پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۶ - ۱۷ ژانويه ۲۰۰۸

ماركس‏ و  «خودفریبی» حُقوقِ بَشَر بورژوائی

 

 

منوچهر صالحی

 msalehi@t-online.de

 

ماركس (1) هیچ‌گاه مخالف «حقوق بشر»، آزادی‌های فردی و دمكراسی نبود و برعكس، در بسیاری از نوشته‌های خود از این مقولات و مفاهیم دفاع كرد. در این رابطه می‌توان به آثار او در رابطه با سیاست سركوب دولت پروس مراجعه كرد كه در آن‌ها شجاعانه علیه سانسور مطبوعات، مبارزه كرده است.

در عین حال ماركس نخُستین كسى است كه كوشید «انسانِ آزاد» و عمل‌كردهاى «آزاد» انسانى را از زاویه نوئى طرح و بررسی كُند. نزد او، چون حوزه زندگى انسان طبیعت و جامعه است، بنابراین مابین او و طبیعت، او و جامعه رابطه‌ی علیتّى مُتقابلى Kausale Beziehung وجود دارد كه در بطن آن با تأثیر مُتقابل فرد بر جامعه و جامعه بر فرد و نیز جامعه بر طبیعت و طبیعت بر جامعه روبرو می‌شویم. پس،‏ آن‌چه كه انسان انجام می‌دهد، نمی‌تواند بیرون از حوزه‌هاى طبیعى و اجتماعى قرار داشته باشد. به‌این ترتیب طبیعت و جامعه پیش‏شرط‌هاى لازمى را براى عمل‌كرد «آزادانه» انسان تدارُك مى‌بینند. ماركس‏ در «خانواده مُقدس» براى نشان دادن این اجبار و الزام‌ها می‌نویسد: «طبقه مالك و طبقه پرولتاریا، هر دو به‌یك گونه ازخودبیگانگى انسانى را نمودار می‌سازند. اما طبقه نخُست در این ازخودبیگانگى احساس‏ رضایت كرده و خود را تأئید شُده می‌یابد، او ازخودبیگانگى را به مثابه قُدرت خود دانسته و در آن نمودِ موجودیت انسانى خود را می‌یابد. طبقه دُوم نابودى خود را در ازخودبیگانگى احساس‏ می‌كُند و در آن ناتوانى و واقعیت موجودیت غیرانسانى خویش‏ را می‌یابد. اگر اصطلاحى از هِگل را به كار گیریم، او در تباهى است و نسبت به‌این تباهى كراهت‌ دارد، كراهتى كه ضرورتأ از تضادى كه مابین طبیعت انسانى او و وضعیت زندگى‌اش‏ نأشى می‌گردد كه بى هر گونه تزویرى به‌طور قاطعانه و همه جانبه طبیعت او را نفى می‌كُند» ‌(2).

چكیده اندیشه‌هاى ماركس‏ این است كه تمامى انسان‌هائى كه در محدوده جامعه طبقاتى و به ویژه جامعه سرمایه‌دارى زندگى می‌كُنند، نسبت به طبیعت انسانى خود دُچار ازخودبیگانگى گشته‌اند و بنابراین كردارها و رفتارهای‌شان طبیعت انسانى آن‌ها را نفى می‌كُند. به‌عبارت دیگر، انسان‌هائى كه در بطن جامعه طبقاتى عمل می‌كُنند، تا اندازه زیادى از خود داراى استقلال عمل نیستند و بنا بر اراده و خواست خود دست به این و یا آن كار نمی‌زنند و بلكه كردار، رفتار و گُفتار آن‌ها بر اساس‏ نیازهاى مُناسبات اجتماعى، اقتصادى، سیاسى و فرهنگى از پیش‏ موجود تعیین می‌گردد. از نُقطه نظر ماركس‏ ازخودبیگانگى انسان از طبیعتِ انسانى خویش‏ سبب می‌شود تا صاحبان ابزار و وسائل تولید و سرمایه ‌بپندارند آن‌چه كه آن‌ها انجام می‌دهند، نأشى از اراده و خواستِ خود آنان است و حال آن كه این سرمایه است كه تعیین می كُند در رابطه با مكانییسم ارزش‏افزائى‌اش‏، سرمایه‌دار به چه كارى دست زند. به‌همین دلیل ماركس‏ سرمایه‌دار را «سرمایه شخصیت‌یافته»‌ می‌نامد كه «اراده و شُعور» او توسُط سرمایه هدایت می‌گردد‌    (3).

