دو شعر از فروغ
پنجره و وداع
به مناسبت چهل و
یکمین سالگشت خاموشی فروغ فرخزاد
فروغ با مجموعه
های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس
آشنایی و همکاری با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی، موجب تحول
فکری و ادبی در وی شد. فروغ در بازگشت
دوباره به شعر، با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گسترده ای را برانگیخت، سپس
مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر
معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید. فروغ گفته است: «گاهی اوقات فکر می
کنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعت است، آدم تنها در برابر این قانون است
که احساس حقارت و کوچکی می کند.مسئله ایست که هیچ کاریش نمی شود کرد. حتی نمی شود
برای از میان بردنش مبارزه کرد. فایده ندارد. باید باشد. خیلی هم خوب است. این یک
تفسیر کلی است، که شاید هم احمقانه باشد. اما شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی
به او می رسم می توانم راحت با او درد دل کنم. یک جفتی است که کاملم می کند، راضیم
می کند، بی آنکه آزارم بدهد. بعضی ها کمبود های خودشان را در زندگی با پناه بردن
به آدم های دیگر جبران می کنند. اما هیچوقت جبران نمی شود، اگر جبران می شد، آیا
همین رابطه خودش بزرگترین شعر دنیا و هستی نبود؟ رابطه دو تا آدم هیچوقت نمی تواند
کامل و یا کامل کننده باشد ـ بخصوص در این دوره ـ بهر حال بعضی هم به اینجور کارها
پناه می برند. یعنی می سازند و بعد با ساختهً خود مخلوط می شوند و آنوقت دیگر چیزی
کم ندارند. شعر برای من مثل پنجره ای است که هر وقت به طرفش می روم خود بخود باز
می شود. من آنجا می نشینم، نگاه می کنم، آواز می خوانم، داد می زنم، گریه می کنم ،
با عکس درخت ها قاطی می شوم، و می دانم که آنطرف پنجره یک فضا هست و یکنفر می شنود.یکنفر
که ممکن است دویست سال بعد باشد، یا سیصد سال قبل وجود داشته. فرق نمی کند، وسیله
ایست برای ارتباط با هستی، با وجود، به معنی وسیعش. خوبییش این است که آدم وقتی
شعر می گوید، می تواند بگوید: من هم هستم. یا منهم بودم. در غیر این صورت، چطور می
شود گفت که:منهم هستم یا منهم بودم»
فروغ فرخزاد روز ۲۴ بهمن ۱۳۴۵در۳۳سالگی
بر اثر تصادف اتومبیل بدرود حیات گفت.
پنجره
يك
پنجره براى ديدن
يك پنجره براى شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقهً چاهى
در انتهاى خود به قلب زمين مىرسد
و باز مىشود به سوى وسعت اين مهربانى مكرر آبىرنگ
يك پنجره كه دستهاى كوچك تنهايى را
از بخشش شبانه عطر ستارههاى كريم
سرشار مىكند.
و
مىشود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهاى شمعدانى مهمان كرد
يك پنجره براى من كافىست
من از ديار عروسكها مىآيم
از زير سايههاى درختان كاغذى
در باغ يك كتاب مصوّر
از
فصلهاى خشك تجربههاى عقيم دوستى و عشق
در كوچههاىهاى خاكى معصوميت
از سالهاى رشد حروف پريدهرنگ الفبا
در پشت ميزهاى مدرسهً مسلول
از لحظهاى كه بچهها توانستند
بر روى تخته حرف »سنگ« را بنويسند
و سارهاى سراسيمه از درخت كهنسال پر زدند
من از ميان ريشههاى گياهان گوشتخوار مىآيم
و مغز من هنوز
لبريز از صداى وحشت پروانهاى است كه او را
در دفترى به سنجاقی
مصلوب كرده بودند.
وقتى
كه اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهاى مرا تكه تكه مىكردند
وقتى كه چشمهاى كودكانهً عشق را
با دستمال تيرهً قانون مىبستند
و از شقيقههاى مضطرب آرزوى من
فوارههاى خون به بيرون مىپاشيد
وقتى كه زندگى من ديگر
چیزى نبود، هيچ چيز به جز تيك تاك ساعت ديوارى
دريافتم، بايد، بايد، بايد
ديوانهوار دوست بدارم
يك پنجره براى من كافىست
يك پنجره به لحظهً آگاهى و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آنقدر قد كشيده كه ديوار را براى برگهاى جوانش
معنى كند
از آينه بپرس
نام نجاتدهندهات را
آيا زمين كه زير پاى تو مىلرزد
تنهاتر از تو نيست؟
پيغمبران، رسالت ويرانى را
با خود به قرن ما آوردند
اين انفجارهاى پياپى
و ابرهاى مسموم
آيا طنين آيههاى مقدس هستند؟
اى دوست، اى برادر، اى هم خون
وقتى به ماه رسيدى
تاريخ قتلعام گلها را بنويس
هميشه
خوابها
از ارتفاع سادهلوحى خود پرت مىشوند و مىميرند
من شبدر چهار پرى را مىبويم
كه روى گور مفاهيم كهنه روئيده ست
آيا زنى كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جوانى من بود؟
آيا دوباره من از پلههاى كنجكاوى خود بالا خواهم رفت
تا به خداى خوب كه در پشتبام خانه قدم مىزند، سلام بگويم؟
حس مىكنم كه وقت گذشته است
حس مىكنم كه »لحظه« سهم من از برگهاى تاريخ است
حس مىكنم كه ميز، فاصلهً كاذبى ست در ميان گيسوان من
و دستهاى اين غريبهً غمگين
حرفى به من بزن
آيا كسى كه مهربانى يك جسم زنده را به تو مىبخشد
جز درك حس زنده بودن از تو چه مىخواهد؟
حرفى
به من بزن
من در پناه پنجرهام
با آفتاب رابطه دارم
وداع
می
روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانهً خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانهً خویش
می برم، تا که در آن نقطهً دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکهً عشق
زین همه خواهش بی جا و تباه
می
برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوهً امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله
می لرزد، می رقصد اشک
آه
بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمهً جوشان گناه
شاید آن به، که بپرهیزم
من
بخدا
غنچهً شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعلهً آه شدم، صد
افسوس
که لبم باز بر
آن لب نرسید
عاقبت بند سفـر پایم بست
می روم، خنده به لب، خونین دل
می روم، از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
برای شنیدن شعر » آفتاب می شود« با صدای مهوش آژیر و
طراحی علیرضا روی سایت زیر کلیک کنید
http://www.geocities.com/norozir/