سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۶ - ۱۹ فوريه ۲۰۰۸

دو شعر  از فروغ

پنجره و وداع

 

به مناسبت چهل و یکمین سالگشت خاموشی فروغ فرخزاد

 

فروغ با مجموعه های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس آشنایی و همکاری با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی، موجب تحول فکری و ادبی در وی شد. فروغ  در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گسترده ای را برانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید. فروغ گفته است: «گاهی اوقات فکر می کنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعت است، آدم تنها در برابر این قانون است که احساس حقارت و کوچکی می کند.مسئله ایست که هیچ کاریش نمی شود کرد. حتی نمی شود برای از میان بردنش مبارزه کرد. فایده ندارد. باید باشد. خیلی هم خوب است. این یک تفسیر کلی است، که شاید هم احمقانه باشد. اما شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او می رسم می توانم راحت با او درد دل کنم. یک جفتی است که کاملم می کند، راضیم می کند، بی آنکه آزارم بدهد. بعضی ها کمبود های خودشان را در زندگی با پناه بردن به آدم های دیگر جبران می کنند. اما هیچوقت جبران نمی شود، اگر جبران می شد، آیا همین رابطه خودش بزرگترین شعر دنیا و هستی نبود؟ رابطه دو تا آدم هیچوقت نمی تواند کامل و یا کامل کننده باشد ـ بخصوص در این دوره ـ بهر حال بعضی هم به اینجور کارها پناه می برند. یعنی می سازند و بعد با ساختهً خود مخلوط می شوند و آنوقت دیگر چیزی کم ندارند. شعر برای من مثل پنجره ای است که هر وقت به طرفش می روم خود بخود باز می شود. من آنجا می نشینم، نگاه می کنم، آواز می خوانم، داد می زنم، گریه می کنم ، با عکس درخت ها قاطی می شوم، و می دانم که آنطرف پنجره یک فضا هست و یکنفر می شنود.یکنفر که ممکن است دویست سال بعد باشد، یا سیصد سال قبل وجود داشته. فرق نمی کند، وسیله ایست برای ارتباط با هستی، با وجود، به معنی وسیعش. خوبییش این است که آدم وقتی شعر می گوید، می تواند بگوید: من هم هستم. یا منهم بودم. در غیر این صورت، چطور می شود گفت که:منهم هستم یا منهم بودم»

 فروغ فرخزاد روز ۲۴ بهمن ۱۳۴۵در۳۳سالگی بر اثر تصادف اتومبیل بدرود حیات گفت.

 

پنجره

 

يك پنجره براى ديدن
يك پنجره براى شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقهً چاهى
در انتهاى خود به قلب زمين مى‏رسد
و باز مى‏شود به سوى وسعت اين مهربانى مكرر آبى‏رنگ
يك پنجره كه دست‏هاى كوچك تنهايى را
از بخشش شبانه عطر ستاره‏هاى كريم
سرشار مى‏كند.

و مى‏شود از آنجا
خورشيد را به غربت گل‏هاى شمعدانى مهمان كرد
يك پنجره براى من كافى‏ست

من از ديار عروسك‏ها مى‏آيم
از زير سايه‏هاى درختان كاغذى
در باغ يك كتاب مصوّر

از فصل‏هاى خشك تجربه‏هاى عقيم دوستى و عشق
در كوچه‏هاى‏هاى خاكى معصوميت
از سال‏هاى رشد حروف پريده‏رنگ الفبا
در پشت ميزهاى مدرسهً مسلول
از لحظه‏اى كه بچه‏ها توانستند
بر روى تخته حرف »سنگ« را بنويسند
و سارهاى سراسيمه از درخت كهنسال پر زدند

من از ميان ريشه‏هاى گياهان گوشتخوار مى‏آيم
و مغز من هنوز
لبريز از صداى وحشت پروانه‏اى است كه او را
در دفترى به سنجاقی
مصلوب كرده بودند.

وقتى كه اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ‏هاى مرا تكه تكه مى‏كردند
وقتى كه چشم‏هاى كودكانهً عشق را
با دستمال تيرهً قانون مى‏بستند
و از شقيقه‏هاى مضطرب آرزوى من
فواره‏هاى خون به بيرون مى‏پاشيد
وقتى كه زندگى من ديگر
چیزى نبود، هيچ چيز به جز تيك تاك ساعت ديوارى
دريافتم، بايد، بايد، بايد
ديوانه‏وار دوست بدارم

يك پنجره براى من كافى‏ست
يك پنجره به لحظهً آگاهى و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آنقدر قد كشيده كه ديوار را براى برگ‏هاى جوانش
معنى كند
از آينه بپرس
نام نجات‏دهنده‏ات را
آيا زمين كه زير پاى تو مى‏لرزد
تنهاتر از تو نيست؟
پيغمبران، رسالت ويرانى را
با خود به قرن ما آوردند
اين انفجارهاى پياپى
و ابرهاى مسموم
آيا طنين آيه‏هاى مقدس هستند؟
اى دوست، اى برادر، اى هم خون
وقتى به ماه رسيدى
تاريخ قتل‏عام گل‏ها را بنويس

 

هميشه خواب‏ها
از ارتفاع ساده‏لوحى خود پرت مى‏شوند و مى‏ميرند
من شبدر چهار پرى را مى‏بويم
كه روى گور مفاهيم كهنه روئيده ست
آيا زنى كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جوانى من بود؟
آيا دوباره من از پله‏هاى كنجكاوى خود بالا خواهم رفت
تا به خداى خوب كه در پشت‏بام خانه قدم مى‏زند، سلام بگويم؟

حس مى‏كنم كه وقت گذشته است
حس مى‏كنم كه »لحظه« سهم من از برگ‏هاى تاريخ است
حس مى‏كنم كه ميز، فاصلهً كاذبى ست در ميان گيسوان من
و دست‏هاى اين غريبهً غمگين
حرفى به من بزن
آيا كسى كه مهربانى يك جسم زنده را به تو مى‏بخشد
جز درك حس زنده بودن از تو چه مى‏خواهد؟

حرفى به من بزن
من در پناه پنجره‏ام
با آفتاب رابطه دارم

 

وداع

 

می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانهً
خویش
به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانهً خویش


می برم، تا که
در آن نقطهً دور
شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکهً عشق

زین همه
خواهش بی جا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوهً امید
محال
می برم زنده به گورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد، می رقصد اشک


آه بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمهً جوشان گناه

شاید آن
به، که بپرهیزم من

بخدا غنچهً شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید

شعلهً
آه شدم، صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید


عاقبت بند سفـر پایم
بست
می روم، خنده به لب، خونین دل

می روم، از دل من دست بدار

ای امید عبث
بی حاصل

 

برای شنیدن شعر » آفتاب می شود« با صدای مهوش آژیر و طراحی علیرضا روی سایت زیر کلیک کنید

http://www.geocities.com/norozir/