به‌همین ترتیب طبقه پرولتاریا نیز در شرایط پیش‏یافته جامعه سرمایه‌دارى در محدوده روابطى قرار دارد كه او را فرسنگ‌ها از سرشت انسانى‌اش‏ به دور افكنده و در نتیجه دُچار ازخودبیگانگى ساخته است. پرولتاریا نیز مجبور است در محدوده مُناسبات اجتماعى از پیش‏ موجود به كارهائى دست زند كه بر اراده و خواست او تحمیل شُده‌اند. پرولتاریا به ظاهر در فروش‏ نیروى كار خویش‏ در بازار كار «آزاد» است، ولى براى آن كه بتواند امرار معاش‏ كُند، از امكان دیگرى جُز فروش نیروی كار خود برخوردار نیست. پس‏ آزادى فروش‏ نیروى كار چیز دیگرى نیست، مگر كار اجبارى و همین امر سبب می‌شود تا او از اراده آزاد و خودمُختار در تعیین مضمون و هدف عمل‌كردهاى فردى خویش محروم گردد و در نتیجه از طبیعت انسانى و موضوع كار اجبارى خویش در روند تولید اجتماعى ازخودبیگانه شود.

ماركس‏ با به كار بُرد دیالكتیك هِگل به‌این نتیجه می‌رسد كه «بنابراین، در درون این تضاد مالكیت خُصوصى جناح محافظه‌كار و پرولتاریا جناح ویرانگر است. آن یك در جهت نگاهدارى و این یك در جهت نابودى تضاد عمل می‌كُند» (4). به‌این ترتیب، نزد ماركس‏ براى تغییر روابطى كه در جامعه طبقاتى حاكم هستند، به حركتى گروهى و طبقاتى نیاز است و چنین جُنبشى نمی‌تواند بدون خودآگاهى جمعى ‌(طبقاتى) به‌وجود آید. بنابراین انسان به مثابه فرد، پیش‏ از آن كه داراى عمل‌كردى فردى باشد، داراى وجهى گروهى، قشری، طبقاتى است. همان‌طور كه هِگل مطرح ساخت، در اندیشه ماركس‏ نیز انسان به مثابه فرد نمی‌تواند خود را بیرون از جامعه مُتحقق سازد، لیكن زندگى اجتماعى سبب می‌شود تا انسان‌ها در مُراودات و مُناسبات ضرورى مُعینى نسبت به‌یك‌دیگر قرار گیرند. بنابراین رابطه انسان‌ها نسبت به یك‌دیگر بر اساس‏ رابطه‌اى داوطلبانه، آزاد و مُتكى بر اراده و خواست فردى تعیین نمی‌گردد، بلكه این رابطه بر پایه مكانیسم‌هاى مُناسبات تولیدى از پیش یافته به‌وجود می‌آید، مُراوداتى كه براى دوام و پایدارى زندگى اجتماعى اُمورى ضرورى هستند.

