پهلوان نامه
محمود کویر
مقاله هایی که در پی می آید، سلسله نوشتارهایی است در باره
ی شاهنامه فردوسی. کندوکاوی دیگر در این اثر بی همتای جهانی.
جهان سر بسر عبرت و حکمت است
چرا زو همه بهر ما غفلت است!
پهلوان نامه، چنان که از نامش پیداست، کتاب پهلوانی و پهلوانان در ایران است.
نگاهی است به برخی گوشه های فرهنگی و زندگانی پهلوانی در این سرزمین. از دیرترین
روزگار. کوشیده ام تا باردیگر به این داستان بنگرم. داستانی که سرشار از نکته های
نهفته و ناگفته است.
دانش های کهن ایرانی، بخشی از فرهنگ ما و گنجینه گرانبهایی هستند که باید کلید
آن ها را یافت و سرمایه زندگی و آینده کرد. این دانش ها را می توان سه بخش نمود:
* دانش ایزدانی یا اساتیر که در باره آفرینش و هستی است و می توان در گات ها
یا سرودهای زرتشت و بندهشن و دینکرد و اپانیشادها و شاهنامه آن ها را یاقت.
* دانش پهلوانی یا حماسه که در منظومه ها و شاهنامه ها و یشت ها و مهابهاراتا
و یادگار زریر و پهلوان نامه ها و داستان های پهلوانی و جوانمردی و عیاری می توان
جستجو کرد.
* دانش خسروانی که در تاریخ ها و شاهنامه ها و آثار سهروردی و عطار و حافظ
باید یافت.
دانش پهلوانی را در دو بخش بررسی کرده ام:
پاره ی نخست:
از ابتدا تا تازش تازیان.که به بنیاد ها و بنگاه های آن، تا پایان داستان
کیخسرو پرداخته ام.
پاره ی دوم:
پس از تازش تازیان. که در زورخانه ها، در میان عیاران، درویشان، پهلوانان،
سربداران در ایران و افغانستان و ترکیه و هند پی گرفته ام.
*
این دانش ها، شیوه و منش و چگونگی نگرش ایرانیان بر هستی و پایه و اساس عرفان
ایرانی است.
عرفان ایرانی در دوره اساتیری، به بررسی شکل گرفتن و پدید آمدن هستی و انسان
می پردازد. پس از آن، انسان، نیاز به یکجا نشین شدن و شهر سازی و بافتن و ساختن
وپرداختن دارد و باید در برابر نیروهای متجاوز بایستد و ریشه بگیرد و ریشه بدواند.
دانش پهلوانی، داستان ریشه ها و بن ها و ایستادگی های انسان در برابر تجاوز و آزار
و ستم دیگران است.
عرفان ایرانی پس از دوران اساتیر وارد عصر پهلوانی می شود:
عصر برآمدن مردمان بر زمین و شكل گرفتن بنیادهای یكجا نشینی و تمدن.
عصر نبرد برای به سامان رسیدن و سكونت در دهكده ها و شهرها و شكل گرفتن مردمان
در كشورها و جداشدن تدریجی از طبیعت.
عصر داستان پهلوانی های انسان برای
چیرگی برطبیعت وحیوان و دیگر انسان ها.
باز ایستادن از كوچ و در پی آن روزگار آهن و پولاد ، خانه سازی و رشد هنر و خط
و ...
عصری كه هنوز انسان آزاد است و برای پاسداری از این آزادگی برخاسته است.
نخست باید توجه داشت که پهلوان و پهلوانی، به رزم و به میدان رفتن و بر دشمن
تاختن نیست. پهلوانی، منش مدارا و مهرورزی و عشقبازی با هستی و آدمی است.
کلمه ( پهلو) معنای فراخ نگری و مدارایی داشته است. این واژه از خشت و خشتره
به معنای آمیزش و مهرورزی و همبستگی آمده و خشتر در فارسی باستان، شاه و پهلوانی
است که شهر و کشور و جهان را با مهر و مدارا می آراید. از همین واژه خشت که بنیاد
خانه است،وخشت به معنی نی که در دست پادشاهان بر سنگ نگاره ها دیده می شود ، می
توان پی برد که پهلوان، شاه جهان آراست:
نشسته بر آن باره خسروی
بپوشیده آن جوشن پهلوی ( گرشاسب
نامه)
کلمه پارت نیز از همین کلمه گرفته شده است و پهلو، پرتوه، پهله و پارت از یک
جا آمده است و اشکانیان که همان پارت ها باشند، نامشان از اشک گرفته شده و اشک و
خشت و عشق از یک ریشه و همه معنای مدارا و مهر و همبستگی دارد. پس پهلوانی کیش
مدارا و مهر بوده است:
تبه کردی آن پهلوی کیش را
چرا ننگریدی پس و پیش را ( اسدی)
در یشت ها و بویژه یشت نهم و دوازدهم و سیزدهم و نوزدهم كه در زمان هخامنشیان
و اشكانیان نوشته شده، از پهلوانان ایران یاد شده است.
كتاب یادگار زریر، داستان های دوره ساسانی چون بهرام چوبین، كارنامه اردشیر
بابكان، سكسیكین، پیكار، مزدك نامه، التاج، دینكرد، بندهشن، اردای ویراف نامه،
مینوی خرد و آیین نامه ها نیز داستان های
پهلوانان ایرانی در آن روزگار را باز می گویند.
پهلوان و پهلوانی در ایران از قاف می آغازد و از همانجا با عرفان پیوند می
خورد. كوه و حیوان و انسانی كه در این داستان های پهلوانی می آیند، همه در تاریخ
عرفان حضوری چشمگیر دارند.
یكی از مهم ترین سرچشمه ها برای دست یابی به بنیادهای عرفان و پهلوانی در
ایران، شاهنامه است.چرا؟
* فردوسی به بسیاری از منابع كهن دسترسی داشته كه امروز از آن ها نشانی نیست.
فردوسی در شاهنامه نشان می دهد كه گرایشی ژرف به كیش آرمانی و خردورزانه مغانه و
سیمرغی كهن ایرانی داشته و لابلای داستان ها، آن اندیشه ها را بازتاب داده است.
نمونه وار بسنجید این اندیشه های فردوسی را با كهن ترین كتاب ها و آثار عرفانی:
*ستایش خرد( دانش آمیخته با عشق و فضیلت)، در برابر عقل اسلامی كه مولانا و
حافظ و دیگر عارفان نامدار با آن مخالف بوده اند . خرد، بنیاد عرفان ایرانی است.
شاهنامه با آغازی شگرف،با نام خرد و جان، آغاز می شود:
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای
خداوند به معنای صاحب است و جان و خرد همان عشق و دانایی است.
* شاهنامه همان خداینامه است و
خداوند همان شاه است و شاه یعنی هر
انسانی كه خرد و داد را می گسترد. در كتاب عرفانی و بسیار كهن دانا و مینوی خرد
آمده است:( كسی كه چشم بینا دارد، اما از خرد برخوردار نیست، از نابینا هم بدتر
است. فردوسی نیز در شاهنامه دارد:
خرد چشم جان است چون بنگری
تو بی چشم، شادان جهان نسپری
* در كتاب گزارش گمان شكن آمده است:
( جان آدمی پنج وسیله مینوی دارد: هوش دریافت. خرد. دانش. آگاهی. و پنج وسیله
استومند: بینایی و شنوایی و بویایی و چشایی و بساوایی كه با پنج اندام چشم و گوش و
بینی و دهان و پوست پیوند دارد.)
و در شاهنامه آمده است:
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
كزین سه رسد نیك و بد بی گمان...
* در گزارش گمان شكن آمده است:( آفریدگار، دین و دانش و خرد بی پایان را
همانند درختی بسیار عظیم آفرید.)
فردوسی دارد:
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی كه دانش نیاید به بن
* ستایش ستارگان و ستاره شناسی كه از نشانه های آیین های بسیار كهن است، در
شاهنامه نیز خیلی مهم است.
* ایزدانی چون سروش یا هاتف و همه فرشتگان عالم آیین های كهن ایرانی در
شاهنامه نیز حضور دارند.
این فرشتگان از شاهنامه به جهان سهرودی و عطار و مولانا راه می یابند.
* همه ی دیوان دادستان دینی كه متنی كهن است در داستان انوشیروان و بزرگمهر در
شاهنامه حاضرند. گرچه برخی از دیوان پاك كهن چون اكوان چهره ای زشت یافته اند.
* در شاهنامه تصاویری روشن از زامیاد یشت كه در باره شكل گیری مهاجرت آریاها
است و هم چنین نبردهای تورانیان با شاهان كیانی، دیده می شود.
* مناظره های فلسفی در دربار ساسانی كه در شاهنامه آمده است، پیش از آن در
كتاب هایی چون دانا و مینوی خرد نیز بوده است.
* بنیادهای اخلاقی و روش های فكری و آرمان های كهن ایرانی در شاهنامه بسیار
است، چون: وفاداری، پیمان داری، پای بندی به سوگند و مقام آن و این مقوله ها با
همان آداب و روش ها و نمایش های كهن در شاهنامه می آیند.
* هیچکدام از آثار حماسی جهان تا این اندازه به فلسفه و دانش و حکمت آمیخته
نیست. شاهنامه، گنجی پربها از اخلاق و منش های پهلوانی است.
* به غیر از آن آهنگ های گمشده خسروانی و گنجی از واژگان كهن ایرانی كه در
شاهنامه می رقصد و می درخشد، اندیشه های عرفانی كهن ایرانی نیز در شاهنامه بسیار
است، اندیشه هایی كه در روزگار تازش تازیان و زندگی فردوسی، ارج و بهایی نداشته
است، چون:
بیا تا به شادی دهیم و خوریم
چو گاه گذشتن بود، بگذریم
×××
جز از نام نیكی نباید گزید
بباید چمید و بباید چرید
×××
برومند و بویا بهاری بود
می سرخ، چون غمگساری بود
×××
كنون خورد باید می خوشگوار
كه می بوی مشك آید از مرغزار
×××
اگر مرگ
دارد چنین طبع گرگ
پر از می یكی جام خواهم بزرگ
نكته مهم دیگری را نیز اشاره كنم:
در چند دوره در ایران به گردآوری شاهنامه اقدام شد و كسانی به این كار اقدام
كردند كه توجه به آن نكاتی را روشن می كند:
ـ در دوران اشكانیان كه خود بخش مهمی از تاریخ پهلوانی و عرفانی ایران هستند و
حكومتی عرفانی ـ پهلوانی ایجاد كردند.
ـ ماندایی ها كه از كهن ترین اقوام دانش پرور ایرانی هستند و به گردآوری
داستان های شاهنامه پرداختند . هم اینان پس از اسلام جریان بزرگ فكری و خردورزانه
ای را در جنوب ایران برپا كردند و با عرفان ایرانی، پیوند هایی ژرف داشتند.
ـ یعقوب لیث عیار كه نخستین دولت مستقل عیاران را در ایران بنیاد نهاد و هم او
بود كه نوشتن فارسی و سخن گفتن آن را دوباره در ایران فرمان داد و به گردآوری
شاهنامه نیز آغاز كردو خواست تا آن را از
هند به ایران باز آورد. عیاران بازوی عرفان ایرانی بودند.
ـ فردوسی توسی كه نژاد از دهقانان ایران داشت. دهقانان همان روشنفكران و
فرهیختگان و اندیشه ورزان ایرانی بودند كه به آیین و عرفان ایرانی دلبستگی داشتند.
ـ خنیاگران دوره گردی كه نه تنها شاهنامه، بلكه مهابهاراتا و رامایانا را به
هر گوشه جهان بردند. این خوانندگان و نوازندگان دوره گرد را در پارت اشكانی، گوسان
می خواندند و در داستان بهرام چوبینه به آنان اشاره شده است. این عارفان خنیاگر با
این نام ها در شاهنامه به عنوان منبع مهم فردوسی و در جاهای دیگر یاد شده اند:
جهان دیدگان، فرزانگان، هشیاران، سخنگوی دهقان، پرمایه دهقان، دهقان داننده، بلبل( همان بل بل كردن در فارسی. همان بابل..
همه به معنی سخنگو. خوش آواز.) همانان كه سپس تر عاشق، بخشی، كولی، لولی، نقال نیز
خوانده شدند. هم آن ها که در اسپانیا، فلامنکو می خوانندشان و با رقص و سماع
مستانه خویش و آواز گیتار، در جهان می گردند. از این گوسان ها و خواجه ها و
خنیاگران است که خواجه فیروز یا حاجی فیروز برمی خیزد و از ترس هیولای ستم چهره
سیاه می کند تا وی را نشناسند.
***
پهلوانان شاهنامه فرهنگی با خود دارند و آن را نمایش می دهند كه ریشه در كهن
ترین آیین های عرفانی دارد. آنان در دستگاه دولت، نقش میانجی و پاسدار حقوق مردم
را دارند. این پهلوانان که در دوران گله داری و رمه گردانی، خود کدخدا و
فرمانروایی دودمانی بوده اند، سپس نقش رابط بین مردم و دستگاه قدرت را در دفاع از
مردم بر عهده می گیرند و چون دین و دولت، بر مردم می تازد، دستگاه پهلوانی برمی
خیزد، تا آن آیین و اندیشه كهن را در برابر اتحاد شاه و دین نگه دارد.( رستم در
برابر زرتشت و اسفندیار و گشتاسب) و چون سرانجام، به ضرورت تاریخ، از پای در می
آید، گشتاسب و زرتشت قدرت می گیرندو شاهی و دین به یكدیگر اندر می شوند. به بند
کشیدن رستم به دست اسفندیار، نماد رویارویی منش پهلوانی یا آیین کهن ایران با دین
جدید است.
زبان این پهلوانی، سرود بوده است. سرودهای بزمی و رزمی و پهلوانی شاهنامه،
گوشه هایی از آن را به یاد می آورد. در كنار سرود، چامه نیز بوده است. چامه، سراسر
ستایش پهلوان است و با ساز و آواز اجرا می شده است. دستگاه های این سرودهای
پهلوانی در شاهنامه عبارتند از: خروش مغان. دادآفرید. پیكارگرد. سبز در سبز.
این سرودها بسی كهن تر از شاهنامه اند و بخشی از سرودهای كهن آفرینش اند كه
خنیاگران عاشق بر گرد جهان می پراكنده اند. در بخشی از شاهنامه نیز باربد بر فراز
درخت، سه سرود می خواند:
پهلوانی سرود در دستگاه دادآفرید. بربط او را آلت ننگ و نبرد خوانده اند.
سرودهای دوم و سوم سرودهای غنایی بوده اند. آخرین فرد از نسل این خنیاگران سرود
خوان دوره گرد پس از نكیسا و باربد، رودكی بود كه خود گرد جهان گوسانی(کولی گردی)
می كرده و از عارفان نامدار ایران است:
تو رودكی را ای ماهرو همی بینی
بدان زمانه ندیدی كه این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی كه در جهان رفتی
سرود گویان، گویی هزاردستان بود
در باره گوسانی کردن در منظومه ویس و رامین گرگانی آمده است:
نشسته گرد رامینش برابر
به پیش رام، گوسان نواگر
سرودی گفت گوسان نوایی
در و پوشیده حال ویس و رامین
نام یكی از سرایندگان شاهنامه به گفته فردوسی بلبل بوده است. و بلبل نماد همین
خنیاگران دوره گرد و آواز خوانی بوده است. بنگریم كه همین بلبل در مرگ اسفندیار و
درماندگی رستم و مرگ سیاوش چگونه می خروشد و شگفت نیست كه آواز بلبل در ادبیات
ایران به زبان پهلوی و زبان كهن ایرانی مانند شده است:
نگه كن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی
و زبان بلبل و زبان پهلوی و پهلوانی
یكی شمرده شده است:
بلبل به زبان پهلوی با گل زرد
فریاد همی كند كه می باید خورد
×××
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می خواند دوش درس مقامات معنوی
مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد به غزل های پهلوی
و این خواجه كه چنین دلباخته زبان پهلوی، چونان نمادی از فرهنگ باستانی ایران
است، خود پیشوای عارفان و رندان جهان است.
