دوشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۶ - ۲۱ ژانويه ۲۰۰۸

"شراره"

محمد سطوت

m_satvat@rogers.com

 

1

زائرین بهشت زهرا كه شبهای جمعه برای خواندن فاتحه و دیدار با عزیزان از دست رفته خود بآنجا میروند هرهفته بر سر یكی از قبرها زنی نه چندان سالمند را میبینند كه گاه آهسته و گاه  با صدای بلند میگرید، زمانی سنگ قبر را چون طفلی شیرین در آغوش گرفته با اشكهای خود آنرا آبیاری مینماید و گاهی نیز چون مجسمه ای ساكت و بیحركت نشسته بسنگ قبر خیره شده است.

مسافرین اتوبوسهای بهشت زهرا عصرهای جمعه اورا میبینند در حالیكه ظرفی پلاستیكی  پر از آب و چند  شاخه گل  در دست دارد سوار اتوبوس شده در ردیف آخر مینشیند و بدون صحبت با كسی چون به بهشت زهرا میرسد پیاده شده مستقیما" بسراغ قبری  در شمال شرقی  گورستان  میرود تا با دخترش  "شراره"  ملاقات كند.

 

2

هنگامیکه در چاپخانه (X) کار میکردم با محسن آشنا شدم. آشنائی ما خیلی زود به دوستی و صمیمیتی بی شائبه تبدیل شد. هر دو مجرد بودیم و علاقمند به ورزش، روزهای جمعه برای کوهنوردی بارتفاعات البرز در شمال تهران میرفتیم و تعطیلات مذهبی را با افزودن چند روز مرخصی بیشتر به مسافرتهای تفریحی دراز مدت در میان کوهها و نقاط  سر سبز دره ها اختصاص میدادیم.

محسن جوانی باریك وبلند بالا و سیه چشم بود، از آن تیپهائی كه خیلی زود مورد توجّه دختران قرار میگیرند. بسیار مهربان و صمیمی و همرنگ بود ولی در کنار این صفات خوب قلبی حسّاس و زود رنج داشت كه با كوچكترین بی توجهی ناگهان مشتعل شده از كوره درمیرفت وعكس العملهای تندی از خود نشان میداد که متأسفانه با صفات نیکی که از او نام بردم هماهنگی نداشت وهمین عکس العملهای تند در برابر كسانیكه اورا نمیشناختند حمل بر خشونت واخلاق تند او میشد و دوستان و همکارانش را از او دور میکرد ولی  من كه از همان روز اول اورا خوب شناخته بودم با رفتار تند او برخوردی آرام داشتم و آنرا بدل نمیگرفتم، همین امر سبب شد تا خیلی زود دوستی و صمیمیتی بی شائبه بین ما بوجود آید بطوریكه او درهر كاری با من مشورت میکرد و منهم دركارهای شخصی خود اورا ندیم و محرم اسرار قرار میدادم. 

در مسافرتها از زندگی خصوصی خود، ازپدر و مادرش كه پر اولاد بودند،  از برادرها و خواهرانش كه همه چون پدر و مادرش دارای یك دوجین اولاد پسر و دختر بودند صحبت میكرد و همیشه میگفت: "منهم باید هرچه زودتر ازدواج كنم تا از آنها عقب نمانم و بتوانم چون  آنها خانواده ای پر اولاد تشكیل دهم".

باو میگفتم: "محسن جان تشكیل خانواده  پر اولاد وضع مالی خوب میخواهد و ضمنا" تربیت یك دوجین فرزند كار آسانی نیست و با درآمد از راه كارگری نمیتوان یك خانواده پر اولاد را سر و سامان داد.  ثانیا" تو هنوز خیلی جوانی  و برای ازدواج و تشكیل خانواده  وقت كافی  داری  بهتر است عجله نكرده فعلا" در فكر تحصیل  و ساختن پشتوانه ای قوی برای آینده ات باشی تا بعد در فرصتی مناسب و موقعیتّی بهتر بتوانی دست در دست دختر دلخواهت نهاده پایه های یك زندگی مشترك را با هم بنا نهید". ولی اوكه بیش از اندازه روی كمك مالی پدرش حساب میكرد جواب میداد: "پدرم حاضر است بمن كمك كند، او قول داده اگر ازدواج كنم تمام مخارج عروسی ام را بپردازد".

