شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶ - ۱۲ ژانويه ۲۰۰۸

داستان

رویای اعدام در ۱۹۷۰

 

نامادری پلازا دو مایو

مازیار سمیعی

 

"رامیرز ابوت فائوستینو" عنوان شناسنامه ای کالبدی بود که هیچ گاه پیدا نشد و وقتی که بود،دوستانش به خاظر موهای بلوندی که داشت و به طعنه"رمزی" صدایش می کردند.مادرش روزنامه نگاری آمریکایی و پدرش معماری اسپانیایی تبار بود.رمزی به خواست پدر از 1972در پلی تکنیک بوینس آیرس مهندسی می خواند،علاقه اش اما به راک،علف،زن و ادبیات باعث می شد رمزی پیشرفتی در زمینه مهندسی نداشته باشد،در واقع او پا به این عرصه نگذاشته بود که بخواهد در آن پیش برود یا نرود؛این بود که در سال 1975به "مدرسه عالی ادبیات و فلسفه" وارد شد.

بیشتر از روی کار آمدن ایزابل ماریا پرون و درگیری های پرونیست های راست و چپ با هم،این پایان جنگ ویتنام بود که رمزی را به سیاست علاقه مند کرد.30 آوریل بود که ویت کنگ ها "سایگون"را آزاد کردند.فردای آن روز میتینگ بزرگی به مناسبت 1 می در پلی تکنیک،محل تحصیل سابق رمزی،بر پا بود.در آن میتینگ یکی از دانشجویان توسط افسر پلیسی کشته شد،واقعه تصادفی اعلام شد و افسر مزبور از پیگیری قضایی مصون ماند. رمزی از این همه و به ویژه از ماجرای اخراج "جان لنون" از آمریکا آشفته و عصبی بود.خشم و کینه،همراه با هیجانی که روزهای داغ سیاست در بوینس آیرس با خود داشت،رمزی را بدل به موجودی جز آن چه بود می ساخت.

او دیگر بیشتر از آن که پدرش را ببیند با رودولفو،همسر جدید مادرش،ملاقات می کرد.رودولفو اگر چه یک فالانژ تمام عیار بود اما برای جلب رضایت همسر زیبا و ارجمندش،و شاید به خاطر علاقه بی دلیلی که به رمزی داشت،با او در مورد مسایل روز بحث می کرد.او شاید چیزی از فلسفه سیاسی و جامعه شناسی نمی فهمید اما مقامی که در ارتش داشت باعث می شد از اخبار پشت پرده مطلع باشد و حرف هایی دهن پرکن از بر کند.هر جا که رمزی در بحث پیروز می شد،رودولفو یک مساله سری را مثل برگ برنده رو می کرد و ورق را به نفع خود بر می گرداند.همین برگ های برنده بود که رمزی را مشتاق دیدار با رودولفو می ساخت،تا بتواند اخباری از تحولات پشت پرده و اتفاقات پیش رو به دست بیاورد؛و گرنه اظهار نظرها و عقاید سیاسی رودولفو،که رمزی آن ها را به شکلی غلو شده "استفراغ خوک" می نامید،چیزهایی نبودند که جوان اینک انقلابی را به خانه مجلل مادر محافظه کارش بکشاند.

رمزی ضمنا آن پسرک جذاب و بازیگوش و زن باره سابق نبود.دیگر نمی شد اطرافش زیباترین عروسک های لاتین را سراغ گرفت و خودش بر خلاف سابق اهمیتی به سر و وضعش نمی داد.زن،واژه ای که ترجمه اش برای او تمامی زنان بودند،در زندگی اش دیگر به کلام واحدی بدل شده بود؛استلا سنت مارانو،بالرینی که علیرغم سن و سال کمش احترام بسیاری در اطرافیانش برمی انگیخت و مورد توجه اغلب دانشجویان و استادان مدرسه عالی ادبیات و فلسفه بود.دختر پرورشگاهی زیبایی که متکی به خود و فوق العاده با استعداد بود.او و رمزی به همراه سه هم کلاسی دیگرشان در خانه ای که بی شباهت به خانه های تیم های چریکی نبود زندگی می کردند.برای پسرک انقلابی اولین بار بود که شور و شیدایی این چنینی و زیستن با دختری که از خود برترش می دانست را تجربه می کرد.روزهای سخت ،زندگی پر تب و تاب و التهابی که زندان و مرگ و انقلاب در دل می انداخت،پیوندشان را سخت شورمندانه ساخته بود.در سخنرانی ها،جلسات و راهپیمایی ها،تصویر این دو که دست در دست هم فریاد می کشیدند و گاه عاشقانه به هم خیره می شدند،برای رفیقانشان جذاب و ستودنی بود.