و در باره سماع خسروانی است:
بشنو و نیک شنو نغمه خنیاگران
به پهلوانی سماع و به خسروانی طریق (
مسعود سعد)
***
لحن اورامان و بیت پهلوی
زخمه رود و سماع خسروی ( بندار)
و در باره پهلوانی سرود است:
سخن های رستم به نای و به رود
بگفتند بر پهلوانی سرود
***
مغنی سحرگاه بر بانگ رود
بیاد آور آن پهلوانی سرود ( نظامی)
از دیگر درویشان خانه به دوش جهانگرد كه سرنوشتی رنج بار داشته اند و داستان
های ملی را می پراكنده اند، یكی نیز لولیان بوده اند. آنان كه انسان هایی آزاده و
وارسته بودند، تنها آواز خوان روح سرگردان انسان بوده و سرگذشت خویش و پدران خود
را نیز بر این داستان ها افزوده و در جهان پخش می كردند:
صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی! چون است حالش
در تاریخ ما نخستین بار بهرام گور از شنگل، پادشاه هند می خواهد تا گروهی از
آنان را به ایران بفرستد و چهار هزار تن از این رامشگران در ایران پراكنده می
شوند. این لولیان شاید به دلیل سختی زندگی و مشكلات سیاسی نیز خود به ایران كوچیده
باشند. به هر روی آنان از هند به ایران و سپس تا اروپا پراكنده شدند و داستان هایی
چون رستم را هر جای بردند. امروزه روشن است كه ریشه لولیان اروپای شرقی و كروات ها
با ایرانیان كهن و هندیان یكی است. آنان را جادوگر و كولی خوانده و بسیار آزارشان
دادند. روح شورشی و دلاور و سرگردان آن ها، همراه با این كه فرهنگ و صنعت و رقص و
موسیقی را با خود به هر سو می بردند، بیشتر روحانیون را بر آن داشت تا در میان
مردم به بدنامی آنان بكوشند و افسانه ها بر سر زبان ها اندازند. در ایران نیز چنین
شد: در فارس آنان را كولی، در غرب ایران، غربتی، در آذربایجان آنان را قراچی از
كلمه غرچه به معنی پست و بی شرم لقب دادند. این دلاوران آزاده به آواز خوانی و
رامشگری و غربال بندی و فالگیری، روزگار می گذرانیدند.
حیوان پهلوان، اسب است. آریاها به داشتن اسب شهره بودند و پهلوانان پارتی، اسب
سوارانی خبره بوده و اسبان شاهنامه چون رخش و سیاه نقش مهمی در این فرهنگ بر عهده
داشته اند. اسب در یشت ها نیز ویژه خدایان است و با عرفان و مسایل آیینی نیز پیوند
دارد. مهر در یشت، دارنده چهار اسب سفید است و به درارنده اسب های زیبا توصیف شده
است. اسب سیاوش در سیر و سلوك كیخسرو به مقام یك عارف بزرگ نقش دارد. اسب سیاوش
است كه او را از كوه آتش عبور می دهد و سرفرازی و بی گناهی او را نشان می دهد.رخش
رستم با وی سخن می گوید و با دیوان نبرد می كند. اسب سهراب تنها گرده به پهلوان می
سپارد و این ها همه نشان آن دارد كه اسب و پهلوان و عارف را پیوندی است. اسب نماد
آن حیوان سرفرازی است كه بال پرواز انسان است. اسب همان روح بلندپرواز انسان است.
آریاها این حیوان را اسپ خوانده اند و در سنگ نوشته داریوش چهار بار به کار
رفته است. در نام ایت افراد واژه اسب دیده می شود، که همه از پهلوانان کهن ایران
هستند: گرشاسب( دارنده اسب لاغر) ارجاسب( درانده اسب گرانبها)لهراسب( تند اسب)
تهماسب( دارنده اسب نیرومند).
ارسطاطالیس در سده چهارم پیش از میلاد از اسبان نسایی ستایش کرده است. در
میان سومریان اما، نام اسب دیده نمی شود.
در مصر هم گاو و خر گردونه ها را می کشند. در قوانین همورابی نیز، که نام بسیلری
لز حیوانات آمده است، نامی از اسب نیست. این ها نشان می دهد که اسب با ایرانی و
پهلوان ایرانی به جاهای دیگر جهان آن روز رفته است.
عیاری رفتن و عیاری کردن نیز در فرهنگ پهلوانی است. رستم بارها در شاهنامه به
عیاری می رود. جامه می گرداند و در لباس بازرگان به لشکر دشمن می رود. شبانه کمند
می گرداند و یکه و تنها از برج و بارو در می گذرد. عیاری کردن نه تنها با گستاخی و
کمندو خنجر بر لب ودندان داشتن سر و کار داشت، بلکه با فریب دادن دشمن همراه بود.
در داستان رفتن رستم به کوه سپید، وی فریبی به کار می برد. کاروانی به جانب دژ به
راه می اندازد و :
به بار نمک در نهان کرد گرز
برافراخته پهلوان یال و برز
ز خویشان تنی چند با خود ببرد
کسانی که بودند هشیار و گرد
به بار شتر در سلیح گوان
نهان کرد آن نامور پهلوان
لب از چاره ی خویش در خند خند
چنین تازیان تا به کوه سپند.
آیین های کهن عرفانی و پهلوانی به هم آمیخته است. نگاه کنیم به آیین سوگند
خوردن کیخسرو:
بگویم که بنیاد سوگند چیست
خرد را و جان را به از پند چیست:
بگویی: به دادار خورشید و ماه
به تاج و به تخت و به مهر و کلاه
به یاد فریدون، به آیین و راه
به خون سیاوش، به جان تو، شاه!
به فر و به نیک اختر ایزدی
که هرگز نپیچی به سوی بدی
میانجی نخواهی بجز تیغ و گرز
منش پست داری ز والای برز
پس کیخسرو، روی به سوی آتش می کند و
سوگند یاد می کند به دادار دارنده و به روز سپید و به شب سیاه و:
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه
که هرگز نپیچم سر از مهر اوی
نبینم به خواب اندرون چهر اوی
سپس دبیران در کار می آیند و :
یکی خط نوشتند بر پهلوی
به مشک از بر دفتر خسروی
گوا بود دستان و رستم بدین
بزرگان لشگر همه هم چنین
و سوگند نامه را به رستم می سپارند:
به زنهار در دست رستم نهاد
چنین خط سوگند و آن مهر و داد
پایان بخش آیین سوگند نیز چنین است:
وزآن پس همی خوان و می خواستند
دگرگونه مجلس بیاراستند
ببودند یک هفته با رود و می
بزرگان در ایوان کاوس کی
رویین تن شدن و بی مرگی و جستجوی چشمه آب زندگی یا آب حیات یا چشمه خضر( خدر.
خسرو. كسرا. قیصر. كایزر. سزار. همه از نام خسرو یا شاه گرفته شده است) در كهن
ترین داستان ها و آیین های عرفانی ایرانی و در شاهنامه دیده می شود.( هم چنین در
استوره گیل گمش كه كهن ترین استوره یافته شده بشری است و در غرب ایران به دست آمده است)
این آرزوی بزرگ بشر سپس به سراسر جهان بال می گشاید.مرگ اما سرانجام کار است.
پس هر پهلوان رویین تن نقطه ضعفی دارد که به همسن سبب از پای در می آید. آشیل را
هنگامی که در آب فرو می برند تا رویین تن شود، مادرش پاشنه پای او را می گیرد و آن
قسمت آبدیده نمی شود و دشمن با پرتاب تیری به پاشنه آشیل او را نابود می کند.
اسفندیار نیز هنگام فرو شدن در آب، چشمان خود را می بندد و سرانجام رستم با پرتاب
تیری به چشمان او، وی را می کشد.
سلاح پهلوان در نبرد رویارو، گرز، شمشیر، ژوبین، تیروکمان، نیزه، سنان، تبر،
درفش، خشت و کمند است. به هنگام عیاری خنجر بر دندان و کمند در چنگ دارد. پس از
تازش تازیان چون در زورخانه ها به تمرین جنگ برمی خیزد، وسایل زورخانه چون میل و
کباده و تخته شنا را بر مثال تیر و کمان و گرز و سپر می سازد و زورخانه نمادی از
میدان زندگی و رزم است.
به هنگام صف آراستن در میدان جنگ،
میدان زندگی را پیش رو دارد: شاه در قلب است و سرداران و سپهبدان در بازو و رستم
در بالای همه. درفش ها هرکدام رنگی و نشانی از خدایان و زنخدایان دارند، که دین
پهلوان، آیین آزادگی است. درفش زنگه شاوران، هما پیکر است. بر درفش فرامرز، فرزند
رستم، اژدهای هفت سر است. درفش توس نشان فیل دارد و سراپرده اش سیاه است. گودرز بر
درفش نقش شیری دارد که شمشیری در کف گرفته و سراپرده اش سرخ است. گراز سراپرده ای
زرد دارد و بر درفش او نقش گراز است. بر
درفش اشکش نقش پلنگ است. شاه ایران، سراپرده ی رنگارنگ دارد و درفش وی نقش خورشید
دارد و بر یالای آن ماهی زرین می درخشد. اما رستم سراپرده ای سبز دارد و در برابر
چادرش، درفش کاویانی یا پرچم ملی ایران در اهتزاز است.
افراسیاب چون به میدان نبرد و پهلوانی می آید، از هیبت خویش لرزه بر اندام
دشمن می افکند:
که آن ترک در جنگ فر اژدهاست
دم آهنج و در کینه، ابر بلاست
درفشش سیاه است و خفتان سیاه
از آهنش ساعد از آهن کلاه
همه روی آهن گرفته به زر
درفشی سیه بسته بر خود بر
چون پهلوانان ایران را نام نویسی می کنند، نزدیک هفتصد و سی تن را نام می
برند:
از خویشان کاوس، صدو ده تن. نوذریان، هشتاد تن. گودرزیان، هفتاد و هشت تن. از
تخمه گژدهم، شصت و سه تن. از خویشان میلاد، صد نفر. از تخمه توابه، هفتاد و پنج
تن. از تخم پشنگ، سی و سه تن. از خویشان برزین، هفتاد تن. از تخم گرازه، صد و بیست
تن.
کیخسرو چون شاهی را رها می کند، فرمانروایی بخش های مختلف ایران را به این سه
پهلوان می سپارد: به گیو، قم و اصفهان. به توس، خراسان. به رستم نیز ، زابلستان،
کابلستان، هند، غزنین.
پهلوانان از نسل جمشیدند. جمشید همان جم، نخستین انسان روییده از گیاه، همان
خدا و همان سیمرغ است. در این بینش، انسان و گیاه و مرغ و خدا، یكی است. درهم و با
هم است.
پهلوانان بزرگ از سیستان برخاسته اند و عیاران عارف ایران نیز سیستانی اند.
پهلوان مرز و نژاد و برتری نمی شناسد و از همین رو بزرگ ترین پهلوان ایرانی، رستم،
چنین نسب دارد:
از ازدواج جمشید با دختر كورنگ زابلی، تور و از او شیدسب، تورگ، ثم، اثرت،
گرشاسب، نریمان، سام و از سام، زال زاده می شود تا بنیاد پهلوانی را در این
بسرزمین بگذارد. زایش پهلوان اما خود حکایتی دارد. در هنگام زاده شدن رستم با
نخستین سزارین تاریخ و به کار بردن داروی بیهوشی برای این کار روبرو هستیم و چون
پهلوان از مادر زاده می شود، با آیین ویژه خبر به پدرش می رسانند، که بسیار
خواندنی است:
یکی کودکی دوختند از حریر
ببالای آن شیر ناخورده شیر
عروسکی همبالای رستم می دوزند و :
درون اندر آکنده موی سمور
به رخ بر نگاریده ناهید و هور
به بازوش بر اژدهای دلیر
به چنگ اندرش داده چنگال شیر
به زیر کش اندر گرفته سنان
به یک دست کوپال و دیگر عنان
نشاندندش آن گه بر اسب سمند
به گرد اندرش چاکران نیز چند
آنگاه این عروسک یا آدمک رستم پیکر را غرق در سکه و گل بر می دارند و :
مر آن صورت رستم گرزدار
ببردند نزدیک سام سوار
یکی جشن کردند در گلستان
ز کابلستان تا به زابلستان
اگر زایش پهلوان دلکش و شیرین است، اما مرگ پهلوان دردبار است. چنین است مویه
تهمینه بر مرگ سهراب:
بزد چنگ و بدرید پیراهنش
درخشان شد آن لعل زیبا تنش
مر آن زلف چون تابداده کمند
بر انگشت پیچید و از بن بکند
تهمینه سخت می گرید و :
همی خاک تیره به سر بر فکند
بدندان همه گوشت بازو بکند
به سر بر فکند آتش و بر فروخت
همه روی و موی سیاهش بسوخت
سپس بر پیکر سوارش مویه ها می کند و موی ها می کند و بر زین و لگام اسب او
بوسه ها می زند و سرانجام:
همان تیغ سهراب را برکشید
بیامد روان دم اسبش برید
به درویش داد آن همه خواسته
زر و سیم و اسبان آراسته
در کاخ بربست و تختش بکند
ز بالا برآورد و خوارش فکند
در کاخ ها را سیه کرد پاک
ز کاخ و ز ایوان برآورد خاک
و چون کاخ و ایوان سیاه می کند و بر باد می دهد، خود به نشان سوک، جامه ی نیلی
رنگ بر تن می کند:
بپوشید پس جامه ی نیلگون
همان نیلگون غرق کرده به خون
پهلوانان ایرانی بیشتر نه به وسیله دشمن، بلکه به دست نزدیک ترین کسان خویش و
با خیانت و برای قدرت و نام از پای در می آیند:
سهراب را پدرش، رستم می کشد.
رستم، خود به دست برادر کشته می شود.
ایرج را برادرانش می کشند.
منوچهر، نوه ایرج، عموهایش، سلم و تور را می کشد.
سیاوش به خیانت، به دست پدر زن خویش بر تشت خون می نشیند.
در آن نظام حکومتی که در شاهنامه آمده است، سه قدرت در کنار یکدیگر قرار
دارند. قدرت سیاسی و قدرت دینی که درهم آمیخته و باهمند و هرم قدرت و ستم را با هم
می سازند و برآنند تا بنیاد قدرت سوم را برافکنند:
چو بر دین کند شهریار آفرین
برادر شود پادشاهی و دین
نه بی تخت شاهی بود دین به پای
نه بی دین بود شهریاری به پا
چنین پاسبان یکدیگرند
تو گویی که در زیر یک چادرند
چو دین را بود پادشا پاسبان
تو این هر دو را جز برادر مخوان
اما قدرت سوم، پهلوانی و د ستگاه پهلوانی است. که با مردم است و نگه دار مرز و
افتخار ایران زمین است. سلطنت بر بنیاد پدر فرزندی می چرخد و پسر و گاه دختر
جانشین پدر می شود، اما پهلوانی از گونه ای دیگر است: پهلوانی به ارث نمی رسد و
برپایه توانایی و خرد شکل می گیرد. پهلوان دینی، با دم و دستگاه ندارد. آیین
پهلوان، آزادگی و پیمان داری و خرد و داد است. شگفتا که بزرگترین پهلوانان ایرانی
از مرزهای دینی و نژادی و ملی درمی گذرند. نگاه کنیم به نسب این پهلوانان و آیا این
چه درسی به مامی دهد:
رستم، فرزند زال و رودابه، دختر مهراب کابلی، است.
