ای مردم خواب برده، بیدار
! دیو آمده بر فراز دیوار
لبخند بلب فسانه گویان
ترفند بسر بزیر دستار اندیشه خوری چو موریانه
نان دزد ز خوان و مان
بسیار این دیو، نشسته
زشت و بی شرم برجای همان تبار
بدکار آنان که نه درد نانشان
بود بر مردمِ بیشمارِ
نادار نه رای ز خویش داشتندی
نه جربزهای بگاهِ پیکار
تنها هنرِ همیشگی شان
چاپیدن ما بکار و بازار یا ساختن هزار زندان یا جنگلِ زشت ِ چوبهی دار
آن روز که دیو ِ نو
در آمد در خانهی چشم توده
شد خار پارینه فریبکار کوچید
با کولهای از دلار
و دینار کز خانهیتان ربود، بیشرم اندوه نبودش از چنین
کار
اینان، آوخ ! دروغزن
تر زانان که گریختند پروار بیدار! که دیو کهنهکار
است در گردشِچرخ و نوکِ پرگار با زینهی دین بجنگ
دانش برخاسته از فریب
سرشار تا هوش رباید از سرِ
ما تا پرده کشد بدیده
چون مار لبخند الش
کند به مویه این دد منش ِ هزار آزار تا خون مکد از تن تناور تا جان کشد از
جوانِ بیدار تا ته زند از درختِ
فرهنگ تا سر زند از تنِ سزاوار
بی بار کند
نهادِدانش
بی برگ کند نماد ِ پندار
این دوزخیان ز خود برانید زان پیش که رفته
کار از کار ورنه بدرستی آید
آن روز کز خانه نشان نی جز آوار زیراک ز لشگرِ دروغند
این دژ گهران ِ دیو
رفتار نی در غم خان و مانِ
مایند نی بر دلشان ز نیک
انگار جز مرگ نبودشان
رهآورد جز یاوه نبوده گوی و
گفتار ای مردم خواب برده!
بس نیست؟ سرکوفت بر این
روانِ بیمار؟ تا کی تن خود به آک
داریم ؟ خم گشته بزیرِ ننگ ناچار یک بار به مرگ تن سپردن بهتر ز هزار شیونِ زار خیزیم چو جنگلی به میهن! روییم چو لاله
سرخ و بسیار ! فریاد شویم و مشت کوبیم
اندیشه شویم گرم
و رهوار بر ماست که مرده
ریگمان را باشیم زجان و دل نگهدار تا خانهی خود
ز نو بسازیم بی شیخ و شغال و شاه
و سالار!