پدرش از روحانیون بنام شیراز و خرده مالكین آنجا بود و بقول معروف از نظرمال ومنال دنیا "دستش بدهنش میرسید" و ضمنا" مثل تمام روحانیون با رؤسای ادارات دولتی وبعضی از وكلای مجلس آشنائی داشت.

میخواستم باو بگویم "محسن جان مشكل زندگی تنها مخارج عروسی نیست،  مشكلات  تازه بعد  از آن آغاز میشود" ولی چون میدانستم بیش از اندازه شور ازدواج در سر دارد نخواستم رؤیاهای اورا با باصطلاح نصایح خودم آشفته سازم از اینرو دیگر چیزی باو نگفتم و اورا بحال خود رها كردم تا با اوهام خود خوش باشد.

چیزی نگذشت كه پدرش با گرفتن توصیه ای از یكی از نمایندگان مجلس شغلی برای او درشهرداری پیدا كرد و محسن خوشحال از پیدا كردن كاری دائمی چاپخانه را ترك نمود.

تا مدّتی با اینكه محل كارمان جدا شده بود اغلب آخر هفته ها یكدیگر را میدیدیم و با هم بكوه میرفتیم. او از دوستان جدیدش، از شرایط بهتر محیط كارش و از حقوق بهتر و مزایای  دیگرش برایم صحبت میكرد وبا اینكه دیگر صحبتی از ازدواج نمینمود ولی من میدانستم شرایط بهتر وضع كار تصمیم او را راجع به  ازدواج راسخ تر كرده است بخصوص كه ازطرف برادر و خواهرانش نیز مرتّب تشویق بازدواج میشد.

 

پس از مدتی من نیز صلاح خود درآن دیدم تا برای دسترسی بآینده ای بهتر بتحصیل پردازم. درآنموقع هجده بهار از زندگی را پشت سر گذاشته و تحصیلات ابتدائی را تمام کرده بودم از اینرو برای گرفتن سیكل اول دبستان كه میتوانستم  دوره آنرا در یكسال بگذرانم در یكی از كلاسهای شبانه  ثبت نام كردم.

کار روزانه و حجم درسهای شبانه باعث شد تا بتدریج ارتباط من و محسن پس ازمدّتی قطع شود. او نیز با رفقای جدید محل کارش و دوره هائی که با آنها داشت سرگرم شده فرصت دیدن یکدیگر را پیدا نمیکردیم منتها گهگاه از طریق تلفن از حال هم باخبر میشدیم كه مدّت آنهم رفته رفته طولانی تر وپس از مدتی بطور کامل قطع شد.

 

3

حدود چهار سال یكدیگر را ندیدیم ولی من گهگاه از طریق دوستان مشترکمان از حال او با خبر میشدم ومیدانستم حالش خوب و سرحال است تا اینكه بالاخره  یکروز باخبر شدم با دختری زیبا ازدواج كرده است.

دراینمدت منهم توانسته بودم امتحانات سیكل اول و دوم متوسّطه را با موفقیت بگذرانم ولی دوباره کار زیاد مانع از ادامه تحصیلم  شد و نتوانستم آنرا ادامه دهم بخصوص که منهم در شرایط  نا متعارفی كه منتج از وضع سیاسی آنروز کشور بود ازدواج كردم. هنگامیكه خبر ازدواجم را باو دادم خبریافتم اولین دخترش "شراره"  بدنیا آمده است.

با ازدواج من، ارتباط ما دوباره  برقرار شد. این بارهم مثل گذشته با ترتیب دادن برنامه های كوهنوردی و پیك نیك در روزهای جمعه و تعطیل با حضور همسرانمان و دختر كوچكش "شراره" روزهای شیرین و لذتبخشی را درکنار یكدیگر آغاز كردیم كه بدون اغراق میتوان گفت از بهترین روزهای خوش زندگیمان بود.

صمیمیت همسرانمان با یكدیگر و تولّد اولین فرزند دخترم نیز گرمی بیشتری به ملاقاتهای ما داد بطوریكه حتّی در روزهای سرد زمستان و ایام بارندگی كه نمیتوانستیم به كوه و پیك نیك برویم تعطیلات را در خانه و دركنار هم با تماشای تلویزیون و یا بازی با ورق و گفتن جوك و داستان سپری میكردیم.

زمان بسرعت میگذشت، تعداد فرزندانمان بسرعت افزون شد بطوریکه پس از چند سال من و همسرم دارای دو دختر و یك پسر و آنها هم صاحب دو دختر و دو پسر بودند. ضمنا" درطول این سالها توانستم ادامه تحصیل داده موفق باخذ لیسانس از دانشگاه تهران شوم  و شغلی در یکی از ادارات دولتی پیدا کنم. محسن نیز موفق بیافتن شغلی در بانک سپه شد.