«حٌقوق بشر» زمانى تدوین شُد كه بورژوازى فرانسه توانست انقلاب خود را با شُعار «آزادى، برابرى و برادرى» به پیروزى رساند. بنابراین تدوین «قانون اساسى» و در همین رابطه تنظیم «حُقوق بشر» باید در جهت خواست‌هاى فوق انجام می‌گرفت. امّا همان‌طور كه دیدیم، در مُقدمه قانون اساسى 1793 فرانسه، در بند 2 قید شُده است كه «حُقوق طبیعى عبارت است از آزادى و امنیت مالى و جانى» و در بند 17 «مالكیت از حُقوق مُحترمه و مُقدسه» است. بنابراین در كنار آزادى، برابرى و برادرى، حقّ مالكیت بر ابزار و وسائل مصرفى و تولیدى به مثابه یكى از حُقوق بشرى تلقى می‌شود. انتقاد ماركس‏ نیز از همین‌جا به ساختار حُقوق بشر بورژوائى آغاز می‌گردد، زیرا بر اساس‏ اندیشه‌هاى ماركس‏ اصل مالكیت مضمون اُصول آزادى، برابرى و برادرى را در رابطه با فرد تعیین می‌كُند و به عبارت دیگر، این سه اصل استقلال خود را در رابطه با اصل مالكیت از دست می‌دهند. ماركس‏ نشان می‌دهد كه در اصل 16 از قانون اساسى 1793 فرانسه این مالكیت خُصوصى است كه مضمون آزادى‌هاى فردى را تعیین می‌كُند. «حقِّ مالكیت عبارت از آن است كه هر شهروندى به اراده خود از ثروت، درآمد، فرآورده كار و تلاش‏ خود لذت برد و بر آن حُكم براند».

با توجُه به نظرات مطرح شُده، اینك می‌توان به بررسى اندیشه‌هاى ماركس‏ در رابطه با حُقوق بشر پرداخت. مُهم‌ترین نوشته‌اى كه در این زمینه از ماركس‏ وجود دارد، اثر مشهور «مسئله یهود» است. ماركس‏ در این اثر چند نظریه اساسى را مطرح می‌سازد. نخُست آن‌كه ماركس‏ نشان می‌دهد كه «حُقوق بشر» محصول انقلاب كبیر فرانسه از دو بخش‏ مُتضاد تشكیل شُده است. بخشى از آن در بر گیرنده حُقوق سیاسى «انسان انتزاعى» است و در محدوده این حُقوق همه انسان‌ها به‌طور انتزاعى با یك‌دیگر «برابر» می‌شوند. امّا بخش‏ دیگر آن در بر گیرنده حُقوق «انسان واقعى» است كه در منشور «حُقوق بشر» به مثابه انسانى واقعى موجودى خودخواه و خودپرست است. او براى آن‌كه این تضاد را آشكار سازد، طرح می‌كُند كه در جامعه سرمایه‌دارى «دولت واسطه‌ى بین انسان و آزادى انسان است» (5)، زیرا نهاد دولت بازتاب جامعه در برابر فرد است. چنین دولتی از یك‌سو آزادى فردى او را محدود می‌سازد و از سوى دیگر آزادى‌هاى فردى او را در برابر افراد دیگر تضمین می‌كُند. با پیدایش‏ جامعه مدنى و دولت سرمایه‌دارى با انسان‌هائى روبرو می‌شویم كه در عین تمایز و تفاوت از یك‌دیگر در برابر قانون از حُقوقى یكسان بهره‌مند می‌باشند و در نتیجه با یك‌دیگر «برابر» می‌شوند. بنابراین هدفِ دولتِ مُتعلق به جامعه مدنى این است كه در رابطه با خود، انسان‌ها را با یك‌دیگر «برابر» سازد و «تبعیضات» را از میان بردارد، بى آن كه نابرابرى‌ها و تبعیضاتى كه به‌طور عینى در زمینه‌هاى تحصیل، شُغل، رُتبه، ثروت، مالكیت و ... وجود دارند، از میان برداشته شوند. «برابرى» انسان‌ها در جامعه مدنى، برابرى حُقوق آن‌ها در انتخاب كسانى است كه دستگاه دولتى را رهبرى می‌كُنند، یعنى حقّ انتخاب شُدن و انتخاب كردن همگانى بدون در نظرگیرى تفاوت‌ها و نابرابرى‌هائى كه برشمُردیم. بنابراین «دولت سیاسى كمال یافته بنا بر سرشت خویش‏ در بر گیرنده زندگى نوع انسان است كه با زندگى مادّى او در تضاد قرار دارد» ‌(6). پس‏ دولت مدنى انسان‌ها را از نظر حقوق سیاسى با یك‌دیگر «برابر» می‌سازد و تمامى آن‌چه را كه به خودِ انسان، یعنی به خودخواهى‌ها و خودپرستى‌هاى او مربوط می‌شود، را از حوزه «حُقوق سیاسى» كنار می‌نهد و به آن‌ها وجه «حُقوق شخصى» می‌دهد.