سهراب، فرزند رستم و تهمینه، دختر پادشاه سمنگان، است.
سیاوش؛ فرزند کاوس و مادرش از خویشان گرسیوز تورانی است.
کیخسرو، فرزند سیاوش و فرنگیس، دختر افراسیاب تورانی، است.
اسفندیار، فرزند گشتاسب و کتایون، دختر قیصر روم، است.
بنیاد فر در استوره و پهلوانی، آن نوری است كه با خرد و داد و مهر از درون جان
آدمی برمی خیزد و این نیرو و قدرت را هیچ كس به انسان نمی بخشد و برای همیشه نیز
نصیب هیچ قدرت مقدسی نمی شود. جگر شیر می خواهد و دل عاشق:
فریدون فرخ فرشته نبود
ز عود و ز عنبر سرشته نبود
ز داد و دهش یافت این نیكویی
تو داد و دهش كن! فریدون تویی
یکی از ارجمندترین کتاب های
پهلوانی در ایران، داستان سمک عیار است. این داستان بنا بر پژوهش های استاد
مهردادبهار و پرویز ناتل خانلری از کتاب های دوره اشکانی می باشد. سمک عیار گنجینه
گرانبهایی از فرهنگ و منش ها و روش های پهلوانی در ایران است.
درآمد
داستان و دستان پهلوانی با نام ایرج می آغازد. فریدون، کشور خویش را بین سه
پسر خود تقسیم می کند: سلم. تور. ایرج. در این میانه، ایران به پسر کوچک، اما
خردمند، یعنی ایرج می رسد. در برادر بزرگ با یکدیگر بر آن می شوند تا ایرج را از
میان بردارند، اما در برابر پرخاش و دشمنی و بیش طلبی آنان، ایرج راهی را بر می
گزیند و سخنی می گوید که بیانیه و فرمان پهلوانی است. این نخستین پیام پهلوانی به
انسان هاست:
بدو گفت: ای مهتر نام جوی
اگر کام دل خواهی، آرام جوی!
نه تاج کئی خواهم اکنون، نه گاه
نه نام بزرگی، نه ایران سپاه
من ایران نخواهم، نه خاور، نه چین
نه شاهی، نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام او تیرگی ست
بدان برتری، بر بباید گریست
سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام، خشت ست بالین تو
مرا تخت ایران اگر بود زیر
کنون گشتم از تاج و از تخت سیر
سپردم شما را کلاه و نگین
مدارید با من شما هیچ کین
مرا با شما نیست جنگ و نبرد
نباید به من هیچ دل رنجه کرد
رمانه نخواهم به آزارتان
وگر دور مانم ز دیدارتان
جز از کهتری نیست آیین من
نباشد به جز مردمی دین من!
و سپس رو به تمام انسان های جهان
بانگ بر می دارد که:
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است!
آری ، ایرج چه شباهت شگفتی به بودا دارد. سرگذشت او به نمایشی هولبار از مهر و
مدارا از سویی و کینه و دژکامی از سوی دیگر، مانند است. بیایید به این تراژدی
بنگریم:
فریدون بر آن است تا جهان را بین سه فرزند خود بخش کند. مانند سه تا گردو یا توپ. در بازی ما تغییری ایجاد نمی کند.
پس ایران را که بزرگتر و رنگین تر است به ایرج وا می گذارد.
برادران دیگر می رنجند و بر آن می شوند تا این قانون بازی را بر هم زنند.
راه چیست؟ از میان برداشتن برادر! چرا ما همیشه بازی را زیاد جدی می گیریم؟
دشوارترین و پیچیده ترین راه را انتخاب می کنیم.
ایرج نماد آن نیمه ی کشته شده ی ما است. ایرج آن پاره ی عاشق ما است. ایرج آن
چهره ی عرفانی ماست. ایرج نماد مهر و
مدارا است. آیرج نماد آشتی و آرامش است.
اما بازی قانون خودش را دارد. بازی قدرت است. و در این میانه ما با این نماد،
با ایرج، بیگانه! ما این نقش را نمی شناسیم. ما تنها گاهی، ماسک یا صورتک آن را بر
چهره می زنیم. ما با خودمان نیز در مهر و مدارا نیستسم. ما خودزنی و خودآزاری را
می ستاییم.
ایرج اما نقش بازی نمی کند. باورش شده است. روی صحنه ی این تماشاخانه می گردد
و آواز می خواند. تماشاییان را نمی بیند این خوش باور؟ هورا می کشیم. نعره می
زنیم. اشک می ریزد. قهقهه می زنیم. رو به برادران می کند و مانند فرشته ای که از
آسمان آمده باشد، خرمن یاس کلمات را بر آن ها می بارد:
نه تاج کئی خواهم اکنون نه گاه
نه نام بزرگی نه ایران سپاه
من ایران نخواهم نه خاور نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین
چه می گوید این جوان! مگر قانون بازی را نمی داند این خام؟ پس تکلیف بازی چه
می شود؟
بزرگی که فرجام او تیرگی است
بدان برتری بر بباید گریست
مرا تخت ایران اگر بود زیر
کنون گشتم از تخت و از تاج سیر
سپردم شما را کلاه و نگین
مدارید با من شما هیچ کین
مرا با شما نیست جنگ و نبرد
نباید به من هیچ دل رنجه کرد
و آنگاه در حالی که صحنه را ترک می کند می خواند:
جز از کهتری نیست آیین من
نباشد بجز مردمی دین من
شگفتا! باورکردنی نیست! از ما نیست! جادوست! مگر می شود؟ پس ....
نیامدش گفتار ایرج پسند
نه آن آشتی نزد او ارجمند
پس مانند اسپند بر آتش، چنان که افتد و دانی، بر اوبر می آشوبد، زیرا به گفتگو
و سخن و مهر باور ندارد:
ز کرسی به خشم اندر آورد پای
همی گفت و برجست هزمان ز جای
و با همان کرسی که بر آن نشسته بوده است:
بزد بر سر خسرو تاج دار
از او خواست خسرو به جان زینهار
می بینید! ایرج! همه چیز را می بخشد،
اما برادران بر او نمی بخشند!
پس، بودا وار بر آن می شود که این قدرت جهنمی را واگذارد و ترک خان و مان
گوید:
بسنده کنم زین جهان گوشه ای
به کوشش فراز آورم توشه ای
اما بازی ادامه دارد. دیگ آز به جوش آمده است. آن نیمه ی قدرت طلب و سلطه جو
به طغیان آمده است. جهنم درون شعله می کشد. من کینه خواه و کینه ورز به تکاپو در
آمده است. همان نیمه ی ما که بارها در تاریخ سربرآورده است و زمین و زمان را به
آشوب کشیده است. پس با دل پرخشم و سر پر زباد:
یکی خنجر از موزه بیرون کشید
سراپای او چادر خون کشید.
بکوبید بر طبل. کوس و نقاره بزنید. داستان به اوج رسید. بازی به چکاد خود
برآمد. اژدهای درون طعمه ی خویش را بلعید.
و طبل آخر. آخرین گوشه ی پنهان بازی!
سر تاجور از تن پیلوار
به خنجر جدا کرد و برگشت کار
فرود.آتش خاموشی گرفت. پرده می افتد. پوزه از خون بباید شست! پس:
بیاکند مغزش به مشک و عبیر
فرستاد نزد جهانبخش پیر
و نخستین بودای خندان ما در این بازی، چنین به خون می نشیند: قدرتی که می
خواهد با مهر و مدارا سخن گوید به دست برادران خویش به خاک و خون کشیده می شود.
قدرتمداران ما زبان مهر را در نمی یابند. قدرت در میان ما با مهر و مدارا بیگانه و
دشمن است.
زال
زال بنیان گذار دانش، حكمت و دبستان پهلوانی است.
زایش و پرورش وی در هاله ای از رازهای عرفانی نهان است.
عشق، خرد و فضیلتی عرفانی، همواره با اوست.
نیمی خدا و نیمی انسان است.
هنگام زاده شدن ، سپید موی است و این نشان خردمندی او و سروش كه خدای زایمان
روشنی و نور و سحرگاهان و شادمانی و عشق است، پیام آور تولد اوست.
زال، آن نیمه ی نورانی و رخشان و خردمند درون هر انسانی است.
او نیز مانند بسیاری از قهرمانان عرفانی به كوه انداخته می شود و سیمرغ كه
آشیان بر البرز دارد او را پرورش می دهد.
او فرزند سیمرغ است. سیمرغ خداست و او شیره ی جان خدا را می نوشد و خدا و آدمی
در هم می شوند. این است ارج و مقام آدمی در عرفان ایرانی. این است آیین و دین
مولانا و حافظ و عطار و ....
البرز آن كوه مقدسی است كه جز سیمرغ را بر فراز آن راه نیست. البرز، دژ عاشقان
جهان است.
البرز، مركزجهان، سرحد نور و تاریكی، قرارگاه مهر است.
البرز، قله ی درون ماست. انسان كوه است. كوهی كه عشق و مهر و داد و خرد بر آن
آشیان دارد.
زال نیمی در اساتیر و نیمی در حماسه
می زید.
زال( خرد تابناك درون هر انسانی) گشاینده تمام قفل ها و رازهای عرفانی است:
زمانی در اندیشه بد زال زر
برآورد یال و بگسترد پر
وزان پس زبان را به پاسخ گشاد
همه پرسش موبدان كرد یاد:
بخست از ده و دو درخت بلند
كه هر یك همی شاخ سی بركشند
به سالی ده و دو بود ماه نو
چو شاه نو آیین ابرگاه نو
به سی روز مه را سرآید شمار
برین سان بود گردش روزگار
كنون آن كه گفتی ز كار دو اسب
فروزان به كردار آذرگشسب
سپید و سیاهست هردو زمان
پس یكدگر تیز هر دو دوان
شب و روز باشد كه می بگذرد
دم چرخ بر ما همی بشمرد
و دیگر كه گفتی از آن سی سوار
كجا بر گذشتند بر شهریار
شمار مه نو بر این گونه دان
چنین كرد فرمان خدای جهان
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه
كه یك شب كم آید همی گاه گاه
كنون از نیام این سخن بركشیم
ز دو سرو كان مرغ دارد نشیم
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرگی دارد اندر جهان
چو زین باز گردد به ماهی شود
بدان تیرگی و سیاهی شود
دو سرو آن دو بازوی چرخ بلند
كزوییم شادان و زو مستمند
جهان را بدو بیم و امید دان
داستان عشق شورانگیز زال و رودابه كه همه ی سنت های موجود را زیر پا می نهند،
نیز ازقسمت های دلكش شاهنامه است. عشق جان و جهان زال است. عشق با زال هزار چهره
می گیرد و چونان رنگین كمانی بر بام ایران قد برمی افرازد. كه جهان از عشق زاده می
شود و عشق جهان را می زاید.
زال در تمام دوران پهلوانی شاهنامه با ماست. پیری زال، زوال قدرت پهلوانان و
برتخت نشستن دولتی دینی و پایان حماسه است.
رستم
بخش بزرگی از فرهنگ پهلوانی ایران با نام رستم و داستان های او پیوند دارد،
چون: سیمرغ. البرزكوه. تیرگز. هفت خان. نوشدارو.
رستم با سوگنامه های سیاوش و سهراب و اسفندیارو افراسیاب در هم تنیده است.
رستم با كاوس و كیخسرو و دیگر شاهان نیز همزمان و همراه است.
رستم با نخستین عمل سزارین ، از بر مادر و با داروی بی هوشی و به یاری سیمرغ،
زاده می شود. كودكی كه آمده است تا تاریخ و سرنوشت و فرهنگ و اخلاق ملتی را رقم
زند.
رستم، تخم ازادگی است. رستم را هیچ قدرتی نمی تواند از میان بردارد، زیرا كه
نماد روح ملت است و شگفتا كه سرانجام نیز، نه به دست دشمن، كه در چاه نابرادر
ازپای درمی آید.
رستم از سیستان و از دیار سكاها در ده هزار سال پیش تا ایرلند و چین می تازد.
همه این عناصر در عرفان ایرانی سرریز است و سهرودی به آشكار اشاره می كند كه
با نام پهلوانانی چون رستم و كیخسرو، دو پهلوان عرصه عشق و خرد، گوهرپاك عرفان
پهلوانی بنیاد نهاده می شود.
رستم نمونه برجسته یك پهلوان عارف است. سربلند و با افتخار همه ی صحنه های
نبرد با دشمنان را در می نوردد و سر در برابر هیچ قدرتی خم نمی كند و حتا در برابر
فرستاده دین و دولت، اسفندیار رویین تن و بی مرگ، دست به بند نمی دهد و می خروشد
كه:
چه نازی بدین تاج لهراسبی
بدین یاره و تخت گشتاسبی
كه گفتت: برو! دست رستم ببند!
نبندد مرا دست، چرخ بلند!
اسفندیار در حقیقت نماینده قدرت و
دین آور و رسول است و رستم، نماینده آزادگی و عرفان و آیین كهن و متهم به الحاد و
بت پرستی!
پس، شاه كه خود را دین آور می نامد، به فرمان زرتشت و برای نابودی آیین های
كهن و آزاده، به مركز مخالفان كه سیستان باشد می تازد:
به زاولستان شد به پیغمبری
كه نفرین كند بر بت آذری
اسفندیار آمده است تا آن نظام دمكراتیك دودمانی و عرفانی را كه رستم نماینده
آن است، در هم شكند و از نماینده دین نیز فتوا در دست دارد كه:
چو آن جا رسی، دست رستم ببند
بیارش به بازو فكنده كمند
این رستم، نماد پهلوانی و آزادگی است كه باید به بند كشیده شود.
او نجات دهنده دربندان و گرفتاران( بیژن ازچاه. كاوس از زنجیر و جادو و...)و
رهاننده دانش و خرد از بند جادوان است.( در كوه مازندران و از دست اكوان و دیو
سفید)
سیمرغ به او پیام می دهد كه اگر دست به بند ندهد و با اسفندیار بجنگد، به
ضرورت تاریخ و سرنوشت، خود و خاندانش نابود خواهند شد. رستم آگاهانه، نابودی خود و
خانواده را می پذیرد و آن فرستاده رویین تن را با تیری از پا می افكند، تا انسانیت
و مردمی و آزادی سرفراز بماند و رستم در ادب و فرهنگ ایرانی به نماد آزادگی بدل
گردد.
اسفندیار جوان و جویای نام و قدرت و بازیچه دستان اهریمنی پدر باهر چه رستمد
است سر دشمنی دارد، چنانكه در خان چهارم، جفت سیمرغ را كه زنخدای بزرگ ایران است و
نماد مردمی و آزادگی است، می كشد.
برخی پژوهشگران، پهلوانانی چون رستم را با افراد واقعی در دوران اشكانی یكی
دانسته اند. رستم را نیز از شاهزادگان اشكانی قلمداد كرده و گودرز شاهنامه را همان
گودرز یكم اشكانی می دانند. دوران اشكانی، دوران پهلوانی است و یاد و خاطره
پهلوانان اشكانی با یادمان های دوران كهن در هم آمیخته و این پهلوانان از تاریخ به
استوره و افسانه پركشیده اند.
این پهلوانان كوشیدندتا با دستگاه ستم و دین شاهی ساسانی نبرد كنند و به همین
سبب، چون ساسانین به قدرت رسیدند، یاد و نام آنان را نابود كردند و فردوسی خود می
گوید:
از آنان بجز نام نشنیده ام
به همین جهت نام زال و رستم در هیچ یك از كتاب های دینی پهلوی نیامده است.
