مهدی استعدادیشاد:
فرصتِ
کوتاه وداع
برای نوری دهکردی
که در
"میکونوس" کُشتار شد
یکدهه پیش از
این...
در شب خسته، در
غربت برلن
دولت فرتوت،
دولت فرتوتان ما،
قهقهه میزند،
همچون اهریمن
قهقرا میجوید،
همچون اژدیهاک.
در شب حادثه
حادثهی
گلوله خوردنت
جملههایی در
سرم چرخ میخورند، نوری!
چرخش جملهها
...
اما به پای
گردباد حال و جان نمیرسند.
یادداشت میشوم
از بیگناه مُردن تو
یادداشت نمیکنم
هیچ جملهای را
و کلمهها
نیز ناپایدارند
همچون سایههای
فرّار قاتلان
در آمد و شدی
بیدعوت و بی بدرقه:
نکره عملههای
ظلم، ماموران معذور دولت مُنقلب
مومنان عقیدههای
کور، شیفتگان خدایگان خشم
با نقابی بر
چهره و سلاحی در آستین
به کافهی
پاتوق ما سر ریز میشوند
دستان آلوده،
دستان جنایت، با همدستی پلشتی و نادانی
ماشهی
تپانچه را میچکانند
پرتاب گلولهها...
سینهات میشکافد
رگهایت میجهند
و میپاشند با شتاب
خون تن تو را
بر میز
میهمانی و دیوار کافه، کافهی میکونوس...
و میکونوس
دیگر مفهوم جزیرهای طلایی در یونان را نمیدهد
چرا که معنای
کُشتارگاه تو را یافته است برای من...
دولت ظلمت
فرتوتان
دولتی که از
آن ما، از آن زندگانی، نیست
با بسیجیان
سر به زیر
و مستخدمان
اجرای امر
توطئه
میکنند
تا از شما قربانیان ترور سازند...
در تاریکی میآیند
در تاریکی میروند
دیده نمیشود سایهی دولت آخرالزمان
اما در تکاپوست همچون لنگان خرکی زهوار در رفته
سپرده افسار به دست زاهد دیر، با خورجینی مُندرس بر پشت
میبرد سرنوشت غمناک ما را بسوی آیندهای مُبهم و ناجور...
لنگان خرک زه زده
بازمانده از کاروان جهانیان
بر آشفته از وهم و پنداری محجور
هی میپراند لگد به این سو و آن سو...
پس از حادثه
وقتی به بالای سرت میرسیم
شاهدیم تپیدن سخت قلبت را در شامگاه سرد
در حیرت به تو نزدیک میشوم:
آخرین صداهای خش دار جان مهربانت به
گوشم میرسد
پیش چشمان بُهت فضا، میبرند پیکر مجروحت را...
آمبولانس آژیر رفتن میکشد به راه ناخواستهی تو
و تو در میان راه جان میسپاری... به کی؟
فرصتی برای وداع نمیماند، نوری؟!
دروازه ی فرنگ یا فرانکفورت دسامبر 2007