 |
جمعه ۳۰ آذر ۱۳۸۶ - ۲۱ دسامبر ۲۰۰۷
|
|
|
تک شاخه گلی
تا درازنای راه پیداست،
دشتی است.
دشتی است، بی آب و بی علف،
ماهها، سالها یا هزارهای ست،
که بارانی،
نباریده بر زمین.
اَندوهی، رَهید از دلم ؛
تَرَک بر داشت،
هر گوشهی تن ِ بیانتهای
ِ دشت.
به باور هم،
نمیتوان نشست.
تک شاخه گلی،
روئیده بود در میان!
دلم به تلخی فِسُرد،
که تنها حیاتِ وحش،
در این دشت پر تپش؛
پژمرده گشته، پرپر شود، رود ز دست.
از ژرفنای ِ دل،
فریاد میزنم،
میگِریم از درون؛
تا شاید،
چکه چکهیِ اشکم،
رَهی ز پای گل؛
در آرزو که،
جان گیرد و بذر نشاند،
تمام ِ دشت.
کریم بهجت پور
۱۸ نوامبر ۲۰۰۷
|
|
|
| |