از سوى دیگر هنگامى كه «حُقوق بشر» از انسان سُخن می‌گوید، تنها انسانِ جامعه مدنى را در نظر دارد و بنابراین آن‌چه به مثابه «حُقوق بشر» مطرح می‌شود، چیزى نیست مگر حُقوق شهروند جامعه مدنى. امّا انسانِ جامعه مدنى، انسانى است «خودخواه و خودپرست»، جُدا از جامعه و در نتیجه كسى است كه به دیگر اعضاء جامعه مدنى دُشمنى می‌ورزد. ماركس‏ درباره خُصوصییات انسانِ جامعه مدنى، یعنى انسانى كه از بطن شیوه تولید سرمایه‌دارى می‌روید، چنین می‌نویسد: «پیش‏ از هر چیز این واقعیت را توضیح بدهیم كه این به اصطلاح "حُقوق بشر"، این انسانى كه از شوند مُتفاوت است، چیز دیگرى نیست مگر حُقوقى كه عُضو جامعه مدنى از آن برخوردار است، یعنى انسانى خودخواه كه از انسان‌هاى دیگر و از جامعه جُدا به‌سر می‌برد‌» (7). بنابراین «حُقوق بشر» چیز دیگرى نیست مگر حُقوق انسانى كه عُضو جامعه مدنى است و بر اساس‏ این حُقوق باید اصل مالكیت شخصى مُحترم شناخته شود و مابقی حُقوقِ انسانى بر اساس‏ ین اصل تعریف و تعیین گردند. به‌عبارت دیگر، مالكیت شخصی زیرساخت مابقی حقوق شهروندی را تشكیل می‌دهد.

با تمامی اشكالی كه در «حقوق بشر» سرمایه‌داری دیده می‌شود، ماركس‏ انقلاب بورژوائى فرانسه را انقلابى موفق می‌داند كه توانست انسانِ وابسته به شیوه تولید پیشاسرمایه‌دارى را از چنگال یك سلسله قید و بندهاى اجتماعى رها سازد، بى آن كه به‌طور واقعى موجب پیدایش‏ آزادى، برابرى و برادرى میان انسان‌ها گردد. نزد ماركس‏ با پیروزى جامعه مدنى بر جوامع پیشاسرمایه‌دارى «بنابراین انسان از مذهب رها نگشت، او آزادى مذهب را به‌دست آورد. او از مالكیت رها نگشت، او به آزادى مالكیت دست یافت. از خودخواهى حرفه رها نگشت، او آزادى حرفه را كسب كرد»‌ (8).

ماركس‏ در «خانواده مُقدّس» نشان داد كه پذیرش‏ «حُقوق بشر» از سوى جامعه مدنى مُدرن از ضرورت‌هاى این نظام ناشى می‌شود، هم‌چنان كه پذیرش‏ بردگى در جوامع باستانى نیز از ضرورت‌هاى آن نظام نشأت می‌گرفت. بنابراین پذیرش‏ «حُقوق بشر» پیش‏ از آن كه نتیجه دستیابى انسانیت به معرفتى جدید باشد، زائیده نیازهاى بلاواسطه شیوه تولید جدید است. به عبارت دیگر، شیوه تولید سرمایه‌دارى زمانى می‌تواند به فعالیت خود ادامه دهد كه انسان به مثابه «فرد» پا به عرصه تاریخ گُذاشته باشد و انسانِ فردیت یافته بتواند از یك‌سو در فضائى افسارگُسیخته نیازهاى خود را كشف كُند و از سوى دیگر در بازارى كه انباشته از كالا است، به ارضأ نیازهاى خویش‏ نائل گردد. پس‏ «حُقوق بشر» هیچ چیز دیگرى نیست مگر بازتاب حُقوق فردى انسان جامعه مدنى. در همین رابطه ماركس نشان می‌دهد كه «پذیرش‏ حُقوق بشر از سوى دولت مُدرن از همان مفهومى برخوردار است كه پذیرش‏ بردگى توسُط دولت‌هاى باستانى. آن‌چنان كه دولت باستانى بردگى را، دولت مُدرن جامعه مدنى و هم‌راه با آن انسانِ جامعه مدنى، یعنى انسانِ مُستقلى را كه فقط توسُط بندهاى خواست‌هاى شخصى و نیازهاى طبیعى ناخودآگاه خود با دیگر انسان‌ها به هم پیوسته است، بردگى كار حرفه‌اى و نیازهاى خودى و غریبه‌اى را كه از آن ناشى می‌شود، به‌صورت زیربناى طبیعى خود دارد. دولت مُدرن نیازهاى طبیعى خود را به مثابه نیاز در غالب حُقوق بشر پذیرُفته است» ‌(9).