داستان عشق رست و تهمینه از بخش های زیبای شاهنامه است. عشق در این داستان همه
ی مرزهای ملی را در می نوردد و مرز نمی شناسد و رستم كه پهلوان بزرگ ایران است به
شاهزاده ای از سرزمین دشمن دل می بازد تا از آشتی میان دشمنان، كوك فردا(سهراب)
زاده شود.
رستم نماینده بی رقیب دستگاه پهلوانی ایران است و همه’ منش های آنان را در خود
دارد. در جایی بر شاه قدر قدرت كه او را به جنگ فرا می خواند، چنین می تازد:
همه كارت از یكدگر بدتر است
ترا شهریاری نه اندر خور است
چه می گوید رستم؟ به ما چه درسی می دهد؟ نقش انسان در برابر خودكامگی چیست!
مگر شاه و دیگر قدرتمداران، این قدرت از كه گرفته اند؟
برون شد به خشم اندر آمد به رخش
منم! گفت شیراوژن تاج بخش
چو خشم آورم، شاه كاوس كیست
چرا دست یازد به من! توس كیست!
این است آن اخلاق و منش پهلوانی كه از ما گم شده است!
رستم اندیشه های پهلوانی و عرفانی خود را چنین باز می گوید:
مرا زور و فیروزی از داور است
نه از پادشاه و نه از لشگر است
سر نیزه و گرز یار منند
دو بازو و دل، شهریار منند
كه آزاد زادم! نه من بنده ام
یكی بنده آفریننده ام
این پیام رستم كه نماد منش و كنش پهلوانی است را باید بر دل و پیشانی هر
انسانی نگاشت!
شگفتا كه مردم به وی پیشنهاد شاهی می كنند و این دلاور عاشق آن را نمی پذیرد.
زیرا كه تخت سلطنتش بر دل های مردمان است:
دلیران به شاهی مرا خواستند
همان گاه و افسر بیاراستند
سوی تخت شاهی نكردم نگاه
نگه داشتم رسم و آیین راه
سهراب
سوکنامه سهراب با فریاد پرخاشگرانه ی فردوسی آغاز می گردد:
یکی داستان است پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم
سخن از قربانی شدن اندیشه ی نو و
نیروی بالنده و نهال تازه در جامعه ای سخت ستم زده و بسته است.هر آنچه کهنه و
فرتوت است با قدرتی اهریمنی دست به دست هم می دهد و چون توفانی سیاه، ریشه ی نو را
می کند و چنگ در جان نهال تازه پا می افکند!
تهمینه، دختری زیبا و گستاخ، از سرزمین بیگانه، به رستم دل می بازد! عشق به
سردار دشمن! در شاهنامه که حماسه ملی
ایرانیان است و باید ملیت بر هر چیزی برتری داشته باشد، عشق را اما درگاهی بس
بالاتر از هر چیز دیگر است.
عشق در نخستین گام رخ می نماید و سوکنامه، در دل عشقی آتشین و توفانی نطفه می
بندد. چون آذرخشی بر آسمان رزم ها و بزم ها می درخشد و چهره در پس ابرهای روزگار
نهان می کند.
سهراب از این عشق زاده می شود: سهراب ، نیروی جوانی رستم را دارد و عشق پرشکوه
تهمینه را!
سهراب پهلوان دیگری است، پهلوان نو! نیروی جوان شاهنامه! نماد نوآوری و جوانی!
نماد زندگی و عشق.
دراین سوکنامه، سهراب نماینده ی نسل جوان عرفان است كه آمده است تا بنیاد ستم و شاه و دین را بركند و حكومت پهلوانی را
از نو برپا دارد. او نشان از رستم و سیاوش با هم دارد.او فرزند رستم و تهمینه است.
می گوید كه من به ایران می روم تا:
برانگیزم از تخت كاوس را
از ایران ببرم پی توس را
به رستم دهم تخت و گرز و كلاه
نشانمش بر گاه كاوس شاه
شگفتا، او می خواهد که نشان شاهی از ایران بر کند و تخت و کلاه به پهلوانی
مردمی چون رستم بسپارد که نماینده قدرت های آزاد بومی و کهن ایرانی است . تازه می
خواهد پس از آن:
وز ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه، روی اندر آرم به روی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
ترا بانوی شهر ایران کنم
به جنگ یلان، جنگ شیران کنم
چو رستم پدر باشد و من پسر
نماند به گیتی کسی تاجور
وافریادا که این جوان می خواهد با
جهان خویش چه کند؟ چنین است که همه و همه دست در دست هم می نهند و چنین اندیشه ی
نویی را بر نمی تابند و بر آن می شوند تا آن را از میان بردارند. فاجعه زاده شده
است! جامعه، این اندیشه توفانی و نوین را
تاب نمی آورد! اما سهراب، پرنده ای است که به سوی شهر سیمرغ بال گشوده است
و در این راه، در این سیر و سلوک خردمندانه و عاشقانه، و در نخستین گام، در برابر
سهراب، عشق، عشقی آتشین و زود گذر، رخ می نماید.به گردآفرید دل می بازد و پهلوان
جوان را دمی دل خوش می دارد و چونان شهابی می سوزد و پشت ابرهای تیره ی روزگار ،
رخ نهان می دارد.
ضرورت و قدرت و روزگار پیر بر طبل فاجعه می کوبند.
شگفتا که رستم ، نخستین باری که به نبرد با این شیر دعوت می شود، رخ می گرداند
و دل خوش نمی دارد.
درگیری و گفتگوی پرخاشگرانه ی رستم و کاوس، شعله هایی است که بر خرمن فاجعه می
دود. رستم چنان بر شاه می آشوبد که موی بر اندام انسانی راست می ایستد:
مرا تخت، زین باشد و تاج، ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چه کاوس پیشم، چه یک مشت خاک
چرا دارم از خشم او ترس و باک
و كاوس كه این همه را خوب می داند،
پدر را به جنگ پسر می فرستد و رستم، كه از پس این نوپهلوان بر نمی آید، برای
نخستین بار، با فریب، پورجوان را پهلو می درد . چون رستم برای درمان وی از كاوس
طلب نوشدارو می كند. كاوس به فرستاده می گوید كه اگر نوشدارو بدهم و سهراب نجات
پیدا كند:
شود پشت رستم به نیروترا
هلاك آورد بی گمانی مرا
نو، چون رخ می نماید، شبکوران بر چهره اش چنگ و ناخن می کشند! این داستان
تاریخ است.نو باید قربانی شود تا از خونش ، خرمن خرمن، گل بروید و این کویر خشک را
باغ و باغستان کند.
و سوکنامه با فریاد دردبار رستم در
گنبد تاریخ به پایان تلخ خویش می رسد:
بگو تا چه داری ز رستم نشان
که گم باد نامش ز گردنکشان
که رستم منم، کم مماناد نام
نشیناد بر ماتمم زال سام
گریه و سوک رستم بر مرگ سهراب، اشک بر مرگ شکوفه و بهار است. اشک های تلخ
مردمانی است که با دستان خویش، آینده را به خون کشیده اند! سهراب و سیاوش، پرچم
دوش بهارانند! تاریخ سرزمین ما، تکرار دردبار بر تشت خون نشستن سیاوش و پهلو دریدن
سهراب است!
***
با مرگ رستم به دست هم خون و برادر، در چاه خیانت،برای نام و قدرت، هزاره سوم
پایان می گیرد.
شغاد، آن بنفرین شوریده بخت
بکند از بن این خسروانی درخت
همزمان، پادشاهی كیانی نیز به آخر می رسد. رستم و اسفندیار و گشتاسب هر سه در
فاصله ای بسیار اندک از پای در می آیند.
دوران حماسه و پهلوانی غروب می كند.
آرامش و آسایش ایران به پایان می رسد.
فرزندان اسفندیار به ایران و سیستان می تازند و دمار از مردمان بر می آورند.
سیستان ویران و غارت می شود.
دین نو به آیین سراسری و اجباری مردمانی آزاده بدل می شود:
كشیدند شمشیر و گفتند اگر
كسی باشد اندر جهان سربسر
كه نپسندد او را به پیغمبری
سر اندر نیارد به فرمانبری
به شمشیر جان از برش بر كنیم
سرش را به دار برین برزنیم
و دین تازه به قدرت رسیده به نام
آیین نو چه می كند!:
جهان، بینی آن گاه گشته كبود
زمین پر ز آتش، هوا پر ز دود
بسی بی پدر گشته بینی پسر
بسی بی پسر گشته بینی پدر
شكسته شود چرخ و گردونه ها
بیالاید از خونشان جوی ها
سرانجام زال نیز به بند می افتد و سوكنامه با جنون رودابه، پایان شوم خود را
باز می یابد.
ایرج، كاوه، منوچهر و آرش نیز از بنیاد گذاران عرفان پهلوانی هستند كه جداگانه
به آن ها خواهم پرداخت.
رستم و زال، پدران سنت های پهلوانی و عرفانی ایران هستند. گوهر و بنیاد فرهنگ
ایران در آنان است.
این سنت ها با آمدن و رفتن سلسله ها از میان نمی رود.
همانند های رستم و زال در ادبیات دیگر مردمان نیز یافت می شود، اما هیچكدام آن
بار عاطفی و عرفانی ژرف شاهنامه را
ندارند. شاهنامه، تصویری پرشكوه از پهلوانی های انسان های عارف و عاشق آن روزگار
است.
سیاوش
حال بیا و با ما همسفر شو! در كوچه باغ های رخش و سیاوش! بیا تا بال بر بال
سیاوش به آتش عشق در شویم! بیا تا بر سمند رخش،پنجه در كاكل خاطرات به سیستان و
زابلستان سفر كنیم! با ما بیا تا با هم به تالار عشق در شویم و عطر پاكیزه عشق را
از گیسوان رودابه و رخساره ی تهمینه بشنویم كه:
این جهان عشق است و عشق است و دگر هیچ!
داستان سیاوش، نگاره و صورت اخلاق و فرهنگ ایرانی است. قهرمان و پهلوان اصلی
شاهنامه نزد ایرانی، نه رستم، بل سیاوش است. هزاره هاست كه داستان سیاوش كه خود
نماد رستاخیز طبیعت است، برای ایرانی به نماد: مهر، پیمان داری، بی گناهی بدل شده
است. تا جایی كه قرن ها در مراسم سوگ سیاوش، یاد آن شاهزاده نگون بخت را گرامی
داشتند و حتا داستان امام حسین را از روی آن برساختند.
چرا؟ راستی در تاریخ و اساتیر ما چرا این همه نخبه كشی، شاه كشی، وزیر كشان،
پسر و پدركشی، رواج داشته است؟ بیشتر شاهان و وزیران و قهرمانان ایرانی به دست
دوستان و نزدیكان خویش كشته و نابود شدند. هم این شاهان و هم آن قهرمانان را
مردمان آفریدند و سپس خود از اریكه قدرت به زیرشان كشیدند و شگفتا كه باز هم خود
مزارشان را گلباران كردند و از آنان شهید ساختند.
چه شد كه آن فرهنگ درخشان كه زن و مرد را برابر و هم بر و هم بالا می دید
كه انسان را خدای خود می دانست
كه جهان را روییدنی و افشاندنی می دانست
كه بر پیشانی آن: داد و مهر و مردمی، گفتار و كردار و پندار نیك نوشته بود
كه كورشش نخستین دادنامه و منشور حقوق بشر را آفریده بود
كه بوزرجمهر و جاماسب و مانی و مزدك و سهروردی و عین القضات و مولانا و حافظ
را پرورده بود
تا به آنجا از اسب خویش فرو افتاد كه خود بهتر می دانی.
اساتیر و داستان های كهن، گوشه های پنهان و آن رازهای سر به مهر را بر ما می
گشاید.
به راستی در شاهنامه و دیوان حافظ و مولانا به دنبال چه می گردیم؟!
آن ها تا كجا ما را به آن رازها نزدیك می كنند؟
آن بلبل سخنگو و آن سخنگوی بیدار مغز
و آن دهقان دانا در شاهنامه چه رازی را با ما در میان می نهند؟
پیرمغان و ساقی و پیر خرابات ما را در جستجوی چه به گوشه ی میخانه و خاك
خرابات می برند؟
آن ها ما را به گنجی نهان در سینه تاریخ و فرهنگ ایران راه می برند. بیایید
شاهنامه و حافظ را با این نگاه نیز بخوانیم. با نگاهی در جستجوی بنیادهای فرهنگ و
اخلاق ایرانی.
***
سیاوش، فرزند كاوس، كه در دامان رستم پرورش یافته، از پهلوانان عارفی است كه
از اساتیر به داستان و تاریخ آمده و نماینده روح
آرامش طلب و صلح جو و وفادار ایرانی است.
سیاوش نیمه گمشده ایرانی است.
همسر جوان و زیبای پدر، به این شاهزاده جوان و دلاور دل می بازد( یوسف و زلیخا
و ...) و چون او تمكین نمی كند، وی را
اتهام گناه می نهند و سیاوش برای اثبات بی گناهی، از كوه آتش به سلامت می
گذرد( ابراهیم خلیل).
سیاوش برای نگه داشتن پیمان صلحی كه با دشمن دارد، تخت و تاج را رها كرده و
نخستین پناهنده ایرانی به كشور دیگری می شود. او در نبرد با تورانیان، هنگامی که
آنان خواستار آشتی می شوند و برای گواه خویش، گروگان هایی به نزد او می فرستند،
پیمان آشتی می بندد. اما پدر خودکامه و قدرت طلب او را سرزنش کرده و به جنگ و
شکستن پیمان و کشتن گروگان ها تشویق می کند. سیاوش اما تن نمی دهد. از تخت و تاج و
قدرت در می گذرد و از ایران به توران می
رود تا پیمان خویش نشکند.
سیاوش دارای كدام ویژگی هاست كه ایرانی را چنین شیفته و شیدای خود می سازد. به
عبارت دیگر ایرانی چرا چهره ای چنین در اساتیر خلق می كند؟
× سیاوش پرورده ی رستم، جهان پهلوان ایران و نماد و نگاره آزادگی و سرفرازی و
سربلندی ایرانی است.
× سیاوش نماد بی گناهی است و دلاورانه برای اثبات آن از كوه آتش می گذرد،آن
چنان كه یوسف و ابراهیم و دیگر بی گناهان گذشتند.
ز آتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر ز خنده و رخ هم چو ورد
چو او را بدیدند برخاست غو:
كه آمد برون زآتش آن شاه نو
× سیاوش در نبرد با دشمن راه صلح و آشتی را بر می گزیند و در راه نگه داری
پیمان، كه از بنیادهای اخلاق پهلوانی و عرفانی است، تا پای جان پیش می رود.
نباشد جز از راستی در جهان
به كینه نبندیم یك تن میان
و در پاسخ پدر یا شاه می نویسد:
ز فرزند پیمان شكستن مخواه
مگو آن چه اندر خورد با گناه
نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن
×او نخستین پناهنده و آواره ایرانی است. ماجرایی كه به سبب مسایل گوناگون در
تاریخ همواره با ایرانی بوده است و رنجش داده است.
× چون ایرانیان و تورانیان به بازی روی می آورند وكار بازی به خشونت می گراید،
وی با آن همه مهر كه در سینه دارد:
سیاوش غمی گشت از ایرانیان
سخن گفت بر پهلوانی زبان
كه میدان بازی است یا كارزار
بدین بخشش و گردش روزگار
× او نیز مانند بسیاری از قهرمانان تاریخ و استوره قربانی نامردمی ها می شود و
مهم آن كه به شكلی فجیع كشته می شود و همان دم به نشانه انتقام و روح انتقام جوی
ملتی شكست خورده از خون او گیاهی می روید. باشد كه روزی بر اسب سیاه خویش بیاید و
جهان را پر از داد كند و این نیز آرزویی است كه مردمكان هزاره ها با آن دل خوش
داشته اند.