حالا دیگر بچه ها هم دوستانی هم سن و سال خود داشتند و در پیك نیك ها و گردشهای هفتگی شوری بجمع ما میدادند.

"شراره" روز بروز بزرگتر و زیباتر میشد، صورتی گرد و سبزه و چشمانی سیاه و زیبا داشت و بسیار شیرین زبان و خوش برخورد بود بطوریكه خیلی زود شنونده را تحت تأثیر قرار میداد. او از كودكی با کنجکاوی زیاد در تمام بحثها وارد میشد ونسبت بهمه چیز بدون خجالت اظهار نظر میکرد كه متأسّفانه این امر با خصوصیات اخلاقی محسن كه معتقد بود دختر باید حد خودرا در گفتگوی بزرگترها حفظ كند جور در نمیآمد و دائم به او هشدار میداد كه "زیاد حرف میزند" و اورا در حضور دیگران سرافكنده و شرمگین میساخت. او هم چون غنچه ای که درحال شكفتن بود غالبا" از برخوردهای تند پدر بسختی آزرده خاطر شده بحالت قهر از جمع دور میشد.

در مورد تذكرات آزار دهنده محسن به دخترش چند بار باو هشدار دادم و با اینكه همسرش نیز با رفتارهای تند شوهر موافق نبود و اورا سرزنش میكرد ولی محسن حاضر نبود از روش خود دست بردارد و براین اعتقاد که دختر باید همیشه حد ادب را در صحبت با بزرگترها رعایت كند پای میفشرد.

"شراره"  كه از رفتار پدرش آزرده بود اغلب نزد من میآمد و میگفت: "عمو.... نمیدانم چرا پدرم این اندازه مرا سرزنش میكند، من اگر دوست دارم با بزرگترها صحبت كرده و گاهی نیز نظر خودرا بگویم آیا كار بدی میكنم؟" و بعد اضافه میكرد: "من می بینم شما با دخترانتان كه از من كوچكتر هستند چنین رفتاری ندارید، چرا پدرم با من اینطور رفتار میكند".

از اینكه او مرا عمو خطاب میكرد لذت میبردم. به باور من درست هم همین بود چرا كه محسن و خانواده اش در طی سالهائی که برما گذشته بود بیشتر از اینكه با برادرهایش رفت و آمد داشته باشند با خانواده من در ارتباط بودند، از اینرو در جواب او میگفتم: "شراره جان پدرت ترا خیلی دوست دارد منتها هر پدری برای تربیت فرزندانش اسلوب خاص خودش را دارد، من فكر میكنم توهم نباید زیاد مسئله را برای خودت بزرگ و حسّاس كنی فقط سعی كن تا آنجا كه میتوانی نظر اورا رعایت كرده و از برخوردها كم كنی".

او سکوت میکرد ولی من بوضوح میدیدم او که زود رنجی و حسّاس بودن را از پدرش بارث برده در خود فرو میرود و قلب ظریف او از این رفتار و رویه پدر بدرد میآید و صدمه میبیند ولی متأسّفانه كاری بیشتر از دست من ساخته نبود و نمیتوانستم محسن را از راهی كه میرفت باز گردانم.

با فوت پدر محسن و قطع كمكهای مالی او وضع محسن از نظر گذران زندگی سخت شد. مشكلات مالی بتدریج بر شرایط زندگی او اثر میگذاشت و اورا روز بروز خشن تر و انعطاف ناپذیر تر میكرد بطوریكه با كوچكترین برخورد ناملایمی ناگهان از كوره در میرفت و عكس العملهای تندی بیشتر از پیش از خود نشان میداد. دیگر تنها "شراره" نبود كه مورد عتاب و تند خوئی پدر قرار میگرفت بلكه سایر فرزندان او و حتی همسرش نیز از رفتار تند محسن در امان نبودند و اغلب كارشان به جر و بحث و جدال میكشید كه متأسّفانه چند بار ما نیز شاهد گفت و گوی تند آنها با یكدیگر بودیم.

