی‌خورد یادش آورده بود روی کله کلم پز را چادر کلفتی کشیده بوده تا بوش در نیاید.

زل‌زل زده بود که قلبش فشرده شد و روده‌هایش به هم پیچید. آخر یادش آمده بود ماه گذشته توی شهر در محضر حق لایتناهی، لات و عزی و حسنک بر دار می‌کردند و مشتی رند را سیم می‌دادند که سنگ زنند و او از بوی تعفن شهر و صدای حسنک خشکیده بر دار که یکهزار سال است شنیده می‌شود به دخمه‌اش پناه آورده بود که بالابر سی ساله مثل پتیاره شصت ساله‌‌ای لم داده بود به همکف و جم نمی‌خورد. دویده بود توی پله‌های اضطراری که خودش را بکشد بالا و بخزد توی شماره نمی‌دانست چند، دیده بود چند غول‌پیکر مرد آهنین دست و پای شاعر را طناب پیچ کرده‌اند و بدن نحیفش را روی پله‌ها پایین می‌کشند و از سر استخوان‌های ترکیده لاغرک‌مرد خونی بیرون جهیده و ابیاتی پله به پله مشق شده و جاری شده بر گودال سیاه تاریخ و آوازخوان می‌شوید دروغ‌ها را. دخترک فریاد زده بود به کجا می‌کشیدش؟ غول‌پیکرمردان ِ روزگار غریده بودند دیوانه شده و می‌برندش به بند تیمارستان. او دوباره فریاد کشیده بود چرا سوزن نمی‌زنیدش؟ چرا بیهوش نمی‌کنیدش؟ اصلاً چرا در آغوشش نمی‌گیرید؟ و دوباره تنومندمردان روزگار گفته بودند هرچه سوزن زده‌اند بیهوش نشده آخر هشیاری شاعر از آسمان هفتم هم فراتر رفته بود و تازه هر چه بد حال‌تر باشد و آش و لاش‌تر دیوانه‌خانه‌ها زودتر جا می‌دهند. دخترک زن شده عر زده بود «مرده‌ شوی ببرد این تخته بند تن.»

سینه‌خیز و ریزریز یازده پیچ خودش را بالا کشیده بود و ابیات لابه‌لای لباسش تنیده بود و فکر کرده بود بیمی نیست. «چه از خون شاعر، سرودی سبز رود شودآ.»

سرش را از پنجره آویزان کرد و عق زد. بچه گربه‌های چمن‌خوار دویدند پای پنجره، آهن‌قراضه‌‌ای آسمان درید، شب شد و دخترک پلک روی هم گذاشت و به خورشیدی که هر لحظه در خیالش طلوع می‌کرد خوش آمد گفت.

 

پانویس

[*]نمایش مراسمی برای آقای کلبی برگرفته از داستان کوتاه «بعضی از ما دوستمان آقای کلبی را تهدید می‌کردیم» {دونالد بارتلمی} به کارگردانی {رضا یزدانی}، نویسنده نمایشنامه «نکیسا راستین.» در مردادماه امسال در فرهنگسرای نیاوران اجرا شد.

مهرماه ۱۳۸۶

http://www.shahrvand.com/?c=117&a=3078