چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۶ - ۱۶ ژانويه ۲۰۰۸

«من از يادت نمی کاهم»

سيامند

 

زمستان سال 1362 تازه چند روزی بود که به پاريس رسيده و در محله ی Puteaux توسط نهادِ بشردوست فرانسوی France Terre D’asile (فرانسه سرزمين پناهندگان) به طور موقت در يک Foyer اسکان داده شده بوديم. در آن زمان اکثريتِ پناهندگان را ايرانيان و افغان ها تشکيل می دادند. گويی کشتی نوح بود، همه نوع گرايشی در ميان مان يافت می شد، اما نيازمان به يکديگر، فرقه گرايی ها را تا حدودی کم رنگ تر کرده و چون هيچ کدام زبان نمی دانستيم و بی کس و کاری مانده بوديم، به ناچار اوقاتمان تا پيش از تقسيم و اعزام به نقاط مختلف فرانسه، را با هم می گذرانديم.

آقای عاشورپور را در اينجا شناختم، تا پيش از اين نه ترانه هايش را شنيده بودم و نه خودش را می شناختم. روزهای اول سر وعده های غذا همواره از نبود چای شکوه داشتم، از سويی زبان بلد نبودم و نمی دانستم چگونه تقاضای چای کنم، از سوی ديگر اگر خريدنی بود، پولی در بساط نبود که بخريم. شبی سر ميز شام يکی از ايرانی های تازه آشنا گفت، آن آقا که آنجا تنها سرميز شام نشسته، توده ای است و در اتاقش چای دارد، پرسيدم تو از کجا می دانی، گفت ما را به اتاقش دعوت کرده و آنجا چای خورده ايم.

نياز به چای موجب شد که «توده ای» را نشنيده بگيرم و بی تعارف سرميزش رفتم و سلام کردم. به گرمی پاسخم را داد. وقتی متوجه شد که به چه دليل سراغش رفته ام به گرمی استقبال کرد و برای بعد از شام به اتاقش دعوتم کرد. تنها نرفتم و دو سه تشنه ی چای ديگر را نيز با خود بردم. همان شب شيفته ی رفتارش شدم. يکی از دوستان از او خواهش کرد برايمان بخواند و من بی خبر که برای چه بخواند، مگر خواننده است ؟ در اتاق کوچکی که تنها جا برای يک تخت و اندکی جا برای نشستن روی زمين بود، کنار تخت به پا ايستاد و صدا در داد:

«ساز و نقاره ی جمعه بازار

...

دو سه هفته بعد، هرکدام از ما را به گوشه ای از فرانسه فرستادند، من به شهرستانِ کوچکی در شمالِ غربِ فرانسه اعزام شدم و حدود يک سالی از پاريس و «مرکز اپوزيسيون» دور بودم. در اين فاصله ی زمانی هر بار که به پاريس می آمدم، چون جا و مکانی برای ماندن نداشتم، باز به «فوايه» ها می رفتم و مهمان دوستانی می شدم که يا تازه رسيده بودند، يا آنهايی که پيش از اين شناخته بودم و بر خلافِ من در زمان اعزام به حومه ی پاريس فرستاده شده بودند. آقای عاشورپور از دسته ای بود که به حومه ی پاريس فرستاده شده بود و اگر اشتباه نکنم در فوايه ی «سارسل» شهری در حومه ی پاريس بود، در آنجا مرا با پسرش آشنا کرد، که از آلمان به ديدار پدر آمده بود، مجروح جنونِ جنگی جمهوری اسلامی و حکومتِ بعثی عراق، که در آلمان آرامشی يافته بود.

سال های بعد هر بار فرصتی پيش می آمد کوتاهی در کافه ای و يا در نهارخوریِ سيته يونيورسيته ی حومه ی پاريس که هرجمعه ظهر پاتوقِ بچه های ايرانی بود تا اخباری رد و بدل کنند و خبری از ايران بگيرند، به گفتگو می نشستيم. در انشعاب موسوم به «نامه به رفقا» از حاميان جدی گرايشی بود که معتقد بود حزب توده می بايست به انتقاد از خود جدی بپردازد و سپس با شکل گيریِ گرايشِ موسوم به حزبِ دمکراتيکِ مردم ايران، از حزب توده جدا شد.

در سال های پس از کودتای بيست و هشت مرداد، کم شمار نبودند، «توده ای» هايی که با شريف زيستن، تن به همکاری با دستگاهِ حکومت ندادن و آرمان خواهی، اعتبارِ صدمه ديده ی «چپ»، مبارزه و آرمان خواهی را لااقل در پيرامون خود زنده نگهداشتند. دسته ای که همواره آرمان خواه ماند و در پيرامون خود همواره احترام و ارج و قرب برانگيخت. دسته ای که به رغمِ تسهيلاتی که نظامِ سلطنتی در اختيار نادمين و به اردوی دشمن پيوستگان قرار می داد، به نانِ معلمی و يا کارمندی قناعت کرد و شريف ماند.

عاشورپور از اين دسته بود.

نگران از سال های پيری و از کار افتادگی، کوشيد به اتفاق هفت يا هشت شريک ديگر اقدام به سرمايه گذاری در پروژه ای جمعی  کند، همه ی پس اندازِ سال های کار و زحمتش در ايران را همانند ديگر شرکا در کار وارد کرد، اما باری ديگر به اعتمادش خيانت شد و همه ی سرمايه ی زندگی اش را از او ربودند. هر بار که اتفاقی مرا می ديد ؛ تو را که می بينم داغم تازه می شود، هم همشهری ات بود و هم نامش به نامت شباهت داشت[1].

پس از چند سالی بی خبری از آقای عاشورپور، شنيدم به ايران بازگشته، و چند روز پيش هم خبر فوت او اعلام شد.

عاشورپور فقط هنرمند خواننده ی فولکلور گيلان نبود، عاشورپور عاشق وطنش بود، عاشورپور شريف بود و شريف ماند. عاشورپور چپ بود.

 

يادش همواره گرامی باد

سيامند

سه شنبه 25 دی ماه 1386

 



[1] - گويا فردی به نام سيامک همه ی سهم های شرکا را يک جا برداشته و به يکی از کشورهای اسکانديناوی فرار کرد.