او تصویر پاك وفاداری و مهر بانی است. تصویری كه در چهار چوب آرزوهای مردم آفریده شده است.
و به گمان من آن كه او نخستین آرمان شهر و یا مدینه فاضله و یا شهر آرزوها و
یا نخستین بهشت را نه در آسمان بلكه بر زمین می آفریند.
این راز بزرگ سیاوش است. او آمده است تا بر زمین بهشت مردمان را بنا نهد.
آرزویی تابناك كه آدمی را هیچگاه از وسوسه خویش رها نكرده است.
به هفت حاشیه قالی های ایرانی و آنگاه
باغ پر از گل و پرنده و در میان آن حوض پر از آب، بنگرید! آیا تصویری از بهشت
نیست!
به ساختمان خانه های قدیمی ایرانی، به ویژه در یزد و كرمان و كاشان نگاه كنید!
تالارها و اتاق های دور تا دور خانه همان حجره های بهشت است و سپس باغ و گل و
پرنده و در میان خانه نیز همان حوض آب.
و مگر چرا كاخ های هخامنشی را در شمال شیراز نه تخت كورش یا داریوش بلكه تخت
جمشید خوانده اند و مگر همین جمشید نخستین انسان و نخستین شاه و آفریننده بهشت بر
فراز البز كوه نبود؟ و این كاخ ها نیز بهشتی بوده اند كه درخت هایش از سنگ! بهشتی
بر آمده از سنگ!
حال بنگریم بر بهشت سیاوش:
كه چون گنگ د ژ در جهان جای نیست
برآنسان زمینی دلارای نیست
آنگاه وصف سرزمین و جایگاه بهشت می
آید و سپس:
كرین بگذری شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و كاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی رامش و رنگ و بوی
همه كوه نخجیر و آهو به دشت
بهشت این چو بینی نخواهی گذشت
تذروان و طاوس و كبك دری
بیابی چو
بر كوه ها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی در آن شهر بیمار كس
یكی بوستان از بهشت است و بس
همه آب ها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار
این شهر همیشه بهار و این كشور شاید و آرامش و سلامتی ؤ همان بهشت آرزوهای
مردمان است كه سیاوش بنا می نهد و این راز بزرگ عشق مردمان به اوست. او شاه قلب ها
و سلطان دل هاست.
او سلطنت نمی كند و حكم نمی راند و امر نمی دهد. او فرمان می راند. او برای
مردمان مهر و داد و پیمان داری را به ارمغان می آورد و بهشت را بر زمین بنا می
نهد:
بسازید جای چنان چون بهشت
گل و سنبل و نرگس و لاله كشت
× سیاوش در فكر حكومتی جهانی است كه در آن جنگ و دشمنی و كینه را، راه نباشد.
پس بر دیوار كاخ خویش این آرزوی بزرگ را نقش می كند. جهانی بدون كینه و جنگ كه همه
با یاری یكدیگر آن را بنا نهند:
بیاراست شهری ز كاخ بلند
ز پالیز و از گلشن ارجمند
به ایوان نگارید چندین نگار
ز شاهان و از بزم و از كارزار
نگار سر گاه كاوس شاه
نبشتند با یاره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پیلتن
همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
چو پیران و گرسیوز كینه خواه
به ایران و توران بر راستان
شچ آن شهر خرم یكی داستان
به هر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته
نشسته سراینده رامشگران
به هرجا ستاده گوان و سران
سیاوخش گردش نهادند نام
همه مردمان زان به دل شادكام
و بدین سان بار دیگر ستم و سیاهی دست در دست هم می نهند تا این درخت زیبا را
از ریشه بركنند. تبه كاران تاریخ كه تاب روییدن درخت سیاوش را ندارند، تبر بر می
گیرند تا از پای درش آورند:
جدا كرد از سرو سیمین سرش
همی رفت در طشت، خون از برش
گیاهی برآمد همانگه ز خون
بدانجا كه آن طشت شد سرنگون
گیا را دهم من كنونت نشان
كه خوانی همی خون اسیاوشان
سیاوش نیكخواه و دادگر با دسیسه و بد دلی به كشتارگاه می رود تا ستم و تباهی
چند روزی دیگر بر تخت بمانند و فاجعه بار دیگر به پایان تلخ خویش می رسد.
مردمان هنوز كه هنوز است سوگ سیاوشان را بر دل دارند و تا كاوس و افراسیاب در
كارند، چنین است.
تاریخ و استوره را به یاد داشته باشیم و ریشه های درد و رنج را بیابیم و
آگاهانه پای در ركاب جستجو در هزار راهه ی آینده بگذاریم.
از خون سیاوش گیاهی بر می آید. از سیاوش فرزندی باقی می ماند كه كیخسرو است.
كیخسرو همان عارف وارسته و دلاوری است كه راه پدر را پی می گیرد.
سیاوش به نمونه
انسان پاکباخته و ستم کشیده در فرهنگ ایران تبدیل می شود و افسانه کربلا و عاشورا
بر اساس مرگ جانگداز این شاهزاده ی عارف برساخته می شود. به هنگام مرگ نیز، از خون
او گیاهی بر می دمد که درمان همه دردهاست. پرسیاوشان به نماد ایستادگی و استقامت
مردمان در برابر ستم تبدیل می شود. سدها سال پس از آن، مردم ایران با برپایی آیین
های نمایشی، یاد و راه این انسان آزاده را زیر نام سوگ سیاوش گرامی داشتند.
کی خسرو
با کی خسرو همه ی نمادهای یزدانی و پهلوانی و خسروانی در هم می آمیزد و به
یگانگی می رسد.
کی به معنی شاه است و خسرو نیز همین معنی را دارد، چنان که سپس به شکل های
کسرا، کایزر، تزار، سزار، قیصر و خضر به زبان های دیگر راه می یابد. پس کی خسرو
یعنی شاه شاهان یا شاهنشاه و او نخستین پهلوانی است که چنین لقبی دریافت داشته است
و فراموش نکنیم که در آن هنگام و تا مدت ها بعد، شاه را برای درویشان و عارفان به
کار می بردند و شاه و خدا نیز معنایی یگانه داشتند.
کی خسرو نخستین شاهی است که چون ابراهیم ادهم، شاهزاده ی افسانه ای و بنیان
گذار عرفان ایرانی در بلخ، از سلطنت کناره می گیرد و مانند بودا به عارفی پاکباخته
بدل می گردد.
کی خسرو در بستر مرگ نیز از دستگیری بینوایان و آبادانی شهرها باز نمی ایستد و
حتا جامه های خود را به رستم می بخشد و برهنه به سوی آخر جهان به راه می افتد و
نمی میرد، بلکه ناپدید می شود و به صف جاودانگان می پیوندد.
کی خسرو، فرزند سیاوش است. به رویایی زاده می شود و مانند کورش و موسا و
فریدون، چوپانان و جانوران او را پرورش می دهند. او که اصل نیکی است در روز نوروز
زاده می شود:
که روز نوآیین و جشن نوست
شب زادن شاه کی خسروست
در سرزمین بیگانه و در دامان شر پرورش می یابد و برای آغاز کار به شهر سیاوش
می رود.
مانند بسیاری از ماجراهای عرفانی، در این داستان نیز رویا و سروش پیام آور یا
همان هاتف غیبی نقش مهمی دارند. در رویای گودرز می آید که ابر پرآبی( نماد سیمرغ)
که سروش خجسته بر آن می پرد از ایران بر می آید:
چنان دید گودرز یک شب به خواب
که ابری برآمد از ایران پرآب
بر ان ابر پران خجسته سروش
به گودرز گفتی که بگشای گوش
به توران یکی شهریاری نو ست
کجا نام او شاه کی خسروست
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند و از گوهر نامدار
پس گیو به مدت هفت سال، زمین و زمان را در جستجوی این شهریار در می نوردد:
به توران همی تفت چون بیهشان
مگر یابد از شاه جایی نشان
چنین تا برآمد بر این هفت سال
میان سوده از تیغ و بند و دوال
کی خسرو برای به راه افتادن و رستاخیز خویش اسبی می خواهد راهوار و در اینجا
نیز بر اسب سیاوش می نشیند که:
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
چنین گفت شبرنگ بهزاد را:
که فرمان مبر زین سپس باد را
همی باش در کوه و در مرغزار
چو کی خسرو آید ترا خواستار
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن زمین را به نعلت بکوب
کی خسرو بنیاد آتشکده آذر گشسب یا کانون نور جاودان را می نهد و دیوان را از
پای در می آورد.
چون برتخت می نشیند، آن می کند که از چنان جهان پهلوانی امید می رود:
بگسترد گرد جهان داد را
بکند از زمین بیخ بیداد را
به هرجای ویرانی آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد
در نتیجه ی کارهای او:
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی
پس چون کارها به سامان می رسد:
از قدرت و تاج و تخت چشم می پوشد.
سرداران را پندهای ارجمندی می دهد.
رباط های ویران را آباد می کند.
به سرپرستی و حمایت از پیران و
یتیمان و بیوگان و بیماران فرمان می دهد.
هرچه را که دارد به دیگران می بخشد.
که داند به گیتی که او را چه
بود
چه گویم که گوش آن نیارد شنود
کی خسرو صاحب جام جهان نماست. این جام سپس به سبب محبوبیت جمشید به او نسبت
داده می شود و به جام جم شهرت می یابد. همان جام جم که نماد جان و روان آدمی است.
نماد گوهر و نهاد پاک انسان و هستی:
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می
کرد حافظ
***
آب حیوان چون به تاریکی در است
جام جم در دست جان خواهم نهاد عطار
اما در داستان بیژن و منیژه، فردوسی از
جام گیتی نمای کی خسرو یاد می کند:
پس آن جام در کف نهاد و بدید
درو هفت کشور همی بنگرید
ز کار و نشان سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون و چند
این جام در عرفان به آیینه دل عارفان و
عاشقان بدل می شود. با جام جم است که می معرفت و عشق به عرفان سرریز شده و خرابات
یا خورآباد را که مرکز سیمرغ و خورشید و جم است به جای ویران کردن و خراب کردن
دیوارهای کینه و آز بدل می سازد. خرابات مغان، همان نیایشگاه و دبستان عرفان کهن
ایرانی است که تا زمان صفویان پاسدار فرهنگ کهن ایرانی بوده است و پیر مغان همان
استاد و راهنما و خرد تابناک ایرانی است:
در خرابات مغان نور خدا می بینم
وه چه نوری ز کجا می بینم
با کی خسرو ، زمانه ی حماسه نیز پایان
می گیرد و تاریخ می آغازد.
کی خسرو آخرین نماینده ی دانش پهلوانی و
نخستین نماینده ی دانش خسروانی است.
دانش پهلوانی، یزدانی و خسروانی کهن
ترین اندوخته ی عرفان ایرانی است و همه ی بنیادهای زیبا و انسانی این آیین در آن
زمان ها و در این سرزمین شکل گرفته است.
این دانش یک دستگاه کامل جهان بینی
داشته است و فلسفه ژرف و جهانی را نمایندگی می کرده که سهروردی و دیگر فلاسفه از
آن برداشت ها کرده و تلاش نمودند تا آن را از نو زنده سازند و از این کار خود نیز
یاد کرده اند، اما به سبب شرایط روزگار، نام کتاب ها و نویسندگان آن را نیاورده
اند.
در پایان داستان، کی خسرو به همراه
بسیاری از پهلوانان ایرانی، چون توس و بیژن و فریبرز و گیو در میان امواج برف
ناپدید می شوند و آنگاه لهراسب و گشتاسب و اسفندیار می آیند تا دین بگسترند و شاهی
خویش بنا نهند و خاندان رستم را نابود کنند.
داستان پهلوانی در ایران با زایش شگفت
زال می آغازد و با پیوستن گروهی از پهلوانان و کی خسرو به صف جاودانگان پایان می
گیرد و تنها رستم می ماند تا این نبرد را به پایان رساند و در چاه نابرادر از پای
درآید و تومار پهلوانی در هم پیچیده شود.
داستان پیروزی گشتاسب و زرتشت، بر
خاندان رستم و آیین کهن ایران، سرگذشت از میان برداشتن حکومت های خودمختار دودمانی
پهلوانان به وسیله حکومت تمرکز طلب و دینی
جدید است.
داستان کی خسرو، فرجام از پای درآمدن
دستگاه پهلوانی( خرد. داد. عشق) در برابر توفان سهمناک دستگاه دین-شاهی است.
برابر نهاد تاریخی آن، نابودی شگفت
دودمان پهلوانان اشکانی در برابر کودتای دین-شاهی ساسانی است.
پس از کیخسرو و پیش از پایان کار رستم
اما با دو پهلوان سترگ دیگر روبرو هستیم. دو پهلوان از یک خانواده اما از سرشتی
گوناگون: زریر و اسفندیار
پس از کیخسرو، لهراسب بر تخت می نشیند.
لهراسب دو فرزند دارد: زریر و گشتاسب. زریر دلاور و خردمند است و گشتاسب قدرت طلب.
حکومت به گشتاسب می رسد و او را نیز فرزندی است که نماد پهلوانی قدرت طلب است.
در این زمان دین نو یا آیین زرتشت پیدا
می شود و گشتاسب بر سر آن است تا دین و شاهی را به هم بیامیزد و گسترش دهد و بنیاد
آیین های کهن را بر کند. بازوی او، زریر است و اسفندیار. زریر خردمند در نبرد با
چینیان کشته می شود. اسفندیار قدرت طلب اما به دست رستم از پای درمی آید و رستم
جان و خاندان خویش بر سر این کار می نهد، اما دست به بند اسفندیار و گردن به دین
نو نمی نهد.
پهلوانی ، اما، در تاریخ این سرزمین یک
فرهنگ است و در درازای تاریخ می ماند و می ایستد: به شکل جنبش های عیاری، سرانجام
ایران را از زیر یوغ تازیان نجات می بخشد. به شکل جنبش های پهلوانی و سربداری،
ایران را از چنگال مغولان و تیمور می رهاند.
پهلوانان تورانی چون پیران ویسه و
افراسیاب و دیگران نیز در دید فردوسی یک سره سیاه نیستند و دارای ویژگی های برجسته
ای هستند. من به آن ها نپرداختم زیرا بر آن بودم تا برجسته ترین نمونه های پهلوانی
در ایران زمین را نشان دهم و آن هم نه زندگی و رزم ها و بزم های آنان را، بلکه منش
و دانش پهلوانی را پی گرفته ام.
پهلوانی، یک دانش، گونه ای منش و کنش و
روش برای زندگانی است.
پهلوانی نه تنها در عرصه کارزار بلکه در
زندگانی و عشق و حکومت، روشی برای سرفرازی و به زیستی است.
پهلوانی بر بنیاد خرد، داد، مهر، پیمان،
آشتی، مدارا، همپرسی پی افکنده شده است.
منش ها و روش های پهلوانی را پاس داریم.
پهلوان میدان عشق و زندگی باشیم.
سبز و صنوبر باشید
محمود کویر
باغ و بهشت ایرانی
محمود کویر
خانه های مردم یزد و کرمان را دیده اید؟ اتاق هایی باسقف های بلند و آسمانی .
تالارهایی با بادگیرهای زیبا و شکوهمند بر دورتادور خانه... بادگیرها! دستان تمنا
به سوی نسیم!
و سپس باغ و باغچه ها، پر از گل و
انار و سیب و گلابی و پرنده... و در میان خانه حوض و چشمه.. و رقص سیب و انار و
هندوانه بر آب! نمادی از باغ بهشت!
همه آراسته به دستان هنرمند زنان یزد! که آراستن خانه، هنر است و در یزد بیش
تر این کار با زنان است و تدبیر هنرمندانه ی آنان!
