دوشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۶ - ۲۱ ژانويه ۲۰۰۸

 

باز هم زندان....زندان زنان اوین

 محمود صفریان

 

 شما را نمی دانم، ولی من گزارش خانم زهرا مشتاق را از زندان زنان اوین که خواندم بی اختیار مشتی محکم گلویم را فشرد و درونم گریست، خیلی هم تلخ.
بنظر من خلقت انسان با این همه زجر و ناکامی و کمبود، نه تنها یک گناه بزرگ که یک خطای مطلق است.
این شعر بی منطق
را هم قبول ندارم
" تو چون خود کنی اخترخویش را بد / مدار از فلک چشم نیک اختری را "
عجب استدلال آبکی است.

این من نیستم که اختر خودم را بد می کنم، مرض که ندارم. این تبعیض ها و بی کفایتی های جامعه است که " فلک! " نمی بایستی آن ها را راه می داد و راه می انداخت و من را زیر دست و پایشان رها می کرد تا له شوم. مگرنه قادرمطلق است؟ و آب از آب جز با اراده او تکان نمی خورد؟ پس ما را   " پس" انداخته و همراهمان کرده این همه ناملایماتی را که به ید قدرت او می توانست وجود نداشته باشد، تا بنشیند و نگاه کند؟ و ازنا مرادی من، از درد و زجه تو، از بیچارگی و درماندگی ما، چه می دانم کیف کند و لذت ببرد یا مثلن اندوهگین شود. این بازی ها برای چیست؟....بگذریم.

خانم مشتاق هم اشاره دارد:

"...وقتی وارد زندان می شوی و در های پهن و آهنی آن پشت سرت بسته می شود، انگار که تا ابد قرار نیست باز شود. این سر نوشت برخی از زندانیان است. زندانیانی که بیش از هر چیز قربانی فرهنگ غلطی هستند که در آن رشد یافته اند، و یا بد بختی های اقتصادی...
ورود به زندان به معنای یک مرگ تدریجی است. حتا پایان محکومیت نیز هرگز به مفهوم برگشت به یک زندگی عادی نخواهد بود...."

نحوه نگارش این گزارش، یگانه و ابتکاری است، تا حتمن بتوانیم آن را بخوانیم و بدانیم که نقطه پرگار هم نیستیم.

" ....از این روست که این گزارش تبدیل به قصه واره های کوچکی شده است، که هر یک رنجی عمیق در خود دارد. سرگذشت هائی واقعی که می تواند حتا یک قاتل را تا سر حد یک قربانی ارتقا بخشد....آنچه اهمیت دارد، ریشه یابی وقایع است. اینکه چگونه و طی چه فرایندی سقوط آغازمی گردد و چرا اجتماع پیرامون و توانمندان، مانعی برای این سقوط نیستند...در این بین به نظر می رسد زنان به شکل مهلک تری قربانی می شوند. نام زن داشتن، به تنهائی برای این سقوط کافی است...."

در کشوری که حاکمانش حتا یک نمره قبولی در کار نامه خود ندارند " با همه ثروتی که در اختیارشان است " باید در های " پهن و آهنی " زندان ها هرچه بیشترشود تا معترضین را در آن ها چون ساردین های در قوطی، روی هم بچینند و همراه با صدایشان ریشه زندگیشان را نیز ببرند و بخشکانند.

"...مهم نیست که چند سالت است و کی هستی، اینجا آخر خط است، ...زندان داغی روی پیشانیت می گذارد که تا وقت گذاشتن توی گور هم انگشت نما می شوی..."

"...زندان از تو یک آدم دیگر می سازد، حتا اگر جرمت زمین تا آسمان با آنهای دیگر فرق داشته باشد. این که فکر کنی جدا کردن سابقه دار ها از بی سابقه ها آسان است، نه از این خبر ها نیست.
مسئولین زندان نه جای کافی دارند و نه پول کافی، تفتیش و تنبیه هم کارآئی زیادی ندارد. اینجا هر کی ساز خودش را می زند. چه رئیس چه مرئوس، چه زندانی و چه زندانبان.  ولی کاش
قضات اولین چیزی که روی کاغذ می نوشتند، زندان نبود و آن را آخرین راه حل می دانستند ونه اولین..."