مجموع این عوامل روز بروز قلب حسّاس "شراره" را بیشتر میآزرد. او كه حالا دختری بالغ و فهمیده بود بمناسبت رفتار خشن پدر در خانه احساس همدردی و نزدیكی بیشتری نسبت بمادر داشت و در جر و بحثها همیشه جانب اورا میگرفت ولی از آنجائیكه میفهمید عامل اصلی رفتار خشن پدرش مشكلات مالی او است سعی داشت كاری پیدا كرده پدرش را یاری نماید حتی گاهی اوقات بشوخی صحبت از ازدواج با یك مرد پولدار میكرد تا از اینراه بتواند پدر و مادرش را مورد حمایت مالی قرار دهد.

تصمیم او در مورد پیدا كردن كار قطعی بود از اینرو بلافاصله بعد از گرفتن دیپلم متوسّطه خبردار شدم بجستجوی كار میگردد ولی با تشویق من در مورد ادامه تحصیل در كنكور مدرسه عالی بازرگانی شركت نمود و خوشبختانه قبول شد و با شوق فراوان مشغول تحصیل گردید.

 

4

دوباره مسائلی سبب شد تا دیدارهای هفتگی ما نقصان یابد زیرا از یكطرف با گرفتاریهای کاری من كه توأم با مأموریتهای اداری طولانی بود و فرصتهای محدودی برای دیدارهای خانوادگی دراختیارمان میگذاشت واز طرف دیگر بدلیل رفتار نا معقول محسن با خانواده اش كه نمیخواستیم شاهد آن باشیم حتّی المقدور سعی میكردیم از دیدارها كم كنیم ولی تماسهای ما از طریق تلفن مرتّب برقرار بود و دیدارهای سال نو و اعیاد مذهبی را برای دیدار یكدیگر غنیمت میشمردیم.

"شراره" سال دوّم مدرسه عالی را میگذراند كه باخبر شدیم با جوان متمولی بنام محمود که همكلاس او بود دوست شده و اوقات را با هم میگذرانند. از آنجائیکه به خصوصیات اخلاقی محسن آشنا بودم دانستم رابطه "شراره" با "محمود" باید فرا تر از دوستی باشد و احتمالا" صحبتهائی درمورد ازدواج بین آنها انجام گرفته است چون در غیر اینصورت بعید میدانستم محسن اجازه معاشرت آزاد دخترش را با "محمود" بدهد كه اتّفاقا" حوادث بعدی صحّت نظر مرا تأیید كرد و "شراره" و "محمود" پس از پایان تحصیلات با هم ازدواج كردند.

"محمود" جوانی بلند قد و ورزیده از خانواده ای مرفه، خوش پوش و خوش برخورد بود و در خرج کردن پول دست و بالی گشوده داشت که ازاین بابت همیشه دوستان زیادی بگردش جمع بودند. در نمایشگاه فروش اتوموبیلهای خارجی که متعلق به پدرش بود کار میکرد و از این راه درآمد خوبی داشت و زندگی مرفهی را برای خود و همسرش فراهم مینمود و از آنجائیکه یکی از برادرانش در آلمان زندگی میكرد هر از گاهی زن و شوهر به آلمان میرفتند و برای مدّتی در آنجا مقیم میشدند.

حالا بطور قطع میشد باور کرد که "شراره" در ازدواج با "محمود" تقریبا" به آرزوی خود در یافتن شوهری ایده آل كه درعین حال پولدار هم باشد رسیده بود. با وجود وضع خوب مالی "محمود"، "شراره" براحتی میتوانست پدر و مادرش را از نظر مالی حمایت كند و از آنجائیكه فرزند بزرگ خانواده محسوب میشد نسبت بوضع تمام برادران و خواهرانش احساس مسئولیت میكرد و نمیگذاشت جیب هیچکدام از آنها خالی بماند.

او درعین حال چون دوران كودكی شاداب و سرزنده بود و درمجالس خانوادگی با گفتن جوك و داستانهای شیرین حاضرین را در شادی خود شریك میكرد. البته حالا دیگر محسن نمیتوانست مانع گفتار او شود حتی اگر جوكهای او درحد ادب هم نباشند.

با تولد اولین فرزند آنها كه پسر بود شادی زندگیشان كامل شد. او در مجالس دوستانه تا میتوانست از پسرش تعریف میكرد و بشوخی اورا با اساطیر افسانه ای یونان مقایسه مینمود.

ما از اینكه اورا خوشبخت و سرحال میدیدیم لذت میبردیم و او هم صمیمیت فوق العاده ای نسبت بما نشان میداد و همیشه از روزهای شیرینی كه با ما گذرانده بود بعنوان روزهای خوب زندگیش نام میبرد.