علاوه بر آن، آزادى انسانى كه به جامعه مدنى تعلُق دارد، بر بُنیاد داشتن رابطه مُتقابل با دیگران اُستوار نیست و بلكه چنین انسانى از طریق جُدا سازی خود از دیگران می‌خواهد به آزادى فردى خویش‏ دست یابد. «بنابراین آزادى عبارت است از حقّ انجام دادن و دست زدن به هر كارى كه به هیچ كسِ دیگرى آسیب نرساند. محدوده‌ای كه هر كسى در آن می‌تواند بدون آسیب رساندن به دیگران حركت كُُند، توسُط قانون تعیین می‌گردد، هم‌چون مرز دو مزرعه كه به‌وسیله تیرهاى پرچین تعیین می‌شود. مسئله بر سر آن گونه آزادى انسانى است كه به مثابه جوهرى تقسیم ناپذیر  Monade (10) ( در خود مُنزوى گشته است. ‌(...) امّا حقّ آزادى بشرى نه بر بُنیاد پیوند انسان با انسان، بلكه جُدائى انسان از انسان قرار دارد. این حقِّ این جُدائى است، حقِّ فردِ محدودى كه به خود محدود گشته است« (11).

و چون در جامعه سرمایه‌دارى حقّ مالكیت به مثابه اصلى‌ترین «حقِّ بشرى» به رسمیت شناخته می‌شود، در نتیجه حقّ برخوردارى از آن موجب می‌شود تا وجود انسان‌هاى دیگر موجب محدودیت حقّ آزادى‌هاى فردى گردند. ماركس‏ براى نشان دادن این تضاد می‌نویسد: «بنابراین حقّ بشرى مالكیت خُصوصى عبارت از حقّ ارادى بدون رابطه با دیگر انسان‌ها، مُستقل از جامعه، از ثروتِ خود لذّت بُردن و آن‌را در اختیار خود داشتن، حقّ نفع شخصى است. آن دسته از آزادى‌هاى فردى، هم‌چون مصرف سودمند آن‌ها، بُنیاد جامعه مدنى را می‌سازند. آن‌ها نمی‌گُذارند كه هر انسانى در انسان‌هاى دیگر تحقق یابد، بلكه برعكس،‏ محدودیت آزادى‌هاى خود را در آن‌ها می‌یابد» ‌(12). نزد ماركس‏، آن‌چه كه به مثابه «حُقوق بشر»، «حُقوق انسانِ مُتعلق به جامعه مدنى» نمایان می‌شود، چیز دیگرى نیست مگر فرانمودى ‌(13) از آزادى.