از گزارش مفصل خانم زهرا مشتاق که در حقیقت همانطور که خودش نیز اشاره داشت با نشستن پای صحبت پاره ای از زنان زندانی، داستان گونه تنظیم شده است به یک مورد ار آن، که بیشتر یک داستان کوتاه پر کشش است، اکتفا می کنم و می افزایم که به واقع زندان اوین " در تمام بخش هایش "  دملی چرکین بر پیشانی نام ایران است.....تمامی بخشهای این گزارش در روزنامه حیات نو- اجتماعی آمده است.

"...  قرارمان تو قبرستان بود. پسر خاله ام به خواب هم نمی دید بخواهم باهاش نامردی کنم. هرچی باشد یک روزی نامزدم بود. فکر می کرد با اینکه یک زن شوهر دارم، می خواهم بهش پا بدهم. اونم چی، بعد از شش ماه عروسی!
حماقت کرد آمد، یادش رفته بود که شوهرم چطور به خونش تشنه است. عروسی کرده بودم و همه چیز تمام شده بود، ولی محسن هنوز پیغام می داد که حق نداشتی نامزدی مان را بهم بزنی و بروی بشوی زن حمید.
تلفن و پیغام و نامه هایش کار دست همه مان داد. همه مان را بدبخت کرد و کشاند اینجا.  عقل حالا را هم که نداشتم، دست بالا بگیری هفده سالم بود. نمی فهمیدم دوتا جوان با آن همه کینه ای که از هم داشتند، اگر بهم بیفتند چه واویلائی به پا می شود. و گر نه، بابای خودم که بود، پدر شوهرم هم که بود، دست کم حقش بود با آنها مشورت می کردم نه اینکه همینطور هول هولی پشت تلفن می گفتم پاشو بیا قبرستان و او هم احمق تر از من، سرش را بیندازد پائین و بیاید سر قرار، که چی؟ مریم گفته. گور بابای مریم، مریم کیه؟ دختر خالته خب باشه، تو خودت عقلت کجا رفته؟
شوهرم با هشتصد تومان، یک جوان خام را اجیر کرد برای کشتن او. محسن یلی بود برای خودش. بین اراکی ها تک بود تو ورزش زیبائی اندام. با ماشیم خودش آمد. تا پیاده شد شروع کرد به خوش و بش کردن. داد می زد که هنوز دوستم دارد. مثل روز روشن بود....وای خدایا، من چه کردم با محسن.
یکهو ریختند سرش، از چپ و راست. حمید از یکطرف، مرد اجیر شده از طرف دیگر. این وسط باران هم شروع کرد به باریدن.
محسن با یک جور نا باوری نگاهم می کرد. نگاهی که هنوزم دارد دیوانه ام می کند. بدنش داشت چاقو چاقو می شد و لی هنوز با شوک داشت من را نگاه می کرد. یک وقتی هم انگار یواش و بی رمق گفت:
مریم! مریم...
داشت مرا صدا می کرد. داشتم دیوانه می شدم. تمام قبرستان شده بود گِل خالی. این سه تا بهم پیچیده بودند و بهر جای زمین که نگاه می کردی خون بود...
مرد اجیر نفس نفس زنان داد می کشید:
37 تا خورده، پس چرا نمی میره؟ چه جان سخت است این یارو.
خودم نبودم، دیوانه شده بودم از بس صدایش تو گوشم بود:
مریم، مریم.
گوش هام داشت کر می شد. دستم را کردم تو پنجه بکسی که در ماشینش بود و شروع کردم به زدن. می کوبیدم تو سرو صورتش تا زود تر آرام بگیرد و نمایش تمام شود. تو زمین می لو لیدیم و سر تا پا مان از لجن سیاه شده بود.
باران تند کرد. محسن شد یک لاشه. دستش می زدی از هم وامی رفت. آن عضلات به هم پیچیده و ماهیچه های سفت، شده بود گوشت کوبیده، له و پلاسیده.
با خونابه پر رنگی که بوی شوریش آدم را دیوانه می کرد...."