رسیده ام
به انتهای این دشت
دشتی که پاهایم
از خارهای زهرآگینش
رویای رفتن را
با لرزش
و ریزش لحظه لحظه ی قلبم
بخاک سپرده است
دشتی که رویاهای مرا
در شبی سیاه
و طولانی
پیش از بخواب رفتن ستاره ها
و سر از تخم در آوردن خورشید
ناشیانه تباه کرد
دشتی که گیاهان
و درختانش
به ندرت نورمی جوند
و بر زانوان
و شانه هایشان
مدفوع خودروها
سنگینی می کند
دشتی که پرستوها
و پروانه هایش
جیغ می کشند
و نفرت و دشنام
از بالهایشان آویزان است
رسیده ام به انتهای این دشت
رسیده ام به انتهای این دشت.
زندگی
زندگی
زیرزمینی با طاقی شکسته ،
رستورانی شلوغ
و آبجویی
بدون الکل را مانند است .
زندگی
رادیویی قابل تحمل ،
خودکاری رنگارنگ
در جیب شاعران ،
کتابی بدون نویسنده
و دفتری ست کاهی .
زندگی
خیابانی فعال ،
عبور یک خودرو
از کوچه ای ناممکن ،
پیراهنی متغیر
در تن لحظه ها ،
تبلیغ اعتماد
و تشویق زیبایی هاست
زندگی
حوله ای بدون کرک ،
تصویری نا آشنا ،
آسمانی پر از دار و درخت،
حمایت از جنگل
و ستایش برق است .
زندگی
قدم زدن در پارک رویاها،
خواب و بیدار شدن
با ساعت امید،
بازی کردن در چمنزار کودکی ،
صعود به قله ی جوانی
و فرو رفتن
در مرداب فراموشی
و بی سرانجامی است.