فرش های دستبافت دختران رنج و کار را چطور؟ هفت حاشیه چونان نماد هفت طبقه ی
بهشت و سپس... گل و گل و درخت و درخت و پرنده و پرنده و در میان فرش همان حوض و
آب... و بازهم نمادی از بهشت و باغ بهشت!
گویی آرزوها و عشق ها و مهربانی های خویش را بافته اند!
***
آرزوی زندگی بهتر و برپا داشتن شهر آرزوها، همواره با انسان بوده است. زندگی
به باور عرفان ایرانی: جستجوست. بهرام كه هستی از عشقبازی او با رام می روید، نماد
سلوك و جستجوست. حقیقتی كلی و تغییر ناپذیر وجود ندارد، كه انسان بخواهد بدان
برسد. هرچه هست همین راه است و راه. و راه نیز یكی نیست. هزار هزار راه و بی راهه
و گم راهه است. و زندگی جستجویی است شادمانه در هزار راهه زندگی. راز ان نیز عشق
است. عشق است كه هستی را می زایاند. هستی گوهر زایا و رویای عشق است. در این
جستجو. عارفان بزرگی كوشیدند تا شهر
شادمانی و طرب، شهر عرفان، را بر زمین و در میان آدمیان بنا نهند. این تلاش و رویا
و آرزو به سه شكل، جامه بر تن كرده است:
در دنیای دور گذشته ها و عالم رویا و تخیل به شكل بهشتی كه زاد و رود نخستین
آدمیان بوده و از آن دیار زیبا به زمین
تبعید شده اند. این شكل در عرفان كهن ایرانی جایی نداشته است و آنچه شكوه و شكایت
از جدایی از اصل و آرزوی روزگار وصل در ادبیات می بینیم ، بیشتر آرزوی روزگار بهتر
و دریافت ریشه ها و فرهنگ گذشته خویش است. در این اندیشه، انسان بر همین زمین
روییده و بالیده و باید كه بهشت خویش را نیز در همین جا بنا نهد.
شكل دوم آن در دنیایی دور آینده به
صورت مدینه فاضله و اتوپیا وارمان شهر است و حكومت خردمندان و شایستگان.
شكل سوم تلاش در بنای بهشت بر زمین و یا برپا داشتن باغستان است كه از همان
ریشه بغ به معنی خدا آمده است. باغ های
معلق بابل و باغستان( بیستون) و تاق بستان( بغستان) و بغداد( باغ داد) و باك
تریایا بلخ( باغ بزرگ یا باك بزرگ) از نمونه های آن است.شكل های نمادین آن هنوز در
ساختمان خانه های قدیمی، بویژه در كاشان و یزدو در نقش قالی های ایرانی ، دیده می
شود كه همان هفت حاشیه را دارد و سپس باغ و گل و پرنده ها هستند و در میان حوض و چشمه
آب قرار دارد.
بهترین نمونه این بهشت زمینی كه ریشه در عرفان ایرانی دارد، تخت جمشید است.
تخت جمشید نماد باغ بهشت است. به جا درختان بهشتی، ستون های سنگی از دل گل های
نیلوفر كه زهدان آفرینش است، روییده اند و حیوانات بهشتی چون گاو و اسب و شیر، بر
این درختان سنگی روییده اند و آن را آرایش می دهند. جمشید، آفریننده نوروز و آتش
است و نام این كاخ ها كه برای برگذاری نوروز و گرامی داشت آتش و نور و تبرك بخشیدن
به گیاهان و حیوانات ملل مختلف جهان برپا شده بود، نیز تخت جمشید می باشد.
این بنا نه برای پایتختی و نه برای مقاصد نظامی بنا شده بود، بلكه باغی بود
برای پذیرایی و تبرك.
ابن بلخی در فارسنامه در باره تخت جمشید می نویسد:( هر كجا صورت جمشید به كنده
گرد كنده اند، مردی بوده است قوی. كشیده ریش و نیكو روی و جعد موی و در بعضی جاها
صورت او گرد است و چنان است كه روی در آفتاب دارد.)
آرتور پوپ در كتاب هنر ایران، آن را شهری مذهبی می خواند و مسعودی در مروج
الذهب آن را معبدی بزرگ با تصاویر پیامبران می شناسد. مهرداد بهار آن را باغی با
درختان سنگی می نامد.
در فرگرد دوم وندیداد، بسیار از جم سخن رفته و ساختن بهشت جم یا ورجمكرد، چنین
فرمان داده شده است:(در آنجا جوی آبی جاری نما. چراگاهان فراهم كن. خانه ها و
سراها و سرداب ها و ایوان ها و رواق ها بنا نما. تخم های مردان و زنانی كه در روی
زمین بهترین هستند در آنجا جمع كن. هم چنین تخم های جانورانی كه بزرگتر و بهتر و
زیباترین هستند در آنجا گرد آور. از میان گیاهان آنچه بلندتر و خوشبوتر است و از
میان غذاها آنچه لذیدتر و خوشبوتر است تخم های آنان را در آنجا حفظ نما...) و در
این سرا مرگ و آزار و دشمنی و بیماری و رنج راه ندارد.
از دیگر بنا كنندگان بهشت عرفانی بر روی زمین، سیاوش ، نماد آزادگی، پیمان داری،
صلح جویی است. او بهشتی شگفت به نام گنگ
دژ بنا می نهد كه:
كزین بگذری، شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و كاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی، رامش و رنگ و بوی
همه كوه نخجیر و آهو به دشت
بهشت این چو بینی نخواهی گذشت
تذروان و طاوس و كبك دری
بیابی چو بر كوه ها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی در آن شهر بیمار كس
یكی بوستان از بهشت است و بس
همه آب ها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار
گنگ یابهشت مقدس بر زمین، سپس از ایران به شرق و غرب جهان رفته است. در زبان
چینی نیز گنگ مقدس است. رود مشهور و مقدس گنگ در هند قرار دارد. برج های هفت گانه
بر گرد همدان نیز گونه ای بهشت بوده اند و شاید نام همدان از این واژه ها تشكیل
شده است: گنگ+ مت + انه. مت در اوستا به معنی جاودانه و گنج جاودان و یا گنگ
جاودان و یا بهشت جاودان است. هم چنین نام قدیمی چاچ یا تاشكند، گنگ بوده است:
درآمد به آن شهر مینو سرشت
كه تركانش خوانند: گنگ بهشت
بهاری در او دید چون نو بهار
پرستشگهی نام آن: قندهار
هم چنین گنگ بهشت نام قلعه ای بوده كه ضحاك در شهر بابل ساخته است. بیت المقدس
نیز یكی از همین خانه ها یا باغ های مقدس بهشتی بوده است:
به خشكی رسیدند، سر كینه جوی
به بیت المقدس نهادند روی
چو بر پهلوانی زبان راندند
همی گنگ دژ هوختش خواندند
به تازی كنون خانه پاك خوان
برآورده ایوان ضحاك دان
کی خسرو نیز بر زمین بهشتی
دیگر بنا می نهد:
بگسترد گرد جهان داد را
بکند از زمین بیخ بیداد را
به هرجای ویرانی آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد
در نتیجه ی کارهای او:
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی
پس چون کارها به سامان می رسد:
از قدرت و تاج و تخت چشم می پوشد.
سرداران را پندهای ارجمندی می دهد.
رباط های ویران را آباد می کند.
به سرپرستی و حمایت از پیران و
یتیمان و بیوگان و بیماران فرمان می دهد.
هرچه را که دارد به دیگران می بخشد.
که داند به گیتی که او را چه
بود
چه گویم که گوش آن نیارد شنود
از این همه برمی آید كه مركز این
جهان عرفانی و باغ های بهشت، همان بلخ و نوبهار بلخ بوده است و فردوسی نیز از
پرستشگاه های بزرگ بلخ چون نوش آذر یاد می كند. در بندهشن نیز مكان گنگ دژ را
خراسان دانسته، چمد فرسنگ دورتر از دریای فراخكرت. در تاریخ بخارا. حصار ارگ بخارا
یا قهندژ بخارا را گهنگ دژ و گنگ خوانده و به صورت كنگ نیز در كنگان و كنگاور باقی
مانده و به شكل كند نیز در تاشكند، كندوان، كندو. سمركند و نیز به شكل های: كمب،
كمبه، گنبه، گنبد، گنبه، گمبه و به معنی نیایشگاه و خانه، حتا در زبان های اروپایی
راه یافته است.
این بهشت زیبا ی گمشده از جان و جهان آدمی بوده است، كه عارفان و شاعران را به
سوی خویش می كشانیده و ادبیات و فرهنگ ما بر آن بالیده و از آن سیراب شده است.
بهشت گمشده ی درون آدمی:
خود ز فلك برتریم، وز ملك افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما كبریاست
×××
مژده وصل تو كو، كز سر و جان برخیزم
طایر قدسم و از هر دو جهان برخیزم
آری! طایر قدس است آدمی! سیمرغ بلند پرواز قاف جان است آدمی! و چنین است كه نی
نامه مولانا، با فریادی از این جدایی، جدایی انسان از نیمه ی تابناك و رخشان خویش.
از ریشه و باغستان سبز خویش، آغاز می شود. این مولاناست كه نی است. این نی است كه
مولاناست. این انسان است كه از نیستان درون خویش بركنده شده است:
بشنو این نی چون حكایت می كند
از جدایی ها شكایت می كند
كز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
و این اشتیاق به كشف گوهر تابناك درون در همه ذرات هستی نهاده است. دین و ایین
آن مردمان در آن روزگار دور چنین بوده است. دین برای انان چیزی جز كشف گوهر درونی
خویش نبوده است. انسان و هستی هر سحرگاه با بوسه ی خدا زاده می شود و خود خداست و
با خدا یكی است و آن همه فریاد اناالحق چیزی نبود جز این. آن همه خروش مولانا و
عطار و حافظ، برای شادمانی و سرور و دست افشانی و پایكوبی را، آن همه فریاد
عاشقانه ی آنان برای رهایی از تعصب و عقل خشك و زهد ریایی را، چرا از یاد برده
ایم!
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلك را سقف بشكافیم و طرحی نو دراندازیم
این چه سخنی است كه حافظ گفته است! بیایید آن را بار دیگر بخوانیم! نه! تنها
نخوانیم! تفسیر و تحلیل و تاویلش هم نكنیم! ساده و زلال و روان است این شعر! جان
دارد و با من و تو سخن ها می گوید.
مشكل اینجاست كه دنبال تفسیر و تحلیلش تا انجا می رویم كه خودش را از یاد می بریم.
راستی كه چه هوایی در سر داشته است این رند شیراز كه گفته است:
بر باد اگر رود سر ما، زان هوا رود
سخن روشن است. سخن از مقام آدمی است. مقام عشق است. مقام آزادگی است. مقام خرد
است. مقام داد است. مقام مهر است. مقام مدارا است. فراتر از همه مرزها و دیوارها و
بندها:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
تعصب و كعبه و بت خانه كجا و فریاد مولانا كجا كه:
نیمی ام ز تركستان، نیمی ام ز فرغانه
نیمی ام ز آب و گل، نیمی ام ز جان و دل
تعلق ها و وابستگی های آیینی و نژادی و سیاسی كجا و گلبانگ عاشقانه ی حضرت
حافظ كجا كه:
غلام همت آنم كه زیر چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
این سخنان گوهر و جان عرفان ایرانی است. ریشه و بن فرهنگ و دانش ایرانی است.
سبز و سرو باشید
محمود کویر
سیاست در ساختار قبیله ای
محمود کویر
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او
درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد
استوره و حماسه و تاریخ ما ، حکایت شاه کشان است. شاه کشی که نماد قربانی کردن
زمستان در پیشگاه بهار است، در روح قبیله جریان دارد. نمایش های آیینی در ایران
مانند، کوسه برنشین، میر نوروزی، سوگ سیاوش همه حکایتی از این ماجراست. زمستان
چونان شاهی بر اریکه قدرت، با شلاق سرما و سیاهی حکم می رانده و سرانجام بر درگاه
بهار به مسلخ کشانده می شده است.
حکایت شاه کشی اما ریشه در برابر ستیز نسل نو و کهنه نیز دارد. کهنه ، نو را تاب نمی آورد. سراسر تاریخ ما
روایت های فراوان از مقاومت کهنه و ستیز آن با نو است. کشته شدن سهراب به دست
رستم، روایتی حماسی از همین ماجراست.
در ساختار قبیله، سنت حکم می راند. قبیله از نو می هراسد. قبیله میان غار و
شهر در رفت و آمد است. شهر او را وسوسه می کند و اما در همان زمان می ترساند.
سرانجان در سر بزنگاه از هراس شهر به دامان غار پناه می برد و شمشیر در جان نو می
گذارد. نو را قربانی می کند. قبیله به سنت خو دارد. رام است. سنت ها قبیله را نگه
می دارد. در برابر نو یا می ستیزد یا پا پس می کشد. سیاست در قبیله بر همین شکل پا
گرفته است. شاه یا رییس قبیله، همان روح و کاهن و شمن قبیله است. قبیله او را بر
تخت می نشاند. ستایشش می کند و سرانجام او را به کشتارگاه می کشد. شاه نیز!
تنها شاهان نبوده اند که با شمشیر و تازیانه بر مردم حکومت رانده و از سرهای
بریده مناره برمی افراشته اند و از کشتن وزیر و فرزند و پدر خویش نیز دریغ نمی
ورزیده اند.
مردمان نیز چون دستشان رسیده است، از این سیاست به دور نمانده و خاندانی از
شاهان را، که روزگاری بر خاک درگاهشان بوسه ها زده و برایشان دیوان ها شعر سروده
اند، از شمشیر و خنجر خویش بی نصیب نگذاشته اند.
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند
شاهان ما تنها در افسانه ها به شادی تا پایان عمر حکومت کرده اند . تازه، در
پایان هر افسانه می خوانیم که: بالا رفتیم ماست بود. پایین اومدیم دوغ بود. قصه ما
دروغ بود.
از همین روست که با نوعی بدجنسی و
نگاهی از سر کین به شاه و شاهنامه می گوییم: شاهنامه آخرش خوش است. شاهنامه ای که
با نابودی آخرین خاندان شاهان ایران و در خاک و خون غلطیدن یزد گرد سوم به دست
آسیابانی ایرانی، در پیش پای اعراب، به پایان شوم خویش می رسد.
یعنی که ای شاهان ایران! این خط و
این هم نشان! باشید تا نوبت شما نیز برسد!
شاید از همین روست که سیاست در این سرزمین چنین بی پدر و مادر است، تا آنجا که
حتا حضرت مولانا چنین سفارشی می کند:
در سیاست اقتضای وقت بین
مسلک پیغمبران را برگزین
و شگفتا که این رویداد تا چند و تا کجا در تاریخ این سرزمین تکرار شده است که
به سروده پیرنیا:
رسم دنیا جمله تکرار است اندر کارها
تا چه زاید عاقبت زین رسم و این تکرارها
از فراز تخت بس مخدوم را بر تخته کوفت
بس غلامان برکشید از خاک و خدمتکارها
این نه تاریخ است، اطلال حیات آدمی است
وندرآن مدفون شده از خوب و بد بسیارها
یک سر سالم نبردند این سیاسیون به گور
نیزه ها سر گرچه گرداندند در بازارها
هم سیاست این سیاست پیشگان را در گرفت
کشته شد هم مارگیر آخر به نیش مارها
***
نخستین خانواده شاهی در ایران( مادها) به دست فرزندان همان خانواده و با شمشیر
تازه به دوران رسیدگان از میان برداشته می شود. به نوشته تاریخ ایران باستان
پیرنیا:( کوروش پادشاه، خادم جوان او( یعنی مردوک) با قوای خود افواج مادی را
متفرق کرد و ایخ تو ویکو، پادشاه ماد را اسیر کرد.)