او در این رابطه در «خانواده مُقدس» می‌نویسد: «در جهان مُدرن هر كسى هم‌زمان هم عُضو بردگى و هم عُضو جامعه است. هم اینك بردگى جامعه مدنى چون بُزُرگ‌ترین آزادى جلوه می‌كُند، زیرا استقلال به ظاهر كمال یافته فردیت، افسارگُسیختگى را كه دیگر نه توسُط بندهاى همه‌گانى و نه توسُط جُنبشى كه توسُط انسان به بند كشیده شُده است، هم‌چون مالكیت، صنعت، مذهب و غیره جانشین ازخودبیگانگى عناصُر زندگانى خویش‏ می‌سازد و آن‌را به‌جاى آزادى خود می‌گیرد، در حالى كه این  آزادى بردگى و غیر انسانى بودن كمال یافته او است. در این‌جا حقّ جانشین مالكیت شخصى شُده است. (...) چه فریب شگرفى است كه باید جامعه مدنى مُدرن، جامعه صنعتى، رقابتِ عُمومى، خواست‌هاى شخصى كه آزادانه مقاصد خود را دُنبال می‌كُنند، آنارشى، فردیتى كه به‌طور طبیعى و معنوى از خویشتن ازخودبیگانه شُده است را در حُقوق بشر به‌رسمیت شناخت و تائید كرد و هم‌زمان تظاهُر حیات این جامعه را در پس‏ هر فردى فسخ نمود و هم‌زمان خواستار بازسازى كله سیاسى این جامعه به شیوه باستانى گشت» )14).

پس‏ «خودفریبى» Selbsttäuschung به‌یكى از عناصُر بُنیادى جامعه مدنى بدل می‌گردد. ماركس‏ این نظریه را در اثر خود «هیجدهُم برومر» بیشتر می‌شكافد و نشان می‌دهد كه مُبارزه طبقاتى در جوامع پیشاسرمایه‌دارى اُروپا با هدفِ دگرگون نمودن ساختارهاى موجود با بازگشت به دین و تاریخ باستانى صورت می‌گیرد. با بازگشت به گُذشته كوشش‏ می‌شود تا «مضمون محدودِ» مُبارزه بورژوائى از نظرها «پوشیده» نگاه‌داشته شود (15). تمامى انقلاب‌های دمكراتیك و از آن جُمله انقلاب 1357 ایران كه هدف‌شان فرارفتن از ساختارهای تولید پیشاسرمایه‌داری است، نشان می‌دهند كه بورژوازى براى هموار ساختن راه آیندة خویش‏ به گُذشته پناه می‌برد و هم دین را در خدمت خود می‌گیرد و هم اساطیر و تاریخ باستانى را، زیرا انقلاب به رهبرانى نیاز دارد كه براى جلب توده‌ها به‌سوى خویش‏، تنها در هیبت قهرمانان دینى، اساطیرى و تاریخى می‌توانند ظاهر گردند. همان‌طور كه انقلاب بورژوائى با «خودفریبى» گُذشته‌گرایانه خویش‏ می‌تواند بر مُناسبات پیشاسرمایه‌دارى پیروز گردد، به‌همان ترتیب نیز ادامه حیات این مُناسبات بر «خودفریبى» از وضعیت حالِ خویش‏ اُستوار است. «حُقوق بشر» در جامعه بورژوائى به‌ترین نمونه این «خودفریبى» را نمایان می‌سازد، زیرا بر اساس‏ آن، هر چند كه انسان‌ها دارای حقوق طبیعی خدشه‌ناپذیرند و از بر مبنای حقوق مدنى با یك‌دیگر «برابر» می‌شوند، لیكن در حوزه زندگانى فردى خویش‏ هم‌چنان با یك‌دیگر «نابرابر» باقى می‌مانند. جامعه مدنى می‌كوشد این «نابرابرى» واقعى را به نوعى «برابرى» ظاهرى بدل سازد. امّا براى آن‌كه بتوان از چنگال این «خودفریبى» رهائى یافت، باید انسان جدیدى پا به عرصه تاریخ نهد كه دیگر براى توضیح وضعیت بلاواسطه خویش‏ چشم به گُذشته ندارد و بلكه «چكامه خود را از متن آینده می‌تواند برداشت كُند» ‌(16). ماركس‏ در «مسئله یهود» پیدایش‏ انسان رها شُده از محدودیت‌هاى جامعه بورژوائى را چنین توضیح می‌دهد: «فقط هرگاه انسانِ واقعأ فرد گشته، شهروند انتزاعى را به خویش‏ بازگرداند و به مثابه فردِ انسانى در زندگى تجرُبى‌اش‏، در كار فردى‌اش‏، در روابط فردى‌اش‏ به جنس‏ هستومند Gattungswesen بدل شود، فقط  هرگاه انسان نیروهاى خود (17) را به مثابه نیروهاى اجتماعى بشناسد و سازماندهى كُند و بنابراین نیروهاى اجتماعى را در پیكربندى نیروى سیاسى از خود جُدا ننماید، تنها در آن هنگام است كه رهایش‏ انسان انجام یافته است« ‌(18).