از آنجائیکه گفته میشود هیچ سعادتی پایدار نیست و زندگی هیچگاه برای همیشه بانسان لبخند نمیزند بزودی درخلال ملاقاتهائیکه با محسن داشتیم، فهمیدیم "شراره" با خانواده شوهرش دمساز نیست و با مادر و بستگان نزدیک او درگیری دارد. از نحوه صحبتهای آنها دریافتیم روح لطیف و حساس "شراره" بی اندازه از این تلخی روابط رنج میبرد.

خانواده محمود از همان ابتدا با ازدواج او و شراره موافق نبودند و انتظار داشتند پسرشان با دختری از خانواده ثروتمند و همطراز خودشان ازدواج کند که متأسفانه شراره در حد و سلیقه مورد انتظار آنها نبود لذا در روابط خانوادگی او را ببازی نمیگرفتند و برایش احترام چندانی قائل نبودند. "شراره" که اینگونه رفتار را توهین بخود میدانست سخت آزرده خاطر میشد و از آنجائیكه مانند پدرش كم تحمل و زود رنج بود با آنها از در مشاجره برمیآمد كه این امر خود نیز روابط آنها را روز بروز تیره تر و فاصله ها را بیشتر میكرد.

در یكی از دیدارهائیكه از محسن و خانواده اش داشتیم خبر یافتم "شراره" بدلیل بیماری آسم آنهم از نوع پیشرفته آن برای معالجه به آلمان رفته است.

در بازدید بعدی كه از سفر باز گشته بود اورا بسیار ضعیف و لاغر یافتم.  بطوریكه میگفت اطباء آلمان هم نتوانسته بودند كاری بیشتر از اطبای ایران برایش انجام دهند فقط از شوهرش خواسته بودند تا میتواند اورا از محیط جنگ اعصاب و تشنج دور نگهدارد.

متأسفانه "محمود" در رابطه با كارش مجبور بود هر از چند گاه به آلمان رفته شراره و فرزندش را در تهران تنها بگذارد كه این امر نیز بیشتر اعصاب "شراره" را تحت فشار قرار داده بیماری اورا تشدید میكرد بخصوص وقتی شنید كه "محمود" در آلمان دوست دختری یافته و اوقات خودرا با او میگذراند.

این خبر چنان اورا تکان داد که بدون فوت وقت بآلمان رفت تا از صحت و سقم این خبر باخبر گردد. گرچه در آنجا نتوانست مدرکی دال بر این خبر بدست آورد ولی ازآن ببعد هربار "محمود" به آلمان سفر میکرد "شراره" چون مرغی برتابه بریان میسوخت و بیتاب و نگران وضع شوهرش بود.

وضع خوب مالی "محمود" و دست و دلبازیهای او كه حالا دوستان ظاهری و رفقای جدیدی -  كه همه چشم به مال او داشتند -   برایش بوجود آورده بود نیز از چشم تیزبین "شراره" دور نمیماند مخصوصا" وقتی فهمید "محمود" آلوده به قمار و تریاك هم شده است.  متأسفانه دربین دوستان جدید "محمود" چهره چند زن جوان هم دیده میشد كه بعضی از آنها از اعضاء  فامیل نزدیک محسن بودند.

"شراره" همه این مگسان گرد شیرینی را میدید و مرتب به شوهر خود هشدار میداد ولی "محمود" گوش شنوا نداشت و غافل از این بود كه چگونه روح ظریف و حساس همسر خودرا میآزارد و بدون توجه به بیماری او كه روز بروز حادتر میشد بكارهایش ادامه میداد.

كم كم شنیدیم "محمود" با یكی از آن زنها ارتباطی خیلی نزدیك دارد و "شراره" كه شوهر و مال اورا در خطر میدید سعی داشت بهر طریق اورا از آن زن دوركند و دراین رابطه اغلب كار او و شوهرش به مجادله كشیده میشد كه این امر آسم "شراره" را روز بروز شدید تر و حال اورا وخیم تر میكرد.

دراینموقع پدر "محمود" كه حامی پا برجای "شراره" بود و اورا خیلی دوست میداشت درگذشت و باین ترتیب او از تنها حامی خود كه میتوانست بر "محمود" اثر مستقیم بگذارد محروم شد. از محسن و همسرش نیز كاری ساخته نبود و رفقای "محمود" نیز كه حالا تنی چند از بستگان محسن نیز بآنها اضافه شده بودند با بی پروائی بیشتر دركشیدن او ببازی قمار و استعمال تریاك اقدام میكردند و برای "شراره" راهی جز خون دل خوردن باقی نمیگذاردند.