با سرکار آمدن نخستین حکومت مرکزی و پرقدرت ( هخامنشیان)، نبرد و توطیه و
دسیسه و کشتار یکدیگر برای کسب قدرت، در میان شاهان، آغاز می شود . پس از کورش، نخستین شاه واقعی ایران، فرزندان او به
قتل یکدیگر کمر می بندند. کمبوجیه، برادر خود بردیا و خواهر خویش را در نهان می
کشد.
خشایارشاه نیز قربانی دسیسه و خیانت نوکران خویش می شود:( اردوان رییس قراولان
شاهی بدستیاری خواجه ای شب وارد خوابگاه خشایارشا شده او را در خواب کشت.)
خشایارشاه دوم نیز با دسیسه نوکران خود کشته شد:( سغدیان، برادر او، با خواجه
ای فاناسیس نام همدست شده شبی که خشیارشاه در حال مستی به اتاق خوابش رفت، به
خوابگاه در آمد و او را در خواب کشت.)
آن قدرتی که در میان مردم پشتوانه ندارد جز با دسیسه و خیانت و شمشیر و
تازیانه نمی تواند بر جای بماند. پدران و پسران و غلامان در خواب و مستی تیغ در
یکدیگر می نهند .
چنین است پایان حکومت آرسس:( پس از
فوت اردشیر، باگواس خواجه، کوچکترین پسر او را که آرسس نام داشت، به تخت نشانید و
برادران اردشیر را بکشت تا شاه جدید با آن ها معاشر نبوده کاملن در تحت اطاعت
خواجه مزبور باشد.آرسس پس از آن که از جنایت های باگواس آگاه شد، از او تنفر یافته
در صدد برآمد، که او را بکشد، ولی خواجه مزبور پیش دستی کرده او را در سال سوم سلطنتش
به قتل رسانید.)
غلامان و بردگان و خواجگانی که در دربارها به بردگی برده شده و اخته شده و
شلاق خورده و ستم ها کشیده و... آنگاه راه و رسم خیانت و سنگدلی را در راهروهای
تاریک و پر از دسیسه و خیانت دربار و حرامسراها آموخته بودند، نقش بزرگی در تاریخ
ایران دارند. تعداد بسیار زیادی از شاهان کبیر و رهبران عظیم الشان را همین
خواجگان و غلامان تشکیل داده اند. بخش مهمی از سرنوشت و تاریخ این سرزمین به دست
این غلامبچگان و خواجگان رقم خورده است. تاج بخش و پشتیبان شاهان بوده اند. اینان
که خنجر و نفرت به دندان داشتند، سیاست
پیشگان این سرزمین بوده اند.
به هر روی، سلسله هخامنشیان نیز با خیانت و کشتن شاه پایان می گیرد. به نوشته
تاریخ ایران باستان:( خیال کنکاشیان آن بود که اگر اسکندر به تعقیب آنان پرداخت،
داریوش را تسلیم کرده و در ازای آن مورد ملاطفت او گردند.) سربازان و یاران شاه در
برابر بیگانه، شاه را قربانی می کنند....( همین که دیدند که اسکندر در تعقیب آن
هاست زخم های مهلکی به او زده و او را در حال نزع گذاشته و با ششصد سوار فرار
کردند. وقتی که اسکندر دررسید، داریوش درگذشته بود.)
در روزگار اشکانیان نیز همین ماجرا تکرار می شود:( فرهاد راه را کوتاه تر کرد و پدرش را خفه نمود. فرهاد تمام برادرانش
را کشت و یکی از پسران خود را هم نابود کرد... با او نیز همان کردند که او با پدر
و برادر خود کرد.)
یزد گرد سوم، آخرین شاه ساسانی نیز
به دست همین خیانت پیشگان و در برابر بیگانگان کشته می شود:
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رها شد به زخم اندر از شاه آه
و تازه غلامان و سرداران به کشتن بسنده نکرده و پیکر پاره پاره اش را غارت
کرده و به خاک و خون می کشند:
گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرینه کفش
فکنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
و آنگاه عزاداری شروع می شود . همان
ها که شاه را به خاک و خون کشیده بودند تا از سردار خون آشام عرب به پاس این خوش
خدمتی لقمه ای بربایند :
بباغ اندرون دخمه ای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
بیاراستندش به دیبای زرد
قصب زیر و دستی زبر لاجورد
دوران کوتاه و اما درخشان قیام های مردم بر ضد اعراب و حکومت های سامانی و
صفاری و بویه راه را برای یک رستاخیز فرهنگی در ایران هموار می کند . بزرگترین
چهره های ادبی و علمی و سیاسی ایران در این زمانه بر آسمان شرق طلوع می کنند. ابن
سینا، زکریای رازی، ابوریحان بیرونی، فردوسی، خیام و ... سرآمدان این رستاخیز شرقی
هستند.
در این روزگار نیز در دربار و میان سیاست پیشگان، همین اخلاق رواج دارد.
عبدالله خجستانی که در روزگار صفاریان به
امیری خراسان می رسد، خربنده است و بنا به قول خوش این چنین به حکومت می رسد:(
خران را فروختم و اسب خریدم... دست از طاعت صفاریان بازداشتم و خواف را غارت کردم
و...) هم او نیز به دست همان خربندگان و غلامان در نیشابور به قتل می رسد.
امیر ابوجعفر صفاری را غلامانش کشتند. ابونصر احمدبن اسماعیل را نیز چاکرانش
به قتل رسانیدند. مرداویج ، اسفار را کشت تا به حکومت رسد و خود نیز به دست
غلامانش کشته شد.
خلفای بغداد و امیرالمومنین های عباسی را غلامان بر سرکار آورده و از منبر به
زیر می کشیدند و نابودشان می کردند. برای مامون به رسم هدیه خلافت، سر برادرش امین
را آوردند. مامون نیز ولیعهد خویش را مسموم کرده و کشت. متوکل، خلیفه عباسی به دست
پسرش کشته شد. مقتدر خلیفه را قاهر خلیفه کشت.
تصویر روزگار تیره و تار ایرانیان در این روزگار را از دیباچه کم مانند کلیله
و دمنه بر خوانیم که خود از روزگار ساسانیان نیز حکایت ها دارد و گویا روزبه آن را
به نقل از بزرگمهر برای بیان روزگار خود آورده است:
(کارهای زمانه میل به ادبار دارد...عدل ناپیدا.جور ظاهر. لوم و دنایت مستولی.
کرم و مروت متواری. دوستی ها ضعیف. عداوت ها قوی. نیکمردان رنجورو مستذل.شریران
فارغ و محترم. مکر و خدیعت بیدار. وفا و حریت در خواب. دروغ موثر و مثمر. راستی
مهجور و مردود. حق منهزم.باطل مظفر. مظلوم محق ذلیل.ظالم مبطل عزیز. حرص غالب.
قناعت مغلوب. عالم غدار. زاهد مکار....)
با آمدن و تسط ترکان، داستان دوباره و باشدت بیشتری آغاز می گردد و عصر حکومت
غلامان برقرار می شود. حکومت دسیسه و سنگدلی و جهل. به نوشته تاریخ اجتماعی مرتضا
راوندی:
( پس ار مرگ البتکین، امارت غزنین به دست غلامانش افتاد و از آن میان سبکتکین
که داماد البتکین بود، قدرت و نفوذ بیشتری داشت. وی نیز غلامی ترک نژاد بود.)
از همین سلسله محمود به حکومت می رسد
و برای خوش خدمتی به خلیفه عرب دستور می دهد تا:( بزرگان دیلم را به دار آویختند)
و سپس:( مقدار پنجاه خروار از دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه از سراهای ایشان
بیرون آورد و زیر درخت های آویختگان بفرمود سوختن.)
او هندوستان و ری و بسیاری از سرزمین های دیگر ایران را به ویرانه تبدیل کرد.
به نوشته عنصری:
ز بس که آتش زد شاه در ولایت هند
کشید دود ز بتخانه هاش بر کیوان
و سلطان البته که مردم ایران را نیز
بی نصیب نمی گذارد و به نوشته فرخی سیستانی:
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صدهزار کم
زنشان اسیر و برده شود، مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود، روحشان دژم
وز خون حلقشان همه بر گوشه حصار
رودی روان شده به بزرگی چو رود زم
همین محمود پس از خود حکومت را به محمد، پسر خود می سپارد، اما درباریان و
غلامان و سرداران که سفره فرزند دیگر محمودرا، گسترده تر می دیدند، محمد را به
زنجیر کشیده و به مسعود می دهند و همه یاران محمد را نیز غارت می کنند.
با روی کار آمدن غلامان ترک است که سیاست و قدرت به طور کامل در اختیار غلامان
می افتد و کار را به جایی می رسانند که ترکی کردن و ترکتازی هم معنی ستم و غارت بی
حد و حساب می شود. به سروده ناصر شمس:
تا ولایت به دست ترکان است
مرد آزاده بی زر و نان است
و خاقانی دارد:
ملک عجم چو طعمه ترکان اعجمی است
عاقل کجا بساط تمنا بر افکند
غرض تنها غلامان ترک نیستند، که هدف
حکومت و سروری آنانی است که اخلاق و فرهنگ غلامی و خواجگی دارند و به قول انوری:
بر سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
نامه اهل خراسان به بر خاقان بر
نامه ای مطلع او رنج تن و آفت جان
نامه ای مقطع او درد دل و خون جگر...
بر بزرگان زمانه شده دونان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
شاد الا به در مرگ نبینی مردم
بکر جز در شکم مام نبینی دختر
این اخلاق و فرهنگ راه به سیاست برده است و به نوشته عبدالواسع جبلی، کارمان
به آنجا رسیده است که:
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و وزیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشته ست باژگونه همه رسم های خلق
زین عالم نبهره و گردون بی وفا
و بنا به سروده ناصر خسرو:
نبینی بر گه شاهی، مگر غدار و بی باکی
نیابی بر سر منبر، مگر زراق کانایی
حکومت خواجگی و غلامی، بی گمان خرد و تدبیر را بر نمی تابد. جمال الدین
اصفهانی دارد:
خواجگان را نگر برای خدا
کاندر این شهر مقتدا باشند
همه عامی و آنگه از پی فضل
لاف پیما و ژاژخا باشند
هر یکی در ولایت و ده خویش
کفش دزد و کله ربا باشند
و ظهیر فاریابی می سراید:
آن غلامی که از پی امرش
آسمان زحمت دواج کشید
یک زمان از میان کمر بگشاد
لاجرم چون نگین به تاج رسید
به نوشته راحت الصدور، بدتر از همه و زشت تر از کار این قراغلامان آشنا کش،
خیانت ائمه دین و عمال شرع مبین بود که با این دیو سیرتان همراهی کرده و در کار
آنان راهنمایی ها و گره گشایی ها می نمودند و کار عراق از دست( ائمه بد دین و
ظالمان ترکان بدین رسید که بیرون از آنک اعمال دیوانی را رعایت نمی کردند، امور
شرعی و قضا و تدریس و تولیت و نظر و واوقاف هم به اقطاع کردند و در هر شهری چنین
بی دیانتان مستولی کردند.)
حکومت غلامان همواره بر دامنه سخت گیری های دینی و نژادی افزوده است. چنان که
در سده چهارم به نوشته ذبیح الله صفا:( دخالت های بی وجه غلامان امارت یافته ترک
در امور مملکت شدت عجیب یافته، چنان که
عزل و نصب خلفا در دست آنان افتاد و حبس و مصادره رجال و صاحب ثروتان به
وسیله آن قوم امری معمول و معتاد گشت.)
در تاریخ تمدن اسلام آمده است که:( غلامان ترک خلیفه المعتز را به بدترین وضعی
کشتند؛ به این قسم که ناگهان بر وی هجوم آورده او را بر پای بر زمین کشیده و چماق
کوبش کردند... هم اینان المستکفی خلیفه را دستگیر ساخته چشمانش را میل کشیدند و او
را در زندان افکندند و همانجا در زندان جان سپرد.)
برخی از این غلامان در این میان بنیاد سلسله و حکومتی را می نهاده و دمار از
روزگار مردمان بر می آورده اند. بنا به نوشته تاریخ دولت آل سلجوق:( بعضی از این
مملوکان در روزگار خوشبختی خود سراپرده و سپاه داشتند و ای بسا که همین بندگان که
به زشت خویی عادت یافته بودند، بعدها به امارت می رسیدند و بساط سلطنت می چیدند و
بر گردن مردم سوار می شدند و بیدادها بر آنان روا می داشتند. بسیاری از علما و
دانشمندا مورد تحقیر این ملعبه های غلامبارگان ترک بودندن و از آنان خفت ها و
خواری ها میدیدند.)
بخش بزرگی از دیوان نامدارترین شاعران سرزمین ما ستایش همین خونخواران و ستم
پیشگان است. چرا!
سیاست شمشیر وجهل، آنجا به پیش می رود که خرد و تدبیر را راهی نباشد. این همه
جادو و نفرین و ناسزا و تعارف و غیبت و تنگ اندیشی و دروغ و چاپلوسی که در بین ما
گسترده است، از چیست؟
آنجا که پزشک و قابله باشد، دیگر چه نیازی به ساحره و رمال است!
آن جا که قانون برقرار باشد برای چه مردم برای رسیدن به حق خود باید به جادوگر
و دعا نویس و باج بگیر و دخیل و نذر و نیاز متوسل شوند!
در میان مردمی که مهر و مدارا و گفتگو و احترام و اعتماد برقرار باشد دیگر چه
جای ستیزه و ناسزا و غیبت و دروغ و تهمت است!
در دیاری که به فکر و دین و اندیشه دیگران احترام گذاشته شود و برای انسان
ارزش و ارجی روا داشته شود، این همه کتاب سوزان و قتل و سرکوب برای چیست!
غزالی درنصیحت الملوک آورده است: اگر مردم نادان نبودند،سیاستمداران هلاک می
شدند.
سیاستمدارانی که تاریخ این سرزمین را
با خون نوشته اند و به سروده سیف الدین فرغانی:
رعیت گوسپندند این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
ز دست و پای این گردن زنان است
سراسر ملک ویران اوفتاده
سیاستمدار و امیر و حاکم و شاه که باید در کار داد و مهر و مدارا باشد و به
آراستن شهر و کشور برخیزد، شمشیرکش و تازیانه به دستی است که تنها به همین چیزها
فکر نمی کند. و بنا به نوشته وصاف الحضره:
تبارک الله ازین خواجگان بی حاصل
که گشته اند به ناگه ملوک اهل بلوک
همه شقی شدگان در ازل همه منحوس
همه فلکزدگان تا ابد همه مفلوک
در سرزمینی که کتاب قانونش ، سیاست نامه و قابوس نامه و نصیحت الملوکی است، که
برای تفریح و خوش آمد شاه و وزیر نوشته می شود، دیگر چه انتظاری می توان داشت.
تنها به این پند و اندرزهای قابوس نامه نگاه کنیم:
در خدمت شاه،( سخن جز بر مراد خداوند مگوی و با وی لجاج مکن که هر که با
خداوند خویش لجاج کند پیش از اجل بمیرد.) یعنی که خونش ریخته خواهد شد و زبان سرخ،
سر سبزش را بر باد خواهد داد.
( همیشه از خشم پادشاه ترسان باش!)
و می نویسد که کاتب نیز باید هم چنین باشد و :( بزرگترین هنری کاتب را زبان
نگه داشتن است و سر ولی نعمت پیدا ناکردن و فضولی نابودن!)
و اگر وزیر شدی نیز همین راه را برو:( اگر بخوری به دو انگشت خور تا در گلو
بنماند... و همیشه از پادشاه ترسان باش!
و می نویسد که فرق بزرگ میان مردم و پادشاه آن است که:( او فرمان ده است و این
فرمانبردار.)
