قهوه تلخ یا تلخ تنهایی!
بنفشه
آن روز تارا خسته از برنامه
فشرده دانشگاه جزوه و کتاب به بغل وارد کافه ای در حوالی دانشگاه شد و خواست خود
را به یک فنجان قهوه دعوت کند. داشت به تاثیری که محیط جدید روی او داشت می کرد،
فکر می کرد و به بحثی که در کلاس با استاد داشت . با خودش فکر کرد به همون اندازه
که دوری از ایران و خانواده سخت است تحصیل در رشته "گذرها به دموکراسی"
برایش شیرین و جذاب است. تارا سه ماهی بود که از یکی از دانشگاه های سوئد پذیرش
تحصیلی گرفته بود. آن هم بعد از چند بار شکست در آزمون سخت و پر از رقابت کارشناسی
ارشد در ایران که همه ساله برگذار می شد و عده ای زیادی را به بازی می گرفت
و آخرسر از بین چند صد هزار نفر، سه چهار نفر به اصطلاح نابغه و عده ای زیادی از
خودی ها و از ما بهتران وارد دانشگاه ها در این مقطع می شدند . و مسلم بود با ان
همه پیچ و خم هایی که در این راه به چشم می خورد، آن جا، جای تارا نبود از این رو تارا به پیشنهاد یکی از دوستان تصمیم
گرفته بود خارج از کشور و کاشانه خودش به فکر این کار باشد. البته این کار هم خالی
از درد سر نبود، ولی بسیار بهتر از آن همه، مطالعه بی نتیجه و بی سر انجام بود.
تارا بی اعتنا به اطراف در گوشه کافه، میزی خلوت یافته و پشت
آن نشست. پیشخدمت سر رسید و سفارش قهوه تارا را گرفت .قصد کرد همان جا نگاهی به
جزوه آن روزش بیاندازد. ناگهان کلماتی که به زبان فارسی بود، تو جه اش را به خود
معطوف کرد. در این بین چیزی که بیش از همه باعث شد رد صدا ها را بگیرد آشنا بودن
صدای یکی در آن جمع بود . تارا این صدای زیبا و آشنا را می شناخت. صدایی که برای
تارا آبی رنگ بود و متعلق بود به آن مرد آبی با تفکرات و اندیشه های آبی. خواست
مطمئن شود با احتیاط نظری به آن جا کرد. اشتباه نکرده بود، یعنی ممکن نبود در باره
صدا اشتباه کند. او بود کوروش.م . مدیر یکی از برنامه های مورد علاقه تارا . تارا
با او آشنایی زیادی پیدا کرده بود و شروع این آشنایی با نامه انتقاد آمیزی بود که
تارا در مورد یکی از برنامه های پخش شده خطاب به مدیر برنامه نوشته بود. هر چند که
تارا در نامه اش حسابی به محتوی و کیفیت برنامه تاخته بود، اما کوروش با متانت و
صبوری و انعطاف بسیار به او پاسخ داده و با اشاره به کم و کاستی های زیادی که سر
راه آن ها بود توانسته بود تارای ناراضی را راضی کند و حتی از او خواسته بود که او
را از نظرات خود در مورد تمام برنامه ها باخبر سازد. رفته رفته و با تداوم ای - میل
ها، آن دو خیلی به هم نزدیک شده و حتی بعضی وقت ها خسته از بحث در مورد مسایل لاینحل
سیاسی و اجتماعی ایران کمی هم به خود می پرداختند. تارا متاهل بود اما نیاز به
داشتن یک دوست با اندیشه های نزدیک به خود را هم چنان در وجود خود احساس می کرد. وآنگهی،
این دوستی اینترنتی خطری برای او نمی توانست داشته باشد و کوروش نیز با دو بار
تجربه شکست در زندگی، قدر این هم فکری را خوب می دانست. هر چند در مورد تارا
شاید این وابستگی داشت بیشتر می شد.
ظاهرا تارای ایرانی نمی توانست عواطفش را از رابطه حذف
نماید. در یکی از روزها کوروش به او گفته بود که مجبور است به سفری ده روزه برود.