ماركس  تا بدین‌جا‏ با دقتّى كم‌نظیر ضعف‌هاى «حُقوق بشر» بورژوائى را آشكار ساخت و هم‌راه با آن، مُختصات «حقوق بشر» بورژوائی را كه می‌تواند به تحقُق انسان‌هاى «برابر» بی‌انجامد، نشان داد. او هویدا ساخت كه حقّ مالكیت كه یكى از حُقوق بشر بورژوائى است، مضمون دیگر حُقوق بشر بورژوئى را تعیین می‌كُند و به‌همین دلیل آن حُقوق در هیبتى ناروشن در برابر ما نمایان می‌گردند. بنابراین براى آن‌كه حُقوق بشر در آرایش‏ واقعى خود نمودار گردد، باید در مرحله‌اى از تاریخ، انسانِ رها شُده از پیكربندى‌هاى سیاسى، مالكیت خُصوصى را از میان بردارد. با از بین رفتن مالكیت خُصوصى است كه خودخواهى و خودپرستى افسارگُسیخته انسان به پایان خود خواهد رسید، بدون آن كه فردیت انسان را دچار نقصان سازد و برعكس، در چنین هنگامی است كه «انسان واقعأ فرد گشته» پا به‌عرصه تاریخ خواهد نهاد. بنابراین به‌جاى آزادى مالكیت باید از مالكیت آزاد شُد، به‌جاى آزادى حرفه باید از خودخواهى حرفه رها گشت و سرانجام آن‌كه به‌جاى رهایش‏ فردیت خودخواه از قید و بندهاى جامعه پیشاسرمایه‌دارى باید به رهایش‏ از هرگونه جامعه طبقاتى دست یافت.

با توجه به آن‌چه گفته شد، «خودفریبی حقوق بشر» بورژوائی را نباید مترادف با بد بودن و یا ضد تاریخی بودن این پدیده دانست. برعكس، باور ماركس آن است كه اصول «حقوق بشر» با شیوه تولید سرمایه‌داری هم‌خوانی ندارد، زیرا در محدوده این شیوه تولید «انسان واقعآ فرد گشته» پیدایش نمی‌یابد و بلكه در بهترین حالت، فردیت «انسان انتزاعی» نمایان می‌شود. بنابراین، هنگامی كه زمینه‌های تاریخی به گونه‌ای فراهم گشت كه در رابطه با «حقوق بشر» به «خودفریبی» نیازی نباشد، تنها در آن هنگام «انسان واقعأ فرد گشته» متحقق خواهد گشت.

 

پانویس‏ها:

 

