جمعه ۳۰ آذر ۱۳۸۶ - ۲۱ دسامبر ۲۰۰۷

مهدی استعدادی­شاد:

فرصتِ کوتاه وداع

برای نوری دهکردی

که در "میکونوس" کُشتار شد

یکدهه پیش از این...

 

در شب خسته، در غربت برلن

دولت فرتوت، دولت فرتوتان ما،

قهقهه می­زند، همچون اهریمن

قهقرا می­جوید، همچون اژدی­هاک.

 

در شب حادثه

حادثه­ی گلوله خوردنت

جمله­هایی در سرم چرخ می­خورند، نوری!

 

چرخش جمله­ها ...

اما به پای گردباد حال و جان نمی­رسند.

 

یادداشت می­شوم از بیگناه مُردن تو

 

یادداشت نمی­کنم هیچ جمله­ای را

و کلمه­ها نیز ناپایدارند

همچون سایه­های فرّار قاتلان

در آمد و شدی بی­دعوت و بی بدرقه:

نکره عمله­های ظلم، ماموران معذور دولت مُنقلب

مومنان عقیده­های کور، شیفتگان خدایگان خشم

با نقابی بر چهره و سلاحی در آستین

به کافه­ی پاتوق ما سر ریز می­شوند

 

دستان آلوده، دستان جنایت، با همدستی پلشتی و نادانی

ماشه­ی تپانچه را می­چکانند

                                    پرتاب گلوله­ها...

 

سینه­ات می­شکافد

رگ­هایت می­جهند و می­پاشند با شتاب

خون تن تو را

بر میز میهمانی و دیوار کافه، کافه­ی میکونوس...

 

و میکونوس دیگر مفهوم جزیره­ای طلایی در یونان را نمی­دهد

چرا که معنای کُشتارگاه تو را یافته است برای من...

 

دولت ظلمت فرتوتان

دولتی که از آن ما، از آن زندگانی، نیست

با بسیجیان سر به زیر

و مستخدمان اجرای امر

                         توطئه می­کنند

تا از شما قربانیان ترور سازند...

 

در تاریکی می­آیند

در تاریکی می­روند

دیده نمی­شود سایه­ی دولت آخرالزمان

اما در تکاپوست همچون لنگان خرکی زهوار در رفته

سپرده افسار به دست زاهد دیر، با خورجینی مُندرس بر پشت

می­برد سرنوشت غمناک ما را بسوی آینده­ای مُبهم و ناجور...

 

لنگان خرک زه زده

بازمانده از کاروان جهانیان

بر آشفته از وهم و پنداری محجور

هی می­پراند لگد به این سو و آن سو...

 

پس از حادثه

وقتی به بالای سرت می­رسیم

شاهدیم تپیدن سخت قلبت را در شامگاه سرد

در حیرت به تو نزدیک می­شوم:

                                آخرین صداهای خش دار جان مهربانت به گوشم می­رسد

پیش چشمان بُهت فضا، می­برند پیکر مجروحت را...

 

آمبولانس آژیر رفتن می­کشد به راه ناخواسته­ی تو

و تو در میان راه جان می­سپاری... به کی؟

فرصتی برای وداع نمی­ماند، نوری؟!

دروازه ­ی فرنگ یا فرانکفورت دسامبر 2007