تا پیش از ژوئیه 1976 رمزی دو بار دستگیر شده بود؛خوش اقبال بود که رودولفو می توانست از نفوذش در سیستم استفاده کرده و آزادی اش را هر طور که شده بخرد؛اوضاع ولی داشت عوض می شد.پس از کودتا رودولفو و مادر رمزی به پرتغال گریختند.هر چه به او اصرار کرده بودند که همراهشان از آرژانتین بگریزد نپذیرفته بود،رودولفو به او اخطار کرده بود که ماندن در آرژانتین یعنی مرگ،او هم جسورانه فریاد زده بود که زندگی یعنی مرگ!مهاجرت مادر و کمی بعدتر پدرش باعث شد برای اولین بار روزهایی را با جیب خالی بگذراند.اوت آن سال روزگار کریه ترین چهره خود را به رمزی نشان می داد.استلا که به "لا ریوخا" رفته بود برایش نامه ای فرستاده و توضیح داده بود که به دلایلی که نمی توانست بیان کند می خواهد به آلمان شرقی برود.نوشته بود که همیشه برای رمزی احترام قایل بوده و خواهد بود و رمزی اگر خودش بخواهد مورد اعتمادترین رفیق استلا باقی خواهد ماند،اما ادامه چنان رابطه ای برایش ممکن نیست.استلا گفته بود که برای خودش هم سخت است ولی باید با واقعیت کنار آمد و این به نفع هر دو است.تاب آوردن این ضربه های پیاپی برای پسرک نازپرورده خانواده فائوستینو آسان نبود.به ویژه شکست عشقی با زندگی مخفی اصلا جور در نمی آمد.اگر رمزی پیش از آن در میتینگ یا جلسه ای که مورد حمله واقع می شد دستگیر شده بود،آن موقع دیگر "رامیرز ابوت فائوستینو" نامی بود که جوخه های ترور "سه آ"(ائتلاف ضد کمونیستی آرژانتین) به دنبال سر به نیست کردنش بودند.

طولی نکشید که رمزی را گرفتند و به یکی از سلاخ خانه هایشان بردند.کارخانه ای بود متروک که این جا و آن جایش قفس هایی بر پا کرده بودند و با ابزار و ادواتی که روزی به کار تولید می آمدند اسیران را شکنجه می دادند،دست و پا را زیر دستگاه پرس می گذاشتند و مفاصل را جوش می دادند.وقتی که اطلاعات لازم را در مورد رفقایش به آن ها نگفت ساعت ها از پا آویزانش کردند،پشتش را داغ زدند،در دهانش شاشیدند،چند شب بی خوابی به او دادند.بالاخره شکست و به هر چه می خواستند اعتراف کرد و جز در مورد استلا هر چه می دانست را لو داد.گوشه ای ولش کردند و دو روز بعد سر وقتش آمدند.خرد شده بود.التماس می کرد و اشک می ریخت.گفتند که اعدام می شود.به اتاقی بردندش که به نظر می رسید پیش از آن دفتر مدیر کارخانه بوده است.بوی گوشت سوخته می آمد.شخص "آلفردو آستیز" پشت میز نشسته بود و سیگار برگ می کشید.رمزی التماس کرد که بگذارند تلفنی بزند.با وجود چراغ رومیزی،اتاق مثل بقیه کارخانه تاریک بود.آستیز پوزخند تیزی زد،گفت:"تلفن کن جوجه!"

رمزی با اینکه می دانست عملش به لحاظ امنیتی کاملا اشتباه است شماره استلا را گرفت.داشت نا امید می شد که کسی گوشی را برداشت،استلا بود،رمزی را که شناخت جا خورد،بغض نکرد ولی،صدایش مثل یک عاشق یا مثل یک معشوقه نبود.اصلا صدایی نداشت،چیزی نمی گفت.رمزی هق هق می کرد،بلند بلند داد می زد،گفت بگو دوستت دارم،حتی اگر نداری.سکوت ولی کش می آمد از آن سو.بیشتر شکست و بلندتر گریه کرد.آستیز که حسابی از تماشای این صحنه سر کیف آمده بود به سربازها گفت کتکش بزنند.در حالی که زیر مشت و لگد جیغ می کشید گوشی تلفن را رها نمی کرد.لحظه ای ولش کردند.بریده بریده و با هق هق گفت:"استلا،اگه یه روز بچه دار شدی اسمشو بذار رامیرز...اگر ذره ای بین ما..."صدای گلوله ای کلامش را برید.آستیز گوشی را از دست بی جانش در آورد و قهقهه ای زد.

یک هفته بعد استلا توانست از آرژانتین گریخته و به آلمان شرقی برود.آن جا وارد دانشگاه شد و فلسفه را ادامه داد.در حزب کمونیست هم ارج و احترامی داشت.ناخواسته باردار شد و کودکی به دنیا آورد که نامش را "رزا" گذاشت.چند سال بعد از فروپاشی و در حالی که عقاید کمونیستی اش را کنار گذاشته بود به آرژانتین بازگشت.این همه را زنی تقریبا پنجاه ساله،با روسری سفید،در پلازا دو مایو برایم تعریف کرد.وقتی که نامش را پرسیدم،اشک در چشمش حلقه زد و گفت :"هر چیز غیر از استلا!"

منبع: http://joojs.net/spip.php?article17