تولد دومین فرزند آنها نزدیك بود. "شراره" كه با بدنی ضعیف با آسم و مشكلات "محمود" دست و پنجه نرم میكرد قادر به تحمل درد زایمان و تولد طفل نبود ناچار اورا برای وضع حمل به آلمان فرستادند تا دومین فرزند خودرا كه دختری زیبا بود بدنیا آورد. "شراره" میدانست با رفتنش به آلمان "محمود" را باید از دست رفته دانست ولی چاره ای نداشت و با بی میلی بآلمان رفت.

پس از بازگشت دریافت "محمود" دریكی از بازیها مبلغ زیادی باخته و برنده نیز از اقوام پدرش بوده است. آه از نهادش برآمد و با ضعفی كه از زایمان داشت و میبایست استراحت میكرد درصدد برآمد تا پول باخته شوهرش را از برنده باز پس گیرد و دراین امر بجای درگیری با برنده با "محمود" درگیر شد كه غرورش اجازه قبول پولی را که باخته بود، از برنده نمیداد.

یكروز كه برای دیدنش رفته بودیم "محمود" بدون توجه بحضور ما بسختی به همسرش پرخاش كرد و با ذكر كلماتی زشت از او خواست در كارهایش دخالت نكند.

من بوضوح "شراره" را میدیدم كه میشكند، او كه تا آنموقع از شوهرش جز عشق و احترام ندیده بود حالا اورا میدید كه چیزی كمتر از پدرش ندارد، بستگان خودش را میدید كه چشم طمع به مال شوهرش دوخته اند و با بیرحمی تیشه به ریشه زندگانی او میزنند و پایه های زناشوئی و سعادت اورا تخریب میكنند.

دیدن صحنه هائی ازاین قبیل برای من و خانواده ام قابل تحمل نبود. "شراره" را مانند  دختر خودمان دوست داشتیم و چون كاری از دستمان ساخته نبود سعی میكردیم حتی المقدور كمتر آنها را ملاقات كنیم ولی گهگاه تلفنی از مادرش سراغ اورا میگرفتیم و حالش را میپرسیدیم زیرا میدانستیم از نظر عاطفی وابستگی عمیقی با مادر خود دارد.

بزودی دریافتیم محسن نیز از طریق برادرانش معتاد به تریاك شده كه این درد دیگری به دردهای "شراره" و مادرش اضافه نمود.

فشار آوار روز بروز بر شانه آنها بیشتر میشد، مادر و دختر جز نشستن و زانوی غم در بغل گرفتن چاره دیگری نداشتند. آسم "شراره" روز بروز حادتر میشد بطوریكه دیگر معالجات دراو اثری نداشت. او خودرا بخدا سپرده بود و از كسی حتی پدرش نیز امید یاری نداشت.

 

5

یكروز عصر هنگامیكه بخانه رسیدم همسرم را گریان دیدم، واقعه بدی را احساس كردم ولی قبل از اینكه سؤالی از او كنم گفت: "خبر دادند "شراره" امروز درگذشته است".

بی اختیار در كنار دیوار نشستم و بدون اینكه چیزی بگویم قطرات اشك چون سیلی از چشمانم سرازیر شد. با اینكه میدانستم وضع او وخیم است ولی هیچگاه احتمال مرگ اورا نمیدادم.

همسرم ادامه داد: "اینطور كه گفتند او برای خرید شیرینی به مغازه قنادی میرود، در آنجا احساس سرگیجه میكند و از فروشنده آب میخواهد، پس از خوردن آب بزمین نشسته جان میسپارد".

در مجلس ختم او دخترش را كه حالا یكساله شده بود دیدم.  کودکی "شراره" را بخاطرم آورد، مانند او شیرین زبان و زیبا بود و حاضرین را با حرفهای خود سرگرم میكرد. همسرم میگفت: "حد اقل این دختر میتواند جای خالی "شراره" را برای مادرش پر كند".

درحالیكه به چهره درهم ریخته و پریشان مادر "شراره" نگاه میكردم بهمسرم گفتم: "گرچه این خود امیدی است ولی فكر نمیكنم هیچ چیز و هیچكس بتواند قلب داغدیده این مادر را التیام بخشد و جای دختر عزیزش را بگیرد".