جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶ - ۱۸ ژانويه ۲۰۰۸

اکبر رادی امید به زندگی را می پروراند

و سفیدی را دردل سیاهی می جست .

 

مهدی غبرایی

 

در پگنیتز بودم،نزدیک نورمبرگ آلمان ، همانجا که دادگاهای معروف جنایتکاران جنگی آلمان را پس از جنگ دوم بر پا کردند. در دفتر کار خانم یکی از دوستان که گرافیست است . دنبال مقالۀ جان آپدا یک در بارۀ رمان«این ناقوس مرگ کیست» از همینگوی  می گشتیم که در یکی از شماره های نیویورکر چاپ شده است . مقاله که پیدا نشد ، به سایتهای فارسی هم سر زدیم و ناگهان واویلا! ناقوس این بار برای اکبر رادی به صدا در آمده بود.نه،نه،نگویید که مرده است . مگر آن چهرۀ دوست داشتنی ، آنهمه ادب و فروتنی ، آنهمه مهربانی و محبت بی دریغ ، آنهمه تشویق و تایید ازدست رفتنی است ؟ این دیگر تلگرام مرگ دوست هم نیست که به قول ویرجینیا وولف به انکار مرگ دردست مچاله کنم

اتاق کار کوچک خانه اش که قسمت اعظم آن را میز بزرگ کارش اشغال می کرد و دورو برش قفسه های کتاب بود و به زحمت دو سه صندلی ، غیر از صندلی خودش در آن جا می شد ،هرگز از یادم نمی رود. و چه شرمی داشت از اینکه جا کم است و می گفت برویم توی پذیرایی.اما ما نمی پذیرفتیم و تنگی آن اتاق را که (مرکز جهان) بود به وسعت هیچ اتاق پذیرایی نمی فروختیم .چندین بار با رضا پور جعفری سعادت دیدار استاد مهربان همولایتی دست داد و از محبت خواهرانۀ حمیده خانم که با سینی خوراکیها و مخلفات از ما پذیرایی می کرد ، در همان اتاق برخوردارشدیم ....

  اولین بار نام رادی را در کتاب هفته به سر پرستی احمد شاملو دیدم (همان کتاب هفته که به قطع رقعی بود و شکل کتاب را داشت و داستانها و مقالات گوناگونش در باب هنر و اندیشه در ساختن نسل من نقش شایانی ایفا کرد) . گویا آن داستان بعد ها در مجموعه ای به نام « جاده » چاپ شد و همان خبر از ظهور نویسنده ای خوش قریحه می داد. بعد ها در دورۀ دانشجویی در دانشگاه تهران ، در دهۀ پر بار پنجاه که پاتوق ما سینما های دورو بر دانشگاه ، مثل تخت جمشید ، سینما کسرا و تالار های نقاشی ، مثل گالری قندریز و غیره بود و هر کتابی که به دستمان می رسید می بلعیدیم ،تاتر ملی ایران نیز به همت اکبر رادی ، غلامحسین ساعدی و بهرام بیضایی پایه ریزی شد و بخصوص آثار ایرانی در تالار بیست و پنج شهریور ( سنگلج کنونی ) به نمایش در آمد . همانجا بود که « افول » « لونۀ شغال » ، « و آی با کلاه ، آی بی کلاه » و چند نمایشنامۀ دیگر را دیدیم که اولی از اکبر رادی است . با بازیهای درخشان زنده یاد   پرویز فنی زاده ، خانم مهین شهابی ، محمد علی کشاورز ، منوچهر فرید هم نخستین بار  در همین تالار آشنا شدیم .

سالها بعد که اجرای تلویزیونی نمایشنامۀ « مرگ در پاییز» را دیدم ، استاد همچنان در اوج بود و آن فضای روستایی و همدلی با محرومان و شفقت چخوف وارش همچنان تاثیر گذار. گویا در نمایشنامۀ روزنۀ آبی بود که فضای بارانی رشت و چتر های سیاه را طوری تصویر کرده بود که دلگیری آن هنوز دلم را سیاه می کند . اما در عین حال رادی امید به زندگی را می پروراند و سفیدی را دردل سیاهی می جست .

 آخرین کاری که اجرای آن را دوباردیدم « ملودی شهر بارانی » بود ، حدود یک سال پیش . این از کارهای قدیمی اوست ، به کار گردانی پرویز مرزبان که چند اثر دیگرش را نیز اجرا کرد . استاد تلفن کرد و گفت اگر مایلید بیایید، که برایتان بلیت کنار گذاشته ام . خودش هم بود و چه شب ِ سعادت باری . انگار که پس از سالها محرومیت و اجرای تک وتوک آثارش جان تازه ای گرفته بود . هر چند می گفت این کار قدیمی و کلاسیک است و تو کارهای مدرن تری را می پسندی . اما حق شاگرد ی را به جا آوردم و جانانه لذت بردم ودست مریزاد گفتم .

    چهرۀ دیگر اکبر رادی را با آن نثر پخته و سُختۀ یکتا در مقالا تش می توان دید . همین انسان فروتن وقتی پای اصول در میان باشد ، چنان بی محابا می تازد که آدم باورش نمی شود . آن نثر بی مهارش را در مطلبی که به دبیر هنری آدینه نوشت ، یادتان هست ؟ یک بار آن را در همان مجله چاپ کرده بودند....استاد که مجموعه مقالات«انسان فروریخته ...» را به من می داد، با فروتنی تمام گفت شاید از این مقاله خوشت نیاید ، بنا به سوابق ... اما...و سر انجام واپسین مطلبی که از ایشان خواندم ، یادی از مجید دانش آراسته ، همولایتی نویسندۀ دیگر ما که همسن و سال او بود . با آن نثر بی نظیر و آن عطوفت و طنز سر شار که آثارش مالامال از آن است . 

 این نوشته بر خلاف آرزوی با طنی من سردستی است و بدون در دست داشتن هیچ منبعی . دین استاد بسیار بسیار بیش از این به گردن ماست . اما ، چه کند بینوا ندارد بیش .

 

دوسلدورف ، ۱۵ ژانویه۲۰۰۸