1-  ماركس‏، كارل،Karl Marx در 5 مه 1818 در تریر Trier مُتولد شُد و در 14 مارس‏ 1883 در لندن در تبعید درگُذشت. او از خانواده‌اى یهودى تبار بود. ماركس‏ حُقوق، فلسفه و تاریخ تحصیل كرد و سپس‏ به روزنامه‌نگارى پرداخت و به‌خاطر مقالات انتقادى كه در روزنامه «راینیشه تسایتونگ Rheinische Zeitung می‌نوشت، از آلمان تبعید شد. در پاریس‏ با فریدریش‏ انگلس‏ آشنا شُد و به محافل سیاسى تبعیدیانِ آلمان كه از كارگران حمایت می‌كردند و خواهان تحقُق سوسیالیسم بودند، پیوست. در انقلابِ دِمُكراتیك 1848 آلمان شركت كرد و حتى در ئورانى كه جنبش كُمون پاریس‏ رُخ داد، فعالانه از این جُنبش‏ پُشتیبانى نمود. او یكى از بُزُرگ‌ترین نوابغ جهان و پایه‌گُذار مكتب سوسیالیسم علمى است. آثار فراوانى نوشته است كه معروف‌ترین آنها عبارتند از «مانیفست كُمونیست» كه آن را با هم‌كارى انگلس‏ نوشت و «سرمایه». ماركس‏ در این آثار ثابت می‌كُند كه سرمایه‌دارى سرانجام شرایطى را فراهم خواهد ساخت كه زمینه ارزش‏زائى سرمایه از بین خواهد رفت و در چُنین هنگامى بشریت به‌سوى سوسیالیسم گام برخواهد داشت. دیگر آن كه او بر این نظر بود كه طبقه كارگر نیروئى است كه می‌تواند جامعه سوسیالیستى را به‌وجود آورد، جامعه‌اى كه در آن نابرابرى‌هاى اجتماعى از میان برداشته خواهند شُد و سرانجام با پیدایش‏ جامعه كُمونیستى انسان از كار اجبارى رها خواهد شُد و فُرصت خواهد یافت تا به ازخودبیگانگى خویش‏ پایان دهد و به خویشتن خویش‏ پى بَرَد. او تحقُق این  روند را امرى می‌داند كه انسان آگاهانه در جهت تغییر شرایط موجود گام برخواهد داشت و در نتیجه انقلاب اجتماعى امرى اجتناب‌ناپذیر خواهد بود.

2-  رجوع شود به كُلیات آثار ماركس‏- ‌انگلس‏ به زبان آلمانى، جلد2، صفحه 37

3-  ماركس‏، كارل، «سرمایه»، كلیات آثار ماركس- انگلس‏ به آلمانى، جلد 23، صفحات 168،247، 326، 350، 352 و 61

4-  ماركس، «فقر فلسفه»، رجوع شود به كُلیات آثار ماركس- انگلس‏ به آلمانى، جلد 2، صفحه .3

5-  ماركس، «مسئله یهود»، رجوع شود به كُلیات آثار ماركس- انگلس‏ به آلمانى، جلد 1، صفحه 35

6-  همان‌جا، صفحه 354

7-  همان‌جا، صفحه 364

8-  همان‌جا، صفحه 369

9-  ماركس، «خانواده مُقدّس»‏، رجوع شود به كُلیات آثار ماركس- انگلس‏ به آلمانى، جلد 2، صفحات120-1

10-      واژه Monade داراى معانى مُختلف است. این واژه به‌صورت مُفرد به معنى ساده و تقسیم‌ناپذیر است. لایبنیتس‏ از این واژه در فلسفه خود بهره گرفته است. در این رابطه این واژه به مثابه وحدت اولیه‌اى كه تقسیم‌ناپذیر بوده و كُلیتى است كه جوهر جهان را تشكیل می‌دهد، به‌كار گرفته شُده است. منظور ماركس‏ در به‌كاربُرد این واژه همان است كه ترجُمه شُده است، یعنى وحدت تقسیم‌ناپذیر انسان و آزادى از یكدیگر

11-      ماركس، «مسئله یهود»، رجوع شود به كُلیات آثار ماركس- انگلس‏ به آلمانى، جلد 1، صفحه 36

12-      همان‌جا، صفحه 365

13-      دُكتُر شمس‏الدین ادیب سُلطانى در ترجُمه «سنجش‏ خِرد ناب» كانت به فارسى براى واژه آلمانى Schein معادل فرانمود را برگُزیده است كه معادلى بسیار مُناسب است.

14-      ماركس، «خانواده مُقدّس»‏، كُلیات آثار ماركس- انگلس‏ به آلمانى، جلد 2، صفحات 129-12

15-      ماركس‏، «هیجدهُم برومر لوئى بُناپارت»، برگردان به فارسى از محمد پورهُرمُزان، سال انتشار 1347، صفحات 25-23

16-      همان‌جا، صفحه  25

17-      ماركس‏ در اینجا اصطلاح forces propres را بكار می‌برد

18-      ماركس، «مسئله یهود»، رجوع شود به كُلیات آثار ماركس- انگلس‏ به آلمانى، جلد 1، صفحه 30