برای تارا که شماره ای - میل هایش گاهی به سه تا چهار ای - میل در روز می رسید
تحمل ده روز دوری از این دوست دیجیتالی، بسیار ناگوار بود؛ از همین رو با علم به
این که کوروش ممکن بود وقتی برای خواندن ای - میل هایش نداشته باشد طبق عادت به
نوشتن ادامه داد. به نوشتن ای - میل هایی که پاسخی نداشتند. تا این که در یکی از
روزها به سرش زده بود که شوخی ای با کوروش بکند و به نام زن دیگری ای - میلی برای
او فرستاد. با کمال تعجب متوجه شد که کوروش به این ای - میل بعد از یک ساعت شاید
هم کم تر پاسخ داد. تارا دچار سر گشتگی عجیبی شده بود و حتی دچار نوعی حسادت نسبت
به نام آن موجود تخیلی که خودش ساخته بود. دلیل رفتار او را نمی توانست درک کند. آیا
کوروش از حرف ها و گفتگو با تارا خسته شده بود یا به نوعی می خواست با دورشدن از
او رابطه ای را که داشت، به جای خطرناکش می کشید، از بین ببرد. تارا بعد از
یادداشتی پر از دلخوری با این دوست اینترنتی برای همیشه خداحافظی کرده و تصمیم
گرفت که دیگر به این ارتباط پایان دهد .همین جریان باعث شده بود که حتی وقتی پذیرش
دانشگاه سوئد را دریافت نمود با وجود این که بارها آرزو کرده بود با این کار به
کوروش نزدیک تر شود، زیرا دیگر از آن جا خیلی راحت تر می توانست به بلژیک برود،
کوروش را از این جریان باخبر نسازد.
همین بود که اکنون علیرغم میل قلبی اش غرورش به او اجازه نمی
داد که اظهار آشنایی بکند. ابتدا خواست سریعا آن جا را ترک کند اما پیشخدمت فنجان
قهوه را روی میز گذاشت. بوی قهوه منصرفش کرد. پس فقط به عوض کردن صندلی اش اکتفا
کرد. همین که خواست این کار را بکند. فنجان قهوه نقش بر زمین شد و برای یک لحظه
توجه دیگران را به سمت خود کشید. تارا دمغ از این اتفاق نابهنگام خودش را روی
صندلی انداخت و منتظر عاقبت کار شد. حتم داشت که کوروش با آن نگاه عجیبی که به او
کرد، او را شناخته است. تارا در مدت آشنایی با او چند عکسی را از خودش برای او
فرستاده بود.
تلاش کرد که با کتابی که به همراه داشت، خود را مشغول کند. سایه
ای روی کتاب هایش افتاد. فهمید که اوست. ولی ظاهرا این او می خواست مطمئن شود که
اشتباهی نکرده، چون احتیاطا و به زبان انگلیسی از و پرسید: Are you Tara?
تارا با دستپاچگی پاسخ داد : اوه بله ! گمان می کنم.
کوروش با قهقهه ای خفیف گفت: پس تو این جایی؟ بالاخره موفق
شدی از ایران فرار کنی.
تارا که هنوز کدورتی از قبل در دلش باقی بود، با لحنی رسمی
گفت: از دیدنتان خوشحال شدم. بله از ایران خارج شدم اما به چه قیمتی!
کوروش لحن رسمی تارا را به روی خود نیاورد و گفت به چه قیمتی
؟ اگه اشکال نداشته باشه توضیح بدید شاید موضوع خوبی برای برنامه باشه. تارا متوجه
کنایه ای که در جمله بود، شد و هم چنین از تغییر سریع ضمیر تو به شما. پس با تظاهر
به بی اعتنایی پاسخ داد؛ مرسی از لطفی که دارید ولی بنده زیاد از سوﮋه بودن خوشم
نمیاد.
کوروش با بی حوصلگی گفت:خیلی خوب اگه نمی خوای توضیحی بدی
اشکال نداره ولی واقعا از دیدنت خوشحال شدم و خواست دست او را بگیرد که توجه تارا
را زنی که داشت به آن ها نزدیک می شد، جلب کرد. پس بی خیال به دست کوروش که به سوی
او دراز شده بود به زن خیره شد. کوروش هم دید و خودش را جمع و جور کرد و با لبخندی
مصنوعی به او گفت: زهره جان ایشان از دوستان قدیمی تلویزیون ما هستند. زن دستش را
برای دست دادن با تارا دراز کرد. سردی و بی لطفی دست او به عمق وجودش نشست. سرمای
دست زن ناامیدتر کننده تر از این بود که تارا فکرکند عشقی بین آن دو در کار است.
ولی دست پاچگی کوروش این را نمی گفت. تارا تلاش زیادی کرده بود که کوروش را فراموش
کند، اما ظاهرا تقدیر هم چنان مصمم بود تا تارا از این رهایی موقت لذت چندانی نبرد
و دوباره او را اسیر و غرق در کوروش کند و اتش عشق را در او دوباره شعله ور سازد.
اما وجود زن او را به خود آورد .حمله سریعی به کتاب هایش کرد. آن ها را برداشت. نگاه
کوروش روی او سنگینی می کرد اعتنایی نکرد. می ترسید در این نگاه چیزی باشد که او
را وادار به ماندن کند .سری به علامت خداحافظی تکان داد و رفت بدون باقی گذاشتن
اثری از خود.
پای روی سنگفرش پیاده رو که گذاشت آهی کشید. تاریکی شب مانع
از آن بود که رهگذران غم سنگینی را که بر چهره اش لانه کرده بود، ببینند و باران
نیز مهربان تر از تاریکی شب اشک های او را با خود همراه کرد و برد.