البته که اطرافیان و دبیران و
مستوفیان والسلطنه ها و الدوله ها و والدین ها و روحانیون و دیگر کارگزاران این
دستگاه جهنمی هریک به سهم خویش آتش بیار این معرکه بوده و هستند.
بنگرید که در کتاب گلستان سعدی که مشهور ترین کتاب اخلاقی ماست، اینان چه می
کنند. همان می کنند که امروز یکی از مواد قانون اساسی کشور ماست و پیش از این نیز
بوده است( سزای توهین به مقام رهبری):
( یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام داد.
هارون ارکان دولت را گفت: جزای چنین کسی چه باشد؟
یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی!!!!
بیش از این به تکرار این ماجرا نمی پردازم و به یاد آوری نکته های برجسته وروایت
سرگردنه های تاریخ بسنده می کنم.
سلسله صفویه در این داستان و در به فساد کشانیدن ایران و به راه انداختن
دستگاه های جهل و ستم و فساد، دست پیشینیان را از پشت می بندد و کاشف راه های
جدیدی برای شکنجه، کشتن و نابودی انسان و انسانیت می شود . در روزگار آن ها، که
عصر اکتشافات جغرافیایی و کشف آمریکا و اختراع چاپ و رنسانس در جهان است، اینان
نیز به کشف انواع جدید تریاک و افیون و آدمخواری مشغولند. از جمله در زمان انان،
به نشانه دوازده امام، بر گرز خشخاش برای تهیه تریاک دوازده تیغ باید کشید. هم
چنین همواره در دربار خویش ، دوازده جلاد
آدمی خوار داشتند که مجرمین را زنده زنده می خوردند.
بنیان گذار این سلسله، شاه اسماعیل، در همان ابتدای کار تکلیف خود را با مردم
روشن می کند و می گوید:( خدای عالم و حضرات ائمه معصومین همراه منند و من از هیچکس
باک ندارم. به توفیق الله تعالی، اگر رعیت حرفی بگوید، شمشیر می کشم و یک کس زنده
نمی گذارم.)
و البته حرف مرد یکی است و جناب
سلطان برای گسترش آیین تشیع، چون تبریز را می گیرد به نوشته سفرنامه ونیزیان در
ایران:( با آن که تبریزیان مقاومتی نکردند، بسیاری از مردم شهر را قتل عام کردند.
حتا سربازانش زنان آبستن را با جنین هایی که در شکم داشتند کشتند... سیصد تن از
زنان روسپی را به صف آوردند و هر یک را دو نیمه کردند... حتا همه سگان تبریز را
کشتند و مرتکب بسیاری فجایع دیگر شدند.) در این یورش بیست هزار نفر از مردم تبریز
قتل عام شدند.
( سپس اسماعیل مادر خود را فرا خواند... چون معلوم شد که به عقد یکی از امیران
حاضر در نبرد دربند درآمده بوده است، پس از طعن و لعن و نفرین وی فرمان داد تا او
را در برابرش سربریدند. گمان نمی کنم از زمان نرون تا کنون چنین ستمکاره خون آشامی
به جهان آمده باشد.)
و بنا بر نوشته روضه الصفا، با مردم
فیروز کوه نیز چنان کرد که با سایر مردمان:( بر احدی ابقا نکردند...حسب الامر تمام
اهل قلعه رو به وادیعدم نهادند و در آتش قهر قهرماناندهر، ماده و نر و خشک و تر و
نادان و دانا و پیر و برنا بسوختند.)
به نوشته تاریخ ایران از دوران باستان تا سده هجدهم:( شاه عباس اول سلطانی
مستبد، هوسباز، بدگمان و بی رحم بود، وی امر داد تا صفی میرزا، فرزند ارشد خود را
که جوانی لایق و مستعد بود بکشند... مدتی بعد، دو پسر خویش را کور کرد.) غلامان در
بار نیز کمر به میان بسته ودر این کشتار و خون آشامی از شاه عقب نماندند. بسیاری
از شاهان دینمدار و صوفیان صفوی که خود را کلب آستان علی می خواندند و در گستردن
آیین شیعه و وارد کردن هزاران فقیه از هر جای دنیا از جمله لبنان کوشا بودند، بر
اثر دسیسه غلامان و زنان و فرزندان خویش و در مستی کشته شدند . برخی نیز بر اثر
نوشیدن بی اندازه الکل و مصرف انواع مواد مخدر جان عزیز به جان آفرین خویش تسلیم
کردند.
پس از آن ها، نادر که خود غلامی و
نامش نذرقلی بود، نیز سرانجام پس از کشتارها و جهان گشایی ها به دست غلامان خویش
از پای درآمد. نادر فرمان داد تا تنی چند از غلامان و دشمنانش را از پای درآورند،
اما آن ها پیشدستی کرده و شبانگاه و در حال خواب و درچادرش سر از بدنش جدا کرده و
اردو تاج و تختش را به تاراج بردند . دولت نادر یک شبه چنان از میان برخاست که
گویی هرگز نبوده است:
سر شب سر قتل و تاراج داشت
سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت
به یک گردش چرخ نیلوفری
نه نادر به جا ماند و نه نادری
یکی از اعضای سفارت روس در باره رفتار نادر در کرمان می نویسد:( از کله ها
مناره ای درست شد. به اندازه چهار آجر از این مناره از کله های سالخوردگان تشکیل
می گردد. چنان ضجه و فریادی از مرد و زن بلند می شودکه شنیدن آن انسان را به رقت
می آورد.)
گویند که به حساب جمل، تاریخ تاجگذاری نادر را، الخیر فی ما وقع، ثبت کردند.شاعری نکته بین با این ماده تاریخ،
یک بیت زیبا و پرمعنا ساخت:
بریدیم از مال و از جان طمع
به تاریخ الخیر فی ما وقع
پس از تاراج آنچه نادر با خونریزی ها گرد آورده بود، جانشینان و غلامان و
مدعیان، تیغ بر یکدیگر کشیدند و شرم و انسانیت از این دیار گریخت. به نوشته کتاب
نادرشاه از لکهارت:
( محمد حسین خان با نهایت قساوت داخل حرم شد و با طنابی که همراه آورده بود،
پادشاه تیره بخت صفوی را خفه کرد. پسر شاه تهماسب که بیش از هشت سال نداشت، دهشت
زده به جنازه پدر چسبید و شروع به گریه و زاری نمود لیکن محمد حسین خان او را نیز
با بی رحمی تمام به هلاکت رسانید و اسماعیل میرزا پسر کوچکتر شاه نگون بخت صفوی را
هم به چاه انداخت و... سپس با قساوت بی نظیری سر آن کودک را از تن جدا کرد.)
آنگاه عادل!!! شاه تیغ بر شاهزادگان نادری یا خویشان خویش می کشد و به نوشته
کتاب کریم خان زند از نوایی:( از اولاد نادر: رضاقلی میرزا بیست و نه ساله.
نصرالله میرزا۲٣ ساله. امام قلی میرزا ۱٨ ساله. چنگیز خان٣ ساله. جهدالله خان
شیرخواره. اولدوز خان ٧ ساله. تیمور خان ٥ ساله. سهراب سلطان ٤ ساله. مصطفا خان ٥
ساله. مرتضا خان ٣ ساله اسدالله خان ٣ ساله. اوغوز خان٣ ساله. اوکتای خان شیرخواره
و.....) در یک یورش قتل عام شدند.
سلسله زندیه نیز با خیانت و تسلیم شاهزاده دلاور زند، لطفعلی خان، به آقا محمد
خان قاجار پایان گرفت و وی با وحشیانه ترین شکنجه ها او را کور کرده و کشت.
اما،آقامحمد خان که در سنگدلی و بی رحمی در تاریخ جهان کمتر مانندی دارد، خود
نیز از تیغ و شمشیر غلامانش در امان نماند. به نوشته سفرنامه فرد ریچاردز:( در
همان ایامی که دانشمندان در کشورهای مترقی مغرب زمین سرگرم تعقیب رشته های هنری
مسالمت آمیز بودند و به سوی ترقی و تعالی گام برمی داشتند، در ایران جمجمه ها بر
روی هم انباشته می شد و بر حسب دستور آقا محمد خان از چشمان نابینایان تپه های
کوچکی تشکیل می دادند.)
آقا محمد خان به بهانه ای اندک بر غلامان خویش خشم گرفت و آنان رابه مرگ در
بامداد روز دیگر تهدید کرد. آنان نیز که از کینه و خشونت او آگاه بودند، وی را در
خواب کشتند.
اجرای جدیداین نمایشنامه با شلیک
تیر از تپانچه میرزارضاکرمانی به سینه سلطان صاحبقران اغاز شد.
گویی آنجا که آزادی، دانش و خرد و مهر و مدارا رخت بربندد و مردمان دشنه و
دشنام به دندان داشته باشند و امیران جز با شمشیر و تازیانه حکم نرانند، سرنوشتی
بهتر از این را نمی توان چشم به راه نشست. آنجا که خورشید آزادی، قانون و خرد و
داد، بر جامعه نتابد، باید همواره به انتظاره قدار کشی نشست که از راه بیاید و شمشیر
کش پیشین را از میان بردارد.آنجاست که مردمان همه قضا و قدری، غرق در خرافه و جهل، پایه های تخت ستم را
برشانه می کشند.
بنگریم که جوینی چگونه به تماشای
کوچه های آتش گرفته و سرزمین آرزوهای خاکستر شده خود نشسته و می نویسد:( هر
مزدوری، دستوری. هر مزوری، وزیری. هر مدبری، دبیری. هر مستوفی، مستوفیی. هر مسرفی، مشرفی. هر شیطانی ، نایب دیوانی. هر
کون خری، سر صدری. هر شاگرد پایگاهی، خداوند حرمت و جاهی. هر فراشی، صاحب دورباشی.
هر جافی، کافی. هر حسی، کسی. هر خسیسی، رییس. هر غادری، قادری. هر دستاربندی،
بزرگوار دانشمندی....هر آزادی ، بی زادی. هر رادی، مردودی...
آزاده دلان گوش به مالش دادند
وز حسرت و غم سینه به مالش دادند
پشت هنر آن روز شکستست درست
کین بی هنران پشت به بالش دادند
و آیا این روزگار ستم و سیاهی در درازای تایخ تا کجا چنگ در جان ما افکنده و
اخلاق و منش های ما را به تباهی کشیده است؟ از سیف الدین فرغانی بشنویم:
جهان سر بسر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
به دوری که مردم سگی می کنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت...
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون در وی انسان نخواهیم یافت
و همین فریاد دردبار حضرت حافظ است:
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
جان ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
و:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
و:
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
و مولانا فراد بر می دارد که:
دی پیرما گرد شهر همی گشت با چراغ
کز دیوو دد ملولم و انسانم آرزوست
خودکامگی، چون اژدهایی، در پناه قدرت بی رحم تمرکز طلب و به یاری دینمداران،
در فرهنگ ما جان گرفت و از گودال جهل، زهرابه نوشید. آنگاه شمشیر و تازیانه برداشت
و بر پشت و جان ما فرود آورد تا بماند. تا بر تخت قدرت بماند.
خودکامگی، جهل و قدرت، هم پشت یکدیگرند.
بنگریم که، تنها در گوشه ای از شاهنامه این پیوند نا مبارک چه می کند:
زرتشت به شاه ایران اندرز می دهد که:
بیاموز آیین و دین بهی
که بی دین همی خوب ناید شهی
شاه نیز دین بهی را پذیرا شده و می گوید:
منم گفت: یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه
چو آیین شاهان به جای آوریم
بدان را به دین خدای آوریم
چرا می خواهد بدان را بدین خدا آورد؟ این چه کمکی به شاه می کند که شمشیر
بردارد و بهی بگسترد؟ زیرا که:
نه بی تخت شاهی بود دین به پای
نه بی دین بود پادشاهی به جای
چنین پاسبانان یکدیگرند
تو گویی که در زیر یک چادرند
البته هدف از پادشاهی همان قدرت است
و چنین می شود که شاه و موبد،
دست در دست هم می نهند تا بنیاد
آزادی را بر کنند.
کشیدند شمشیر و گفتند اگر
کسی باشد اندر جهان سر به سر
که نپسندد او را به پیغمبری
سر اندر نیارد به فرمانبری
به شمشیر جان از برش بر کنیم
سرش را به دار برین بر زنیم
ناصر خسرو، دانشمند آواره ایران
چنان از این شاهان به جان می آید که از
بیم مور در دهن اژدها می رود. بخوانیم :
از رنج روزگار چو جانم ستوه گشت
یک چند با ثنا به در پادشا شدم
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی دوا شوم
از مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم
از شاه، زی، فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم
به راستی چه خوش سروده است شاعر که :
هر که ناموخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
زمانی در این سرزمین، سیاست ، هنر
شهرآرایی و کشورارایی و جهان آرایی بود.
اساتیر و افسانه های ما فرهیختگان و انسان هایی چونان کی خسرو، جاماسب،
بزرگمهر،بهرام گور، سیاوش، سهراب و رستم در دامان خود پرورانده است. آیا تا چه
میزان با اندیشه های آنان آشناییم؟ آیا شاهنامه را از منظر دانش و فلسفه نگریسته
ایم؟ آیا شعر شاعران بزرگ را تنها زینت بخش دیوارها می کنیم یا این که می خوانیم و
به کار می بندیم. بنگریم که فردوسی چه می گوید:
مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر جان چو افسر بود
و آیا هم او نیست که برخلاف رسم زمان و زبان، شاهنامه خویش را به نام خرد و
عشق می آغازد:
به نام خداوند جان و خرد
فیلسوف و ریاضی دان و شاعر بزرگ ایران، خیام در مقدمه شگفت انگیزی بر کتاب جبر
خویش گویی با ما سخن می گوید:( دچار زمانه ای شده ایم که اهل دانش از کار افتاده و
جز اندکی که از مرگ جان به در برده اند، کسی نمانده که از فرصت برای بحث و پژوهش
های علمی استفاده کند؛ برعکس، حکیم نمایان دوره ی ما، همه دست اندر کارند که حق را
با باطل بیامیزند. جز ریا و تدلیس کاری ندارند. اگر دانش و معرفتی هم دارند، صرف
غرض های پست جسمی می کنند. اگر با انسانی روبرو شوند که در جست و جوی حقسقت راسخ و
صادق باشد و روی از از باطل و زور بگرداند و به ریا و مردم فریبی گرایشی نداشته
باشد، او را ریشخند می کنند و کوچک می شمارند...)
از همین روست که فریاد برمی دارد:
چون نیست در این زمانه سودی ز خرد
جز بی خرد از زمانه، بر می نخورد
ای دوست بیار آن چه خرد را ببرد
باشد که زمانه سوی ما به نگرد
و هم او، از این زمانه به خروش آمده و گلبانگی شورآفرین در جهان می افکند که:
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
وز نو فلکی دگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان
و این حضرت حافظ است که هم آوا با خیام می خواند:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
آیا زمان آن نرسیده است تا ارزش ها و گوهر های خویش را، آن ارزش های لگدمال
شده، گم شده، خوار و خفیف شده را بازیابیم، بازشناسیم و باز آفرینیم!از میان گرد و
غبار روزگار برداریمشان و خاک از چهره مهربانشان برگیریم و بر تارک تاریخ و فردا
بنشانیمشان!؟ آن مروارید های غلطان صد آفرین: خرد و داد و مهر!
آزادی، خرد و مهر، هرم شوم خودکامگی و قدرت را فرو می ریزد. آینده را مردمان
آزاد، خردمند و عاشق می سازند.
و با هم بخوانیم این دادنامه ی
روزگار را، از دفتر سیف فرغانی:
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت عبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
زین کاروان سرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
سبز و سرو باشید
محمود کویر